قسمت نود و یکم
-اونو چرا آویزون میکنی سهوننننن..؟
موهای بلندش رو پشت گوشش انداخت و نگاهش رو به سهون و لوهانی داد که روبروی درخت کریسمس بزرگی که همین امروز سهون با کمک چانیول آورده بودش خونه، نشسته بودن.
سینی قهوه رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت. قدم هاش رو به سمت گوشه ی هال، دقیقا کنار شومینه کج کرد و سینی رو کنار لوهان روی زمین گذاشت.
-بفرمایین اینم از قهوه تون. شیرینش کردم پس راحت میتونین بخورینش.
لوهان با لبخند به سمت سومین برگشت و همونطور که دونه برف پلاستیکی سفید رنگ تو دستش رو تو پایه اش فرو میبرد تا بعدا بذارتش بالای درخت، گفت
-ممنون سو.
سومین کنار لوهان نشست و یکی از توپ های درخشان رنگی که کنارش روی زمین افتاده بود رو برداشت. نگاهش رو بالا برد و به درخت روبروش که فقط چند شاخه ازش تزئین شده بود، خیره شد.
-سهوناااا...اونو آویزونش نکن.
لوهان با صدای بلند و لحنی نزدیک به گریه گفت و سهون با خنده دست دراز شده اش رو پس زد.
-دوستش دارم خب.
سومین نگاه متعجبش رو به سهون داد و پرسید
-چیو؟
سهون دستش رو از پشت کمرش بیرون کشید و سومین تونست یه رشته موی بافته شده ی بلند فندقی رو تو دستش ببینه. لوهان سعی کرد اون دسته مو رو از دست سهون بیرون بکشه ولی سهون دوباره دستش رو پشت کمرش قایم کرد. لوهان ناامید از منصرف کردن سهون گفت
-اگه اونو آویزونش کنیم پدرت میفهمه.
سهون با انگشتش روی بینی لوهان زد و گفت
-بس کن لوهان. من دوستشون دارم پس آویزونشون میکنم.
سومین با شیطنت گفت
-پس...لوهان اوپا هم چون تورو دوست داره، میتونه رو درخت آویزونت کنه؟
سهون که انتظار اینیکی رو نداشت، با تعجب به سومین نگاه کرد و لوهان خوشحال از طرفداری سومین، دست به سینه گفت
-فکر خوبیه. تازه سهون یه باکسر سفید مشکی...
بقیه حرفش توسط دست سهون روی لبش قطع شد و سهون درحالی که با چشم هاش داشت به سومین فحش میداد گفت
-تو کار و زندگی نداری همش ور دل مایی؟
سومین کوتاه خندید و از روی زمین بلند شد. حباب تزئینی قرمز تو دستش رو به سمت سهون پرت کرد و باعث شد بالاخره دستش رو از روی دهن لوهان کنار بکشه و حباب رو بگیره.
-چرا. یه عالمه کار دارم ولی، فکر میکنم بهتر باشه حواست بیشتر به رفتارت باشه اوپا. وگرنه من و بکهیون اوپا یه عالمه ترفند برای اذیت کردنت بلدیم.
ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت و به سمت اتاقش رفت. سهون با دور شدن سومین به لوهان که حالا موفق شده بود موهای بلند بافته شده رو زیر باسنش قایم کنه، خیره شد و گفت
-خب...پس تو از باکسر راه راهم خوشت میاد؟
لوهان خندید و زبونش رو برای سهون در آورد و به شوخی گفت
-آره توش شبیه احمقا دیده میشی.
سهون دندون هاشو بهم فشرد و به سمت لوهان هجوم برد و باعث شد پسر بزرگتر که وقت برای فرار نداشت، روی زمین دراز بکشه. سهون روی بدن لوهان خیمه زد و با تهدید گفت
-پس شبیه احمقا دیده میشم، آره؟
لوهان با خنده سر تکون داد و سهون سرش رو تو گردنش فرو برد و مشغول گاز گرفتن پوست سفیدش شد. لوهان با حس دندون ها و زبون سهون روی گردنش، جیغ کوتاهی کشید و شروع به خندیدن کرد چون سهون همزمان داشت شکمش رو قلقلک میداد.
-وای سهونننن...نکننن...
لوهان با جیغ گفت ولی سهون عین خیالش هم نبود و سعی داشت تا جایی که میتونه اشک لوهان رو با خندوندنش در بیاره. لوهان که از شدت خنده حتی نمیتونست درست نفس بکشه، چنگی به موهای سهون انداخت و باعث شد پسر کوچیک تر با درد کمی که تو ریشه ی موهاش پیچیده بود، دست از کارش بکشه. سرش رو از گردن لوهان دور کرد و به صورت سرخ و خندونش خیره شد و لبخند زد.
-انقدر خوشگل میخندی که دلم میخواد تا فردا یه سره قلقلکت بدم.
لوهان دستش رو بالا برد و دور گردن سهون حلقه کرد. انگشت هاش رو بین موهای کوتاه پشت گردنش فرو برد و نوازشش کرد.
-توهم وقتی حرص میخوری انقدر بامزه میشی که دلم میخواد همون لحظه بپرم روت و تا جایی که میتونم ببوسمت.
سهون یکی از ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت
-خب...پس معطل چی هستی؟
لوهان لبهاش رو تو دهنش کشید و بعد از چرخوندن نگاه خیره اش بین نگاه منتظر سهون، با دستاش به گردن سهون فشار آورد و با بلند کردن سرش، لبهاش رو روی لبهای سهون کوبوند.
سهون فرصت طلبانه، لبهای لوهان رو تو دهنش کشید و دست هاش رو زیر کتف و گردنش برد و بدن کوچیکش که نسبت به قبل یکم پر تر شده بود رو تو بغلش کشید. لبهای لوهان رو بین لبهاش محکم میمکید و میبوسید و گاهی بی اجازه زبونش رو بینشون هل میداد.
دست راستش زیر گردن لوهان با هر بوسه منقبض تر میشد و باعث میشد سر لوهان بالاتر بیاد و زاویه ی بوسه رو تنگ تر کنه. دست های لوهان رو روی موهاش حس میکرد که با بی قراری مشغول بازی با تار های مشکی موهاش بودن و پوست سرش رو نوازش میکردن. میتونست قسم بخوره میتونه ذره ذره عشقی که با اون سر انگشت های زیبای دوست پسرش وارد پوستش میشه رو حس کنه.
بوسه اش رو به آرومی شکوند و لبهای لوهان رو خیلی کوتاه با زبونش لمس کرد. همونطور که نفس نفس میزد، یکم ازش فاصله گرفت و به چشم های خمارش خیره شد. لبهای لوهانش حالا یکم پف کرده بودن و اگه کسی مثل سومین حتی از فاصله ی دور هم میدیدش، متوجه میشد اون لبها توی یه کار هیجان انگیز و عاشقانه شرکت کردن!
سهون لبخند کمرنگی زد و گفت
-فکر کنم قهوه هامون به اندازه ی کافی سرد شدن.
لوهان حرفی نزد، فقط زنجیر دست هاش رو از دور گردن سهون باز کرد و به پسر کوچیکتر اجازه داد از روی بدنش بلند شه. سهون دوباره سر جاش روبروی درخت برگشت و لوهان هم باکمکش بلند شد و نشست. سهون یکی از فنجون های قهوه رو به لوهان داد و بعد کاملا نا محسوس دسته موهای بافته شده ی لوهان رو پشت خودش کشید.
لوهان که متوجه شده بود سهون چیکار کرده، لبهاش رو آویزون کرد ولی چیزی نگفت. یادش بود سهون گفته بود از موهاش خوشش نمیاد ولی نمیدونست چرا اون موهای بریده شده رو نگه داشته و حالا مثل بچه ها لج کرده و میخواد اونو روی درخت کریسمسشون آویزون کنه.
یکم از قهوه اش رو خورد و بعد از گرفتن نم قهوه از روی لبهاش با زبونش، با حالت دلخوری گفت
-دوست ندارم اونو روی درخت بذاری.
سهون نگاهش رو به لوهان داد و پرسید
-آخه چرا؟ خیلی خوشگله که. تازه بوی لوهانم میده.
بی صدا خندید و یکم از قهوه اش رو خورد. لوهان سرش رو بالا برد و به سهون خیره شد و گفت
-تو خودت گفته بودی ازشون متنفری و مجبورم کردی کوتاهشون کنم.
