Ep3&4

118 19 2
                                    

قسمت سوم
نگاهی به ساعت انداخت و دستکش هاشو در آورد. زنگ روی میز رو فشرد و گفت
-بک لطفا بیا اتاقم.
چند لحظه بعد بکهیون وارد اتاق شد
-بله نونا؟
نگاه خسته شو به بک انداخت و پلاستیک روی لباس مرد روبروش رو باز کرد و پشت به بک گفت.
-امروز اون پسره میاد دنبالم. تو میتونی زودتر بری.
بکهیون با چشم های درشت شده بدون توجه به مریض روی صندلی، به سمت لوجینگ رفت و پرسید
-واقعا نونا؟ میخوای اینبار واقعا وارد یه رابطه بشی؟
لوجینگ سر تکون داد و جواب تشکر مریضش رو با لبخندی داد. به محض بسته شدن در پشت مریض، بک با عصبانیت به لوجینگی که سعی میکرد بی خیال باشه خیره شد.
-تو اینکارو نمیکنی نونا. اینکارت اشتباهه.
لوجینگ به صورت ناراحت پسر جوونتر خیره شد.
-میگی چیکار کنم؟تا کی منتظر بمونم.
پوزخند زد
-اصلا برای کی منتظر بمونم؟
بکهیون جلو رفت دست هاشو دور گردن دختر روبروش حلقه کرد و اجازه داد لوجینگ یکم آروم بگیره.
-نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آینده اتو خراب نکن.
لوجینگ تلخندی زد و از بک فاصله گرفت تا بتونه به چشم های پسر کوتاهتر از خودش نگاه کنه
-کدوم آینده بکی؟ مگه...مگه من آینده ای هم دارم؟
بکهیون قطره اشکی که روی گونه ی لوجینگ افتاده بود رو با انگشتش گرفت.
-متاسفم لو...
لوجینگ لبخند زد و موهای بکهیون رو بهم ریخت.
-تو چرا بچه؟ توچرا متاسفی؟ مگه تقصیر تو بوده؟
بکهیون بغضش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت.
-برای کسایی متاسفم که باهات اینکارو کردن. برای برادر احمقت که حقیقت رو میدونه و هنوز هم انکارش میکنه.
لوجینگ پشت به بک به سمت میزش رفت.
-مهم نیست. من خیلی وقته دارم با این درد میسوزم. تقصیر هیچکس نیست.
آبنبات چوبی با طعم لیمو رو از کشوی میزش بیرون آورد و به سمت بک رفت. آبنبات رو روبروی صورتش گرفت و گفت.
-ممنون. که انقدر به فکرمی دونگسنگ.
بک بین بغضش خندید و آبنبات رو از دست لوجینگ گرفت.
-خب...الاناس که اون اوه سهون خوشتیپ پیداش بشه. به نظرم دیگه باید آماده بشم.
بک سر تکون داد اما از جاش تکون نخورد.
-لو..
لوجینگ با نگاه متعجب منتظر ادامه ی حرف بک شد. بکهیون سرشو بلند کرد و به چشم های نوناتش خیره شد.
-کاری نکن که بعدا مجبور بشی رو قلبت پا بزاری. کاری نکن که بعدا پشیمون بشی و منو ملامت کنی که چرا جلوتو نگرفتم.
لوجینگ لبهاشو گزید.
-مراقبم بک. نگران نباش. من فقط یه زندگی آروم میخوام.
/////////////
ماشین رو روبروی مجتمع پزشکان روبروش پارک کرد و بعد از قفل کردنش، دنبال اسم لوجینگ گشت. خیلی لازم نبود بگرده چون اسمش دقیقا روبروش روی تابلوی بزرگی با خط شکسته نوشته شده بود.
