🍂𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟔🍂

4.8K 630 194
                                    

جونگکوک نگاهی به ورقه امتحان زبانش انداخت و خودکارش رو چند بار به سرش رد تا جواب درست یادش بیاد

دو هفته ای از وقتی همه رابطش با تهیونگ رو فهمیده بودن می‌گذشت و تقریبا همه چیز خوب پیش میرفت

نورا همیشه با تهیونگ مثل جونگکوک رفتار میکرد تا احساس غریبی نکنه و هیونا هم در نقش خواهر مهربون رفته بود و هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه در حال شیپ کردن تهکوک بود

باباش هم خب فقط بی تفاوت بود البته جدیدا به کوک لبخند هم میزد

با بیاد آوردن جواب درست لبخندی زد و سریع روی برگه نوشتش
امتحان های نهایی نیمسال اول بود و چون جونگکوک سال آخری بود مدرسه نیم سال دوم رو براشون تعطیل کرده بود تا برای کنکور بخونن

یعنی تقریبا چند قدم تا به پایان رسیدن عذاب بزرگی به نام مدرسه فاصله داشت

کی از مدرسه خوشش میاد واقعا ؟ جونگکوک اصلا اون افراد رو درک نکیمرد

و برای کنکور ؟ خب برنامه های دیگه ای داشت همه چی که درس نمیشد

( یادم نیست اوایل چی گفتم ولی کوک رو سال آخری حساب کنید )

مثلا دوست داشت تو موسیقی پیشرفت کنه همون کاری که تهیونگ کرده بود یا شاید زبان درس میداد اصلا شایدم یه روزی با تهیونگ کافه خودشون رو میزدن

حس خوبی بهش میداد وقتی جدیدا هر گوشه از رویاهاش یه تهیونگی هم وجود داشت

بعد از چک کردن اسمش روی برگه امتحان به سنت نزدیک ترین مراقب اون اطراف رفت و با تعظیم کوچیکی که کرد برگش رو تحویل داد

فردا هیژده سالش میشد ، حس خوبی داشت ، یجورایی به بلوغ اجتماعی می‌رسید

میخواست تهیونگ رو سورپرایز کنه درواقع بعد از آخرین امتحانش که تاریخ بود یک هفته به دگو برن تا خانواده ته رو ملاقات کنن

با دستی که دور کمرش حلقه شد اول یکم ترسید اما با شنیدن صدای بم تهیونگ در گوشش لبخندی زد
_خسته نباشی بیبی

هومی کرد و دستش رو روی دست ته گذاشت
+ مرسی تا تا تو هم همینطور

تهیونگ ذوق زده تکونی خورد
_ تاتا واییی دوسش دارم

اما بعد قیافه متفکری به خودش گرفت
_ ولی خب من پنج یا شیش سال ازت بزرگترم و اینکه تو رو بیبی صدا میکنم ، اشکال نداره بعضی مواقع اونطوری صدام کنی

کوک قیافه متفکری به خودش گرفت و کاملا صادقانه پرسید
+ چطوری ؟

ته آب دهنش رو قورت داد
_ خب همون که -د- داره و بیبی ها به دوست پسراشون میگن

کوک دستی روی صورتش کشید و با تردید پرسید
+ ددی ؟

_جانم بیبی ؟
با دیدن لبخند پر انرژی تهیونگ دیوونه ای بهش گفت و تند تر راه رفت

𝐈𝐧𝐭𝐨 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬 | 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora