Ep115&116

43 5 0
                                    



قسمت صد و پانزدهم
نفس عمیقی کشید و حرکت عصبی پاش رو روی زمین قطع کرد. دستی به تیشرتش کشید و گفت
-نمیدونم چرا انقدر استرس دارم.
سهون لبخندی به صورت پر استرسش پاشید و کنارش ایستاد. از توی آینه به صورتش نگاه کرد و گفت
-نگران نباش مرد کوچولوی من. همه چیز خوب پیش میره.
لوهان به سمت سهون برگشت و گفت
-پارسال تنهایی این راهو رفتم. اونموقع هم خیلی استرس داشتم چون میخواستم چند هفته ی بعدش با یه دروغ بزرگ با تو ازدواج کنم و حالا...چون اون دروغ دیگه وجود نداره استرس دارم.
دستی به گردنش کشید و سرش رو پایین انداخت
-عجیبه. من 29 سال دختر بودم و امسال...دقیقا وقتی قراره 30 سالم بشه، یه پسرم...
سهون دست هاش رو دوطرف صورت لوهان گذاشت و سرش رو بلند کرد. نگاهش رو بین دو چشم عسلی و نگرانش چرخوند و گفت
-عجیبه ولی واقعیه. لوهان من خیلی قوی تر از این حرفاست که به خاطر یه همچین چیزی اضطراب داشته باشه. مگه نه؟
لوهان ناخودآگاه سر تکون داد و تائید کرد. سهون سرش رو یکم خم کرد و بوسه ای روی لبهای سرخش گذاشت. میتونست لرزش لبهای لوهان رو زیر لبهاش حس کنه و این ناراحتش میکرد اما نمیخواست ناراحتیش رو به لوهان نشون بده. میخواست یه تکیه گاه محکم باشه برای پسری که با وجود بزرگتر بودن ازش، مثل یه پسر بچه که سال اولیه که تولدش رو جشن میگیره، بهش نیاز داره.
دستش رو پشت کمر لوهان برد و بدنش رو به سمت خروجی هدایت کرد. لوهان با هدایت دست سهونی که پشت سرش راه میرفت، روبروی در بسته ی اتاقی که بیست و نه سال از عمرش رو توش گذرونده بود، ایستاد. نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و از اتاقش بیرون رفت.
بلافاصله صدای برخورد کف کفش های عروسکی برادر زاده اش با کف سرامیکی خونه، توجهش رو جلب کرد. برخلاف پارسال، اینبار کسی که مینگی رو بغل میکرد، خودش نبود. سهون خم شد و دختر بچه رو تو بغلش گرفت. لوهان لبخندی به نارنگی های تو دست مینگی زد و با خنده گفت
-بازم نارنگی...
سهون که متوجه دلیل خنده ی لوهان نمیشد، چیزی نگفت و لوهان بدون حرف دیگه ای، به سمت جمع قدم برداشت. با نگاهش یکی یکی برادر هاشو از نظر گذروند و اینبار با دیدن لوشینگی که پارسال تو اون جمع نبود، لبخند بزرگی زد. همراه سهون جلو رفت و رو مبلی که از قبل براش خالی شده بود، نشست.
باز هم خبری از فشفشه های برافروخته، کاغذ رنگی های آویزون از در و دیوار و یا بادکنک نبود...
فقط یه کیک ساده آبی آسمونی که برخلاف پارسال، با گل های سفید تزئین شده بود، وسط میز عسلی میدرخشید.
مثل سال قبل، همسر بزرگترین برادرش، شمعی که عدد 30 رو نشون میداد، روشن کرد و لوشینگ با خوشحالی گفت
-آرزو کن هان دی دی(برادر کوچیک)
لوهان سر تکون داد. چشم هاش رو بست و دست هاش رو توهم قفل کرد. گرمای بدن سهون رو سمت راست خودش حس میکرد و همون لحظه از ذهنش گذشت
"نمیخوام هیچوقت این گرما رو از دست بدم"
آرزو های بعدیش تماما برای خانواده اش بودن و لوهان بعد از گذشت چند ثانیه، بالاخره چشم هاش رو باز کرد. نگاهش رو بین اعضای خانواده اش چرخوند و با دیدن سومین کنار لوشینگ، بار دیگه لبخند زد.
به سمت کیک خم شد و همونطور که تمام حواسش روی حرکت دست سهون روی کمرش بود، شمع رو فوت کرد. صدای دست زدن توی فضای هال خونه ی پدریش پیچید و لوهان با خوشحالی، لبخند زد و همه ی استرس های انباشته شده رو از بدنش بیرون کرد.
نگاهش رو بار دیگه روی تک تک آدم های توی جمع چرخوند. برادر هاش رو یکی یکی از نظر گذروند، همسر های مهربونشون که تو سالهایی که نقش یه دختر رو بازی میکرد، بهترین اونی های دنیا براش بودن و حالا اسمشون شده بود نونا، مینگی که تو بغل سهون نشسته بود و با چشم های مشتاق به کیک زل زده بود و در آخر پدرش...
اینبار قبل از اینکه از جاش بلند شه و به سمت پدرش بره، پدرش روبروش ایستاد. لوهان نگاه شگفت زده شو بالا برد و به صورت پدرش داد. مرد روبروش، با  لبخند، دست هاش رو از هم باز کرد و به لوهان فهموند منتظر آغوش گرمیه که هر سال بهش هدیه میداد.
لوهان از روی مبل بلند شد و دو قدم فاصله بین خودشون رو پر کرد. با لبخند خوشحالی که با چشم های سرخش تضاد داشت، بین بازوهای پدرش فرو رفت و محکم بغلش کرد. پدرش به آرومی موهاش رو نوازش کرد و گفت
-پارسال بهت گفتم تو تنها چیزی هستی که برای داشتنش به خودم میبالم...
لوهان با ناامیدی از اینکه الان دیگه اون جایگاه رو از دست داده، از آغوش پدرش بیرون اومد. اما مرد روبروش دستش رو محکم گرفت و نگه داشت. همونطور که انگشت شستش رو با ملایمت پشت دست کوچیکترین پسرش میکشید، اعتراف کرد
-تو هنوز هم تنها چیزی هستی که برای داشتنش به خودم میبالم لوهان.
لوهان نفس عمیقی کشید اما نتونست اون رو بیرون بده. حس میکرد اون نفس یه جایی اون انتهای گلوش شکست و نابود شد. حس میکرد ریه هاش برای چند ثانیه از کار افتادن و نفس کشیدن از ذهنش پاک شد. 
پدر لوهان با لبخند مهربونی ادامه داد
-و مطمئنم برادرهات هم به اندازه ی من دوستت دارن. ما همه دوستت داریم...آقای دکتر لوهان.
لوهان بالاخره تونست نفس بکشه. اما حتی یک ثانیه هم طول نکشید که قطره ی اشکی، گونه شو تر کنه و پایین بره.
"آقای دکتر لوهان..."
شنیدن اون کلمات از بین لبهای پدرش بیش از حد شیرین بود. انقدر که حس میکرد از شدت شیرینیش میتونه همونجا و همون لحظه بمیره و یه لوهان جدید به جاش متولد بشه.
حس میکرد دلش میخواد برگرده تو اتاقش و مثل گذشته صورتش رو توی بالشتش فرو ببره و اینبار با خوشحالی داد بزنه.
نفسی که راه گلوش رو بسته بود، کم کم از بین لبهاش بیرون پرید و لوهان با نفس عمیقی، یه قدم فاصله بین خودش و پدرش رو دوباره پر کرد و پدرش رو بغل کرد.
اینبار یه بغل محکم و پر از عشق بهش هدیه داد تا ازش به خاطر همون چند کلمه ی ساده اما پر از امید تشکر کنه. مطمئنا پدرش نمیدونست به خاطر شنیدن همون چند جمله، چند سال صبر کرده و چقدر برای شنیدنشون از زبون پدرش، تشنه بوده. پدر لوهان با ملایمت در حالی که سعی میکرد بغض توی صداش رو از گوش های تیز لوهان پنهان کنه، اضافه کرد
-ممنونم که انقدر محکم بودی که بعد از اینهمه سال، روی پاهای خودت بایستی و بهم بفهمونی تصمیم احمقانه ام نتونسته بهت آسیب بزنه. ممنون که هنوز هم منو پدر خودت میدونی لوهان. تو پسر محکمی هستی و من واقعا بهت افتخار میکنم.
صدای پدرش با ملایمت از بین پره های گوشش میگذشت و انگار مستقیما روی قلبش مینشست. هیچوقت...تو هیچ برهه ای از زمان حتی برای لحظه ای از ذهنش نگذشته بود که توی زندگیش لحظه ای میرسه که پدرش همچین جمله هایی به زبون بیاره و قلبش رو به تپش بندازه.
با دست های کوچیکش که اگه دقت میکردی، هنوز هم میتونستی رد بخیه رو روشون تشخیص بدی، با هیجان به پیراهن پدرش چنگ مینداخت و همونطور که صورتش رو به سینه ی پدرش میفشرد، پلک هاش رو بیشتر از قبل روی هم میفشرد تا جلوی قطره های اشک مزاحمی که سعی در بیرون اومدن از حصار پلک هاش داشتن، رو بگیره.
-بگین کیمچی...
صدای لوشینگ به گوش هر دوشون رسید و اون آغوش محکم رو از بین برد لوهان بعد از باز شدن دست های پدرش از دور کتف و کمرش، یکم عقب رفت و با صورت خیس، موهای بهم ریخته و گونه های سرخ به سمت لوشینگ برگشت و لوشینگ از خدا خواسته، اولین عکس لوهان تو تولدش به عنوان یه پسر رو ثبت کرد.
-گه گـــــــهههه...
لوهان جیغ زد و صدای خنده ی بقیه رو بلند کرد. لوشینگ با خنده پولاروید رو از محفظه ی دوربین بیرون کشید و به لوهان بهم ریخته ی توی عکس خیره شد.
-فکر کنم اگه این عکس رو ببینی، منو تیربارون میکنی.
سومین با خنده به عکس توی دست لوشینگ خیره شد و گفت
-وای اوپا. فک کنم بهتره یه نسخه از این عکس رو داشته باشم. اینجوری یه آتوی گنده ازت دارم.
لوهان با عصبانیتی که بیشتر از قبل بامزه اش کرده بود، قدمی به سمت لوشینگ برداشت اما سهون زودتر از روی مبل بلند شد و جلوی لوهان رو گرفت. لوهان با ناراحتی به سهون نگاه کرد و با لبهای آویزون گفت
-حتما تو اون عکس خیلی زشت افتادم.
سهون بازو های لوهان رو گرفت و پسر بزرگتر رو روی مبل نشوند و بعد از نشستن کنارش، با صدای آروم گفت
-تو هیچوقت زشت نمیشی لوهان. تو خوشگل ترین پسر روی زمینی. خیالت راحت باشه.
لوهان با اینکه قانع نشده بود و منتظر یه فرصت برای نابود کردن اون عکس بود، حرفی نزد و بی صدا کنار سهون نشست و مشغول پاک کردن اشک های مزاحمش با آستینش شد و سهون رو به خنده انداخت. سهون سریع یه دستمال کاغذی برداشت و به دستش داد تا بیشتر از اون صورتش رو با آستین هاش پاک نکنه.
سومین وقتی حواس لوشینگ نبود، عکس رو از روی میز کنارشون برداشت و به سمت لوهان رفت.
-بگیرش دست خودت باشه بهتره ولی لطفا خرابش نکن. بعدا خاطره میشه.
لوهان نگاه نامطمئنی به سومین انداخت و سومین عکس رو بیشتر به سمتش گرفت تا بهش بفهمونه نمیخواد اذیتش کنه. لوهان دستش رو جلو برد و عکس رو از سومین گرفت.
-ممنون.
سومین با گفتن"کار مهمی نکردم" راه اومده رو برگشت. لوهان عکس رو روبروی صورتش گرفت و به آغوش نصفه و نیمه ی خودش و پدرش خیره شد. صورت متعجب پدرش و صورت خیس و سرخ خودش توی اون عکس چشم آدم رو میدزدید. سهون یکم بهش نزدیک شد و با صدای آروم گفت
-دیدی گفتم تو همه جوره خوشگلی.
لوهان لب هاش رو توی دهنش کشید و بعد بی صدا رهاشون کرد.
-نخیر. اصلا هم توی این عکس خوب نیوفتادم.
سهون دستش رو دور کمر لوهان برد و بعد از تکیه دادن چونه اش روی شونه ی لوهان، گفت
-تو که نمیخوای بندازیش دور؟
لوهان لبهاش رو جمع کرد و بعد از ریز کردن چشم هاش، گفت
-دوست دارم اینکارو بکنم ولی...نه. آخه این اولین عکس من و پدرم به عنوان پدر و پسره.
سهون لبخند زد و محکمتر بغلش کرد. هردو فکر میکردن حواس هیچکس پیش اونا نیست و همه حواسشون به کیکیه که داره تقسیم میشه چون حتی مینگی هم کنارشون نبود.
پدر لوهان که تمام مدت با لبخند به کشمکش بین پسر هاش نگاه میکرد، بعد از آروم شدن جو، وقتی جنگلین مشغول تقسیم کردن کیک بین بقیه بود،  رو به لوهان و سهون گفت
-امشب همینجا بمونین. میخوام باهاتون حرف بزنم.
سهون که متوجه شده بود پدر لوهان بهشون خیره شده، عقب کشید و صاف روی مبل نشست. لوهان نگاهی به سهون انداخت و معذب به پدرش نگاه کرد.
-چشم آبوجی.
