part10

643 81 66
                                    

وارد اسکله شدیم ماشینو پارک کرد پیاده شدم
+نگو که میخوایم سوار قایق تفریحی بشیم
متئو:دقیقا میخوایم همین کارو بکنیم
ذوق مرگ شدم دستمو گرفت باهم به سمت یکی از کشتی ها رفتیم
یه مرد مسن با ریش های سفید  از توی قایق بزرگ و مجلل در اومد و با متئو دست داد  و گفت:وقتی بعد این همه مدت گفتی میخوای با  ارورا بگردی سریع اومدم و همه چی رو اماده کردم
متئو  لبخند ریزی زد و بغلش کرد و گفت:ممنونم  از فِرد
اون مردی که فهمیدم اسمش فرده  به من نگاه کرد و گفت:می بینم که با یه خانوم زیبا اینجایی
متئو:البته دختر عموم ملانی
فرد دستشو جلو اورد باهاش دست دادم
فرد:از دیدنت خوشحالم بانوی جوان
+منم همچنین
فرد:میتونید برید و لذت ببرید.
متئو:ممنون شب بخیر
فرد رفت متئو اول رفت بعد به من کمک کرد تا از روی اون پل چوبی رد بشم
  طناب قایق رو باز کرد
متئو:برو طبقه بالا الان میام
+باشه
لباسمو با دست گرفتم از پله های پیچ پیچی بالا رفتم تا این که به اتاقک کنترل رسیدم و  قسمت جلوییش که  مبلمان جنس سوییت زرد و طوسی داشت
خودمو روی مبل انداخت خیلی نرم و گرم بود به دریا نگاه کردم خیلی قشنگ بود  این قایق کلا فوق العاده بود
متئو به سمتم اومد کتشو در اورد و روی من  انداخت و گفت:ممکنه موقعه حرکت  یکم سرد بشه

+تو میخوای این کارو بکنی
یه چشمک زد و گفت:ناخدا متئو رو دست کم نگیر
به سمت اتاقک کنترل رفت چند ثانیه نشد که قایق به حرکت در اومد خیلی اروم موج های آب رو می‌شکافت و حرکت میکرد
نسیم خنک توی صورتم خورد
بلند شدم به سمت متئو رفتم وارد اتاقک شدم
+کجا میریم؟
متئو:یه جای خوب ولی باید شب رو وسط دریا بخوابیم مشکلی که نیست ؟
+نه من اوکیم فقط مامانم خبر نداره منو میکشه
متئو:بهش گفتم
+ممنون
متئو:چرا وقتی رو سن بودی انقدر بهم احترام گذاشتی ؟
+چون که خانواده از هر چیزی مهم تره ما که نمیخوایم نقطه ضعف به دست دشمن بدیم
متئو:هومممم خوشم اومد
بعد از چند دقیقه گفت:برو طبقه پایین توی آشپزخونه  میتونی یه شام ساده درست کنی
+اوکی
از اتاقک اومد بیرون و از پله های مارپیچ پایین رفت  در رو باز کردم وارد شدم
یه آشپز خونه و کاناپه صدری رنگ
در یخچال رو باز کردم همه چی بود تصمیم گرفتم اسنک درست کنم  کت خز روی لباسمو که پوشیده بودم در اوردم به همراه کت متئو  اویزون کردم. و مشغول آشپزی شدم  تنها چیزی بود که الان
می تونست اعصابمو راحت کنه
همه اسنک های اماده رو چیدم توی بعضی هاش تکه های مرغ گریل شده و گوجه و پنیر بود یه سریا سوسیس و پنیر و فلفل دلمه ای بود
متئو:اسنک ایده خوبیه
سرمو بلند کردم و بهش زل زدم اومد جلو یدونه اسنک برداشت و گاز زد
متئو:دست پخت خوبی داری   برعکس زبون تند و تیزی که داری  غذا خوشمزس
چشم قره بهش رفتم
ظرف اسنک ها رو روی میز چوبی جلوی کاناپه گذاشتم و نشستم کفشا پاشنه بلند کوفتیمو در اوردم  پاهام درد میکرد
