Ep33&34

74 14 8
                                    

قسمت سی و سوم
هرچقدر از صبح سعی کرده بود با لوهان تماس بگیره، موفق نشده بود. نمیدونست چرا هیونگش دیشب نیومده بود خونه و الانم جواب تماساش رو نمیده و این یکم نگرانش میکرد. بعد از اینکه متوجه شد ساعت 7 و نیمه، از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نردبونش باید بیدار میشد. وارد آشپزخونه شد و متوجه شد قهوه ساز روشنه. پس حتما چانیول قبل از اون بیدار شده بود. در یخچال رو باز کرد و شکلات صبحونه رو برداشت.
-صبح بخیر بک.
با شنیدن صدای چانیول به سمتش برگشت. سعی کرد لبخند بزنه.
-صبح بخیر.
چان به سمت قهوه ساز رفت و دوتا فنجون رو پر از قهوه کرد. بکهیون لبهاشو تو دهنش کشید و بعد از مدت کوتاهی رهاشون کرد  وپرسید.
-لوهان هیونگ...دیشب نیومد خونه؟
چانیول همونطور که پشت به بکهیون ایستاده بود سر تکون داد و گفت
-حتما پیش لوگه مونده. نگرانش نباش.
بکهیون با نگرانی به سمت میز رفت. پشتش نشست و گفت
-آخه...لوگه فکر میکنه لوهان و سهون هنوزم باهمن و خب...بهم گفت سهونم دعوت کرده.
چانیول با شنیدن حرف بک به سمتش برگشت. سعی کرد خیلی خودش رو هیجان زده و عصبی نشون نده. فنجون هارو برداشت و به سمت میز رفت. اونارو روی میز گذاشت و روبروی بک نشست. با اینکه خودش از نگرانی داشت خون خونش رو میخورد لب زد
-فکرشو نکن بک. لوگه کاری نمیکنه که به ضرر لوهان باشه.
نگاهش رو روی میز چرخوند و با یادآوری خرید دیشبش گفت
-اوه. یکم وایستا. من یه چیزی واست خریدم.
از پشت میز پاشد و به سمت کابینت رفت. در کابینت رو باز کرد و بسته ی کاپ کیک های شکلاتی رو بیرون کشید. به سمت بک برگشت و گفت
-اینا هموناییه که همیشه صبحونه میخوری. نه؟
بکهیون با تعجب به دست چان خیره شد و سر تکون داد. فکرشم نمیکرد نردبون رمانتیکش تا این حد آدم دقیق و جزئی نگری باشه.
چانیول کاپ کیک هارو روی میز گذاشت و پوشش پلاستیکیشون رو باز کرد. یکی رو انتخاب کرد و روبروی صورت بکهیون گرفت. بک با تعجب به چانیول خیره شد.
چان نیشخند زد و گفت
-یالا اون دهن کوچولوتو باز کن بک. میخوام خودم بهت کیک بدم.
بکهیون درحالی که گوش هاش از شدت داغی انگار رو آتیش بالا پایین میپریدن، نگاهش رو از چان گرفت و گفت
-خودم...خودم میخورم.
چان لبهاشو آویزون کرد و کیک رو روی میز گذاشت. قهوه اشو برداشت و یکم ازش سر کشید. بکهیون به نظرش بیش از حد خجالتی بود و این یکم کارش رو سخت میکرد.
بکهیون وقتی دید چانیول خیلی زود تسلیم شد، صادقانه ترسید. ترسید که نکنه اون نردبون عاشق پیشه رو از خودش ناامید کرده باشه. نگاهش رو مستقیم روی چانیول انداخت و کاپ کیک رو برداشت.
-متاسفم چان. من...خب اولین باره که سعی میکنم با یکی قرار بزارم و بلد نیستم...
چانیول با خنده حرفش رو قطع کرد
-بیخیال بک. ناراحت نشدم. فقط به این فکر کردم که چیکار میتونم بکنم یخت رو بشکنم.
یکم جلو اومد و گفت
-و خب...به نتیجه های خوبی هم رسیدم.
چشمکی به قیافه بهت زده ی بک زد و از جاش بلند شد.
-من زودتر میرم. روز خوبی داشته باشی.
بعد از بیرون رفتن چانیول، بک همچنان به صندلی روبروش، جایی که چانیول اونجا نشسته بود خیره موند. اعتراف میکرد که چانیول بیش از حد برای قلب بی قرارش مضر عه. اون نردبون لعنتی سعی داشت چیو ثابت کنه؟ اینکه میتونه بیش از اندازه شیرین و عاشق باشه و قلب بیچاره بکهیون رو به تالاپ تولوپ بندازه؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به کاپ کیک روبروش داد...
خب...شاید وقتش بود از پوسته ی محافظتی که دور خودش کشیده بود بیرون بیاد...
//////////
وقتی چشم هاشو باز کرد، متوجه شد تو یه جای غریبه است...و مغزش فقط به دو ثانیه ریکاوری نیاز داشت تا بهش یادآوری کنه اون الان دقیقا تو یکی از اتاقای خونه ی هیونگش، همراه سهون حبس شده. نفس عمیقی کشید و غلت زد و به جایی اونورتر، روی تخت خیره شد.
سهون طاق باز روی تخت خوابیده بود و تکون هم نمیخورد. تو جاش نشست و به این فکر کرد که زودتر بره بیرون چون اصلا حوصله یه دعوای دیگه رو نداشت. ولی قلبش که انگار هنوزم به سهون علاقه داشت، محکم خودشو به در و دیوار کوبید و داد زد "احمق حداقل برای آخرین بار درست و حسابی ببینش"
و لوهان اینجور مواقع هیچوقت به مغزش اهمیت نمیداد و قلبش رو برای پیروی انتخاب میکرد. ملحفه ی روی زمین رو تا کرد و کنار بالشت گذاشت. موبایلش رو برداشت و به سمت تخت رفت. چشم های بسته ی سهون و نفس های منظمش دلیل موجهی بر خواب بودنش بودن.
عطر سردش تو بینی لوهان میپیچید و باعث میشد قلبش دوباره غر بزنه"بهت گفتم یه پیراهنش رو با خودت بیار، گوش ندادی."
چشم هاشو روی چشم های بسته ی سهون نگه داشت و کم کم پایین اومد. بینی کشیده و لبهای کوچیک سهون...
با خودش فکر کرد چقدر خوب میشد اگه میتونست برای دفعه آخر ببوستش...
ولی خودشم میدونست این یه آرزوی محاله. نفس عمیقی کشید و عطر سهون رو تو ریه هاش حبس کرد. دلش واسه این عطر تنگ میشد...
برای آخرین بار نگاهش رو روی سهون چرخوند و تلخندی رو لب هاش کشید. با صدای آرومی زمزمه کرد
-قبل ازدواجمون ازت پرسیدم انقدر مرد هستی که روی حرفات بمونی؟ و تو گفتی آره. میبینی...تو بزرگترین قولات رو شکوندی اوه سهون...قرار بود ازم متنفر نشی...قرار بود همیشه پشتم بمونی...قرار بود...پشیمون نشی...ومن بهت اعتماد کردم.ولی الان کجای کاریم؟ تو متنفر ازمن و من به تو بی اعتماد...
بی صدا خندید
-عجب دنیای عجیبیه سهون...حرفا و دروغای من یادته ولی...حرفا و قولایی که خودت بهم دادی و الان دروغ از آب دراومدن از یادت رفته...
از تخت فاصله گرفت نگاهش رو روی اون زیبای خفته چرخوند. به سمت در برگشت و سعی کرد قلبش رو تو همون اتاق جا بزاره. دیگه وقتش بود همه چیز رو رها کنه...
//////////
-سلام....
با شنیدن صدای آشنایی سرش رو بلند کرد. با دیدن چانیول اونم دقیقا روبروش تعجب کرد.
-سلام.
چانیول لبخند زد و خواست حرف بزنه که بک پیشدستی کرد.
-متاسفم که ناامیدت میکنم ولی لوجینگ نونا به خاطر یه جلسه کاری رفته بیمارستان هائندو.
چانیول ابرو بالا داد و گفت
-ولی من اومده بودم تورو ببینم.
بکهیون با تعجب سرشو بلند کرد و دوباره به نردبون مورد علاقه اش خیره شد. چانیول شونه بالا انداخت وگفت
-میخواستم باهم بریم جایی. و خب اومده بودم بگم مرخصی بگیری. حالا که لو نیست. توهم کاری اینجا نداری.
بک سعی کرد نشون نده غافلگیر شده. نگاهش رو تو مطب چرخوند و گفت
-ولی هنوز دو نفر دیگه منتظرن.
چان سر تکون داد و گفت
-پس...من همینجا میشینم.
