part17

614 59 44
                                    

د.ا.د ملانی

توی فرودگاه فلورانس بودیم  با دیدن مامان  دویدم سمتش خودمو توی بغلش پرت کردم
مامان:من قربونت بشم گریه نکن تموم شد
+دلم برات تنگ شده بود
مامان:من اینجام
ازش جدا شدم و صنم و زیبا رو توی بغلم چلوندم
+شما دوتا اشغال خیلی واسم مهمین

با دیدن یه دختربچه که دست زیبا و کارلو‌ رو گرفته بود گفتم:برادرزاده منه؟
کارلو :اره
دختر کوچولو با پیرهن سفید پفی عروسکیش اومد جلو گفت:سلام عمه حکم بغلش کردم
+وایییی تو چه قدر شیرینی از کارلو عنوق سگ بعیده همچین فرشته مهربونی داشته باشه
زیبا:کاملا موافقم
کارلو:نامزدم و خواهرم از دشمن بدترن
بلند شدم کارلو رو توی بغلم گرفتم
کارلو:از کارش پشیمونه ببخشش
پائلو اومد جلو گفت:من از بغل خوشم نمیاد ولی خوشحالم می بینمت
+گمشو بی احساس
به سمت بابا رفتم  محکم بغلم کرد
بابا:متاسفم دخترم که نتونستم روی حرف کاپو حرف بزنم
+ مهم نیست درک میکنم
به سمت زئوس رفتم رو به روش ایستادم
محکم بغلم کرد دستمو دورش حلقه کردم
+متاسفم بابت همه چیزایی که تجربه کردی
زئوس:منو ببخش
+تموم شد
زئوس:اگه من این کارو نمیکردم متئو این تصمیم رو نمی گرفت
+تو به من چیزای خوبی رو ثابت کردی زئوس هیچ وقت بابتش ناراحت نباش چون من ناراحت نیستم
لویی:خوش اومدین خوشحالم که شما رو ملاقات میکنم
یه جوری جدی شده بود که من کپ کردم  فکر میکردم لویی خیلی پسر گوگولی باشه
بابا باهاش دست داد و گفت:صلح با شما باعث افتخار ماست
لویی:همچنین .... ماشین منتظرتونه شما رو به عمارت ریستآموره میبریم امیدوارم برای اقامت مناسب باشه  ما تموم تلاشمونو کردیم که شما راحت باشید
با تشکر بهش نگاه کردم که لبخند کوچیکی بهم زد و بعد  سریع به حالت اول برگشت
به همراه مامان سوار یکی از ماشینا شدیم  کل مسیر بغلش کردم
مامان:همه وسایلاتو اوردم
+دوست ندارم ازت دور بمونم ولی ... ولی به خاطر چیزی که میخوام بهش برسم  باید اینجا بمونم
مامان:میخوای چی کار کنی ؟
+متئو تاوان کاری که با من کرد رو پس میده
مامان:لطفا مراقب خودت باش
+ازت میخوام تو مراقب خودت باشی مخصوصا که قراره خواهر یا برادرمو به دنیا بیاری
دستمو دوی شکمش گذاشتم
سرمو بوسید
مامان:من نگرانم حرفای خوبی درباره این خانواده نمیگن
+واقعا؟ولی من فکر نمیکنم ادمای بدی باشن
مامان:توی دو روز که نمیش فهمید متئو از نظر تو ادم خوبی بود ، الان چی؟ادم خوبیه؟
+حق با توه مامان جون
وقتی رسیدیم پدر مادر و خواهر لویی به استقبال اومدن هر چقدر میخواستم بدی ببینم نمی تونستم واقعا چون بر خوردشون محترمانه بود البته به قول مامان نمیشه انقدر زود قضاوت کرد
در باکس فیفی رو باز کردم با دیدن من شروع کرد به چرخیدن دورم بعد پرید توی  بغلم  و سرشو به دماغم می مالید
+من فدات بشم اخه
لویی:گربه توه
+اره
اومد جلو سر فیفی رو ناز کرد و گفت :میتونیم یه قسمت خونه امون رو واسش درست کنیم 
+اینجا زندگی نمیکنیم؟
لویی:فکر کردم شاید اینجوری راحت نباشی واسه همین خونه خودمون رو میتونیم داشته باشیم
+خوبه
لویی:بعدا بیشتر حرف میزنیم درموردش
+میتونم ...یه چیزی ازت بخوام؟
لویی: اهوم چه چیزی؟
+میشه جلوی مامانم یکم با هام خوب رفتار کنی
با تعجب گفت:مگه بد رفتار کردم
+اوه نه منظورم این نیست منظورم....منظورم...مثل نامزدا بود
لویی:اها ....من قطعا با تو درست در شان و منزلتت رفتار میکنم تو همسر آینده من هستی
+من نمیخوام تو رو مجبور کنم ولی مادرم  بارداره نمیخوام نگران بشه
لویی:باشه  خیالت راحت باشه ...امیدوارم یه خواهرزن خوشگل باشه
خندیدم:چرا ؟
لویی:چوت به اندازه کافی برادر داری که منو بکشن
+بهتر اول مراقب من باشی من از همشون بهترم
لویی با چشماییی از خنده هلالی شده بود گفت :اوههههه یا مریم مقدس
قیافش انقدر بانمک و ملوس شده بود که دلم میخواستم بخورمش مثل یه پودینگ شیرین بود  واقعا به قیافش نمیخورد که یه مافیا باشه
ولش کن ملانی همه هر چیزی انتظار میره اینم یه مرده مثل متئو که به خاطر منافعش هر کاری میکنه

جدال فمیلیاحيث تعيش القصص. اكتشف الآن