🍂𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟔🍂

6K 903 412
                                    


چشماش رو برای بار صدم باز کرد و به ساعت نگاه کرد شیش و نیم بوددددددد بالاخره صبح شده بودددد میتونست تو ماشین تهیونگ بشینه و تنها با هم برن مدرسههههههه تنهای تنهاااااااااااا

خب دیگه خیال پردازی بس بود ، از جاش بلند شد و به سمت دستشویی اتاقش رفت تا مسواک بزنه و لباس بپوشه و آماده بشه

صورتش رو شست و نگاهی به خودش کرد لبخند خرگوشی زد و سریع از اتاقش بیرون رفت ، یه شلوار مشکی رنگ جذب پوشید و یونیفورم زشت مدرسه رو تنش کرد

هیچوقت بعضی از قانون های چرت مدرسه رو درک نمی‌کرد ، مثلا خاصیت این یونیفورم واقعا چی بود ؟ :)

آهی کشید و خوشحال از اینکه هوا سرده ژاکت بنفش رنگش رو از کمد لباس هاش درآورد و روی یونیفورمش پوشید

تیرگی رنگ بنفش لباسش تضاد قشنگی با پوستش بوجود آورده بود و بعد از شونه کردن چتری هاش خیلی نامحسوس لباش رو یکم____حالا یکم بیشتر از یکم قرمز کرد

خب عالی بود ، گردنبندش هم در مرحله آخر اضافه کرد و بعد از عطری که به خودش زد کیفش رو دست گرفت و از اتاق بیرون رفت

مامانش با دیدنش اوهی کشید
« داری میری عروسی یا مدرسه »

و جونگکوک ؟ فقط سعی کرد لبخند خرگوشیش رو حفظ کنه
هیونا گلوش رو صاف کرد و گفت
« حالا یقت رو ببند خوش ندارم کسی دید بزنه »

( مدیونید فکر کنید این دیالوگ خواهر خودمه 😔😂)

کوک خنده ای در جواب نوناش کرد و سر میز نشست
باباش هم اومد و روبروی کوک نشست ، اولین لقمه رو سنت دهنش برد که صدای باباش مانعش شد
« چرا لبات قرمزه ؟ نکنه باز رژ لب زدی ؟ »

کوک مظلومانه سری تکون داد که پدرش دستش رو روی میز کوبید
« چند بار بهت بگم نکن ، مگه تو دختری که از این قرتی بازی ها می‌کنی ؟ »

هیونا اخمی کرد و خواست چیزی بگه که پدرش دستش رو بالا برد
« ازش دفاع نکن ، هرچیزی حدی داره »

جونگکوک لقمه ای رو که برداشته بود زمین گذاشت و گلوش رو صاف کرد

+ بابا هزار بار بهت گفتم هرچقدر به خودت فشار بیاری برام اهمیتی نداره ، این زندگی منه و هرکاری بخوام میکنم افکار جنسیت زدت رو برای خودت نگه دار

و بدون منتظر جوابی از طرف شخص خاصی موندن از جاش بلند شد و بعد از خداحافظی کوتاهی که کرد موبایلش رو از روی میز برداشت و از در خونه خارج شد

یکم ناراحت شد ولی دیگه این چیزا براش عادی شده بود ، مامانش هم زیاد سر اینا بهش گیر میداد ولی امروز انگار نوبت باباش بود

نگاهی به ساعت و پنج دقیقه به هفت بود ، چاره ای نداشت ، پایین پله ها منتظر میموند تا آقای کیم بیاد

𝐈𝐧𝐭𝐨 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬 | 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now