متئو کنارم نشست مشغول خوردن شدیم
بعد از دومین دونه گفتم:لباس ندارم
متئو:توی کمد اتاق اونجا چند دست لباس دارم
‌‌بلند شدم به سمت اتاق رفتم
داخل اتاق یه تخت کینگ سایز و یک‌ کمد بیشتر نبود به سمت کمد رفتم یه تیشرت برداشتم و شلوارک
وقتی لباسمو عوض کردم   صورتمم شستم تا این آرایشا از روی پوستم پاک بشه خدا رو شکر بعد از دوشی که گرفتم دیگه از تافت و ژل برای موهام استفاده نکردن
از اتاق بیرون رفتم با خستگی کنار متئو نشستم
متئو:درد نداری؟
+به جز درد اون کفش پاشنه بلند کوفتی
هیچ دردی احساس نمیکنم
متئو:بیا پاهاتو بزاری روی پاهام
+مطمعنی؟
فقط بهم زل زد هیچی‌ نگفت  بهش نزدیک تر شدم پاهامو روی ران پاش گذاشتم و دراز کشیدم
دستشو روی پاهام گذاشت و اروم ماساژ میداد
+امشب خیلی عجیب بود من یه آدمو کشتم با دستای خودم..... زن و بچه داشت؟
متئو:دونستن اینا مهمه؟
+اره
متئو:نه هیچکسو نداشت
+خیلی ناراحت کنندس ولی ناراحت کننده تر از همه اینا احساسات خودمه
متئو:چرا؟
+چون که ذره ای احساس  عذاب وجدان ندارم  من بهش رحم کردم ولی اون خواست منو بکشه و من مجبور شدم خودمو نجات بدم
متئو:زندگی همینه ملانی گاهی دادن فرصت به یک آدم تو زندگیت یعنی جلو انداختن زمان مرگت
نفس عمیق کشیدم  چشمامو بستم دست متئو روی ساق پاهام و بعد قوزک  زانوهام  رفت
متئو:من میرم لباسمو عوض کنم
+اوکی.
بلند شد و به سمت  اتاق رفت.
منم بلند شدم از اتاقک بیرون رفتم و لبه قایق ایستادم باد ملایم توی موهام  میخورد
گوشیم زنگ خورد ناشناس بود اتصال رو زدم
+بله
زئوس:منم زئوس
+خوبی خدای یونان باستان
زئوس:خوبم  کجایی
+با متئو بیرونم
زئوس:بابا میدونه
+مثل برادر های غیرتی نباش اره متئو بهش گفته
زئوس خندید و گفت:نمیدونم کارلو کجاس و یه جلسه مهم داریم  و باید باشه
+ببین دقیق نمیتونم بگم کجاس اگه بگم ممکنه با صحنه ناخوشایندی رو‌ به رو بشی ‌ولی برو جلوی در اتاق زیبا و اون گلدون روی‌ میز وسط سالن رو بشکن و فرار کن
زئوس:لعنتی اونا باهم خوابیدن ؟؟؟
+نبودی از سمفونی صداشون لذت ببری
زئوس:چندش ، برو دیگه
+بای
گوشی رو قطع کردم
متئو:با زئوس  خیلی اوکی شدی
+اره چون که مهربونه و  منو میفهمه
متئو:تو میخوای توی قلب مردای ما  دنبال عشق و محبت بگردی ؟
+نیاز نیست دنبالش بگردم
متئو:ما مثل مردهای دیگه نیستیم دستمون به خون آلودس خون آدم های زیاد که ممکنه زن و چند تا بچه داشته باشن  توی فعلا رحم و مروت زئوس رو دیدی اما امیدوارم هیچ وقت با خشم یک خدا رو به رو نشی   باور کن از من بی رحم تره
پشت سرم ایستاد خودشو بهم چسبوند
دستشو دور کمرم حلقه کرد  احساس کردم به بدنم برق وصل شد
+من...من نمیخوام ذات کسی رو تغیر بدم شاید احمقانه باشه ولی تو یا زئوس یا حتی کارلو و پائولو و پدرم  هر چقدرم بی رحم و ترسناک باشید  باز هم من کنارتون احساس ارامش میکنم هیچ خطر منو تهدید نمیکنه و در امان هستم
متئو اروم توی گوشم گفت:کنار من احساس ارامش و امنیت داری ؟
+پر رو نشی ولی اره
متئو:دختر کوچولو چه طور میتونی همچین حرفی بزنی
+فقط سعی دارم شرایط جدید رو دوست داشته باشم  .... سعی میکنم در اوج این وحشت و ترس خوبی ها رو ببینم  سعی میکنم در کنار خونی که روی دستامه خودخواه باشم چون از این به بعد همینه ... همه چی تغیر کرده.... قانون اول بقا در جنگل اینه قوی تر ها ضعیف تر ها رو شکار میکنن
دوتا دستامو توی دستش گرفت و گفت:حالا که لیاقت خودتو ثابت کردی
باید مبارزه کنی و قوی باشی
+اگه من یه ایتالیایی خالص بودم اونا اینجوری با من رفتار نمیکردن
متئو:شاید ایتالیایی خالص نباشی اما مطمعنم اولین دختر قوی و خودساخته ای هستی که من توی عمرم  دیدم  تو لایق چیزی که براش جنگیدی هستی
نشست روی مبل منم کنارش نشستم پاهامو جمع کردم و دستمو دورش حلقه کردم
دستشو زیر تیشرت برد وکمرمو نوازش میکرد منم دقیقا مثل فیفی زیر دستاش در حال غش  کردن بودم از بس دستش گرم و نرم بود
+یعنی جدی جدی زیبا و کارلو ...
متئو:ملانیییییی
+چیه خب ....
با یه حرکت منو توی بغلش کشید و گفت:نباید توی رابطه کارلو و زیبا دخالت کنی
+بزارم همینجوری زیبا رو اذیت کنه؟
متئو:میدونم خیلی زیبا رو دوست داری
ولی کارلو آدمی نیست که از دخالت کسی توی روابط استقبال کنه
+حتما باید منو بغل کنی ؟
موهامو نوازش کرد و گفت:هر وقت دوست داشته باشم این کار رو میکنم و تو هم ازش لذت میبری
+اصلا اینجوری نیست
متئو:لج باز دروغگو
+خیلی خستم که بخوام جوابتو بدم
سرمو روی سینش گذاشتم و چشمامو بستم
بلند شد و منو توی بغلش بلند کرد بع سمت اتاق خواب رفت
+لباسامو مثل دفعه قبلی در نیار وگرنه بهم ثابت میشه سندرم دست بی قرار داری
متئو: میتونم تو تنت پارش کنم
+متئوووووووو
دستمو دور فکش قفل کردم و گفتم :میکشمت
عجب صورت و ته ریشی  داشت
روی تخت گذاشتم و گفت:استراحت کن
+تو نمیخوابی ؟
متئو:بیرون میخوابم دارلینگ(دارلینگ یعنی آدم دوست داشتنی و مهربون )
+اوکی
از اتاق بیرون رفت و در رو هم بست
چشمامو روی هم گذاشتم سعی‌ کردم بخوابم اما با کابوس های وحشتناکی که اون مرده مدام داخل خوابم بود و منو میکشت از خواب  پریدم .
اتاق کاملا تاریک بود. خیلی ترسیده بودم بلند شدم به سختی  به سمت در رفتم در رو باز کردم  متئو با بالا تنه لخت نشسته بود روی مبل تلوزیون میدید بی صدا به سمتش رفتم با دیدنم تعجب کرد  تلوزیون رو خاموش کرد با تعجب گفت:ملانی
خودمو توی بغلش انداختم  سرمو توی گردنش فرو کردم بغضم ترکید
متئو :ملانی چی شده ؟ خوبی؟
+دست از سرم بر نمیداره
دستشو  روی صورتم گذاشت اشک روی صورتمو پاک کرد پیشونیمو بوسید
متئو:فقط خواب دیدی  تموم شد
+اون منو می کشه
متئو:من اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه
+سرده
یه پتو از کنارش برداشت و روی  من انداخت و منو با خودش روی مبل دراز کرد
چشمام بسته شد و خوابم‌ برد

جدال فمیلیاOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz