Ep57&58

71 8 4
                                    


قسمت پنجاه و هفتم
سهون با اضطراب نگاهش رو به در خونه ی پدر لوهان دوخته بود و انگشت شستش رو بین دندوناش میفشرد. لوشینگ تا ده دقیقه اول سعی میکرد آرومش کنه ولی بعد از اون بیخیال شده بود و مثل سهون به خیره شدن به در خونه رو آورده بود.
با زنگ موبایل سهون، هردوشون سیخ نشستن. سهون با دیدن عکس لوهان روی موبایلش، سریع تماس رو قبول کرد.
-لوهان؟ خوبی؟
سهون پرسید و فرمون رو چنگ زد تا هیجان منفی تو بدنش رو یه جوری تخلیه کنه.
-من خوبم سهونا. با پدرم حرف زدم. اون...ناراحته. یه جورایی انتظار دعوا داشتم اما گفت انقدر...انقدر دوستم داره که نمیتونه دعوام کنه. گفت هیچی تقصیر من نبوده سهونا. باورت میشه؟
سهون لبخند زد و با خوشحالی گفت
-مطمئن بودم اینطوری میشه لوهان. دیدی گفتم نگران نباش؟
لوشینگ که هیچی از حرفای لوهان رو نمیشنید، فقط نگاهش رو بین سهون و فرمونی که بین مشتش فشرده میشد میچرخوند.
صدای خوشحال لوهان دوباره تو گوشش پیچید
-سهونا...
سهون با شنیدن صدای آرامش بخش لوهان لبخند زد
-جونم؟
-گوشی رو میدی به لوگه؟
سهون با تعجب گفت
-او..اوه آره حتما.
سهون موبایلش رو به طرف لوشینگ گرفت و گفت
-میخواد باهات حرف بزنه هیونگ.
لوشینگ متعجب سر تکون داد و موبایل رو از سهون گرفت.
-الو..؟ لوهان...
لوهان نفس عمیقی کشید و همونطور که از پشت پنجره اتاقش به ماشین سهون خیره بود، گفت
-لوگه...میشه سهونو از اینجا ببری؟
لوشینگ پلک هاشو روی هم فشرد
-چرا؟
لوهان پرده رو رها کرد و روی تخت نشست.
-فقط...فکر میکنم باید یه مدت پیش آبوجی بمونم.
لوشینگ که فهمیده بود قضیه از چه قراره، سر تکون داد
-باشه. پس من واست لباس راحتی میارم. فردا هم میام دنبالت و میبرمت پیش سهون.
سهون با چشم های درشت شده به لوشینگ نگاه کرد و لوشینگ با لبخندی سعی کرد واقعیت رو ماست مالی کنه. لوهان سعی کرد جلوی اشک هاشو بگیره.
-وقتی تنها شدی، بهم زنگ بزن.
لوشینگ لبخند مصنوعی روی لبهاش نشوند و گفت
-باشه حتما. منتظرم باشه، یه ساعت دیگه میام.
تماس رو قطع کرد و موبایل رو به سمت سهون گرفت و گفت
-گفت میخواد امشب پیش پدر بمونه. بریم خونه اتون، باید واسش لباس بیارم.
سهون خیره تو چشم های لوشینگ گفت
-چرا به خودم نگفت؟
لوشینگ تو چشم های منتظرش نگاه کرد. چطور باید بهش دروغ میگفت؟ سهون گناهی نداشت که عاشق کسی که یه زمانی همسرش بود، شده. نفس کلافه اشو بیرون داد و گفت
-نمیخوام بهت دروغ بگم. به خودت نگفت چون نمیتونست بهت بگه پدر بهش اجازه نداده از اتاقش جم بخوره.
مکث کرد و بعد از چند ثانیه لب زد
-بهتره امشب پیش پدر بمونه. نگران نباش. خیلی زود همه چی درست میشه.
سهون با نگرانی نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه روند.
/////////////////
-باهام حرف نمیزنی؟
پنج دقیقه بود که فقط به صدای نفس های هم گوش میدادن. هیچکدوم نمیدونستن چرا نمیتونن با هم حرف بزنن. با سوال سهون که پر بود از دلتنگی،  لوهان همونطور که سعی میکرد اشک هاشو تو بالشتش قایم کنه جواب داد
-دلم...واست تنگ شده.
