قسمت هشتاد و یکم
-الان رسیدی هتل؟
سهون نگاهی به صورت خسته ی لوهان انداخت و گفت
-آره. چرا انقدر خسته ای لوهان؟ مگه نگفتم تا من میرم خرید تو استراحت کن؟
لوهان لبهاشو جمع کرد و برای پرت کردن حواس سهون پرسید
-خریدت تا الان طول کشیده؟ 5 ساعت؟
سهون دستی به موهاش کشید و گفت
-نه. بلافاصله رفتم سر ساختمون. لوهیونگ رو هم دیدم. لوهیونگ هم یونا رو دید. بیچاره فک کنم خیلی نگران شد. اگه وقت کردی بهش زنگ بزن. تو باهاش حرف بزنی بهتره.
لوهان سر تکون داد و گفت
-دلم واست تنگ شده.
سهون نگاهی به اطراف اتاق خودشون توی صفحه ی موبایل انداخت و پرسید
-میخوای الان بخوابی؟
لوهان تائید کرد
-آره. حرفامون تموم شد میرم میخوابم.
یقه ی لباس خواب تو تنش رو گرفت و بالا کشید و پارچه ی سورمه ایشو روبروی دوربین گرفت.
-لباس تورو پوشیدم که دلم کمتر واست تنگ بشه.
سهون خندید و گفت
-پس حالا برو سر جات بخواد.
لوهان به سمت تختشون رفت و سمت چپ تخت، جای همیشگیش دراز کشید. سهون هم روی تخت، سمت راست به پهلو دراز کشید و موبایلش رو کنار خودش گرفت. جوری که انگار لوهان روی تخت دراز کشیده.
-بیا باهم بخوابیم.
لوهان با تعجب به سهون نگاه کرد و لبهاشو گزید. چرا دوست پسرش گاهی انقدر شیرین میشد؟
موبایلش رو سمت راست خودش گرفت و پشتش یه بالشت گذاشت تا فکر کنه سهون کنارش دراز کشیده. خیره به صورت سهون پرسید.
-حالا برام چی خریدی؟ اینهمه مدت بیرون بودی نگرانت شدم. یه زنگ هم نزدی بهم.
سهون با فکر کردن به پیراهنی که برای لوهان خریده بود، و در ادامه با فکر حرف های یونا اخم کرد.
-امروز یه چیزی فهمیدم.
لوهان با تعجب پرسید
-چی؟
سهون با اخم به صورت لوهان نگاه کرد و گفت
-اینکه باید از این به بعد تورو تو خونه مون حبس کنم و اجازه بیرون رفتن بهت ندم.
لوهان با چشم های درشت شده بهش خیره شد. زبونش بند اومده بود. فکر میکرد حتما چانیول با سهون درباره دیدارشون حرف زده و سهون به خاطر همین ناراحته. و خب میزان سادگی زیادش باعث میشد فکر کنه که سهون داره جدی حرف میزنه.
-چ..چرا؟
سهون نگاهش رو از صفحه موبایل گرفت و گفت
-چون امروز یونا بهم گفت رنگ سفید خیلی بهت میاد. منم بهش گفتم انقدر روی تو دقیق نشه ولی اون گفت تو انقدر زیبایی که هر کی ببینتت حتی میتونه...
با یاد آوری اون جمله لبش رو گزید و اینطور ادامه داد
-هر کی ببینتت در جا عاشقت میشه و من بدبخت یهو هزارتا رقیب پیدا میکنم.
لوهان با تعجب و استرسی که کم کم از بین میرفت خندید و گفت
-ترسوندیم. فکر کردم جدی میگی.
سهون به شوخی بیشتر اخم کرد
-جدی میگم دیگه. مگه من با تو شوخی دارم؟ از این به بعد نمیذارم بری بیرون. باید مثل راپونزل توی قصرت زندانی بشی. کاش موهاتو کوتاه نمیکردیم. اینطوری واقعا راپونزل میشدی. البته موهای بافته ات رو تو کمد داریم. به نظرت میشه دوباره روی سرت وصلشون کنیم؟ باید از یه آرایشگر بپرسم...
لوهان که باور کرده بود سهون جدیه، با لبهای آویزون فقط تونست اسم سهون رو صدا کنه.
-سهونااا...
سهون با دیدن قیافه گرفته ی لوهان اخم هاشو باز کرد و با خنده گفت.
-شوخی کردم لوهان. لباتو آویزون نکن.
لوهان با یادآوری اینکه امروز رفته مجتمع، لب هاشو تو دهنش کشید. سهون ابروهاشو بالا داد و یکم صورتش رو به دوربین نزدیک کرد و گفت
-مثل اینکه یه نفر اینجا یه سری حرف نگفته داره.
لوهان بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت
-راستش...بکهیون امروز اومد اینجا، باهم حرفمون شد و بکهیون گفت چانیول ممکنه به پدرت کمک کنه که مارو از هم جدا کنه. منم رفتم پیش چانیول...ولی چان گفت اصلا یه همچین فکری نمیکنه چون نمیخواد یه بار دیگه به اعتماد تو خیانت کنه.
سهون پرسید
-خب...حالا توچرا به من نگاه نمیکنی؟
لوهان تو همون زاویه گفت
-خب...من بیرون رفتنم رو ازت پنهون کردم.
سهون به شوخی گفت
-به خاطر همین چیزاس که میگم باید تو خونه حبست کنم دیگه.
لوهان اعتراض کرد
-سهوننن...
سهون به لحن کشیده ی لوهان خندید و گفت
-خیلی خب. بهتره بخوابیم.
-شام خوردی؟
سهون نگاهی به ساعت که 10 رو نشون میداد انداخت.
-تو چی؟
لوهان سر تکون داد
-به زور سومین.
سهون خندید
-منم به زور یونا. لعنتی. یونا مثل نیمه ی گمشده ی سومینه. یه روزه اعصابم رو داغون کرده.
لوهان با صدای آروم گفت
-پس باید قدر سومین رو بدونیم.
سهون سر تکون داد و گفت
-بخوابیم؟ ساعت دیگه 11 شد.
لوهان سر تکون داد و گفت
-چقدر خوبه که چین و کره اختلاف ساعتشون یه ساعته. اگه میرفتی روسیه، همینکه صبح پامیشیدی بهم صبح بخیر بگی، من میگفتم شب بخیر و میخوابیدم.
سهون خندید و گفت
-راست میگی. چقدر سخت میشد اونطوری.
-دفعه آخرت باشه میری مسافرت منو با خودت نمیبریا. از این به بعد حتی اگه رفتی بوسان هم باید منو ببری.
سهون تلخندی زد و گفت
-چشم قربان. حالا بخوابیم؟
لوهان لبهاشو آویزون کرد و بالشت سهون رو تو بغلش گرفت
-دوباره باید بالشت بغل کنم.
سهون خیره به صورت ناراحت لوهان جواب داد
-یه شب دیگه هم بخوابی، برمیگردم.
لوهان نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست.
-شب بخیر سهونی.
سهون نگاهش رو روی چشم های بسته ی لوهان چرخوند.
-شب بخیر لوهانم.
///////////////////////
همونطور که گاز دیگه ای به پیتزاش میزد گفت
-بعدش هم باید لباس هامونو جمع کنیم. هنوز سه هفته مونده ولی خیلی به خاطرش ذوق دارم.
چانیول یکم سس روی یه تیکه پیتزا ریخت و اون تیکه رو توی بشقاب بکهیون گذاشت و گفت
-فکر کنم یه چمدون برای هردومون بس باشه. به هرحال فقط یه هفته اونجاییم.
بکهیون بعد از قورت دادن تیکه های خورد شده ی پیتزا، جواب داد
-منم فکر کنم بسه.
یکم از کولاش رو سر کشید و پرسید
-بعد از پرواز، یه راست میریم خونه مادرت؟
چانیول سر تکون داد
-چرا میپرسی؟
بکهیون به قارچ روی تیکه پیتزاش دستبرد زد و بعد از انداختن تو دهنش، بقیه پیتزا رو سس زد.
-خب...آخه فکر کردم بهتره کل زمان سفرمون رو پیش مادرت نباشیم. فکر میکنم مزاحمش میشیم. تازه تو گفتی عاشق شده.
چانیول خندید و پرسید
-مطمئنی نگران مادرمی؟
بکهیون گاز دیگه ای به پیتزاش زد و بعد از جویدنش گفت
-یه نگاه به وضعیت لوهان هیونگ و سهون بنداز. میفهمی چرا ناراحتم. پدر سهون آرامششون رو ازشون گرفته. درحالی که میتونست بره تو هتل بمونه.
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت
-کاش ته اذیت کردن هاش همین گرفتنِ موقتیِ آرامششون بود. من مطمئنم اون تا یه بلایی سرشون نیاره ول نمیکنه. کاش فقط زودتر برگرده آفریقا.
بکهیون با ناراحتی دست از خوردن کشید و پرسید
-یعنی ممکنه خیلی بیشتر از الان اذیتشون کنه؟
چانیول نگاهش رو از چشم های نگران بکهیون گرفت و جواب داد
-نمیدونم.
بکهیون زاویه دیدش رو تنگتر کرد و با چشم های نامطمئن به چانیول خیره شد
-داری دروغ میگی مگه نه؟
چانیول ناراحت از گیر افتادنش، چشم هاشو بست و لبش رو گزید. بکهیون دستش رو جلو برد و دست چانیول رو گرفت.
-چی شده؟ پدر سهون قراره چیکار کنه؟
چانیول چشم هاشو باز کرد و به چشم های منتظر بکهیون خیره شد. چشم های بکهیون انگار داشتن ازش اعتراف میگرفتن. لبهاشو آروم رها کرد و گفت
-پدر سهون بهش سه روز وقت داده تا سهون از رابطه اش با لوهان دست بکشه و قبول کنه با یونا ازدواج کنه. میدونی پدر سهون هر چقدر هم بد باشه از دستش برنمیاد که به یه آدم آسیب جسمی بزنه ولی...میتونه محدودشون کنه.
حرفش رو نصفه رها کرد و باعث شد بکهیون روی صندلیش تکون بخوره و با نگرانی بگه
-ادامه بده چان. قلبم داره میاد تو دهنم.
چانیول نفس کلافه اشو بیرون داد و گفت
-آقای اوه به سهون گفته بعد از برگشتنشون به کره، اگه هنوز روی رابطه اش با لوهان پافشاری کنه، باید از نائب رئیسی استعفا بده و بره تو بخش فروش طبقه اول، قسمت لباس کار کنه.
بکهیون با تعجب عقب کشید و دهن بازش رو با دستش پوشوند. این تصمیم پدر سهون حتی از اخراجش بدتر بود. این یعنی مردی که کل این 4 سال رئیس اون مجتمع بود، حالا باید میرفت و به عنوان یه فروشنده ی معمولی تو یکی از مراکز فروش لباس هاشون کار میکرد. و این به نظر بکهیون یه جورایی تخریب شخصیت بود. بزاقش رو به زور قورت داد و پرسید
-سهون...میخواد چیکار کنه؟
چانیول نگاهی به بکهیون انداخت و گفت
-نگران نباش. میدونی که سهون خیلی هیونگ رو دوست داره. ترجیح میده به عنوان یه فروشنده کار کنه ولی لوهان رو رها نکنه.
بکهیون صاف تر نشست رو گفت
-هیونگ میدونه؟
چانیول سرش رو به دو طرف تکون داد
-نه. سهون خواسته بهش چیزی نگیم. خودش بعدا آروم آروم همه چیز رو بهش میگه.
بکهیون لبش رو گزید و تو صندلی فرو رفت. دلش برای سهون سوخته بود و از طرفی داشت به این فکر میکرد که نکنه مادر چانیول یه همچین بلایی سر خودشون بیاره...
-میدونی بک...این تغییر شغل برای سهون وحشتناکه چون اون لعنتی هی چی تو حسابش داشت رو خرج مجتمع کرد تا بعدا از روی بودجه دولتی برداره ولی با این وضعیت فکر نمیکنم این پول...بهش برگرده. یعنی کل پولی که این 4 سال واسش زحمت کشیده بود، دود میشه و میره هوا. مطمئنا زندگیشون سخت میشه. تازه هیونگ هنوز نتونسته مدارکش رو عوض کنه و میگن خیلی وقت میبره. جی هیون لطف کرد و یه گواهی تغییر جنسیت جعلی واسش امضا کرد که نیاز به توضیح دادن نداشته باشن ولی بازهم...خیلی طول میکشه. و من بعید میدونم بتونه جایگاه قبلیش تو بیمارستان رو پس بگیره.
بکهیون چنگی تو موهاش انداخت و با صدای خفه گفت
-به نظرت..باید به هیونگ بگیم که سهون داره چیکار میکنه؟
چانیول نگاهش رو به پیتزای نیم خورده ی روی میز داد
-فکر میکنم باید بگیم ولی...سهون خواسته که اصلا این موضوع رو مطرح نکنیم. تازه پدرش قصد نداره از خونه اشون بیاد بیرون و این به معنی اینه که احتمالا منتظر میمونه تا بدبختی سهون رو ببینه و بعد وقتی سهون پشیمون شد با هزار تا منت گذاشتن سرش، برش گردونه تو مجتمع. به هر حال اون تنها پسرشه و اگه بخواد برگرده آفریقا، به سهون نیاز داره.
بکهیون از جاش بلند شد و گفت
-اینطوری نمیشه. باید به هیونگ بگیم.
چانیول سعی کرد جلوش رو بگیره ولی بکهیون گفت
-اگه قراره این اتفاق برای ما بیوفته، من ازت انتظار دارم بهم بگی و منو تو تصمیماتت شریک کنی چون من و تو احتمالا قراره یه مدت طولانی رو کنار هم زندگی کنیم. پس...احساس میکنم این حق هیونگه که بدونه سهون داره چیکار میکنه.
چانیول بدون حرف به بکهیون خیره موند و بکهیون بدون توجه به صورت نگران چانیول، به سمت اتاق رفت تا لباس هاشو عوض کنه.
//////////////////
با صدای زنگ در از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ساعت 11 شب بود و سومین واقعا حتی نمیتونست حدس بزنه کی پشت دره. از چشمی نگاهی به بیرون انداخت و وقتی تونست صورت اوپاش رو ببینه، در رو باز کرد.
-سلام اوپا.
بکهیون داخل شد و به سومین نگاه کرد
-سلام. خواب بودین؟
-نه. خوش اومدین.
لوهان که همون لحظه از اتاق بیرون اومده بود، با لبخند گفت و باعث شد بکهیون نگاه خیره اش رو روی لباس های بیش از حد اور سایزش بچرخونه و خب یه حسی بهش میگفت اون لباسا با اون سرشونه های افتاده، ماله سهونن.
بکهیون جلو رفت و چانیول پشت سرش وارد خونه شد.
-سلام هیونگ. حالت چطوره؟
لوهان به مبل اشاره کرد و گفت
-بشینین. حتما کار مهمی دارین که این موقع شب اومدین اینجا.
چانیول هیچ حرفی نمیزد چون واقعا دلش رو نداشت تا اون خبر رو به لوهان بده و بگه این همه مدت از همه چیز خبر داشته و ازش پنهان کرده.
بکهیون روی اولین مبل نشست و چانیول روی مبل تک نفره، با یکم فاصله ازش نشست. لوهان به سومین گفت میتونه بره استراحت کنه و بعد از بردن سینی چای تو هال، روی مبل روبروی بکهیون و چانیول نشست. بعد از تماسش با سهون و زدن خودش به خواب، سهون واقعا خوابش برده بود و لوهان بعد از یکم خیره شدن به صورتش از پشت صفحه موبایل، تماس و قطع کرده بود و سعی کرده بود بخوابه ولی نتونسته بود. نفس عمیقی کشید و خودش رو برای همه چیز آماده کرد.
-خب...چی شده که تصمیم گرفتین این ساعت بهم سر بزنین؟
بکهیون نگاهی به چانیول انداخت و بعد به سمت لوهان برگشت. دست هاشو توهم قفل کرد و بهشون خیره شد.
-میدونی هیونگ...امیدوارم از حرفایی که الان میخوام بزنم، اینطوری برداشت نکنی که دارم تو رابطه ی تو و سهون دخالت میکنم. من فقط...خودمو جای تو گذاشتم و بهترین گذینه رو انتخاب کردم.
لوهان نگاهش رو بین چانیول و بکهیون چرخوند و فنجون چایش رو بلند کرد.
-نگران نباش. فقط حرفت رو بزن.
بکهیون فنجونش رو برداشت و یکم از چای رو خورد تا خشکی گلوش رو برطرف کنه و بعد اونو روی میز برگردوند. به لطف حرف ها و تعریف های چانیول، میدونست سهون چقدر شخصیت شکننده ای داره و به نظرش لوهان باید از حقیقت سر در میاورد تا بتونه سهون رو ساپورت کنه.
