Ep101&102

51 7 0
                                    

قسمت صد و یکم
چشم هاش رو از سهون گرفت و ازش به خاطر کاری که میخواست بکنه، معذرت خواهی کرد. کل دیشب رو راجع بهش فکر کرده بود و بلافاصله بعد از رفتن سهون، تا مجتمع دنبالش اومده بود چون دیگه نمیتونست بشینه و منتظر پدر سهون بمونه.
پاکت کوچیک تو دستش که کادوی کریسمس پدر سهون رو توی خودش نگه داشته بود، یکم سنگینی میکرد اما لوهان سعی میکرد فقط یکم از اون شجاعت ذاتی که همه ی برادرهاش و مخصوصا پدرش داشتن، رو امروز به پدر سهون نشون بده.
دوباره نگاهی به سهون که با یه لبخند خسته، به مشتری ها خوش آمد میگفت، انداخت و نفس عمیقی کشید. اون تصمیمش رو گرفته بود و نمیخواست بیخیالش بشه.
دست هاش رو مشت کرد و اهمیتی به له شدن دسته های کاغذی پاک تو دستش نداد. قدم های محکمش رو به سمت آسانسور برداشت و بعد از چند ثانیه انتظار، واردش شد. دکمه ی آسانسور رو فشرد و منتظر موند تا آسانسور تا طبقه ی 6 بالا بره. سرش رو پایین انداخت و به کتونی های سفیدش خیره شد. کتونی هایی که همیشه با پوشیدنشون یاد جمله ی " من اینجا وایستادم و بهت قول میدم با هر چیزی که تو انتخاب میکنی کنار بیام و دوستش داشته باشم." میوفتاد و قلبش با شدت بیشتری میتپید. سهون اونروز بهش قول داده بود با تمام تصمیماتش کنار میاد و لوهان حالا یه تصمیم بزرگ گرفته بود. اومده بود تا مرد و مردونه با پدر سهون حرف بزنه بدون اینکه به سهون چیزی گفته باشه.
میخواست امشب وقتی میره خونه ی برادرش و پیش پدرش، یه لبخند واقعی روی لبش باشه و به خودش برای شجاعتش افتخار کنه، نه اینکه باز هم عقب بکشه و به اون مرد برای چند ساعت راحت زندگی کردن با کسی که دوستش داره، التماس کنه.
آسانسور به آرومی ایستاد و لوهان به سمت بیرون قدم برداشت. اونروز، دقیقا روز بعد از کریسمس بود و مجتمع اصلا شلوغ نبود. هنوز هم خبری از چانیول و بکهیون نبود و طبقه ی اداری هم نسبت به دفعه ی قبل خیلی خلوت بود.
قدم های لرزونش رو محکم تر برداشت تا تردید نکنه. به سمت منشی که فقط دوباره دیده بودش، رفت و با یه لبخند لرزون گفت
-روزتون بخیر. آقای اوه...تو اتاقشونن؟
زن روبروش که لوهان میدونست یه زمانی منشی سهونش بوده، لبخند زد و گفت
-بله هستن. بگم کی برای دیدنشون اومده؟
لوهان میدونست اون دختر میشناستش اما نمیدونست چرا داره اذیتش میکنه و نمیذاره بره داخل.  لبش رو با زبونش تر کرد و گفت
-راستش... من از آشناهاشونم. دوست داشتم بدون اینکه بهشون خبر بدین برم داخل.
خانم لی بلافاصله مخالفت کرد.
-متاسفم. نمیتونم اجازه بدم. اگه میشه اسمتون رو بگین تا بهشون خبر بدم.
لوهان بزاق خشک شده اش رو به زور قورت داد. دست هاش کم کم داشتن به لرزه میوفتادن چون نمیدونست اگه نتونه اوه جیهون رو ببینه، باز هم میتونه انقدر شجاع باشه یا نه.
-میخواین...همسرتون رو خبر کنم؟
با تعجب سرش رو بلند کرد و به دختر روبروش که انگار دلش سوخته بود و داشت کم کم نگران میشد، خیره شد. لبخند زوری زد و گفت
-نه. مشکلی نیست. لطفا بهشون بگین...لوهان اینجاست.
خانم لی لبخند زد و گفت
-حتما.
