🍂𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟒🍂

4.6K 645 265
                                    

جونگکوک توی پذیرایی نشست و به خورده های شکسته گلدون نگاه میکرد

حتی فرصت نکرده بود لباس هاش رو عوض کنه از وقتی برگشته بود به حرفای باباش فکر میکرد

ده دقیقه دیش به زور تهیونگ رو راضی کرده بود بره ، میدونست اکه باباش ببینه بهش حرف بد میزنه و جونگکوک اینم میدونست که تهیونگ بخاطر خودش جواب پدرش رو نمی‌ده پس نمی‌خواست دوست پسرش تو موقعیت خجالت آوری قرار بگیره

ناگفته نمونه تهیونگ قبل از رفتنش کلی بوسش کرده بود و هزار بار ازش قول گرفته بود از هم جدا نشن
برعکس مرد سرد و جدی که بیرون نشون میداد کنار جونگکوک درست مثل یه پسر بچه شیطون بود

جونگکوک به قیمت جونش هم که شده تهیونگ رو از دست نمی‌داد اون دلیل تمام خوشحالی های کوچیک و بزرگش شده بود

تا قبل از ته فکر میکرد افسردگی داره اما بعد از تهیونگ تازه معنی خوشحالی رو درک میکرد

رشته افکارش وقتی پاره شد که صدای چرخیدن کلید رو توی قفل در شنید

با وارد شدن خانوادش نگاهی بهشون انداخت
هیونا بدون هیچ حرغی به سمت کوک دوید و سرش رو روی سینش گذاشت
« من اینجام کوکو آجی اینجاست »

پس پدرش کم لطفی نکرده بود و  رابطش با تهیونگ رو برای خواهر و مادرش هم گفته بود

جئون پوزخندی زد و بدون گفتن حرفی به سمت اتاقش رفت
اما نورا ( مامان کوک ) با نگاهی که نمیشد چیزی رو از روش تسخیص داد به سمت جونگکوک اومد

« هیونا میشه ما رو تنها بزاری ؟ »
جونگکوک که خودش رو برای داد و بیداد مادرش هم اماده کرده بود سری برای هیونا تکون داد

هیونا از جاش بلند شد و به مادرش نگاهی انداخت
« قسم میخورم اگه اذیتش کنید با هم از خونه میریم »

نورا دستی روی صورتش کشید
« فقط برو »

هیونا با چهره عصبی به سمت اتاقش رفت و درش رو محکم کوبید

نورا کنار جونگکوک نشست چ و با صدای ارومی پرسید
« حس قشنگیه مگه نه ؟ »
جونگکوک با تعجب به مادرش نگاه کرد
+ چی ؟

« عشق »
با جواب مادرش شکه بهش نگاه کرد
+ م... منظورت چیه ؟

نورا لبخند بی جونی زد و گفت
« مبخوام یکم تر از زندگی خودم برات بگم ولی قول بده بین خودمون بمونه »

جونگکوک مننظر داد یا حتی سیلی بود با تعجب سری تکون داد و منتظر ادامه حرف های مادرش موند

« پدرت رو خیلی دوست دارم ، ولی عشق اولم نبود :) »
با چشملی درشت تر شده به مادرش نگاه کرد که حالا بغض کرده بود

با دیدن بغضش لبخندی زد
+ اگه اذیت میشی لازم نیس ادامه بدی

نورا سری تکون داد و بعد از قورت دادن بغضش ادامه داد
« وقتی ۱۸ سالم بود برای بار اول عاشق شدم ، عاشق دستای کوچولوش که تو موهام میکشید  ، لبخندای قشنگش ، چشماش که به وسعت کهکشان بود »

𝐈𝐧𝐭𝐨 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬 | 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now