-دندون پزشک؟؟
پوزخندی به این اتفاق عجیب زد و وارد ساختمون شد. منتظر آسانسور موند و بعد به طبقه دوم رفت. چراغ های واحد کاملا خاموش بود و این یکم سهون رو ناامید میکرد. در رو هل داد و وارد شد. مطب خالی بود و چراغا همه بجز چراغ یه اتاق خاموش بودن. به سمت اون اتاق رفت و با دیدن باز بودن در، سرک کوچیکی داخل اتاق کشید. با دیدن لوجینگ پشت میز در حال کتاب خوندن، لبخند زد. عینک ته استکانی روی بینی قلمی اون دختر حسابی بامزه اش کرده بود. لبخندش رو خورد و بی صدا قدمی به داخل برداشت. وقتی دید لوجینگ متوجه حضورش نشده، گفت
-پس اگه دزد بیاد هم متوجه نمیشی؟
لوجینگ با جیغ کوتاهی روی صندلیش تکون خورد و با دیدن سهون، نفس عمیقی کشید.
-سلام.
سهون نگاهش رو تو اتاق چرخوند.
-سلام. حالت چطوره خانوم دکتر؟
لوجینگ لبخند زد.
-من که حالم خوبه. ولی چانیول شی میگفت شما حالتون خوب نیست.
سهون متعجب به دختر خیره شد.
-چی؟ چان چی گفته؟
لوجینگ لبخند زد و دستکش های پلاستیکی رو تو دستش انداخت. روی صندلی مخصوصش نشست و به صندلی تخت شوی روبروش اشاره کرد.
-لطفا بشینین سهون شی.
سهون ابرو بالا داد و روی صندلی نشست. لوجینگ یکم شونه هاشو هل داد تا روی صندلی دراز بشه. با صفحه کنترل کنار صندلی، بلندی و زاویه رو تنظیم کرد و چراغ بالای سرش رو روشن کرد.
-چانیول گفت دندونتون درد میکنه و نمیرین دکتر. ازم خواست حتما به زور هم که شده یه چکاپ بکنم. البته من زیاد طرفدار زور نیستم.
خنده ی ریزی کرد و آینه کوچیکش رو برداشت. سهون بی توجه به صمیمی خطاب شدن چانیول و بی اختیار دهنش رو باز کرد و اجازه داد دختر به دندون هاش دسترسی داشته باشه. حالا که از این زاویه به دختر روبروش نگاه میکرد، بیشتر از قبل متوجه زیباییش میشد. لوجیگ عقب کشید و گفت
-کی دندونتون درد میگیره معمولا؟
سهون اخم کرد تا به یاد بیاره.
-همیشه که نه. فقط وقتایی که استرس دارم و عصبی میشم.
لوجینگ سر تکون داد
-خب کدومش؟
دهنش رو باز کرد و با انگشت دو دندون آسیای آخرش رو نشون داد. لوجینگ آینه کوچیکش رو داخل دهن سهون برد و نگاهی به دو دندون انداخت.
-یکیشون باید پر بشه.
عقب کشید.
-ببینم. شما که از آمپول و دندون پزشک نمیترسین که..؟
سهون خندید و گفت
-نه. نمیترسم.
لوجینگ سر تکون داد و گفت.
-میتونم الان براتون پرش کنم ولی فکر میکنم بیشتر طول بکشه. آخه دستیار ندارم.
گفت و از جاش بلند شد. سوزن با اندازه ی مناسبی برای اتچمنت(همون شبیه دریله و صدای بدی داره) انتخاب کرد و پرسید
-بی حسی بزنم؟
سهون ابرو بالا داد و گفت
-نمیدونم. تو دکتری.
لوجینگ سر تکون داد.
-اولین بارته؟
سهون سر تکون داد.
لوجینگ آسپیره(سرنگ دندون پزشکی) رو تا نیمه پر از داروی بی حسی کرد و با مهارت دندون سهون رو بی حس کرد.
-باید ده دقیقه منتظر بمونیم تا کامل بی حس بشه. کم زدم که زیاد اثرش نمونه.
لبخندی زد و سرشو کج کرد
-میتونی تو این ده دقیقه بیشتر حرف بزنی.
سهون لبهاشو جمع کرد.
-مثلا چی بگم؟
لوجینگ نفس عمیقی کشید و ساکشن رو برای کار بعدیش آماده کرد.
-مثلا میتونی بگی برنامه ات برای زندگی آینده ات چیه و از کسی که قراره همسرت بشه چه انتظاراتی داری.