با صدای آروم گفت و پدرش انگار که خیالش راحت شده باشه، از جمع فاصله گرفت و به سمت اتاقش رفت و بهشون اجازه داد از اون حالت خجالت زده و معذب بیرون بیان. لوهان پیشدستی کیک خودش رو برداشت و یکم از کیک رو توی دهنش گذاشت. سهون نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید اینبار واقعا کسی حواسش به اونا نیست، دوباره مثل قبل دست هاش رو دور بدن لوهان حلقه کرد و چونه شو روی شونه ی لوهان تکیه داد. لوهان یکم شونه شو بالا انداخت
-نکن. الان میبینن، بد میشه.
سهون لبهاش رو آویزون کرد
-ولی من و تو خیلی وقته باهم رابطه داریم. چه اهمیتی داره اگه ببینن؟
لوهان با گونه های سرخ جواب داد
-خجالت میکشم.
سهون بوسه ای روی گونه اش زد و گفت
-خجالت نکش.
لوهان با چشم های بی حس بهش خیره شد و خیلی جلوی خودش رو گرفت تا با جمله ی " خیلی ممنون از راهنمایی کارآمدت" جوابش رو نده. سهون با دیدن نگاه لوهان خندید و بی ربط گفت
-دوست پسرت کیک میخواد.
لوهان به پیشدستی روی میز اشاره کرد
-خب بخور. جنگلین گه گه برای توهم کیک ریخته.
سهون سرش رو روی شونه اش تکون داد
-نه. تو بهم بده.
لوهان با تعجب به سهون خیره شد
-بچه شدی؟
سهون جواب داد
-نه. فقط دلم کیک میخواد.
لوهان یکم دیگه از کیک رو توی دهنش گذاشت و گفت
-خودت بخور.
سهون نگاه پر از شیطنتش رو به لب های لوهان انداخت و گفت
-تو این موقعیت، دو روش برای کیک خوردن وجود داره. اولیش اینه که مثل یه دوست پسر خوب با چنگال بهم کیک بدی و...دومیش هم اینه که خودم مثل یه دوست پسر پررو سهم کیکم رو از بین لبات بدزدم. خب...کدومش؟
سهون همونطور که اون جمله ها رو پشت سر هم به زبون میاورد، به لبهای لوهان خیره شده بود و نمیتونست سرخ شدن گونه های لوهان رو ببینه. لوهان بدون هیچ حرفی، یکم از کیک خودش رو برداشت و اینبار به جای اینکه خودش اون کیک رو بخوره، چنگال رو به لبهای سهون نزدیک کرد. سهون که فهمیده بود نقشه اش گرفته، با خوشحالی کیک رو خورد و بدون خراب کردن اون آغوش دونفره، مشغول جویدنش شد.
نمیدونستن چند دقیقه گذشته بود که سومین از جاش بلند شد و موبایلش رو به تلوزیون وسط هال وصل کرد. لوهان و سهون هردو با تعجب به سومین و لوشینگ که سعی داشتن چیزی رو توی تلوزیون پخش کنن، خیره شدن و کم کم سومین و لوشینگ توجه همه رو به خودشون جلب کردن.
با صاف ایستادن لوشینگی که پشت تلوزیون خم شده بود، همه متوجه شدن که پروژه ی اون زوج جدید، تموم شده. لوشینگ کنار سومین ایستاد و گفت
-خب بینندگان عزیز، به اخبارِ تصویری که هم اکنون به دستم رسید توجه کنید.
به موبایل سومین اشاره کرد و گفت
-خبرنگار بخش غرب کشور، آقای بیون یه سری گزارش آماده کردن که ما قراره الان باهم ببینیمشون. لطفا از جیغ زدن اجتناب کنید چون ما اینجا بچه کوچیک داریم و ممکنه بترسه.
تعظیم کوتاهی کرد و از جلوی تلوزیون کنار رفت. بلافاصله سومین ویدئویی که توی موبایلش داشت رو پلی کرد.
اولین تصویری که روی تلوزیون نقش بست، صورت بکهیون بود.
-یک دو سه، یک دو سه... راستش نمیدونم صدام خوب ضبط میشه یا نه ولی خب...وظیفه ی خودم دونستم که از اتفاقای امروز فیلم بگیرم چون حس کردم به درد آیندگان میخوره!
بکهیون دوربین رو روبروی صورتش گرفت و دستی به موهاش کشید تا مرتب بشن و بعد لبخند زد. دستی برای دوربین تکون داد و گفت
-سلام. نمیدونم کی قراره این ویدئو رو ببینه ولی امیدوارم اون شخص سهون نباشه...
با صدای آروم تر ادامه داد
-دلم نمیخواد کارمو از دست بدم.
خندید و گفت
-بگذریم. امروز 20 آپریله و تولد لوهان هیونگه. همین الان تماسمون تموم شد و هیونگ کل زمان تماس منتظر بود تولدشو بهش تبریک بگم...لوهان هیونگ متاسفم که تظاهر کردم نمیدونم تولده.
لوهان لبخند زد و منتظر بقیه ی فیلم موند. بکهیون با دوربین تو دستش قدم زنان وارد اتاقی شد و با صدای آروم گفت
-سهون کلی برنامه برای امروز داره و قراره کلی هیونگ رو حرص بده. واقعا منتظرم غروب قیافه ی هیونگ رو ببینم.
لوهان لبهاش رو جمع کرد و با دستش روی رون سهون زد
-واقعا هم حرصم دادی.
سهون کجخندی تحویلش داد
-پس اونی که سر شب از چشماش عشق میبارید، کی بود؟
لوهان چشم چرخوند و به صفحه ی تلویزون خیره شد. نمیتونست منکر این بشه که از چشماش قلب میباریده!
بکهیون دوربین رو چرخوند و حالا تصویر روی تلوزیون، سهونی بود که با کت اسپرتش درگیر بود و چانیول کنارش ایستاده بود تا موهاش رو حالت بده.
صدای بکهیون تو پس زمینه پخش شد.
-به چانیول گفتم از سفید کننده استفاده کنه چون هیونگ حسابی از خجالت گردن سهون در اومده. اوه...نباید اینو میگفتم. یادم باشه ادیتش کنم..!
صدای خنده توی فضای هال پیچید و لوهان خجالت زده به سمت سهون برگشت تا صورتش برای بقیه قابل رویت نباشه چون حتی سهون هم داشت به حرف بکهیون میخندید واینبار لوهان رو توی خجالت کشیدن همراهی نمیکرد!
بکهیون با خنده اضافه کرد
-دید زدن سهون بسه، بریم ببینیم برنامه های دیگه ی سهون واسه سورپرایز کردن هیونگ چیه.
فیلم قطع شد و بلافاصله فیلم بعدی پخش شد. لوهان و سهون به راحتی میتونستن متوجه بشن مکان فیلمبرداری، منطقه ایه که برای فن میتینگ آیدل مورد علاقه اش آماده شده بود.