سهون تلخندی زد و پرسید
-مگه تیشرتم رو نپوشیدی؟
لوهان یقه تیشرت گشاد سهون رو تا بینیش بالا کشید و اونو روی بینیش رها کرد و گفت
-پوشیدم ولی بازم دلم واست تنگ شده.
سهون چرخی به آبجو تو لیوانش داد و گفت
-پس من چیکار کنم وقتی هیچی از تو ندارم؟
لوهان لبشو گزید و چیزی نگفت. سهون یکم از آبجو تو لیوان رو خورد و گفت
-ناآرومم. آرامشمو ازم دزدیدن...چیکار کنم؟
سرش رو روی میز گذاشت و ادامه داد
- لوهانمو ازم دزدیدن...عشقمو ازم گرفتن. بهم میگن حسم گناهه. چیکار کنم لوهان؟ چیکار کنم وقتی حتی بدون تو خوابم نمیبره؟
لوهان اشک هاشو پاک کرد و گفت
-فقط یه هفته کنارهم خوابیدیم.
سهون خندید
-مگه نمیدونی چه افسونی داره مرد کوچولوی من؟ مگه نمی دونی چطوری معتادم کردی؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد
-زود تموم میشه.
سهون یکم دیگه از آبجو رو خورد و گفت
-میخوام بیام به پدرت التماس کنم که اجازه بده ببینمت ولی...میدونم حداقل باید اجازه بدم امشب همونجا بمونی.
لوهان بغضش رو به زور قورت داد و گفت
-فردا باهاش حرف میزنم. بهش میگم این مدت چه اتفاقایی واسمون افتاد، بهش میگم چقدر دوست دارم. پدرم اونقدرام بیرحم نیست که آب شدنم ببینه و نذاره کنارت باشم. مگه نه؟
سهون لبهاشو با زبونش خیس کرد و نفس عمیقی کشید. از جاش بلند شد و به سمت مبل وسط هال رفت و روی بزرگترینش دراز کشید.
-حق نداری لاغر تر از این بشی. وگرنه باهات برخورد جدی میکنم.
لوهان خندید و گفت
-باشه. قول نمیدم ولی سعی میکنم.
سهون که صدای خنده ی لوهان رو شنیده بود، لبخند زد و پرسید
-شام خوردی؟
-نه. از وقتی لوگه رفته، حتی از اتاق بیرون هم نرفتم.
سهون با عصبانیت پلک هاشو روی هم فشرد
-چرا لوهان؟اینطوری سعی میکنی لاغر نشی؟ساعت دهه هنوز شام هم نخوردی؟
لوهان لبهاشو آویزون کرد و گفت
-نمیدونم چطوری باید با آبوجی روبرو بشم.
-هنوز ازش میترسی؟
لوهان که دوباره اشک هاش شروع به خودنمایی روی گونه هاش کرده بودن گفت
-دیدی که الکی هم نمیترسیدم. دوباره تو این خونه گیر افتادم و اینبار واقعا زندانیم.
سهون سعی کرد آرومش کنه.
-چون امروز نیومدم دنبالت، دلیل نمیشه فردا هم نیام لوهانم.
لوهان با پشت دستش اشک هاشو پاک کرد و پرسید
-اصلا خودت شام خوردی؟
سهون تلخندی زد
-نه.
-ببین. خودتم شام نخوردی اونوقت منو دعوا میکنی.
سهون خندید
-من کی دعوات کردم آخه؟
لوهان با تخسی تمام گفت
-همین الان دعوام کردی.
سهون سر جاش نشست و گفت
-خیلی خب. متاسفم که دعوات کردم. حالا ازجات پاشو و از اتاق برو بیرون. بعدشم بشین کنار پدرت و باهاش شام بخور. باهاش حرف بزن. خودت گفتی بهت گفته دوستت داره پس از فرصتت نهایت استفاده رو بکن.
-پس تو چی؟
سهون نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت
-قول میدم یه چیزی بخورم.
لوهان که انگار راضی شده بود گفت
-باشه. منم الان میرم.
سهون لبخند زد.
-قبل از خواب بهم زنگ میزنی؟
-آره. منتظرم باش.
سهون از جاش بلند شد.
-هستم. دوست دارم.
لوهان لبخند غمگینی زد.
-منم دوست دارم سهونا. فعلا.