تلفن روی میز رو برداشت و بلافاصله به اتاقی که یه زمان متعلق به سهون بود، وصل شد. لوهان با شنیدن صدای اون مرد که از پشت در به گوشش میرسید هم استرس گرفته بود.
خانم لی تماس رو قطع کرد و گفت
-همراهیتون میکنم.
لوهان سر تکون داد و دنبال خانم لی رفت.  دختری که جلوتر میرفت، در اتاق رو با پشت دو انگشتش به صدا در آورد و بعد بازش کرد و کنار ایستاد. لوهان با تردید قدمی به جلو برداشت و تو چهارچوب ایستاد. نمیتونست سرش رو بالا بیاره و به اون مظهر اقتدار و غرور نگاه کنه. میترسید و سهونی نبود تا آرومش کنه.
با نشستن گرمای دستی روی شونه اش، تکون جزئی خورد. صدای منشی کنار گوشش پخش شد.
-نمیذارم کسی بیاد داخل. قوی باش.
و قبل از اینکه فرصت کنه به اون دختر نگاه کنه، به داخل هل داده شد و در پشت سرش بسته شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد محکم باشه. به سختی سرش رو بلند کرد و به اوه جیهونی که روبروش با یه پوزخند رو اعصاب نشسته بود، خیره شد. زبونش رو روی لبهاش کشید و سعی کرد لبخند بزنه. چند قدم جلو رفت و پاکت رو روی میز، روبروی پدر سهون گذاشت و گفت
-کریسمستون مبارک...آبونیم.
پدر سهون نگاهی به جعبه انداخت و بعد به لوهان نگاه کرد.
-واسه این اومدی؟
لوهان سعی کرد تمرکز و اعتماد به نفسش رو از دست نده.
-نه. راستش اومدم باهاتون صحبت کنم.
اوه جیهون سر تکون داد و گفت
-حدس میزدم. به خاطر همین یه مهمون دعوت کردم که شاهد بحثمون باشه.
لوهان با تعجب خواست چیزی بگه که جیهون با منشیش تماس گرفت و گفت
-مهمونم رو به داخل دعوت کنین.
به دقیقه نکشیده، در باز شد و مقابل چشم های متعجب لوهان، یونا داخل شد.
-صبح بخیر آقای اوه.
تعظیم کوتاهی کرد و بعد به لوهان نگاه کرد.
-اوه خدای من. اوپا. خیلی وقته ندیدمت.
لوهان نتونست لبخند نزنه
-همینطوره یونا. کریسمس مبارک.
یونا با یه لبخند بزرگ کنار لوهان ایستاد و گفت
-همینطور برای تو. حالت چطوره؟
قبل از اینکه لوهان بتونه جواب یونا رو بده، پدر سهون مانعش شد.
-احوال پرسی رو بذارین برای بعد. مثل اینکه این پسره حرف های زیادی برای زدن داره.
یونا که میدونست پدر سهون میخواد با حرف هاش لوهان رو ترورکنه، لبهاشو گزید. خیلی نامحسوس دستش رو جلو برد و دست لوهان رو گرفت. میخواست به جای سهونی که احتمال میداد از این مناظره ی ناگهانی لوهان و پدرش خبری نداشته باشه، ازش حمایت کنه.
اوه جیهون با همون قیافه ی از خود راضی به صندلیش تکیه داد و گفت
-خب. من آماده ی شنیدنم. فقط امیدوارم ارزشش رو داشته باشه.
لوهان بدون اینکه بخواد، چند قدم جلو رفت و یونا رو پشت سرش جا گذاشت.
-میخوام...میخوام ازتون بخوام برای عمل قلبتون اقدام کنین. درسته که سهون گاهی میگه شمارو دوست نداره اما، شما خانواده شین. نمیتونه ازتون دل بکنه.
سرش رو پایین انداخت
-من نمیخوام سهون...پدری که تا حالا هم کامل نداشته رو برای همیشه از دست بده.
جیهون پوزخند صداداری تحویلش داد و خواست چیزی بگه که لوهان با صدای بلند گفت
-خواهش میکنم اجازه بدین حرف هام تموم بشن...
نفس عمیقی کشید و بی وقفه شروع کرد.