سهون ابروهاشو تو هم کشید. انتظارات؟؟
-نمیدونم...راستش خیلی بهش فکر نکردم. آخه...زنای دور و برم انقدری زیاد نبودن تا بتونم بفهمم دوست دارم همسر آینده ام چطوری باشه.
لوجینگ سر تکون داد. فکر کرد سهون دیگه نمیخواد ادامه بده ولی با شنیدن ادامه حرف سهون فهمید که اشتباه کرده.
-همیشه تو ذهنم یکی بود که شباهت زیادی به تو داره دکتر لو. من انتظار زیادی از همسرم ندارم. برام مهم نیست با کی میره و میاد. نمیخوام جوری باهاش رفتار کنم که انگار اسیرمه. برام مهم نیست که چقدر سر کارش میمونه چون من خودم از 7 صبح، حداقل تا ساعت 9 شب خونه نیستم. فقط...یه جورایی میخوام یکی باشه که زندگیمو جمع کنه. نمیدونم متوجه حرفم میشی یا نه.
لوجینگ آب دهنش رو به زور قورت داد و به چشم های سهون خیره شد.
-فکر کنم...به اندازه کافی سر شده.
لوجینگ گفت و ساکشن رو کنار دهن سهون گذاشت.
-حالا...من میخوام حرف بزنم.
اتچمنت رو روشن کرد و لایه ی رویی خرابی دندون سهون رو از بین برد و بعد از خاموش کردن اون وسیله و صدای رو اعصابش گفت.
-من یکی رو میخوام که به کارام کاری نداشته باشه. دم به دقیقه چکم نکنه. ازم انتظار نداشته باشه زندگیشو بهشت کنم چون نمیتونم.
از سهون دور شد تا مواد پر کردن دندون رو بیاره.
-از همه مهم تر....
وسیله رو نزدیک دهن سهون کرد و گفت
-من بچه دار نمیشم.
سهون با چشم های گرد به لوجینگ خیره شد. حیف که دهنش باز بود، وگرنه اون هم میزان تعجش رو نشون میداد.
لوجینگ به چشم های سهون خیره شد.
-دندوناتو روی هم فشار بده.
سهون کاری که لوجینگ گفت رو انجام داد
-اذیتت نمیکنه؟ بلندیش خوبه؟
سهون سر تکون داد و کمی دندوناش رو روی هم سایید تا کاملا مطمئن بشه.
-خوبه.
لوجینگ سر تکون داد و دستکشش رو در آورد.
-خب...حالا چی میگی؟ هنوزم منو میخوای؟
سهون پلاستیک روی لباسش رو جمع کرد و نشست.
-من...بچه برام مهم نیست. هیچ دلم نمیخواد یکی شبیه خودم و پدرم وارد این دنیای مسخره کنم.
نگاهش رو به لوجینگ دوخت.
-خب...حالا چی میگی؟باهام ازدواج میکنی خانوم دکتر؟
لوجینگ لبخند زد. لبشو داخل دهنش کشید و سرشو پایین انداخت.
-باورم نمیشه واقعا قبولم کردی.
سهون لبخند زد و سر تکون داد.
-منم باورم نمیشه بی دردسر خواستگاری کردم.
لوجینگ خندید و پلاستیک رو از دست سهون گرفت و تو سطل آشغال انداخت و گفت
-گرسنه ات نیست؟
سهون با تعجب به لوجینگ خیره شد.
-خب..چرا..یکم.
لوجینگ لبخند زد.
-پس بیا بریم خونه ی ما. هم پدرمو ببین..هم من یه شام خوب واست درست میکنم.
سهون خندید.
-به همین راحتی الان نامزد هم شدیم؟
لوجینگ هم خندید.
-آره خب. چرا که نه؟
سهون سر تکون داد.
-پس...من تو ماشین منتظرتم...نونا
لوجینگ لبخند زد و سر تکون داد. سهون کتش رو مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. لوجینگ لبخند خوشحالی زد. بالاخره یه نفر بود که بدون مسخره کردنش قبولش کرده بود. چانیول بهش گفته بود سهون اصلا مرد هوس باز و دمدمی مزاجی نیست و وقتی یه حرفی میزنه، هیچوقت ازش بر نمیگرده. و این یعنی اونا میتونستن مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنن در حالی که فقط عنوان زن و شوهر رو یدک میکشن و خبری از چیزای دیگه نیست.
