𝐈𝐧𝐭𝐨 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐀𝐫𝐦𝐬 | 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤

🍂𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟑🍂

شیش روز ، امروز دقیقا شیش روز میشد که تهیونگ رو ندیده بود
و بخاطر بی دقتیش گوشیش هم خاموش شده بود پس نمیتونست ارتباطی باهاش بگیره ، مادرپدرش هم انقدری تو‌ این چند روز درگیری داشتن که نمیتونست از تلفن اونا هم استفاده کنه

دیگه حوصله نداشت شیش روز رسما از ته دور بود ، برمیگشت خونه خودشون بقیه هم تا هروقت خواستن بمونن

با دیدن هیونا که با عجله به سمتش میومد متعجب سمتش رفت
« تهیونگ »

هیونا فقط اسم تهیونگ رو گفت و روی زانو هاش خم شد و نفس نفس زد

جونگکوک با شنیدن اسم ته بالا رفتن ضربان قلبش رو حس کرد
+ بگو دیگههه

دختر صاف ایستاد
« تهیونگ بهم زنگ زد »

جونگکوک لبخند بی جونی زد
+ بده ، بده باهاش حرف بزنم

هیونا شونه ای بالا انداخت
« متاسفم ولی گوشیم خاموش شد باید شارژش کنم اول »
همون کلیشه همیشگی

کوک دیگه کم کم داشت یغض میکرد ، چرا نمیتونست با تهیونگ ارتباط بگیره از دوریش مچاله شدن قلبش رو احساس میکرد

« خیلی نگران بود میگفت گوشی کوکم همش خاموشه حالش خوبه و اینکه کلی هم برای گرفتن آدرس اینجا اسرار کرد »

جونگکوک با ته امیدی به هیونا نگاه کرد
+ بگو که آدرس رو بهش دادی

هیونا لبش رو گاز گرفت
« خب بابا گفت لازم نیست »

جونگکوک خواست چیزی بگه که هیونا زودتر گفت
« ولی خب بابا دوباره گفت حالا که تهیونگ هم هست جونگکوک دیگه میتونه برگرده خونه »

+ واقعنی ؟
برق چشای اون لحظه کوک چیری نبود که به راحتی توصیف کرد

هیونا به تکون دادن سری اکتفا کرد و‌ ته دلش حسودی کرد که خودش پارتنر نداشت بهونه کنه با کوک بره خونه

جونگکوک هیونا رو بغل کرد
+ از مامان و بابا خداحافظی کن من میرم خونهههههه

و بدون توجه به هیچ‌ چیز دیگه ای از خونه مادربزرگش بیرون رفت تا با اولین تاکسی خونه خودشون که با ماشین تقریبا سی دقیقه ای با اینجا فاصله داشت برسه

با پدیدار شدن اسم کوچه خودشون سریع پول رو به راننده تاکسی داد و بدون گرفتن بقیه پولش از ماشین پیدا شد
+ بقیش رو نگه دارید ممنونم ازتون

با رسیدن به در آهی کشید و کلیدی که از هیونا گرفته بود رو به در انداخت تصور میکرد بعد از مسافرت قشنگ و طولانی که داشتن دست تو دست تهیونگ به خونه برگرده ولی چی شده بود

با عجله پله ها رو بالا رفت و اول به سمت خونه تهیونگ رفت
دستش رو سمت زنگ برد اما تو چند سانتی متریش متوقف شد