-من کل زندگیم رو به سهون مدیونم. تک به تک لحظاتی که تونستم آزادانه کنارش نفس بکشم و به عنوان یه پسر، آزادانه زندگی کنم رو به سهون مدیونم. سهون انقدر مهربون و خوش قلب بود و هست که من وقتی به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم و نمیتونم جلوی خودم رو برای داشتنش بگیرم.
وقتی صورت متعجب پدر سهون رو دید، لبخند زد. انگار تعجب اون مرد بهش اعتماد به نفس میداد
-درسته. من عاشق سهون شدم و سهون عاشق من. ما یه رابطه ی دو طرفه رو شروع کردیم در حالی که کلی مشکل ریز و درشت جلومون بود. پدر من به عنوان یه آدم نظامی همه کاری کرد تا جلوی ما رو بگیره ولی نتونست چون من و سهون بیش از حد بهمدیگه وابسته شده بودیم.
دستی به گردنش کشید و ادامه داد
-انقدر عاشقش بودم که بهش گفتم به خاطرش قید پدرم و خانواده مو میزنم اما اون نذاشت. بهم گفت پشتمه و مرد و مردونه ازم حمایت میکنه و کاری میکنه راضی بشن. و همینکارو کرد...
یه قدم فاصله ی بین خودش و میز اوه جیهون رو پر کرد و دست هاش رو روی میز ستون کرد تا بیشتر از قبل به چهره ی بهت زده ی اوه جیهون تسلط داشته باشه.
-و من امروز اینجام تا به شما اطمینان بدم امکان نداره سهون رو رها کنم...برعکس. میخوام بمونم و شمارو هم براش نگه دارم. من میخوام شما زنده بمونین چون به نظرم حداقلِ حقِ سهونی که تو 7 سالگیش مادرش رو از دست داد و تو 10 سالگی بی پدر شد، یه پدر نا مهربون زنده اس، نه یه پدر مهربون مرده.
برگه ی سفید رنگی که توی جیبش بود رو بیرون کشید و بازش کرد. آروم صافش کرد و اونو روبروی اوه جیهون روی میز گذاشت.
-من امروز با کمک سونبه ام و با یه تماس تلفنی ساده، براتون وقت عمل برای دو روز دیگه گرفتم. اینطوری تا روز عید مرخص میشین.
مرد روبروش که انگار دینامیتی بود که برای انفجار فقط به همین یه جمله نیاز داشت، از روی صندلیش بلند شد و داد زد
-تو به چه حقی برای زندگی من تصمیم میگیری؟
لوهان با اینکه از اون داد ترسیده بود، اما به خودش یادآوری کرد که اون لحظه، شاید آخرین فرصتش برای عملی کردن حرفاش باشه و نفس عمیقی کشید.
-من همسر سهونم.
-تو یه پسر احمقی. همین و بس. وقتی فردا سهون مثل من که فکر میکردم عاشق مادرشم، ازت خسته شد، میفهمی چه اشتباه بزرگی کردی که اومدی اینجا.
لوهان قدمی به عقب برداشت تا صدای بلند اون مرد رو کمتر بشنوه.
-سهون منو رها نمیکنه. من هم سهون رو رها نمیکنم. پس این فکر رو از سرتون بندازین بیرون.
پدر سهون میز رو دور زد و روبروی لوهان ایستاد. بدون اخطار، دست هاش رو روی شونه ی لوهان گذاشت و خیره تو چشم های ترسیده اش لب زد
-تو فکر کردی میتونی من رو بفرستی زیر دست دکترهای بدتر از خودت؟ میخوای زودتر منو بکشی تا بتونی این مجتمع رو تصاحب کنی؟ کور خوندی. از این مجتمع هیچی به تو نمیرسه.
لوهان که در شرف گریه بود، دستش رو روی سینه ی پدر سهون گذاشت تا به عقب هلش بده.
-من هیچی از اموال شما نمیخوام...ولـــم کنیــن...
با صدای بلند گفت اما نتونست خودش رو آزاد کنه.
