part16 B

483 60 47
                                    

د.ا.د ملانی
دیگه از پا درد نا نداشتم با دیدن یه سنگ نشستم روش پاهام از درد نبض میزد
از توی اون کیف بطری اب رو در اوردم  ته مونده آبی که داشتمو خوردم
گوه توش پس این جاده کجاس؟
با صدای رعد برق سکته ریز زدم
+نه نه نه الان وقتش نیستتتت
با برخورد اولین قطره بارون رپی صورتم داد زدم:دمتتتت گرم اوس کریمممم حکمتتو شکر

بلند شدم و راه افتادم چهار ساعت بود که در حال راه رفتن بودم نه اب داشتم نه غذا حالا بارون تصمیم گرفته بود روسر من بدبخت بباره

بعد از نیم ساعت به جاده اصلی رسیدم مثل موش آب کشیده شده بودم

با کشیده شدن دستم پرت شدم تو بغل یکی خواستم جیغ بزنم که
لویی:اروم باش گرگ وحشی منم
+ولم کن بزار برم
لویی:اروم باش کاری باهات ندارم  سوار شو
+سوار نمیشم میخوام برم خونه
لویی:می برمت خونه سوار شو
به چشمای وحشی کشیده اش نگاه کردم
لویی:قسم میخورم بر میگردی خونه
+قسم خوردی
لویی:اره سوار شو
سوار ماشین شدم پشت رول نشست
ماشین رو وارد جاده کرد و به سمت دیگه رفت
سرمو انداختم پایین موهای خیسو دورمو گرفته بود میلرزیدم
لویی:تو میلرزی ؟من بخاری رو روشن کردم
رعد و برق شدیدی زد ترسیدم
وارد یه شهر شدیم
+ما... ما... کجاییم؟
لویی:توسکانی
+چییییی؟چه طور این همه مسافت منو اورده؟
لویی:اون نیاورد من اوردم
+توی از سربازاش هستی ؟
لویی:من پسر کاپو ریستاموره هستم
+در خونتو با تبر ترکوندم
لویی:اره دیدم وقتی آژیر بلند شدبهم خبر دادن که ایا اتفاقی افتاده منم دوباره برگشتم
+اون خونه گفتی با جاده چهار ساعت راهه
لویی:دقیقا وسط جنگله
جلوی یه خونه خیلی زیبا پارک کرد به سمت من اومد در رو باز کرد کتشو در اورد روی شونه هام انداخت دستشو دورم حلقه کرد و به سمت خونه رفتیم
در باز شد و یه خانوم با موهای  قرمز و پیرهن مخمل به سمتمون اومد
زن:پسرممم اومدی
لویی:البته مادر  ایشون ملانیه قراره مدت کوتاه کنار ما بمونه
زن به سمت اومد و منو محکم بغل کرد
+من ..من لباسام خیسه
زن:اشکال نداره عزیزم خوش اومدی من فریا هستم خوشحالم که می بینمت
+ممنون
فریا:لویی ببرش اتاق مهمون بعد از خواهرت  واسش لباس بگیر
+من .....
لویی حرفمو قطع کرد و گفت :چشم
سریع منو بع سمت یه سالن دیگه برد و وارد یه اتاق با تم چوبی و شکلاتی کرم شدیم
لویی:بهتره لباساتو در بیار من میرم واست از خواهرم لباس بگیرم
سریع بیرون رفت کتشو روی تخت انداختم وارد دری که علامت حموم داشت شدم و لباسامو در اوردم و بدنمو شستم
حوله کوتاه رو دور خودم پیچیدم واز حمام خارج شدم با دیدن لویی که رو تخت نشست خواستم دوباره برم توی حموم که سرم از پشت محکم به در خورد
دستمو روی سرم گذاشتم و ناله کردم
با قرار گرفتن دست بزرگش روی سرم  شوکه سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم
لویی:خوبی؟
+آ..آ.ره خوبم
کمکم کرد که روی تخت بشینم
لویی:لباس بپوش  من میرم بیرون ولی بعدش بیا باهات صحب میکنم
+ب...اشه

جدال فمیلیاOù les histoires vivent. Découvrez maintenant