بکهیون همونطور که به سمت چیدمان دکور میرفت، گفت
-هیونگ باید به سهون افتخار کنه. سهون یه هفته ی تمام ازم خواهش میکرد لو بدم هیونگ از کدوم خواننده خوشش میاد. البته امیدوارم حالا که خرش از پل گذشته و فهمیده هیونگ کانگتا رو دوست داره، منو یادش نره. صرفا جهت اطلاع میگم آقای اوه، من هنوز منتظر بلیط کنسرت سوپرجونیورم!
سهون سر تکون داد و با خنده، جوری که انگار داره جواب بکهیون رو میده، گفت
-نگران نباش، بلیطارو میخرم واست.
لوهان با تعجب به سهون خیره شد
-یعنی...کانگتا هیونگ شانسی اونجا نبود؟ تو آورده بودیش؟
سهون با انگشت اشاره اش روی بینی لوهان زد
-آخه کانگتای ایچ او تی همینطور الکی میاد تو مجتمع اجرا کنه؟
-ولی من فکر کردم فن میتینگه.
سهون سر تکون داد
-خب...تعداد فن میتینگایی که توی مجتمع ما برگذار میشه خیلی زیاده، حق داری شک کنی. ولی من یه هفته ی کامل رو مخ مینهو هیونگ کار کرده بودم تا باهام بیاد و خواننده ی محبوب جنابعالی رو بیاریم مجتمع.
لوهان با چشم های شیشه ای ، نگاهش رو بین چشم های سهون چرخوند.
-سهونا...
سهون به یه لبخند بسنده کرد و با صدای آروم گفت
-اینطوری نگاهم نکن. نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.
لوهان نگاهش رو برگردوند و با خجالت مثل بقیه که تمام حواسشون به تلوزیون بود، به بکهیونی که حالا داشت از خودش فیلم میگرفت، خیره شد.
-خب اینم از بخش خواننده. الان ساعت 5 بعد از ظهره و تا اومدن هیونگ فقط یک ساعت وقت مونده. کلی هم گل رز سفید منتظر هیونگن و همه ی کسایی که برای کانگتا هیونگ اینجا جمع شدن، نقش خودشون رو گرفتن.
لبهاش رو به میکروفون پایین گوشی نزدیک کرد و با صدای آروم گفت
-به کسی نگین ولی سهون برای اینکه طرفدارا باهاش همکاری کنن، بهشون گلدن کارت داده. البته اول از همه به من داد تا لو بدم لوهان هیونگ کشته مرده ی ایچ او تی بوده.
کارت طلایی رنگی رو بالا گرفت و گفت
-این گُلدن کارت مجتمعه. هرکی اینو داشته باشه، میتونه تا یه ماه از همه ی خدمات مجتمع با 50 درصد تخفیف استفاده کنه...
و بعد به شوخی اضافه کرد
-فک کنم همه ی دخترایی که اینجان میتونن جهیزیه شون رو همینجا بخرن...
صدای "اوه" گفتن های پیاپی توی فضای هال بالا گرفت و لوشینگ گفت
-من 7 ساله به عنوان طراح و معمار اصلی این مجتمع کار میکنم حتی این کارت رو از نزدیک ندیدم...
سومین آهی کشید و گفت
-خدا شانس بده...
لوشینگ لبهاش رو روی هم فشرد و با چشم های برزخی به سومین خیره شد
-یعنی الان منظورت این بود که راضی نیستی که با منی؟
سومین سرش رو به دو طرف تکون داد
-اصلا هم اینو نگفتم.
دست لوشینگ رو گرفت وبا صدای آروم لب زد
-میدونی که دوستت دارم اوپا...
لوشینگ نفس عمیقی کشید و گفت
-بذار ببینیم آخر این ویدئو به کجا میرسه، بعدا صحبت میکنیم.
و سومین هم از خدا خواسته، به سمت تلوزیون برگشت. اما لوهان نه حرفی زد و نه به سمت سهون برگشت. حس میکرد حتی نمیتونه درباره ی میزان خرجی که کادوی تولدش روی دست سهون گذاشته، فکر کنه چه برسه به حرف زدن درباره اش. قلبش دو برابر سرعت قبلی خودش میتپید و داشت دیوونه اش میکرد اما باز هم نمیتونست چیزی بگه. اصلا چی باید میگفت؟ بازم تشکر میکرد؟ واقعا میتونست جواب همه ی کارهایی که سهون براش کرده بود رو با فقط"تشکر کردن" بده؟
-خب...اینم از گلا.
بکهیون دوربین رو برگردوند و گل های سفید رنگی که توی دوتا سبد خیلی بزرگ چیده شده بودن، رو نشون داد.
-من پیشنهاد دادم گل قرمز بگیریم ولی سهون گفت سفید. دلیلش رو هنوز نفهمیدم ولی خب زیاد هم به من ربطی نداره.
دوربین رو دوباره روی خودش برگردوند و گفت
-خب..اینم از این. فیلم رو همینجا متوقف میکنم تا وقتی که هیونگ برسه.
ذوق زده اضافه کرد
-خیلی دلم میخواد قیافه ی هیونگ رو ببینم.
و دوباره گوشی رو به لبهاش نزدیک کرد و با صدای آروم و زمزمه مانند گفت
-امیدوارم لوهان هیونگ با دیدن کانگتا، سهون رو فراموش نکنه. 
لوشینگ با خباثت گفت
-وای واقعا کنجکاوم. چون یادمه لوهان اونموقع واقعا عاشق کانگتا بود.
لوهان بلافاصله مخالفت کرد
-نهه.. اصلا هم اینطور نبود.
شینگجه همونطور که مشغول تمیز کردن صورت خامه ای مینگی با دستمال کاغذی بود، گفت
-دقیقا همینطور بود. همه مون اونموقع بودیم و دیدیمت لوهان. از 9 سالگیت که این گروه تشکیل شد تا 24 سالگیت کشته مرده ی ایچ او تی بودی.
لوهان با خجالت صورتش رو بین دست هاش قایم کرد
-اینطوری ها هم نبود. من فقط طرفدارشون بودم.
سهون با خنده دستش رو دور بدن لوهان پیچید و تو گوشش گفت
-مهم نیست. من که میدونم الان عاشق منی...
لوهان سرش رو به سمت سهون برگردوند و گفت
-هیچوقت فکرش هم نمیکردم انقدر به خاطر تولدم هزینه کنی. من به یه شامپین متالیک و یه شب گرم که کنار هم روی تختمون دراز بکشیم و فیلم ببینیم راضی بودم.
سهون بوسه ای روی گونه اش گذاشت
-مگه میشه تولد یه فرشته رو ساده جشن گرفت؟
لوهان با خجالت زمزمه کرد
-اینجوری نگو. من برای تولدت فقط یه کیک ساده درست کرده بودم و یه کادوی کوچیک برات خریدم. این همه تدارک دیدن برای تولدم شرمنده ام کرد.