یونا که با فاصله ازشون ایستاده بود، این پا و اون پا میکرد اما نمیدونست باید چیکار کنه. صدای داد اوه جیهون لرزه به تنش مینداخت و قلبش رو به درد میاورد چون لوهان اوپاش دقیقا بین دست های اون مرد بود و مجبور به شنیدن اون صدای بلند و بجز لرزیدن کاری از دستش بر نمیومد. نگاهش رو اطراف اتاق میچرخوند و دنبال یه بهانه برای تموم کردن اون بحث، با استرس دور خودش میچرخید اما اون صداهای بلند تمومی نداشتن.
-بهت گفتم از زندگی سهون برو بیــــــرون. بهت گفتم هرزه بازیت رو بذار کنار. گفتم برو زیر یکی دیگه دنبال پول بگـــــرد.
لوهان کم کم داشت از دست اون مرد و صدای بلندش سر درد میگرفت. سعی میکرد دست هاش رو آزاد کنه اما نمیتونست.
نمیدونست چرا این مرد یکم از آرامش سهون رو توی وجودش نداره و همش تهاجمی برخورد میکنه. حالش داشت بهم میخورد چون اوه جیهون بدون ملاحظه اونو بین دستهاش تکون میداد و سرش داد میزد و حرف هایی که اصلا دلش نمیخواست بشنوه رو تحویلش میداد.
قلبش داشت از شدن اینهمه توهین به درد میومد و حس میکرد اگه اوه جیهون به داد زدنش ادامه بده، قراره تمام صبحونه ی نصفه نیمه ای که خورده رو بالا بیاره. فشار دست های جیهون روی بازوهاش انقدر زیاد شده بودن که لوهان حس میکرد با یه اپسیلون کم و زیاد شدن اون فشار، ممکنه استخوان بازوش تاب نیاره و بشکنه و لوهان مجبور بشه در جوار پدر سهون، کل عید رو تو بیمارستان بگذرونه.
با زیاد شدن درد و بلندتر شدن صدای پدرسهون، نا خواسته دست هاش رو بالا برد و محکم به سینه ی مرد روبروش فشار آورد و با داد گفت
-ولــــــم کـــــــــن...
وقتی تونست خودش رو از دست پدر سهون خلاص کنه، با چشم های قرمز از درد میگرن قدیمیش و درد بدنش داد زد
-از خونه مون برو بیرون. من میخوام بقیه ی عمرم رو کنار سهون زندگی کنم. اگه تو نمیخوای، پس برگرد همون خراب شده ای که بودی و دیگه هیچوقت...هیچوقــــــــت اسم سهون رو هم به زبونت نیاررر...سهون ماله منــــهه. انقدر اذیتش نکــن...
با داد گفت و در آخر سرش رو بین دست هاش گرفت چون اون درد انقدر زیاد شده بود که میتونست از پا درش بیاره. چشم هاش رو بست و روی زانو هاش خم شد و روی زمین افتاد. صدای قدم های بلندی که به سمتش برداشته میشد رو شنید و دست هاش رو به سرش گرفت تا شاید بتونه با یکم ماساژ، درد رو بخوابونه اما نمیتونست. دست های ظریف یونا روی شونه هاش نشستن و یونا با صدای آروم و نگرانش پرسید
-حالت خوبه اوپا؟
خواست جواب یونا رو بده که با شنیدن صدای شکسته شدن چیزی نزدیک به خودش، با وحشت چشم باز کرد و سرش رو بلند کرد.
البته نیاز نبود خیلی دنبال منبع صدا بگرده...
اوه جیهون دقیقا روبروش روی زمین افتاده بود و با دست راستش، سینه اش رو چنگ زده بود و لوهان یه احمق نبود که نفهمه اون مرد درد داره اما انقدر زانو هاش سست شده بودن که نمیتونست تکون بخوره.
-آبونیم..؟
به سختی اسم مرد رو زمزمه کرد و روی دست هاش فرود اومد. سعی کرد چهار دست و پا جلو بره تا به اون مرد کمک کنه. میدونست میتونه با چندبار ماشاژ قلبی براش وقت بیشتری بخره پس با وجود تنفرش از اون مرد، با وجود دعوایی که حتی یه دقیقه هم ازش نمیگذشت، تمام سعیش رو میکرد تا با کمک دست و پاهای بی حسش، جلو بره و بهش کمک کنه و حواسش به خورده شیشه هایی که تو دست و زانوش فرو می رفتن نبود.