پالتوی سفیدش رو پوشید و پایین رفت. میتونست از بکهیون بخواد فردا بیارتش مطب و بعد با ماشین خودش برگرده. پس به سمت ماشین سهون رفت.
/////////////
رفتار سهون به قدری از نظر پدر لوجینگ مناسب و مردونه بود که تو همون ساعت اول به لوجینگ گفت تا برای شام یه چیز خوشمزه آماده کنه و لوجینگ با لبخند اطاعت کرد. میتونست از تو آشپزخونه صدای پدرش و سهون رو بشنوه و تا حدودی از موضوع بحثشون که حول محور کار سهون بود مطلع بشه. لوجینگ از اینکه سهون مورد قبول پدرش واقع شده از ته دل خوشحال بود. واقعا دیگه نمیخواست مثل دخترای ترشیده به زندگی مسخره اش ادامه بده و از همه حرف بشنوه.
خیلی سریع پودینگ های خوشرنگ مخصوصش رو آماده کرد و با سوپ خمیر لوبیا، ماهی دودی و برنج میز وسط هال رو پر کرد. ترشی فلفل هم به میز اضافه کرد و پارچ آب رو یه گوشه میز گذاشت.
-آبوجی..سهون شی...شام حاضره.(بابا به چینی آوای قشنگی نداره به خاطر همین با اجازه اتون از این به بعد مینویسم آبوجی)
لوجینگ گفت و چند دقیقه بعد، اول پدرش و بعد سهون پشت میز نشستن. لوجینگ صندلی کنار پدرش و روبروی سهون رو انتخاب کرد. پدرش بعد از کمی غذا خوردن، انگار که تازه یادش اومده باشه، پرسید
-نگفتین چند وقته همدیگه رو میشناسین.
سهون خواست با کمال احترام بگه که هنوز 3 روزه ولی لوجینگ اول لب باز کرد.
-حدودا 5 ماهه.
سهون با چشم های درشت شده به لوجینگ خیره شد و قبل از اینکه نگاه پدر لوجینگ بهش بیوفته، سرشو پایین انداخت.
-اوه...پس خیلی وقته. از حرفای سهون فهمیدم تصمیمتون برای ازدواج جدیه.
لوجینگ لبخند خجلی زد.
-خب... ما خیلی وقت بود که دنبال یه فرصت بودیم که با شما در میون بزاریم. سهون شی گفت که میتونیم بعد از تولد من بهتون بگیم و من قبول کردم.
پدرش سر تکون داد و گفت
-تاریخ خاصی مد نظرتون هست برای عروسی؟
سهون لیوان آبش رو سر کشید تا از ابراز تعجب نسبت به این سرعت زیاد جلوگیری کنه. لوجینگ نگاهی به سهون انداخت و گفت
-من و سهون شی...تا حالا درباره اش حرف نزدیم.
پدرش مقداری از ماهی های دودی رو تودهنش گذاشت و بعد از جویدنش گفت
-خوبه. بهتره تو یه ماه آینده باشه. میدونی که ما یه خانواده ی مذهبی هستیم و اصلا به نظرمون یه رابطه طولانی بدون ازدواج درست نیست.
سهون سر تکون داد و موبایلش رو از جیب کتش بیرون کشید. نگاهی به تاریخ قرار هاش کرد و گفت
-میتونیم...یکشنبه ی دو هفته ی دیگه مراسم رو برگزار کنیم؟
پدر لوجینگ سر تکون داد.
-خوبه. من به برادر های لوجینگ هم خبر میدم که برای مراسم خودشون رو آماده کنن.
/////////////
-تو چیکار کردی؟؟
لوجینگ با دست دهن بکهیون رو گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و وقتی پدرش رو ندید، گفت
-خواهش میکنم بک...نباید به هیچکس هیچی بگی.