لوهان بعد از قطع شدن تماس، از اتاق بیرون رفت. تیشرت سفید سهون با طرح آدیداس بزرگ روش، انقدر براش بزرگ بود که یقه اش مدام از روی شونه اش سر میخورد و لوهان مجبور میشد اونو دوباره سر جاش برگردونه.
قدم های سبکش رو به سمت هال برداشت و با دیدن خالی بودنش، نگاهش رو با تعجب دور تا دورش چرخوند. وقتی از خالی بودنش مطمئن شد، به سمت آشپزخونه رفت اما اونجا هم خالی بود. برای شام خوردن دیر بود و واقعا هم میلی به خوردن غذا نداشت.
تصمیم گرفت بره پیش پدرش تا لااقل باهاش حرف بزنه. از آشپزخونه بیرون رفت و به سمت اتاق پدرش راه افتاد. اتاق پدرش دقیقا با دوتا اتاق فاصله، سمت راست اتاق خودش قرار داشت. پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید. از روی نور کمی که از زیر در به بیرون سر کشیده بود، میفهمید که پدرش نخوابیده. دستش رو بالا برد و تقه ای به در زد.
-بیا تو.
لوهان با شنیدن صدای پدرش، در رو باز کرد و داخل رفت. نگاه پدرش با باز شدن در روی پاهای پوشیده شده اش تو شلوار پسرونه مشکی، تیشرت گشاد سفید و در آخر موهای یخی پریشونش که روی پیشونیش رو پوشونده بودن، کشیده شد.
لوهان با دیدن پدرش سعی کرد لبخند بزنه ولی نتونست. پدرش روی تخت نشسته بود و آرنج هاشو روی زانو هاش ستون کرده بود و با دست های قفل شده توهم، به لوهان نگاه میکرد. هیچکدوم نمیتونستن نگاهشون رو از هم بگیرن. حتی حرفی هم بینشون رد و بدل نمیشد و لوهان واقعا نمیتونست از جلوی در حتی یه قدم تکون بخوره.
-بیا اینجا لوهان.
صدای پدرش لرزی به تنش انداخت و باعث شد کاملا مطیعانه، به سمتش قدم برداره. روی تخت کنار پدرش نشست و سرش رو پایین انداخت. نمیدونست چی باید بگه. فقط فکر میکرد میتونه حرف بزنه و حالا میدید نمیتونه حتی لبهاشو وادار به حرکت کنه.
-از سر شب دارم بهش فکرمیکنم. از سر شب دارم به خودم لعنت میفرستم که چرا یه همچین حرفی به مادرت زدم که مجبور بشه پسرش رو جای یه دختر جا بزنه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-کاش زودتر میفهمیدم. اگه زودتر میفهمیدم لااقل انقدر عذاب وجدان نداشتم.
-آبوجی...
لوهان صداش زد و دستش رو روی دست های مشت شده ی پدرش گذاشت. نگاهش پدرش روی دست هاشون کشیده شد و صداش اینبار با آرامش بیشتری به گوش لوهان رسید.
-باید زودتر برای تغییر هویتت اقدام کنیم. دلم نمیخواد حتی یه روز دیگه...به جای اون دختر بیچاره زندگی کنی.
سرشو بلند کرد و به صورت ناراحت لوهان خیره شد. دستش رو بالا برد و دور شونه لوهان حلقه کرد و سر لوهان رو به سینه ی خودش تکیه داد. لوهان با حس فشرده شدن بین بازوهای پدرش، لبخند زد. دست هاشو دور کمرش حلقه کرد و چشم هاشو بست. قبلا این آغوش رو زیاد حس کرده بود ولی اینبار، واقعا متفاوت بود. اینبار یه آغوش پدر-پسری بود. اینبار مجبور نبود خودشو تو بغل پدرش جمع کنه که یوقت متوجه سینه های مصنوعیش نشه. اینبار لازم نبود خودشو واسه پدرش لوس کنه.