داشت تقریبا موفق میشد بهش برسه که بر خلاف انتظارش، عقب کشیده شد و از پشت تو آغوش نا آشنایی فرو رفت و صدای لرزون یونا تو گوشش پیچید.
-ول...ولش کن...فقط...فقط پنج دقیقه ولش کن.
لوهان حس میکرد کل مغزش هم بی حس شده...نمیدونست یونا داره درباره ی چی حرف میزنه اما قلب بی قرارش بهش میفهموند منظور یونا اصلا معنی خوبی پشتش نداره.
دست های خیس از خونش رو بالا برد تا قفل دست های دخترونه ی دور بدنش رو باز کنه اما نتونست. یونا خیلی محکم بغلش کرده بود و میلرزید.
-تروخدا. یکم...فقط یکم دیگه...اگه بمیره همه مون راحت میشیم!
با شنیدن کلمه ی "مردن" سست تر از قبل شد و دست از تقلا برداشت. یونا راست میگفت؟ اگه اوه جیهون میمرد، همه راحت میشدن؟؟
راست میگفت!
اگه اون مرد میمرد، دیگه سهونش اذیت نمیشد. هیچکس شخصیت دوست پسرش رو زیر سوال نمیبرد و سهون دیگه مجبور نبود تو اون مجتمع به عنوان فروشنده کار کنه... دیگه کسی نبود که سرش داد بزنه. هیچکس نبود که صداش بزنه هرزه.
خیره به مردی که داشت تقلا میکرد درست نفس بکشه از روی زانوهاش لیز خورد و بی حس بین بازوهای یونا نشست و بی اختیار با هر خس خس سینه ی اون مرد، اشک ریخت...
/////////////////
در خونه رو باز کرد و داخل رفت.
-ببخشید دیر کردم. کارم خیلی طول کشید. الان زود آماده میشم بریم خونه ی هیونگ.
کاپشنش رو در آورد و بی توجه به چراغ های خاموش، وارد اتاقشون شد. چراغ رو روشن کرد و نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند. خبری از لوهانش نبود. ناخواسته اخم کرد چون امکان نداشت لوهان جایی بره و بهش خبر نده.
-لوهان...کجایی؟
بدون اینکه بقیه لباس هاش رو عوض کنه، از اتاق بیرون رفت و لوستر رو روشن کرد. بدون اینکه نیاز داشته باشه دنبال لوهان بگرده، متوجه جسم گلوله شده اش روبروی شومینه شد.
بی اختیار، استرس گرفت. ترسید و گلوش خشک شد. نمیدونست چرا لوهان با لباس های بیرون، تو تاریکی نشسته و حتی به صدای اون واکنش هم نشون نداده.
-لو..لوهان...
دوباره صداش زد و جلو رفت. اما باز هم لوهان حرف نزد. دست های خیس از عرقش رو به شلوارش مالید تا اگه دست لوهان رو گرفت، اون متوجه استرسش نشه. جلو رفت و کنار لوهان روی زمین نشست. نگاهش رو از موهای بهم ریخته اش گرفت و به صورت بی حسش داد. نیاز نبود دقت کنه تا متوجه قطره های خون روی صورتش بشه.
-لوهان...
با وحشت دست هاش رو جلو برد و بدن لوهان  رو به سمت خودش برگردوند. نگاهش رو از سر تا پاش چرخوند و تونست متوجه پارگی روی زانوها و کف دست هاش بشه. پارگی هایی که به شدت دردناک به نظر میومدن.
-چی شده؟ چرا اینطوری شدی لوهانم؟
لوهان با چشم های سردش به سهون خیره شده بود و حرف نمیزد و این سهون رو میترسوند. نمیدونست چرا حال لوهانش بده و چرا دست و پاهاش خونین. میترسید اتفاق بدی افتاده باشه و تقریبا داشت از ترس سکته میکرد اما مدام با خودش میگفت که لوهان حالش خوبه و الان روبروش نشسته پس چیز مهمی نمیتونه باشه.