سهون لبهاش رو به گوش لوهان نزدیک کرد و گفت
-عشق که بده و بگیر نیست. من عشقتو توی همون کیک ساده حس کردم. ولی... تو ارزشت بیشتر از ایناست لوهان. منم بجز تو هیچکس دیگه ای رو تو زندگیم ندارم که براش پول خرج کنم. ناراحت نباش مرد کوچولوی من. بیا کنار هم از بقیه ی زندگیمون لذت ببریم.
سرش رو به عقب چرخوند و به چشم های سهون که حالا پر شده بودن از افتخار و عشق، خیره شد. چی میتونست بگه؟ چرا هر بار جلوی سهون کم میاورد و دهنش بسته میشد؟
سهون لبخندی زد و نگاهش رو از لوهان گرفت و به لبهاش داد.
-میدونی...اون زمان که تمام داراییت توی حساب بانکیت بود و تو بدون اینکه ناراحت بشی، از بی پولیم گله کنی یا رهام کنی، اون حساب رو در اختیار من گذاشته بودی، به خودم قول دادم بعد از پیدا کردن یه شغل درست و حسابی، ده برابرش رو برات جبران کنم...و خب تا اینجا تقریبا هیچ کاری واست نکردم.
لوهان سرش رو پایین انداخت
-شوخی میکنی؟ مطبی که توش کار میکنم. این تولد مجلل...اینهمه پول خرج کردی اونوقت میگی...
-لوهان.
سهون حرفش رو قطع کرد و گفت
-پول برای من هیچ ارزشی نداره اگه تو نباشی.
دستش رو زیر چونه ی لوهان برد و سرش رو بلند کرد. خیره تو چشم های لوهان، لب زد
-فهمیدی؟
لوهان برای بار چندم تو اون شب، تقریبا لال شد. سهون چطور میتونست انقدر راحت و بی دردسر قلبش رو به تپش بندازه؟ یعنی نمیدونست وقتی اینطوری جدی درباره ی عشقشون حرف میزنه، لوهان رو برای پریدن روش و بوسه بارون کردن صورتش تحریک میکنه؟
هر دو بهمدیگه خیره بودن و انگار زمان متوقف شده بود. صدای بکهیون تو پس زمینه پخش میشد اما هیچکدومشون نمیشنیدن. حتی اینبار صدای لوشینگ هم بلند شده بود ولی باز هم سهون و لوهان هیچی از اطراف نمیفهمیدن. فقط و فقط چشم هاشون رو روی هم نگه داشته بودن و بدون حرف، یه دنیا کلمه رو از طریق چشم هاشون منتقل میکردن. لوهان گاهی فکر میکرد سهون جوری نگاهش میکنه که انگار باور داره لوهان رویاییه که به حقیقت بدل شده و تن لوهان رو با نگاهش میلرزوند.
نمیدونستن چند دقیقه گذشته بود که صدای جیغی اونارو از خلوت دو نفره شون بیرون کشید. بکهیون با شنیدن صدای جیغ طرفدارای کانگتا که در اصل داشتن برای زوج گی وسط سالن فن گرلی میکردن، پشت دوربین خندید و گفت
-میتونم ببینم که هیونگ داره با تموم وجودش جلوی خودش رو میگیره که سهون رو نبوسه...اوه اینو هم نباید میگفتم. ببخشید. بعدا ادیتش میکنم.
لوهان نگاهی به تصویر روی تلوزیون انداخت و با خجالت گفت
-نمیشه این نمایش رو تمومش کنیم؟
سومین به شوخی گفت
-چیه؟ نکنه واقعا در نهایت تولدت به یه صحنه ی طرفدار پسند ختم شده؟
لوهان برای بار چندم تو اون شب صورت سرخش رو تو دست هاش گرفت و خودشو از دید بقیه پنهان کرد، در حالی که داشت زیر لب بکهیون رو نفرین میکرد و برای تلافی کردن این کارش نقشه میکشید.
سهون لوهانی که داشت با سر تو سینه اش فرو میرفت تا خودش رو پنهان کنه، بغل کرد و بهش اجازه داد سرش رو روی شونه اش بذاره.
-همینجا بمون. باید خداروشکر کنیم که پدرت خیلی وقته رفته اتاقش.
لوهان زیر لب "اوهوم" ای زمزمه کرد و یکم سرش رو برگردوند تا از گوشه ی چشم به تلوزیون دید داشته باشه. البته دیگه آخر های ویدئو بود و خود لوهان هم میتونست با تموم شدن آهنگی که سهون براش تدارک دیده بود، اینو حدس بزنه. بکهیون دوربین رو روی خودش برگردوند و گفت
-خب اینم از تولد لوهان هیونگ.
لبخندی زد
-تولدت مبارک هیونگ. امیدوارم یه عالمه اتفاق خوب برات بیوفته. میدونم الان داری نقشه میکشی واسم تلافی کنی ولی حواست باشه خودتون هم هنوز ازدواج نکردین و ممکنه بکهیون خبیث درونم بیدار بشه و کلی اذیتتون کنه..! بگذریم. بازم تولدت مبارک. سعی کن سی سال بعدی رو کنار سهون حسابی خوش بگذرونی. دوستت دارم هیونگ.
دستی برای دوربین تکون داد و تصویر سیاه شد.
لوهان با تموم شدن فیلم، قبل از اینکه بقیه به سمتش برگردن و متوجه اون آغوش بشن، خودش رو از بغل سهون بیرون کشید. طبق چیزی که فکر میکرد، اولین نفر جنگلین به سمتشون برگشت و گفت
-نمیدونم میخوای از بک انتقام بگیری یا نه ولی من باید اینکارو میکنم.
با تعجب به برادر بزرگترش خیره شد
-چی؟ چرا؟
جنگلین به همسرش که با لبهای آویزون کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت
-با این فیلم کاری کرد کانون گرم خانواده مون تهدید بشه.
لوهان نیمچه لبخندی زد و شینگجه تائید کرد
-موافقم. به نظرت آخر هفته چطور واسش تلافی کنیم؟
لوهان با نگرانی گفت
-نه. بکهیون گناه داره. میدونین چند ماهه داره برای مراسمشون برنامه میچینه؟
لوشینگ دست راستش رو مشت کرد و به کف دست چپش کوبید
-قبل از اینکه از این اتفاقات فیلم بگیره باید فکرش رو میکرد.
سهون میتونست متوجه بشه برادر های لوهان فقط دارن شوخی میکنن تا حال برادر خجالت زده شون رو عوض کنن اما مثل اینکه لوهان خیلی جدی گرفته بود. دستش رو دور کمر لوهان برد و گفت
-راست میگن. من اصلا دلم نمیخواست یه همچین چیزای خصوصی و محرمانه ای بین خانواده ات پخش بشه. از اون بدتر، اگه این فیلما بیوفته دست مردم چی؟
لوهان با تعجب گفت
-ولی یه عالمه آدم اونجا ازمون فیلم گرفتن سهونا.