بک با شَک سر تکون داد و دوباره حواسش رو به کامپیوترش داد.هرچند از گوشه چشم حرکات چان رو زیر نظر داشت. چانیول روی یه صندلی نشست و چتر خیسش رو کنار خودش گذاشت و بکهیون متوجه شد که بیرون حتما داره بارون میاد.
چند دقیقه بعد چانیول از جاش بلند شد و بکهیون تو ذهنش خندید. میدونست اون نردبون نمیتونه زیاد یه جا بشینه.
فکر کرد حتما چان منصرف شده و میره خونه و به ادامه کارش مشغول شد. ولی ده دقیقه بعد دوباره سر و کله ی چانیول اینبار با یه بسته اسنک پیدا شد و بکهیون رو متعجب و همزمان هیجان زده کرد. چان جلو رفت و یکی از صندلی هارو به زور کنار بک کشید و نشست. بسته اسنک رو باز کرد و خیره به صفحه مانیتور گفت
-اوه...اینا همه فردا باید بیان مطب؟
بک با شنیدن حرف چان، بالاخره نگاه خیره اش رو از روی نردبونش برداشت و به سمت کامپیوترش برگشت. سر تکون داد و گفت
-نه. ماله کل این هفته ان.
چان سر تکون داد و دست تو بسته اسنک برد و چند تا رو برداشت. به سمت صورت بک برد و باعث شد پسر بزرگتر با تعجب تو جاش بپره. چان با دیدن غافلگیری بکهیون گفت
-چون دستت کثیف میشه نمیتونی تایپ کنی من بهت اسنک میدم.
بکهیون بدون حرف دهنش رو باز کرد و اجازه داد چانیول جلوی مریضایی که با تعجب بهشون نگاه میکردن، بهش اسنک بخورونه.
وقتی داشت اسنک های نارنجی رنگ رو زیر دندوناش آسیاب میکرد، به این فکر کرد که هرروز چندبار توسط چان غافلگیر میشه و خب به نتیجه مشخصی نرسید.
خیلی نگذشته بود که در مطب باز شد و لوهان همونطور که موهاش به خاطر بارون خیس شده بود داخل شد. بکهیون با عجله از جاش پرید تا به هیونگ عزیزش حوله برسونه.
لوهان به سرعت وارد اتاقش شد و بی توجه به دستیارش منتظر ورود بکهیون موند. بکهیون چند لحظه بعد با حوله پیداش شد و اونو روی سر لوهان انداخت.
-مگه ماشین نداری نونا؟ چرا انقدر خیس شدی؟
لوهان لبهای یخ زده اش رو با زبونش تر کرد و گفت
-بنزین تموم کردم. مجبور شدم تا اینجا بدوئم.
بک با تعجب به لوهان خیره موند.
-خب...زنگ میزدی میومدم دنبالت.
لوهان فکر کرد و گفت
-اوه...اصلا به این مورد فکر نکرده بودم.
بک به بی حواسی هیونگش خندید و پرسید
-میخوای یه نوشیدنی گرم برات بیارم؟
لو سر تکون داد و گفت
-ممنون میشم.
بک به سمت در برگشت و بازش کرد اما با پدیده ای به نام چانیول مواجه شد که با یه کاپ پر از قهوه داغ روبروش ایستاده.
چانیول با دیدن نگاه خیره ی بکهیون گفت
-رفتم تو آبدارخونه درستش کردم.
بکهیون ابرو بالا داد و بعد خندید و گفت
-ممنون نردبون.
کاپ رو ازش گرفت و روی میز لوهان گذاشت.
-از وقتی رفتی، 5 نفر اومدن که باید دندونشون رو پر میکردن که سوهیون کارشون رو راه انداخت. فقط مونده دو نفر که یکیشون جراحی دندون عقلش مونده و یکی هم عصب کشی.
لو سر تکون داد و گفت
-باشه. ده دقیقه دیگه اولی رو بفرست داخل.
بک سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت. چانیول پشت کامپیوتر نشسته بود و داشت چیزی تایپ میکرد. به سمتش پا تند کرد
-چیکار میکنی؟
چان به برگه های کنار دستش اشاره کرد و گفت
-مگه اینا اسم مریضای امروز نیستن؟ نباید تو سیستم وارد بشن؟
بک اخم کرد
-چرا ولی...تو چطوری...
چان حرفش رو قطع کرد و گفت
-اونقدرام خنگ نیستم بک. یه چیزایی حالیم میشه.
با چشم و ابرو به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت
-بشین یکی یکی اسمارو برام بخون. اینجوری زودتر تموم میشه.
بکهیون خوشحال از کم شدن کارش، کنار چان نشست.
تقریبا یک ساعت بعد، لوهان آخرین مریضش رو راهی کرد و دستکش هاشو درآورد.
-خسته نباشی اونی.
دستیار لوهان، سوهیون گفت و لوهان لبخند زد
-توهم همینطور سو...زودتر برو خونه. مادرت نگرانت میشه.
سوهیون سری تکون داد و روپوشش رو در آورد.
لوهان از اتاق بیرون رفت تابه سوهیون اجازه بده لباسش رو عوض کنه. اولین چیزی که بیرون اتاق چشمش رو گرفت. چانیولی بود که پشت مانیتور نشسته بود و انگار داشت کارای بکهیون رو انجام میداد. فقط چند ثانیه بهشون خیره شد و لبخند زد. اینکه چانیول دست از دوست داشتن اون برداشته بود و به بک توجه نشون میداد براش خوشحال کننده بود. چانیول الان، انگار از چانیولی که کل این 4 سال کنارش بود خوشحالتر بود.
-دیگه میتونی بری بکهیون.
بکهیون با شنیدن صدای لوهان از جاش بلند شد و به هیونگش خیره شد. لبخند کمرنگی زد و گفت
-اول تورو میرسونیم. بعدشم شب ماشینت رو با خودمون میاریم.
لوهان که کلا قضیه ماشینش رو از یاد برده بود، سر تکون داد و گفت
-ممنون. ولی نیازی نیست. خودم فردا...
چانیول حرفش قطع کرد و گفت
-نه هیونگ. بسپارش به ما. الانم آماده شو که بریم.
لو سر تکون داد و بعد از بیرون اومدن سوهیون، داخل اتاق برگشت و روپوشش رو در آورد. کت خودش رو پوشید و بعد از برداشتن کیفش از اتاق بیرون زد.
-خیلی خب. من آماده ام...بریم.
/////////////
-ببخشید...امکانش هست یه فنجون قهوه برام بیارین؟
مکث کرد و بعد گفت
-با دو قاشق شکر لطفا.
مهماندار سر تکون داد و به سمت انتهای هواپیما راه افتاد. سهون سعی کرد چشم هاشو ببنده و به روز مزخرفش فکر نکنه.
صبح وقتی بیدار شده بود که ساعت تقریبا داشت به 8 نزدیک میشد و خبری هم از لوهان نبود و سهون دوباره یه چیزی رو فهمید...اینکه به طور کامل لوهان رو از دست داده.
پروازش به سمت هنگ کنگ فقط باعث میشد بیشتر از قبل یاد لوهان بیوفته...آخه همسر لعنتیش...یا بهتره بگیرم همسر سابق لعنتیش تو اون شهر به دنیا اومده بود.
(لوهان تو واقعیت تو پکن به دنیا اومده ولی بنا به دلایلی که قبلا متوجه شدین تو فیک زادگاهش هنگ کنگه)
خیلی نگذشته بود که صدای چرخای چرخ دستی که روی کف هواپیما کشیده میشدن، باعث شد از فکر بیرون بیاد. زن مهماندار فنجون قهوه رو روبروش گذاشت و بسته ی شکر رو کنارش و بعد از تعظیم کوتاهی، دوباره راه خودش رو گرفت و رفت.
بخاری که از قهوه بلند میشد، چشم های سهون رو میدزدید. دقیقا یادش نمیومد از کی...ولی دلش میخواست همیشه قهوه اش شیرین سرو شه. اون بسته های شکر یه جورایی درد و لذت رو همزمان بهش میداد. درد از زخم زبونایی که هرروز به لوهان میزد و لذت هم سلیقه شدن با عشق قدیمیش.
بسته شکر رو باز کرد و محتویاتش رو تو فنجون خالی کرد. قاشق کوچیک کنارش رو برداشت و اون مایع اعتیاد آور رو هم زد.
بعد از اینکه به این نتیجه رسید که محتویاتش کامل حل شدن، فنجون رو برداشت و به لبهاش نزدیک کرد. به محض خم کردن فنجون و سرازیر شدن مایع داخلش تو دهنش، آروم تر شد. حتی هنوز به دلیل این آرامش پی نبرده بود...ولی بازم آرومش میکرد و سهون تو این ناآرومیای پشت سر هم مگه چی غیر از این میخواست؟

Snowy Wish Where stories live. Discover now