بزاق سنگ شده اش رو قورت داد و با احتیاط دستش رو پشت بدن لوهان برد. بدن کوچیک و لرزونش رو بغل کرد و گفت
-بهم بگو چی شده. بذار کمکت کنم لوهان. باشه؟
لوهان هنوز هم حس میکرد مغزش بی حسه. نمیتونست درک کنه امروز چه کار وحشتناکی انجام داده. نمیتونست باور کنه با وجود قسم پزشکی که همیشه فکر میکرد هیچوقت بهش نیاز نداره چون فکر میکرد دندون پزشکا با جون آدما سر و کار ندارن، به حرف یه دختر ترسیده گوش کرده و اجازه داده یه مرد جلوی چشم هاش برای زندگی تقلا کنه درحالی که خودش روبروش نشسته و برای نجاتش هیچ کاری نمیکنه.
کم کم تصاویر جلوی چشمش کنار رفتن و تونست صورت سهون رو ببینه. با دیدن نگاه نگران سهون، بی اختیار شروع کرد به اشک ریختن و خودش رو تو آغوش سهون پنهان کرد. ترسیده بود. اون امروز حسابی ترسیده بود. حماقت کرده بود و اسم حماقتش رو گذاشته بود شجاعت و رفته بود تو لونه ی شیر و حالا گیر افتاده بود. هنوز نمیتونست متوجه درد زانو ها و دست هاش بشه چون قلبش درد میکرد و رگ های روی پیشونیش بدجور نبض میزدن.
هر لحظه حس میکرد داره بالا میاره ولی با چندتا نفس لرزون سعی میکرد خودش رو نگه داره. نمیدونست سهون بعد از فهمیدن واقعیت باز هم رغبت میکنه بغلش کنه یا نه و همین باعث میشد با تموم وجودش از فرصت بغل کردنش استفاده کنه. با دست های بریده و خونیش به پیراهنش چنگ میزد و بیشتر از قبل میترسوندش اما نمیتونست رهاش کنه. سهون چه فکری میکرد وقتی میفهمید چیکار کرده؟
برای بار دوم رهاش میکرد؟
لوهان برای بار دوم میتونست زنده بمونه؟
سهون با دیدن حال بد لوهان وحشت کرده بود. نمیدونست چی شده اما به نظرش هیچ چیز اونقدر اهمیت نداشت که لوهانش، مرد کوچولوش اینطوری بی قراری کنه و به قلبش چنگ بندازه.
به زور و برخلاف خواسته ی قلبیش، لوهان رو از خودش فاصله داد. صورت خیس از اشک و پر از لکه های خشک شده ی خونش رو تو دستش گرفت و خیره تو چشم های سرخ و خیسش برای بار چندم پرسید
-چی شده لوهان؟بهم نمیگی؟ دارم سکته میکنم از ترس. اینجوری دیدنت داره میکشتم...
لوهان با هر دو دستش به پیراهن تو تن سهون چنگ انداخت و گریه کرد. میخواست حرف بزنه اما نمیتونست. گریه ی بی وقفه و هق هق راه گلوش رو بسته بود. نمیذاشت درست فکر کنه چه برسه به حرف زدن.
به زور یکم خودش رو جلو کشید و دوباره به بدن سهون تکیه داد. عطر تن سهون رو بی قرار تو ریه اش کشید و حریصانه بلعیدش. میترسید این آخرین آغوش دونفره شون باشه. میترسید این آخرین سهمیه اش از سهونش باشه...
لب های شورش رو تکون داد و لب زد
-سهون...
سهون با شنیدن صدای گرفته اش نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست تا دیوونه نشه. اون تصویر خیس جلوی چشم هاش خیلی وحشتناک بود...بزاقش رو قورت داد و چشم هاش روباز کرد
-جونم؟بگو. چی شده قربونت برم؟ هان؟
لوهان نفس لرزونش رو با صدا بیرون داد و از دردی که تازه میتونست تو دستش حس کنه نالید اما پیراهن سهون رو رها نکرد و بیشتر از قبل اونو تو مشتش فشرد.
-من...من...
خیلی سعی کرد اما از کل جمله ای که میخواست بگه، فقط تونست همین یک کلمه رو زمزمه کنه. گریه امونش نمیداد و نفس هاش باهاش همکاری نمیکردن. میخواست حقیقت رو بگه و راحت بشه اما نمیتونست. از طرفی میترسید سهون قبل از شنیدن حرف هاش، بره و تنهاش بذاره.
لب هاش رو باز کرد و خواست چیزی بگه که موبایل سهون تو جیبش لرزید و به لوهان فهموند ترسش واقعی شده. سهون یکی از دست هاش رو تو جیبش فرو برد اما دست دیگه اش رو روی صورت لوهان نگه داشت تا اشک های بی شمارش رو پاک کنه. نگاهی به شماره ی روی موبایلش انداخت و با تعجب از شماره ی ناشناس، تماس رو وصل کرد.
-اوه سهون هستم. بفرمایید.
صدای زن نا آشنایی تو گوشش پیچید.
-وقت بخیر. شما آقای اوه جیهون رو میشناسید؟
سهون انگشت شستش رو روی گونه ی لوهان کشید و گفت
-بله پسرشون هستم. چطور؟
-اینجا بیمارستان هائندو واقع در خیابون سینسادونگ عه. برای پاره ای از توضیحات لطف کنین به بیمارستان مراجعه کنین. روزتون بخیر.
سهون با شنیدن حرف زن، خشکش زد...
حالا معنی اشک های بی وقفه ی لوهان و دست های خونیش رو درک میکرد...
لوهان با اینکه متوجه مکالمه شده بود، نمیتونست حرف بزنه. میدونست سهون ازش متنفر میشه. میدونست اینجا دیگه آخر رابطه شونه...
حتی نمیتونست زبونش رو تکون بده و حالا زبونش هم به اندام های بی حس بدنش پیوسته بود. فقط با تمام توانش به پیراهن سهون چنگ انداخت و سرش رو به دو طرف تکون داد. با چشم های اشکیش به صورت سهون خیره شد و سرش رو محکم به دو طرف تکون داد تا به سهون بفهمونه نمیخواسته اینطوری بشه. اون فقط میخواست یکم شجاع باشه نه یه احمق قاتل...
سهون کم کم میتونست حدس بزنه چه اتفاقی افتاده. عجیب بود که قلبش درد گرفته بود. هیچوقت اوه جیهون واسش اونقدرا مهم نبود. اون حتی تو اون لحظه هم به فکر این بود که اگه لوهان پدرش رو کشته باشه، باید تمام سعیش رو بکنه تا پای مرد کوچولوش به زندان باز نشه...
اما اون مرد...حداقل تو شناسنامه پدرش بود...
دست هاش رو جلو برد و با ترس و لرز صورت لوهان رو قاب گرفت. لبخند زوری زد و با اشک هایی که بی اختیار روی صورتش میریختن زمزمه کرد
-همینجا بمون. هیچ جا نرو. باشه؟من زود برمیگردم.
اشک هایی که روی صورت لوهان میریختن رو با سر انگشت هاش گرفت و شمرده تر گفت.
-من درستش میکنم. باشه؟ همینجا بمون. از خونه بیرون نرو باشه؟یادته خودت گفتی تو خونه مون احساس امنیت میکنی؟ یادته گفتی هر اتفاقی بیوفته، بدون من از خونه بیرون نمیری؟ پس همینجا بمون. باشه؟
لوهان با ترس سرش رو به دو طرف تکون داد. داشت حرف سهون رو نقض میکرد اما نمیتونست حرف بزنه. انگار یه مهر محکم به دهنش زده بودن و جلوی حرف زدنش رو گرفته بودن. کم کم با تکون دادن سرش، صدای "اوم" مانندی در آورد تا به سهون بفهمونه دلش میخواد حرف بزنه اما نمیتونه.
سهون نگران سر لوهان رو تو بغلش گرفت و بوسه ای روی موهاش زد.
-همینجا بمون. زود برمیگردم. هیچ جا نرو. منو بیشتر از این نترسون لوهان. منتظرم بمون.
نفس عمیقی کشید و بدون انداختن نگاه دیگه ای به لوهان، از روی زمین بلند شد و راه بیرون رو در پیش گرفت در حالی که هنوز هم میتونست صدای ناله های دردناک لوهان رو پشت سرش بشنوه...

I'm having nightmares in awakening…
Can you wake me up in dreams?

دارم تو بیداری کابوس میبینم...میشه تو رویا بیدارم کنی؟

Snowy Wish Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora