part30

648 52 36
                                    

دست زیبا رو گرفتم و گفتم :خوبی مامان کوچولو
زیبا با خنده گفت:تو هم خاله دخترمی یادت نره
سرشو بوسیدم
+من قربون تو و دختر کوچولوت برم
زیبا:خدا نکنه
در اتاق باز شد و صنم اومد داخل و گفت:وایییییی کجااااسسسستتت
+آروم خوابه اینجاس
طرف دیگه زیبا نشست و به ما پشت کرد و رو به تخت بچه گفت:من قربونت برم و فدات بشم من براتتت بمیرم زندگی صنم
زیبا:من واژنم جر خورده اون بیرون اومده هااا
صنم یهویی برگشت و گفت:خیلی جر خوردی ؟؟؟؟ یا خدا اون دیگه مثل سابق نمیشه
سه تایی خندیدیم
زیبا:زایمان راحتی داشتم شانس اوردم
صنم:بدبخت به کارلو
زیبا اخماش رفت توی هم و گفت :بچه ها فکر میکنم کارلو دروغ میگه که چیزی یادشه. اون هنوز به من عجیب غریب نگاه میکنه انگاری ....انگاری به من ترحم میکنه و داره به یه غریبه کمک میکنه تا کار خیر کنه
صنم:چرت نگو
+نمیخوام دلشوره بهت بدم توی این اوضاع اما فکر میکنم پسرا بهش فشار اوردن
زیبا:من واقعا بهش نیاز ندارم میتونم کارامو بکنم. چرا همه فکر میکنن یه مادر مجرد نمیتونه از پس زندگیش بر بیاد
من یکم دیگه میتونم برم سر کار و بهترینا رو برای دخترم فراهم کنم نیازی به حمایت های کارلو ندارم
+از همه مهم تر ،تو ما رو داری قبل از همه چیز
دستمو گرفت و گفت:نمیدونین چه حس خوبی دارم که شما هستین و دخترم هست
صورتشو بوسیدم و از ته قلبم واسش آرزوی شادی کردم
صنم:بگم هااااا من پوشک عوض نمیکنم
+عوضی
صنم خندید و سرشو توی بغل زیبا گذاشت و گفت :میشه امشب پیش تو بخوابم
زیبا:این چه حرف چرتیه
+منم میخوابم
زیبا:میدونی که اگه سخته واست ....
+گوه نخور عشقممممم
خندیدیم
بلند شدم و به ارومی سمت در رفتم
صنم :کمک میخوای؟
+نه حالم خوبه میتونم
از اتاق اومدم بیرون یهویی لویی جلوم ظاهر شد و گفت :خواستم واست صندلی چرخ دار رو بیارم
+خوبم میتونم راه برم فقط یه‌چیزی بخوام میشه ؟
با دستش دو طرف صورتمو گرفت و پیشونیمو بوسید گفت:تو جون بخواه
لبخند زدم
+جونتو نمیخوام واسم زنده بمون ولی میشه امشب کنار زیبا باشم البته شاید چند روز کنارش بمونم
لبمو محکم بوسید و گفت:با این که تنها خوابیدن واسم سخته ولی باشه
دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو روی سینش گذاشتم
+متاسفم
لویی:چرا؟
+چون نمیتونم مامان بچه هات باشم
لویی:میدونی که واسم مهم نیست تو واسم مهمی
توی دلم گفتم دروغ نگو من میبینم چقدر بچه دوست داری
لویی:فردا دادگاه دارم
با ترس گفتم:چرا ؟
لویی:میخوام کیج رو داشته باشم
لبخند زدم و گفتم:خوبه ولی مراقب باش مامانشو ناراحت نکنی پسر اونم هست

لویی:تصمیمی میگیرم به نفع همه باشه
+بهت اعتماد دارم
سرمو بوسید و گفت:پس من میرم و میگم سامو واست لباس بفرسته
+باشه ممنون مراقب خودت باش غذای بیرونی نخوری
لویی :می ترسی چاق بشم
خندیدم و دستی به شکمش کشیدم
+تو همیشه و همه جوره خوبی
لباشو روی لبم گذاشت و آروم بوسید
لویی:بی صبرانه منتظرتم
+لوس نشوووووو من دلم تنگ میشه نمیتونم بمونم باهات میام
لویی:باشه باشه
سرمو واسه اخرین بار بوسید و گفت:واست لباس میفرستم قرصاتو سر تایم بخور باشه ؟
+باشه
لویی کتشو برداشت و رفت نفس عمیق کشیدم تا بغض توی گلومو قورت بدم
زئوس:خوبی
+خوبم ، بقیه کجان ؟
زئوس:کارلو فردا باید بره اسکله محموله های جدید اومده بقیه هم خونه بابا هستن گفتن اینجا شلوغ نشه بعدا حال زیبا خوب شد میان
+تو چرا صحرا رو فرستادی خودت نرفتی
زئوس:نگرانم
+نگران چی ؟
زئوس:نگران همه چی.... تو ،زیبا، لویی، خودم و صحرا ،صنم ،پائولو نمیشه تو این شرایط مردی تو خونه نباشه
+حق داری
زئوس:بیا بریم توی تراس
دستمو گرفت باهم به تراس رفتیم و
روی صندلی نشستیم
زئوس :سرد که نیست
+نه اول بهاره
زئوس:متاسفم بابت امشب منظوری نداشتم
+میدونم ببخشید من زیاد واکنش نشون میدم
زئوس:همه چی خوب میشه
+نمیشه .... لویی از من خسته میشه همون طور که خیلی سریع زنش شدم خیلی سریع هم کنار گذاشته میشم
زئوس:این حرفو نزن لویی تو رو دوست داره واست احترام قائله تمام این مدت مثل پروانه دور تو بود
+بود اما .....اما... خسته میشه از من از این دختری که از وقتی اومده درد کشیدنشو دیده،بچشو از دست داد به خاطر من ،حالا هم .... میخواد پسرشو بزرگ کنه ....من نمیخوام ادم بدجنسی باشم نمیخوام چشم دیدن خوشبختی کسی رو نداشته باشم اما احساس میکنم کل دنیا دست به دست هم داده تا منو از این زندگی بیرون پرت کنن

جدال فمیلیاDove le storie prendono vita. Scoprilo ora