part18🔞

1.1K 67 66
                                    

فریا:عزیزم این دستمال باید خونی بشه
میدونم دوست نداری ولی من و لویی دلمون نمیخواد به تو انگ بزنن و تا ابد به اسم یه ادم بدنام شناخته بشی
دستمالو برداشتم
فریا سرمو بوسید :برو ...لویی...پسر خوبیه ....مطمعن باش

خواستم بگم هیچکس به ماست خودش نمیگه ترشه
سوار ماشین شدم
نمیدونم دقیقا خونه کجاس و هیچ
ایده ای واسه خونه ای که قراره توش زندگی کنم ندارم
لویی:خسته ای؟ می تونی بخوابی
دستمالو سمتش گرفتم
+اینو باید خونی کنی
لویی:ازم میترسی ؟
+من فقط نیاز به دوش آب گرم دارم
لویی:تا خونه استراحت کن
صندلی رو خوابوندم و کفشامو در اوردم چشمامو بستم
فکرم داغون بود احساس می کردم کل بدنم خسته و کوفته شده بود

با بلند شدن بدنم چشمامو به سختی باز کردم
توی بغل لویی بودم
+رسیدیم؟
لویی:اره
+میخوام خونه رو ببینم
لویی:وقت زیاده   بهتره استراحت کنی
سرمو به سینش تکیه دادم
صدای ضربان قلبش انقدر ارامش بخش بود لبخند زدم
چقدر بدنش از روی لباس گرم بود

توی تخت گرم و نرم فرود اومدم
یه نگاه  به اتاق انداختم  تخت کینگ سایز سفید  پرده های توری سفید که پنجره رو به تراس رو پوشونده بود
میز ارایش که کلی وسایل ارایشی و عطر و ادکلن زنانه روش چیده شده بود
و اتاق لباس   در کل اتاق ساده و مینیمال بود
لویی روی تراس در حال سیگار کشیدن بود حتما عصبیه چون با کسی غیر عشقش میخواد زندگی و سکس داشته باشه

بلند شدم و  به سمت اتاق لباسا رفتم  وقتی درشو باز کردم ذهنم از کلمه ساده صد ها کیلومتر فاصله پیدا کرد
انواع و اقسام کفش و کیف در رنگ های مختلف
کلاه و انواع لباس ، جوراب و لباس خواب هایی که حتی نمیدونستم چه طوری پوشیده میشه .
انواع ساعت و عینک وزیور آلات
لویی:دوستشو داری!؟
با تعجب به لویی که توی در ایستاده بود نگاه کردم
+در زیبا بودنش شکی ندارم ...بابت همه چی هم ممنونم ....خب.....میدونم سعی داری تا با من مثل همسرت برخورد کنی ولی نیاز نیست انقدر زحمت بکشی من خب لباس به اندازه کافی دارم

لویی به سمتم اومد گفت:تو واقعا همسرم هستی و باهات اون طور که لایق و شایسته هستی برخورد میکنم

+ممنون
لویی:میخوای دوش بگیری ؟
+اره
لویی:این درحمومه
به دری که توی لباس اتاقا بود اشاره کرد در رو باز کردم و وارد  شدم
حمام خیلی خوشگل با کلی امکانات و شامپو ،انواع وسایل بهداشتی وجود داشت
لویی:کمک میخوای ؟
+اگه میشه ....زیپ لباس...
دستشو روی زیپ لباسم گذاشت و پایین کشید  بدنم یخ زد
لباس از تنم پایین افتاد ومن با لباس زیر توری سفید کنار لویی بودم
دستشو روی پوست لخت شکمم گذاشت و گفت :میتونم کمکت کنم
بالاخره که باید اجازه میدادم چه فرقی
داشت الان یا ده روز دیگه
به سمتش برگشتم
+اره
  لباساشو دونه دونه از تنش در اورد سوتین و شرتمو در اوردم جلوی ایینه ایستادم و ارایشمو پاک کردم
پشت سرم قرار گرفت و دستشو دور کمرم حلقه کرد  و توی ایینه به چشمام زل زد یه دستشو به سمت بالا آورد و گردنمو توی دستاش گرفت اما نه جوری که بخواد بهم اسیب بزنه
سرمو کج کرد و لباشو به گردنم چسبوند و محکم بوسید
چشمامو بستم احساس کردم بدنم
بی حس شد من نباید انقدر هورمونام واسه یه پسر کار کنه اخرین بار که این اتفاق افتاد بدترین ضربه زندگیمو خوردم
لویی:من همسرتم ...با متئو فرق دارم ...قسم خوردیم که همیشه کنار هم باشیم

جدال فمیلیاWhere stories live. Discover now