سهون شونه بالا انداخت و گفت
-آره خب. ازشون متنفر بودم چون تورو به یه دختر تبدیل میکردن ولی...حالا دوستشون دارم.
نگاه مهربونش رو به لوهان داد
-اونا خاطراتمونن. چطور دلت میاد خاطراتمون رو دور بریزی هانی؟
لوهان لبهای آویزونش رو جمع کرد و به سهونی خیره شد که اون دسته موی بافته شده رو روی پایین ترین شاخه ی درخت، درست جایی که زیاد به چشم نمیومد، آویزون میکرد.
سهون بعد از تموم شدن کارش، دوباره فنجون قهوه اش رو برداشت و مایع تلخ و شیرین توش رو سرکشید. فنجون رو توی سینی برگردوند و بدون اینکه به لوهان اجازه ی اظهار نظر بده، کنار شومینه ی روشن و روبروی درخت کریسمس نصفه تزئین شده شون، دراز کشید و سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت.
لوهان با دیدن صورت سهون و نگاه خیره اش روی صورتش، لبخند زد و دستش رو بالا برد. کف دستش رو روی چشم های سهون گذاشت و گفت
-اینجوری نگاهم میکنی حس میکنم خیلی مهمم.
سهون دستش رو گرفت و از روی چشم هاش پایین آورد روی لبهاش گذاشت. لبهاش رو حرکت داد و همونطور که بوسه های کوتاه روی دست لوهان میذاشت، گفت
-تو مهم ترین بخش زندگی منی.
لوهان درحالی که گونه هاش از ذوق قرمز میشدن، لبخند زد و برای جلوگیری از بزرگتر شدن اون لبخند، لبهاش رو گزید.
سهون چشم هاش رو بست و گفت
-خیلی خسته شدم امروز. مجتمع به خاطر کریسمس خیلی شلوغه.
لوهان دست آزادش رو بین موهای سهون فرو برد و همونطور که نوازشش میکرد پیشنهاد داد
-بریم روی تخت بخوابیم؟
سهون نفس عمیقی کشید و گفت
-نه.اینجا خوبه. اگه برم تو تخت، عمرا برای شام بیدار نمیشم.
لوهان انگشت هاش رو بین موهای سهون حرکت داد و گفت
-متاسفم. به خاطر منه که...
سهون بلافاصله حرفش رو قطع کرد.
-جوری حرف میزنی که انگار تو مجبورم کردی استعفا بدم. من خودم خواستم لوهان.
لوهان لبهاش رو دوباره آویزون کرد که سهون دستش رو بالا برد و انگشت شستش رو روی لبهاش کشید
-آخه من بدون این لبای آویزونت چطوری زندگی کنم هان؟
لوهان بدون اینکه بخواد، تحت تاثیر حرف های سهون لبخند زد. سهون خوشحال از عوض کردن حال لوهان، به سمتش چرخید و صورتش رو تو شکمش فرو برد. با صدایی که به خاطر هودی تو تن لوهان گرفته تر به گوش میرسید، گفت
-دوست داری برای کریسمس بریم مسافرت؟یه هفته بیکارم.
لوهان همونطور که موهای سهون رو بین انگشت هاش بازی میداد، گفت
-نه.بیا تو خونه مون بمونیم. همه ی کارایی که تا حالا باهم انجام ندادیم رو تو خونه امتحان کنیم.
سهون در حدی که بتونه به لوهان نگاه کنه، عقب کشید.
-عجیبه که دوست داری تو خونه بمونی.
لوهان انگشت اشاره اش رو روی ابروی سهون کشید و گفت
-خونه مون تنها جاییه که واقعا توش احساس امنیت میکنم.
سهون لبخند دیگه ای تحویلش داد و گفت
-خوشحالم که خونه مون واست امنه. البته...بهت قول میدم کم کم این منطقه ی امن رو برات به "کل دنیا" تغییر بدم. چون برای من فرقی نمیکنه کجا، هرجا تو باشی امن و راحته.
لوهان که باز هم اون نگاه شیفته ی سهون رو روی خودش دیده بود، ذوق زده دستش رو روی چشم هاش سهون گذاشت و سهون کوتاه خندید چون خوب میدونست لوهان وقتی از نگاهش خجالت میکشه، اینکارو میکنه.
چشم هاش رو بست و دوباره به حالت قبلی برگشت تا یکم استراحت کنه.
لوهان وقتی مطمئن شد سهون دیگه نگاهش نمیکنه، یکی از حباب های رنگی که اطرافشون ریخته بود رو برداشت و گیره ی کوچیک طلایی رنگ بالاش رو بهش وصل کرد تا بعدا برای آویزون کردنش وقت کمتری نیاز باشه.
چند تا حباب رو آماده کرد و بعد آبنبات عصایی هایی که خریده بودن رو از جعبه بیرون آورد و با روبان های طلایی، اون آبنبات های قرمز رنگ رو گره زد.
-هنوز تموم نشده؟
لوهان با شنیدن صدای سومین، بدون اینکه سرش رو بلند کنه، جواب داد
-نه هنوز.
سومین روبروی لوهان، کنار بدن سهون نشست و گفت
-بازم خوابید؟
لوهان نگاه مهربونش رو به سهون داد و گفت
-اوهوم. کارش تو مجتمع خیلی خسته کننده اس.
سومین لبهاش رو جمع کرد و سری به تائید تکون داد. به درخت کنارشون نگاه کرد و گفت
-قشنگه.
لوهان رد نگاهش رو گرفت و بعد از دیدن درخت و موهای خودش که از کوتاه ترین شاخه اش آویزون شده بودن، لبخند زد.
-سهون همیشه استدلال های عجیبی داره. میدونم اگه دختر بودم سهون دوست داشت موهام بلند باشه ولی اونروز برای اینکه منو از لوجینگ بودن دور کنه، بهم گفت از موهای بلندم متنفره. و حالا میگه اونا خاطراتمونن و دوستشون داره.
سومین شونه بالا انداخت و گفت
-چون اون عاشقته اوپا. فقط و فقط عاشق توعه. چه وقتی که نقش یه دختر رو بازی میکردی و چه حالا.
لوهان دوباره نگاهش رو به صورت پنهون شده ی سهون تو لباسش داد و حرفی نزد. سومین راست میگفت. سهون واقعا عاشقش بود.
سهون بعد از اون جنگ لفظی آتشین دو هفته ی قبل با پدرش، دیگه هیچ دعوای لفظی ای رو نمیباخت. هر بار به جای لوهان جلوی پدرش می ایستاد و مثل یه سپر، مانع برخورد تیکه های ناراحت کننده ی اون آدم بهش میشد و لوهان با هر بار دیدن این تقابل بین جیهون و سهون و برد های پیاپی سهون، بیشتر از قبل بهش افتخار میکرد...
هرچند که تو این کشمکش مدام دنبال این بود که یه جوری اوه جیهون رو راضی کنه تا برای عمل قلبش اقدام کنه. اون عمل چیزی نبود که نیاز به منتظر موندن داشته باشه و اگه همین الان هم پدر سهون میگفت میخواد عمل کنه، فقط لازم بود 24 ساعت تحت نظر باشه و بعد از عمل هم یه هفته رو توی بیمارستان بگذرونه.
و لوهان هم کسی نبود که بشینه و برای مرگ کسی روزشماری کنه. گاهی حتی به زور دلش میخواست بره تو اتاق اون آدم و با جنگ و دعوا و زور بکشونتش بیمارستان. اما هنوز اونقدر شجاع نشده بود.
صدای زنگ در، مانع ادامه پیدا کردن افکارش شد. لوهان که میدونست کی پشت دره، با خوشحال به سومین گفت
-برو در رو باز کن. منم سعی میکنم سهونو بیدار کنم.
سومین "باشه"ای گفت و سریع از رو زمین بلند شد و به سمت در رفت. لوهان با دور شدن سومین، دستش رو روی شونه ی سهون گذاشت و آروم صداش کرد.
-سهونا. سهونا پاشو چانیول و بکهیون اومدن.
سهون با دومین تکون دست لوهان، چشم هاش رو باز کرد و از شکم لوهان فاصله گرفت. لوهان با دیدن صورت خوابآلودش که شبیه صورت بچه ها بود، لبخند زد و گفت
-پاشو الان بک میاد اذیتت میکنه.