سومین برای تموم کردن اون بحث، با خنده گفت
-بس کنین اوپا فکر میکنه دارین جدی میگین.
لوشینگ با جدیت گفت
-مگه داریم شوخی میکنیم؟
سومین چشم چرخوند و با دست به بازوی دوست پسرش زد.
-بس میکنی یا نه؟ انقدر لوهان اوپا رو نترسون.
لوشینگ با "آه" کوتاهی به تکیه گاه مبل، تکیه داد.
-یعنی انقدر بازیگیریمون خوبه؟
لوهان که متوجه شده بود داشتن اذیتش میکردن، با اخم به سمت سهون برگشت و گفت
-اونا داشتن سر به سرم میذاشتن، تو هم کمکشون کردی..؟
سهون شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-تقصیر من نیست که قیافه ی ترسیده ات انقدر کیوته.
لوهان خواست دوباره اعتراض کنه که جنگلین همراه همسرش بلند شد و گفت
-ما باید بریم.
لوشینگ سر تکون داد و گفت
-ماهم همینطور. دیگه دیروقته. سو فردا صبح کلاس داره.
سهون رو به لوشینگ گفت
-آبونیم گفت من و لوهان امشب اینجا بمونیم پس...خونه خالیه.
چشمکی به لوشینگ زد و لوشینگ دور از چشم سومین با دستش قلب بزرگی بالای سرش درست کرد
-مرسی داماد...
لوهان با خنده گفت
-سومین بفهمه موهاتو تک به تک از روی سرت میکنه.
لوشینگ پشت چشمی نازک کرد
-از خداشم باشه.
-چی؟
سومین  که متوجه موضوع صحبتشون نشده بود، با تعجب و کنجکاوی پرسید و لوشینگ لبخند معذبی تحویلش داد
-هیچی. بریم.
سومین به سمت لوهان و سهون برگشت و براشون دست تکون داد و پشت سر لوشینگ بیرون رفت. شینگجه، مینگی رو که گیج خواب بود، روی دست هاش بلند کرد و گفت
-ما هم میریم. احتمالا آبوجی امشب بهتون سخت میگیره.
لوهان نفس عمیقی کشید و گفت
-واسش آمادگی ندارم.
شینگجه لبخندی تحویل برادر کوچیکش داد و گفت
-تولدت مبارک لوهان.
لوهان متقابلا لبخند زد
-ممنون گه گه.
شینگجه دستش رو روی سر لوهان کشید و بعد از بهم ریختن موهاش، گفت
-طاقت بیار. فردا باید بری مطب.
لوهان مقابل چشم های متعجب و پر از سوال سهون لب زد
-سعی میکنم. مراقب خودتون باشین.
شینگجه سر تکون داد و بدون حرف دیگه ای به سمت در خروجی رفت. لوهان و سهون تا بسته شدن کامل در صبر کردن و بعد از تنها شدن، کنار هم روی مبل تقریبا ولو شدن.
لوهان همونطور که سرش رو به شونه ی سهون تکیه داده بود، خمیازه ای کشید و گفت
-خیلی خسته شدم.
سهون با کنجکاوی پرسید
-چرا جوری حرف میزدن که انگار قراره اتفاق بدی بیوفته؟
لوهان تکخندی زد و گفت
-خب...راستش وقتی پدرم گفت اینجا بمونیم میخواد باهامون حرف بزنه، در اصل میخواد دوئل راه بندازه.
سهون با تعجب، ابروهاش رو بالا داد و با چشم های درشت شده به لوهان خیره شد. لوهان نگاهی به صورت متعجب و تا حدودی ترسیده اش انداخت و گفت
-دوئل سر اینکه کی ظرفیت الکلش بیشتره.
سهون نفس راحتی کشید و دستش رو پشت کتف لوهان برد.
-ترسوندیم.
لوهان بلافاصله گفت
-باید هم بترسی. هیچکس تاحالا نتونسته پا به پای پدرم جلو بره.
سهون صورتش رو به صورت لوهان نزدیک کرد و خیره به لبهاش زمزمه کرد
-مگه نمیدونی دوست پسرت چقدر قویه؟ من با این چیزا مست نمیشم.
لوهان دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و گفت
-خب...ببینیم و تعریف کنیم.
////////////////
-آه خدایا خیلی سنگینی.
لوهان با عصبانیت گفت و سهون رو روی تخت نشوند. سهون بلافاصله روی تخت دراز کشید و با لحن بی حالی گفت
-تو...کوچولویی.
لوهان با عصبانیت موهاش رو بالا زد و کنار سهون نشست. پایین تیشرت سهون رو گرفت و آروم بالا کشیدش و همونطور که لباسش رو در میاورد، زیر لب غر زد
-دوتا مرد گنده عین دوتا نینی کوچولو. آخه مگه مجبوری تا خرخره مشروب بخوری؟
سهون بی حال، با چشم های خمار به لوهان خیره شد و با لحن مظلومانه ای گفت
-ولی...من بردم.
لوهان با خنده دستی به موهای سهون کشید و گفت
-اوهوم. تو بردی.
سهون یکم خودش رو به سمت لوهان کشید و سرش رو روی پاهای لوهان گذاشت. پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و بعد از یه سکسکه ی نیمه بلند، گفت
-باید میبردم....چون تو مال منی...
لوهان همونطور که موهاش رو نوازش میکرد، جواب داد
-من همیشه مال توام سهون. لازم نبود ثابتش کنی.
سهون درحالی که داشت از هوش میرفت، زمزمه کرد
-لوهان...مال سهونه.
لوهان قبل از اینکه سهون خوابش ببره، دستش رو زیر گردنش برد و بدون توجه به ناله های اعتراض آمیزش، اونو روی تخت نشوند. از روی تخت بلند شد و کمکش کرد بالا تر بخوابه و بالشتش رو براش صاف کرد. بعد از مطمئن شدن از درست بودن جای سهون، دست به کمربندش برد و شلوار جین تنگش رو از پاهاش در آورد. میدونست پدرش هیچوقت در اتاقش رو بی اجازه باز نمیکنه و به خاطر همین خیالش راحت بود که قرار نیست سهون رو تو اون وضعیت ببینه.
پتو رو روی بدن سهون کشید و بعد از باز کردن کمربند خودش و در آوردنش، با تک تیشرت توی تنش روی تخت خوابید. بلافاصله سهون دست راستش رو دور کمرش پیچید و سرش رو روی شونه اش گذاشت.
لوهان دست هاش رو باز کرد و به سهون اجازه داد جوری که راحته تو بغلش دراز بکشه. بعد از درست شدن موقعیت مکانی دوست پسرش، دست هاش رو دور بدنش پیچید و گفت
-بیا زودتر بخوابیم. فردا باید برم سر کار.
سهون با صدای آرومی زمزمه کرد
-اتاقت...بوی تورو میده.
لوهان لبخندی زد و سهون ادامه داد
-بوی الانت رو نه. بوی اونموقع رو میده.
لوهان با تعجب پرسید
-اونموقع؟
سهون با چشم های بسته گفت
-اونموقع که موهات بلند بود و لباسای دخترونه میپوشیدی. اونموقع که عطر نمیزدی به خودت و لباسام همه بوی تن تورو میدادن. اونموقع که تختت شده بود حاشیه ی امن زندگیم و بالشتت اکسیژنم.
لوهان دستش رو روی موهای سهون کشید و همونطور که نوازشش میکرد، گفت
-دوست داری عطر نزنم به خودم؟
سهون خندید و گفت
-آره.
لوهان میدونست این سرخوشی سهون و خنده های بی جاش به خاطر الکله پس فقط به کلماتش دقت میکرد.
-باشه. دیگه عطر نمیزنم.
سهون با لبخند محکمتر بغلش کرد و حرفی نزد. دوباره اتاق قدیمی لوهان تو سکوت فرو رفت و لوهان مشغول فکر کردن شد. خیلی وقت بود که سهون از گذشته شون حرف نمیزد و این شاید اولین بار بعد از شروع دوباره ی رابطه شون بود که سهون بهش میگفت یه چیزی از اونموقع رو بیشتر از الان دوست داشته.  و لوهان به این نتیجه رسید که دیگه نباید از عطر کاپلیشون استفاده کنه چون سهون از یه عطر غریبه خوشش نمیاد.
-دوستت... دارم لوهانی.
سهون بیحال زمزمه کرد و لوهان رو شگفت زده کرد. انگار سهون با وجود مست بودنش، هوشیار بود. انگار میفهمید داره چی میگه و با گفتن جمله های عاشقانه، داشت قلبش رو به دردسر مینداخت. انگار تمام جمله هاش از قبل برنامه ریزی شده بودن تا لوهان رو برای بار هزارم تو دام بندازن و خب...لوهان کسی نبود که با طناب عشق سهون، تو چاه نره..!

You're the most expensive thing that I have.
تو با ارزش ‌ترين چيزى هستى كه من دارم.


قسمت صد و شانزدهم
لوهان کاسه ی سوپ حلزون رو روبروی سهون و پدرش که تازه بیدار شده بودن، گذاشت و گفت
-به خاطر شما دوتا مجبور شدم نصف مراجعین امروزم رو کنسل کنم.
نگاه برزخیش رو بین سهون و پدرش چرخوند و گفت
-دارم میرم سرکار. از خونه تکون نمیخورین. امیدوارم تا زمان شام که برمیگردم، دوباره مست پیداتون نکنم.
پدر لوهان با خنده گفت
-اینجور مواقع دقیقا کپی مادرت میشی.
لوهان دست به سینه ایستاد
-با شما هم بودم آبوجی. بچه که نیستین. میدونین انقدر الکل چه بلایی سر کبدتون میاره؟
پدر لوهان نگاه معذبی به سهون که بی صدا مشغول خوردن ناهارش بود، انداخت و گفت
-خیلی خب. غر زدن بسه دیگه. برو.
لوهان نفس عصبی کشید و گفت
-برای شام یه چیزی میخرم. دست به آشپزخونه نزنین. فهمیدین؟
سهون با سر پایین افتاده سر تکون داد و پدر لوهان اعتراض کرد
-یــــــااااا...قبل اینکه تو تاتی تاتی راه رفتن رو یاد بگیری، من تو ارتش...
لوهان حرفش رو قطع کرد
-به خاطر همون شاهکارهای آشپزیتون دفعه قبل شینگ شینگ گه رو فرستادین بیمارستان. پس لطفا سمت آشپزخونه هم نرین.
لوهان گفت و به سمت کانتر رفت. موبایلش و سوییچ ماشین سهون رو برداشت و دوباره به سمت میز ناهارخوری رفت.
-لطفا اجازه بدین سرکار آرامش داشته باشم.
پدر لوهان نگاهی به پسرش انداخت و سر تکون داد
-باشه. مراقب خودت باش.
لوهان لبخند زد. خم شد و گونه ی پدرش رو بوسید.
-باشه. سعی میکنم زود بیام.
به سمت سهون رفت و گونه ی سهون رو هم بوسید و باعث شد سر دوست پسرش با تعجب بالا بیاد و با پدرلوهان چشم تو چشم بشه. هر دو با برخورد نگاهشون باهم، سرشون رو پایین انداختن و لبخندی به لب لوهان آوردن. لوهان حس میکرد بعد از شب قبل و مراسم دوئل اون دوتا، پدرش از سهون خجالت میکشه. تو دلش دعا کرد این حالت خجالت زده و شرمگین بینشون خیلی زود از بین بره و به سمت در ورودی راه افتاد
-من رفتم.
دستی تکون داد و با قدم های سریع از خونه بیرون رفت و سهون و پدرش رو تنها گذاشت...
و خب تا اواسط غذاخوردنشون، فقط صدای چاپستیک ها بود که به گوش میرسید و باد ملایمی که از بین پنجره های باز هال داخل میشد. نه سهون حرفی میزد و نه پدر لوهان. هردو میدونستن شب قبل زیاده روی کردن و هرچی تو دلشون بوده بهمدیگه گفتن و حالا ازهمدیگه خجالت میکشیدن.
-بابت دیشب متاسفم. وقتی گفتم پدر بی اعصابی بودین، منظوری نداشتم! فقط یهو از دهنم پرید. واقعا متاسفم.
سهون زیر لب گفت و پدر لوهان بی صدا و با خجالت، دستی به گردنش کشید.
-منم...بابت گفتن"پسره ی لوس خرپول" متاسفم!
سهون سرش رو بلند کرد و به پدر لوهان خیره شد.
-پس...چطوره همه چیزو فراموش کنیم؟
پدر لوهان معذب خندید
-عالیه.
سهون دوباره سرش رو پایین انداخت و بی صدا خندید. حس میکرد لوهان واقعا درست میگفته و اون دوتا کنار هم شبیه دوتا بچه ی کوچولو و بی تجربه ان.
-نظرت چیه بریم ماهیگیری؟
سهون لبهاش رو تو دهنش کشید و بعد از چند ثانیه، رهاشون کرد.
-ولی لوهان گفت بمونیم خونه.
پدر لوهان یکم از سوپش رو خورد و گفت
-خب بهش نمیگیم. تا قبل از برگشتنش هم بر میگردیم خونه.
سهون سریع مخالفت کرد
-نمیتونم بهش دروغ بگم. راحت میفهمه.
پدر لوهان برای جلوگیری از ضایع شدن گفت
-آفرین. داشتم امتحانت میکردم!
سهون که فکر کرده بود واقعا منظور پدر لوهان همین بوده، خوشحال از سربلند شدن تو امتحانش، ذوق زده سرش رو پایین انداخت. پدرلوهان نگاهش رو دور تا دور هال چرخوند و بعد گفت
-هوا خیلی خوبه.