-میدونی هیونگ...من فهمیدم...یعنی چان گفت که...پدر سهون یه شرط برای قبول رابطه ی تو و سهون گذاشته.
لوهان با چشم های درشت شده به بکهیون خیره شد و کار رو برای بک سخت کرد. بکهیون نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت تا با لوهان چشم تو چشم نشه. لبهاشو با زبونش تر کرد و گفت
-پدر سهون...شرط گذاشته که....سهون اگه میخواد با تو باشه...
حرف تو گلوش خشک شد. انگار نمیتونست ادامه بده. میدونست طاقت دوباره ناراحت دیدن لوهان هیونگش رو نداره...
لوهان روی مبل جلوتر نشست و با شوق گفت
-بگو بک. آقای اوه چه شرطی گذاشته؟
بکهیون بدون اینکه سرش رو بالا بیاره با صدایی که بی نهایت آروم شده بود لب زد
-پدر سهون شرط گذاشته که....اگه سهون میخواد با تو باشه باید...باید از سمتش تو کوئکس استعفا بده و به عنوان یه فروشنده معمولی کار کنه...
چانیول به صورت لوهان خیره شد...حس میکرد چشم های خوشحال لوهان یهو رنگ باختن و هیونگش کاملا خشک شد.
لوهان با فنجونی که تو دستش میلرزید، خیره به بکهیون موند. نمیدونست باید حرفش رو باور کنه یا نه...نمیدونست چرا سهون خودش این واقعیت رو بهش نگفته...
بکهیون سرش رو بالا آورد و به صورت ناراحت و خاموش لوهان خیره شد
-هی...هیونگ. حالت خوبه؟
لوهان لبش رو گزید و فنجونی که تو دستش به لرزه افتاده بود رو رو میز گذاشت. لوهان میدونست سهون چقدر برای کوئکس زحمت کشیده. میدونست سهون از دل و جون برای اون مجتمع کار کرده تا بتونه اونو به رنک اول کره برسونه. میدونست سهونش چقدر برای هر پله ی ساخته شده ی اون مجتمع لعنتی عذاب کشیده و شخصیتش رو خورد کرده. میدونست تک تک اتاق ها و مغازه ها و سالن های کوئکس نتیجه تلاش شبانه روزی سهونش ان. میدونست سهون از کل پولی که تو 4 سال به عنوان پاداش و حقوق گرفته بود گذشته تا اون مجتمع لعنتی کمترین ضرر رو متحمل بشه و میدونست سهونش برای گرفتن بودجه دولتی چقدر اذیت شده...
چطور پدر سهون میتونست با روح بچه اش بازی کنه و جسمش رو اینطوری کم کم از بین ببره؟
بعد از 4 سال مدیریت بی نقص سهون، حالا یه شبه اومده بود و میخواست کل گندم هایی که سهون واسه کاشتشون زحمت کشیده بود رو برای خودش درو کنه و ببره؟
چشم هاشو بست و لب زد
-سهون...چه تصمیمی داره؟
چانیول به جلو خم شد و آرنج هاش رو روی زانو هاش ستون کرد و گفت
-سهون گفت نمیخواد تورو به پول ببازه. گفت ترجیح میده کنار تو یه فروشنده ی معمولی باشه تا بدون تو ریاست کل کوئکس رو بهش بدن.
لوهان چنگی تو موهاش انداخت و به این فکر کرد که سهون چرا انقد احمقه و بعد یه چیزی یادش اومد...
سهون دقیقا نسخه ی کپی خودش بود چون اون هم برای یه روز دیدن سهون، قبول کرده بود تا ابد تو خونه ی پدریش حبس بشه...
و در آخر لوهان فقط به یه نتیجه رسید...اینکه چقدر دلتنگ مرد عاشق و وفادار خودشه...
Sometimes life is risking on what you want that no one can understand…
گاهی زندگی یعنی ریسک کردن برای رویایی که هیچکس نمیتونه درکش کنه...
YOU ARE READING
Snowy Wish
FanfictionSnowy wish آرزوی برفی کاپل: هونهان، چانبک، چانلو ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfic سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com اینستاگرام: @hunhanfanfiction