بعد از چند دقیقه حلقه دست های پدرش از دور بدنش باز شدن و لوهان ازش فاصله گرفت. سرش رو پایین انداخته بود چون اصلا دلش نمیخواست به پدرش نشون بده ازش دلخوره. نه به خاطر اینکه مجبور شده اینهمه مدت جای یه دختر باشه، به خاطر این دلخور بود که پدرش سهون رو از خونه بیرون کرده بود و انتظار داشت لوهان عشقش رو فراموش کنه. لوهان یه بار اینکارو کرده بود اونم به خاطر اینکه نقش یه دختر رو بازی میکرد و نمیتونست با یه دختر ازدواج کنه، ولی بار دوم، به هیچ وجه قرار نبود کوتاه بیاد و به پدرش اجازه بده براش تصمیم بگیره.
همونطور که تو فکر بود، متوجه خاموش شدن چراغ اتاق شد. پدرش سمت دیگه تخت دراز کشید و گفت
-دوست داری امشب، کنارم بخوابی؟
لوهان با تعجب به پدرش خیره شد. پدرش لبخندی زد که تو اون نور کم چراغ خواب هم مهربونی رو تو صورت لوهان بازتاب میداد.
-همیشه دوست داشتم اینکارو بکنم ولی تو یه دختر بودی و من اجازه اینکارو به خودم نمیدادم. فکر نمیکنم الان دیگه مشکلی داشته باشه که پسرمو بغل کنم و بخوابم.
لوهان با لبهای آویزون جلو رفت و سرش رو کنار سر پدرش روی بالشت گذاشت. پدرش با لبخند دستش رو روی موهای لوهان گذاشت و گفت
-موهای کوتاه بهت میاد.
لوهان سعی کرد لبخند بزنه که با جمله بعدی پدرش، نتونست.
-بهتره دوباره مشکیشون کنی. این رنگ روشن، واسه یه پسر زشته.
لبش رو گزید و به این فکر کرد که هیچ چیز عوض نشده و پدرش قراره هنوز هم همونطور محدودش کنه...
-آبوجی...من 5 ماه دیگه سی سالم میشه.
پدر لوهان با قیافه مجهول بهش خیره شد که ادامه داد
-میخوام اینبار...خودم باشم. نمیخوام ناراحتتون کنم ولی دوست دارم کارایی که تا حالا نکردم رو انجام بدم. و دلم میخواد پدرم پشتم باشه. مثل همه ی پدرای دنیا. دلم میخواد پشتم باشین آبوجی نه مقابلم. میشه؟
نگاه پدرش تو چشم های عسلیش که با یه لایه اشک میدرخشید، گیر افتاده بود. لوهان چه انتظاری ازش داشت؟
-میخوای ببینم کارای پسرونه میکنی ولی هنوزم ذاتت یه دختره و هیچی نگم؟ میخوای ببینم موهاتو رنگ میکنی و زیر خواب یه پسر دیگه ای و دهنم رو بسته نگه دارم؟
لوهان با تعجب و دهنی که باز مونده بود به پدرش خیره شد. با پردازش حرف پدرش پوزخند زد و روی تخت نشست.
-باورم نمیشه شما پدر من باشین.
-بهت گفتم با پسر بودنت و دروغی که سی سال باهاش زندگی کردم مشکلی ندارم ولی...ازم نخواه با این موضوع کنار بیام. همینکه اجازه دادم 9 ماه تو جهالت کنار هم زندگی کنین و یه همچین گناهی رو مرتکب بشین کافیه.
لوهان از جاش بلند شد و به سمت در راه افتاد.
-وایستا سر جات لوهان.
صدای جدی پدرش پاهاشو سست کرد.
-باهاش...رابطه داشتی؟
لبشو گزید و به سمت پدرش برگشت. دست های مشت شده اش نشون از فشار روانی سنگین روش میداد و فقط خدا میدونست الان تو اون قلب کوچولوش که با ناراحتی میتپید چی میگذشت. لب هاشو رها کرد و ناخودآگاه گفت
-من عاشقشم. چه اشکالی داره که باهاش رابطه داشته باشم؟
چشم های قرمز پدرش تو اون تاریکی هم بهش هشدار میداد که ادامه نده.
-میخوای بگی پسر من انقدر کثیف و پسته که بره زیر یه پسر دیگه؟
لوهان پوزخند زد. حالا میفهمید چرا سهون اصرار داشت دومین رابطه اشون با تاپ بودن لوهان پیش بره. حالا میفهمید که سهون یه همچین روزی رو میدید و سعی داشت از غرور نوپای لوهانش پیشاپیش دفاع کنه.