سهون دست هاش رو روی زمین ستون کرد و بدون حرف نشست. دستی به چشم هاش کشید و بعد از خمیازه ی کوتاهی، جواب داد
-اذیتم کنه منم چان هیونگ رو اذیت میکنم، بی حساب میشیم.
لوهان بی ربط به موضوع گفت
-اگه چانیول هیونگته، بکهیون هیونگتره. چرا به چان میگی هیونگ ولی هنوز هم بک رو به اسم صدا میزنی؟
سهون روی پاهاش ایستاد و دست لوهان رو هم گرفت و بلندش کرد.
-اون نیم وجبی هیونگ منه؟ عمرا. همینکه بهش میگم بکهیون هم از سرش زیاده. وگرنه میتونستم با القابی شبیه نصفه نیمه، نیم وجبی، کوتوله و اینجور چیزا صداش کنم.
لوهان لبش رو گزید و دست هاش رو روی شونه های سهون گذاشت و با فشار دست هاش، سهون رو مجبور کرد روی پاشنه بچرخه و با صورت عصبانی بکهیون مواجه بشه.
سهون با دیدن بکهیون عصبانی و دست به کمر که شبیه یه پاپی عصبانی شده بود، لبخند معذبی زد
-اوه. اینجا بودین؟
چانیول قدم هاش رو به سمت سهون تند کرد و با دست روی شونه اش زد.
-بهت تسلیت میگم سهونا.
لوهان با خنده ازشون جدا شد و به سمت بکهیون رفت. دستش رو تو بازوی راستش انداخت و گفت
-بیا بریم بازی کنیم بک. دلم واسه یه دست فیفا تنگ شده.
بکهیون چشم غره ای به سهون رفت و گفت
-دارم فکر میکنم چه خوب میشه اگه بعد از فیفا یه سری به خونه ی من بزنیم. یادت که نرفته شب نشینی هامونو؟
نگاهش رو به لوهان داد و با مهربونی مصنوعی که فقط به خاطر حرص دادن سهون بود، گفت
-بعدشم تا فردا صبح مشروب میزنیم و کلی خوش میگذرونیم. به یاد گذشته.
لوهان که میدونست بکهیون فقط میخواد سهون رو اذیت کنه، باهاش همکاری کرد
-واقعا؟ اتفاقا خیلی دوست داشتم دوباره باهم تا صبح حرف بزنیم. کلی حرف دارم که باید بهت بگم.
بکهیون دوباره به سهون نگاه کرد و گفت
-بریم زودتر که دلم واسه بازی کردن باهات لک زده لوهان هیونگ.
بکهیون چشم غره ی دیگه ای تحویل سهون داد و دست لوهان رو کشید. سهون با شونه های افتاده، به سمت چانیول برگشت
-به نظرت واقعا مادوتا رو ول نمیکنن برن خونه ی بکهیون...مگه نه؟
چانیول شونه بالا انداخت و گفت
-نمیدونم. هر چیزی از بکهیون بر میاد.
سهون نفس عمیقی کشید و دست هاش رو به کمرش زد.
-پس...فقط یه راه میمونه برای اینکه شب تنها نخوابیم.
چانیول با کنجکاوی به سهون خیره شد که سهون گفت.
-باید کاری کنیم مثل دفعه های قبلی سر یه چیزی بحث کنن.
چانیول بی صدا خندید و بعد دستش رو روی شونه ی سهون گذاشت و گفت
-نگران نباش. به شب نرسیده خودشون میزنن زیر همه چیز.
دستش رو تو گردن سهون انداخت و بعد از نزدیک کردن سهون به خودش با صدای آرومتر نسبت به قبل، گفت
-اگه دیدم خیلی قضیه جدیه، خودم درستش میکنم. نگران نباش.
سهون نگاهی به صورت مطمئن چانیول انداخت و بعد از دیدن نیشخند روی لبهاش مطمئن شد که هیونگش یه سری نقشه برای مقابله با شیطنت های دوست پسرش داره...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Snowy Wish
FanficSnowy wish آرزوی برفی کاپل: هونهان، چانبک، چانلو ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfic سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com اینستاگرام: @hunhanfanfiction