part24 (فصل دوم)

494 56 62
                                    

+چی کار میکنی  بلا !؟

بلا:با اینا تخته پاک میکنم
محکم چسب نوار بهداشتی رو باز کرد و چسبوندش به دستش و شروع کرد به پاک کردن تخته وایت برد .
دلم میخواست با صدای بلند بخندم ولی الان وقتش نبود
زیبا اومد توی اتاق با دیدن بلا چشماش گرد شد
برای این که بلند نخندم سریع گفتم:لویی با من کار داره میرم
با سرعت رفتم بیرون همین که از اتاق خارج شدم با صدای بلند شروع کردم به خندیدن اما دیدم صحنه رو به روم اخم کردم  باز این دختره افتاده دنبال  لویی
آریانا اسمش بود قد بلند و پوست برنزه با چشمای آبی وحشی همیشه هم لباسای خیلی لخت می پوشید تا سینه و باسن پرتزش رو بکنه تو چشم لویی .
با لبخند به  زورکی به سمتشو رفتم لویی با دیدنم لبخند زد و دستشو به سمتم دراز کرد خودمو بهش رسوندم دستشودور کمرم حلقه کرد و گفت:همه چی خوبه ؟
+عالیه تو چی کار میکنی ؟
لویی:صورت جلسه هارو میگرفتم
به آریانا نگاه کردم به چشمای بلوریش زدم و گفتم:کارا خوب پیش میره؟
به زور دهن باز کرد و گفت :خوبه
لویی: پرونده ها رو بزار روی میزم من میرم نهار بخورم
با هم از کنار آریانا گذشتیم اروم گفت:اون چشمای وحشیتو شبا توی اتاق خیلی دوست دارم
+نمیخوام از روز دومی که میام شرکت شروع کنم به ایراد گرفتن میدونی که به تو اعتماد دارم ولی به این زنای توی شرکت اعتماد ندارم  همشون از تو اویزون میشن و کلی پروتز سینه دارن
لویی:تو هم سینه های خوبی داری چرا باید به اونا حسودی کنی
+بحث حسودی نیست از اونا خوشم نمیاد  در ضمن سینه های من کوچیکه
اروم گفت:همین خوبه تو دهن جا میشه
+خیلی بی ادبی
با هم به رستوران طبقه اخر برج رفتیم
صندلی رو واسم کشید و نشست خودشم کنارم نشست و گفت:میدونی همیشه دوست دارم اینجوری کنارت بشینم
+چرا؟
لویی:چون اینجوری میتونم بهت نزدیک باشم  و لمست کنم
دستشو روی ران پام کشید  و گفت:در ضمن  توی فوق العاده ترین زنی هستی که توی زندگیم دیدم
سفارش غذای همیشگی رو اوردن  مشغول خوردن شدم
لویی:نمیخوای بچه ها رو واگذار کنی ؟
با ناراحتی گفتم:بهشون وابسته شدم
لویی:هر جور دوست داری میدونی که من مشکل ندارم فقط چون که دیگه چهار ماهشون شده  می تونیم واگذار کنیم
بغض کردم و گفتم:نمیخوام ولی اگه دوست نداری میتونیم
گارسون اومد یه چیزی توی گوش لویی گفت اونم سر تکون داد وبه من گفت:من میرم الان میام
وقتی رفت تو دلم بهش فحش دادم  از وقتی بچه گربه ها دو ماهه شدن هر بار میگه بچه ها رو  واگذار کنم
بلند شدم و گارسون گفتم:به لویی بگو میرم خونه
سر تکون داد.
سریع از رستوران خارج شدم  و سوار اسانسور شدم همین که در  اسانسور میخواست بسته بشه با دیدن یه مرد با ظاهر متئو  متعجب شدم  خواستم اسانسور رو نگه دارم اما دیر شده بود
گوشیمو در اوردم به لویی زنگ زدم
بعد از دوتا بوق جواب داد
+اون متئو بود ؟
با صدایی که به وضوح میلرزید گفت:نه
+ولی خیلی شبیه بود
لویی:هر کسی که شبیه متئو باشه که متئو نیست  جدیدا خیلی روی این موضوع حساس شدی ،چرا منتظرم نشدی ؟
+فقط خستم میخوام برم خونه ...حساس نشدم فقط فکر کردم دیدم
لویی:جلسه مهمی پیش اومده باید بمونی
+اوکی پایین منتظرم
گوشی رو قطع کردم و وقتی آسانسور ایستاد به سمت زیبا که مدارک رو برداشته بود رفتم
+اینجا خوش میگذره 
شکمش بزرگ شده بود امروز به جای صنم اومده بود اینجا
زیبا:اره همه بهم کلی غذای خوشمزه میدن و تغریبا هیچ کاری انجام ندادم به جز قانع کردن بلا برای این که از نوار بهداشتی به عنوان تخته پاک کن استفاده نکنه
خندیدم
+کارلو چی کار میکنه؟
زیبا:رفته به  کاتانیا  چند تا از شرکت هایی که برداشتی توی سیسیله دارع کارا رو درست میکنه
+حافظش چه طوره؟
زیبا:نزدیک سه ماهه که ندیدمش به جز یک بار که بلا رو برد بیرون و بر گردوند
+ناراحتی ؟
با بغض نگاهم کرد و گفت:اشکال نداره به هر حال زندس،من دیگه عادت کردم دخترم حالش خوبه همین کافیه
محکم بغلش کردم
+اینو یادت باشه ....خیلی دوست دارم
زیبا:من بیشتر
لویی:ملی
از زیبا جدا شدم و به سمتش برگشتم
اخماش یه جوری تو هم بود که واقعا ادم ازش میترسید البته من نمی ترسیدم
+بله
زیبا:من دیگه میرم خدافظ
لویی:خدافظ

جدال فمیلیاOnde histórias criam vida. Descubra agora