-متاسفم آبوجی. ولی من اصلا از اینکه با سهون خوابیدم ناراحت و خجالت زده نیستم. بیشتر از داشتن یه همچین پدری خجالت زده ام.
-چی؟
با شنیدن صدای آروم پدرش که نشون میداد به هیچ وجه از لوهان انتظار این حرف رو نداشته، ادامه داد
-تا ده دقیقه پیش، من خوشبخت ترین پسر دنیا بودم چون با عشقم حرف زده بودم و بعد از اون پدرم منو بین بازوهاش گرفته بود. با خودم میگفتم دیگه جام امنه و هیچکس حق نداره تا وقتی سهون و پدرم کنارمن، بهم نگاه چپ کنه و حالا...فقط به لوهان ده دقیقه پیش میخندم که انقدر خوشبینانه به دنیاش نگاه میکرد. یادم نبود وقتی به دنیا اومدم کلمه هایی مثل "خوشحالی" و "خوشبختی" رو از زندگیم خط زدن.
نگاهش رو با عصبانیت تو چشم های پدرش چرخوند و ادامه داد
-شاید باورتون نشه آبوجی، ولی من تو هفته گذشته خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم چون سهون، کسی که عاشقشم منو همینطور که هستم دوست داشت. تو کل عمرم به اندازه هفته پیش خوشبخت و خوشحال نبودم. و حالا میبینم عمر اون خوشبختی و خوشحالی دقیقا همون یه هفته بود چون آدمای خودخواه هرچقدر یه نفر رو بیشتر دوست داشته باشن، بیشتر اذیتش میکنن و متاسفانه من اون یه نفرم که قراره باز هم زیر بار حرفای شما له بشه.
اشکی که از روی عصبانیت روی گونه اش افتاده بود رو پاک کرد و از سکوت پدرش استفاده کرد.
-وقتی بیست و سه سالم بود، عاشق همکلاسیم شدم. یه دختر همسن خودم که واقعا از شخصیتش خوشم میومد. بهش گفتم دوستش دارم و اون گفت دلش نمیخواد با یه دختر رابطه داشته باشه.
پوزخند زد
-میبینین آبوجی؟ من اگه از اول زندگیم یه پسر میبودم، قبل از اینکه سهون رو ببینم، ازدواج میکردم. اما...اما حتی عاشق شدن من هم تقصیر شماست آبوجی. چون من میخواستم از این خونه و دستور های رنگارنگ شما فرار کنم که تو دام عشق سهون افتادم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-متاسفم که اینو میگم ولی، 6 سال پیش از عشقم گذشتم اما نمیخوام اینبار کوتاه بیام. سهون همون کسیه که من میخوام بقیه زندگیم رو کنارش بمونم و برام مهم نیست اگه از دستم عصبانی بشین، منو از ارث محروم کنین یا هرچیز دیگه ای. سی سال به دستور شما زندگی کردم و حالا میخوام بقیه عمرم رو برای خودم زندگی کنم.
پدرش روبروش ایستاد و درحالی که اصلا از طلاقشون خبر نداشت، گفت
-میدونی که ازدواجتون باطله...نه؟
لوهان نمیدونست این شجاعت رو از کجا آورده اما خیره تو چشم های پدرش گفت
-ازدواج یه تعهد الکی روی یه برگه کاغذه. وقتی قلبهامون انقدر بهم متعهدن که وقتی از هم دور میشن، کند میزنن، یه برگه کاغذ چه اهمیتی داره؟
پدرش حالا از عصبانیت، دندون هاشو روی هم میفشرد.
-میدونی که هنوز سرپرستت منم؟
لوهان خندید
-من آپریل سی سالم میشه. فکر میکنین قانون درباره یه پسر سی ساله و استقلالش چه رایی میده؟
دست پدرش پشت گردنش نشست و صورتش تا نزدیکی صورت پدرش کشیده شد. با افتادن نگاهش تو چشم های سرخ پدرش از فاصله چند سانتی، تازه فهمید چی گفته و چی شنیده. ناخودآگاه پاهاش سست شدن و عرق سردی روی ستون فقراتش نشست. پدرش با عصبانیت و خیره تو نگاه ترسیده اش پرسید
-قانون درباره دوتا پسر که پاشونو از گلیمشون درازتر کردن...چی میگه لوهان؟

Snowy Wish Where stories live. Discover now