بکهیون با عصبانیت جلو رفت و یقه ی لباس لوجینگ رو گرفت و به سمت خودش کشید. با صدای کنترل شده ای تو صورت دختر بزرگتر توپید
-هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟لعنتی هنوز یه هفته نیست همدیگه رو میشناسین...شما دوتا مگه مغز خر خوردین؟ به بقیه گفتی 5 ماههه میشناسیش؟؟؟
لوجینگ اخم کرد.
-بس کن بک.خواهش میکنم تو دیگه انقدر آزارم نده.
بکهیون عقب رفت. چنگی تو موهای مشکیش انداخت و گفت
-تو چیکار کردی لوجینگ...چیکار کردی...خدای من...این احمقانه اس. فقط دو هفته وقت داری اون عوضی رو بشناسی...
روی تخت لوجینگ نشست و ادامه داد
-یا مسیح. ازدواج با کسی که فقط به اندازه ی سه روز میشناسیش ته خریت عه.
لوجینگ جلو رفت و جلوی پای بکهیون زانو زد.
-خواهش میکنم بک...تو تنها کسی هستی که میدونه...آه...وهمینطور چانیول... خواهش میکنم خرابش نکن. من این زندگی رو میخوام...
نفس عمیقی کشید.
-اگه...اگه تو دنیا فقط یه مرد باشه که من بخوامش...اون اوه سهونه...
بک با اخم از جاش بلند شد و قدم های تندش رو به سمت در برداشت.
-برات متاسفم لو...
قبل از اینکه در رو ببنده به لوجینگ خیره شد.
-خودت جواب لوگه رو بده...خودت میدونی برادرت از این قضیه آسون نمیگذره.
///////////////
-با...(بابا به چینی)
سر پدرش بالا اومد و به تک دخترش خیره شد.
-لوجینگی...بیا...بیا اینجا.
دستهاشو باز کرد و لوجینگ با دلتنگی تو آغوش پدرش فرو رفت.
-انتخاب عاقلانه ای عه...اون پسر واقعا به درد تو میخوره عزیز دلم. امیدوارم...حتی اگه هنوز به اون درجه از عشق تو نرسیده که به خاطرت از کارش بگذره، یه روزی بیشتر از کارش به تو عشق بورزه و برات وقت بزاره...
لوجینگ پوزخند دردناکی زد.
-من دوستش دارم...همین کافیه.
پدرش موهای نرمش رو نوازش کرد.
-بهتره امشب خوب بخوابی عزیزم. فردا باید برای خرید با همسر آینده ات بری بیرون.
لوجینگ سر تکون داد و از پدرش فاصله گرفت.
-دوست دارم
بوسه ای روی گونه ی پدرش کاشت و به اتاقش پناه برد. موبایلش رو از روی میز توالتش برداشت و به اسم سهون توی مخاطبینش خیره شد. لمسش کرد و منتظر شد تا مرد آینده اش تماس رو پاسخ بده.
-لوجینگ شی؟
لبهاشو تر کرد و جواب داد
-سلام. بله خودم هستم.
-خب...مطمئنم کار مهمی داشتین که زنگ زدین.
نفس عمیقی کشید و گفت
-فردا...برای خرید وسایل مورد نیازمون برای عروسی کجا باید بریم؟
سهون لبهاشو روی هم فشرد.
-فکر میکنم مرکز خرید من بهترین جا برای اینکار باشه. میتونیم ناهار رو کنار هم بخوریم و هر چی که نیاز بود انتخاب کنیم و در آخر هم میتونم ببرمت آکواریوم. جایی که دوست داشتی ببینیش.خوبه؟
لوجینگ لبخند زد.
-عالیه. ممنونم.
-وظیفه امه لوجینگ شی. شب خوش.
-شب بخیر.
تماس رو قطع کرد و به صفحه موبایلش خیره شد.
-عشقت رو نمیخوام...فقط...ازم متنفر نشو...وقتی فهمیدی که چه ظلم بزرگی در حقت کردم اوه سهون...
/////////////////
If lie was colored…
Every light maybe a dozen rainbows will spill from the mouths
And the rarity was the most rarest thing.
اگر دروغ رنگ داشت...
هر نور شاید ده ها رنگین کمان از دهن ها نطفه میبست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود.

Snowy Wish Where stories live. Discover now