سهون تائید کرد
-بله. خیلی خوبه.
پدر سهون یهویی سر جاش صاف نشست و خیره تو چشم های سهون گفت
-فهمیدم چیکار کنیم.
///////////////////
-خسته نباشی.
سهون با لبخند گفت و لوهان درحالی که نمیتونست جلوی لبخند ذوق زده شو بگیره، گفت
-قرار بود تو خونه بمونین.
سهون دستش رو محکم گرفت و بعد از انداختنش تو جیب کت خودش، همونطور که به سمت جایی که پدر لوهان نشسته بود میرفتن، گفت
-نقشه ی پدرت بود. گفت تاحالا نیاوردتت ماهی گیری چون تو یه دختر بودی.
لوهان خودش رو به سهون چسبوند.
-راستش...وقتی گفتی بیام اینجا فهمیدم چه خبره و کلی ذوق زده شدم.
سهون به صورت خوشحالش خیره شد و ابرو بالا انداخت
-پس چه کار خوبی کردیم که خونه نموندیم.
لوهان لبهاش رو جمع کرد
-ولی تصمیم داشتم دعواتون کنم.
سهون نفس عمیقی کشید
-عیب نداره. به دیدن این صورت خندونت می ارزه.
لوهان لبش رو گزید تا خنده شو پنهان کنه. سهون باز هم داشت مستقیما با قلبش بازی میکرد.
-اومدی؟
پدر لوهان پرسید و لوهان با خوشحالی دست سهون رو کشید و به سمت پدرش رفت. خودشو به پدرش چسبوند و خیره به ماهی هایی که داشتن کباب میشدن، گفت
-احیانا چیز عجیبی که بهشون نزدین؟ اصلا دلم نمیخواد امشب راهی بیمارستان بشم.
سهون جواب داد
-نه نترس. آبونیم خیلی هم خوب درستشون کردن. شرط میبندم ماهی کبابی به این خوشمزگی هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه.
لوهان از پدرش جدا شد و کنار سهون روی زیراندازشون نشست. سرش رو به شونه ی سهون تکیه داد و گفت
-امروز خیلی روز خسته کننده ای بود.
سهون نگاهی به پدر لوهان که حواسش به ماهی ها بود، انداخت و بعد از مطمئن شدن از سفید بودن وضعیت، بوسه ای روی لبهای نیمه باز لوهان زد.
-بریم خونه یه ماساژ تایلندی توپ مهمون منی.
لوهان نیشخند زد
-مطمئنی قرار نیست بعدش تو مهمون من بشی؟
سهون با خنده گفت
-اصلا هم اینطوری نیست.
لوهان سر تکون داد و گفت
-امیدوارم.
نگاهش رو به غروب آفتاب روبروش داد و گفت
-اگه میدونستم از صبح نمیرفتم. حیفه که موقع غروب آفتاب رسیدم.
-دفعه ی بعد از صبح میایم. یا...شاید هم شب اومدیم و همینجا چادر زدیم.
لبهاش رو به گوش لوهان چسبوند
-دوتایی.
لوهان با خنده خودش رو جمع کرد تا از لبهای سهون دوربشه. پدر لوهان با کباب کردن همه ی ماهی ها،  درحالی که سه تا سیخ ماهی توی دستش بود، به سمتشون رفت و اونارو روی فویلی که از قبل سهون آماده کرده بود، گذاشت.
-بفرمایین. اینم از ماهی.
لوهان با خوشحالی یکی از سیخ هارو گرفت و یکم از ماهی رو خورد.
-واو آبوجی. خیلی خوشمزه اس.
پدر لوهان با لبخند گفت
-پس بیشتر بخور.
لوهان تیکه ی بزرگی از ماهی رو برداشت و بعد از تمیزکردنش و گرفتن استخوان هاش، اونو تو دهنش انداخت. با خوشحالی "هوم"ای گفت و مشغول تمیز کردن یکم دیگه از ماهی شد.
بعد از تمیز کردنش، بی صدا اونو به لبهای سهون نزدیک کرد و سهون با خوشحالی قبولش کرد. براش سخت بود مثل همیشه با سهون رفتار کنه اون هم وقتی پدرش روبروشون نشسته ولی میتونست بیصدا اینکارا رو بکنه تا توجه پدرش جلب نشه.
پدر لوهان بعد از خوردن یکم از ماهیش، پرسید
-پروازتون برای چه روزیه؟
سهون جواب داد
-برای چهارشنبه اس آبونیم.
پدر لوهان سر تکون داد
-کی برمیگردین؟
لوهان با کنجکاوی نگاهی به سهون انداخت و سهون گفت
-من و چانیول تصمیم گرفتیم مدت بیشتری اونجا بمونیم پس...فکر کنم میوفته برای دوشنبه.
-پس...بیاین شنبه ی بعدیش با هم بریم کوهنوردی. به لوشینگ و پسرا هم میگم بیان.
لوهان با خوشحالی پرسید
-منم میتونم بیام؟
سهون قبل از پدر لوهان جواب داد
-جناب عالی اصل کاری هستی. معلومه که باید بیای.
لوهان ذوق زده گفت
-همیشه به شینگ گه گه حسودیم میشد که با آبوجی همه جا میرفت.
سهون دستی به موهاش کشید و گفت
-از این به بعد لوهیونگ به تو حسودیش میشه.
لوهان نگاهی به پدرش انداخت و گفت
-حس میکنم شما دوتا خیلی بهمدیگه نزدیک شدین. وقتی نبودم چیکار کردین؟
سهون نگاهی به پدر لوهان انداخت و گفت
-آبونیم آلبوم عکس هاتو آوردن و باهم نشستیم دیدیمشون.
لوهان سیخ ماهی رو روی فویل برگردوند و با صدای بلند گفت
-چییی؟ آبوجیییییی چرا بهش نشون دادیش؟
پدرلوهان با خنده گفت
-تقصیر من نیست. خودش خواست.
سهون شونه هاشو با بیخیالی بالا انداخت
-به نظر من که خیلی کیوت بودن عکسات. مخصوصا اون عکسایی که تو تولد شینگجه هیونگ گرفته بودی و با گریه کیک میخوردی. آبونیم گفتن اونموقع هشت سالت بوده.
لوهان با لبهای آویزون گفت
-اشتهام کور شد.
سهون یکم از ماهی تمیز شده رو به لبهاش نزدیک کرد و گفت
-بخور. میدونم میری مطب هیچی نمیخوری.
لوهان دهنش رو باز کرد و با همون صورت توهم به سهون اجازه داد بهش غذا بده.
-در ضمن. من نبینم کی میخواد ببینتشون؟
لوهان سرش رو برگردوند و با قهر گفت
-نباید میدیدی.
سهون دستش رو دور کمرش پیچید و لوهان رو به سمت خودش برگردوند.
-بس کن. مرد گنده که قهر نمیکنه.
لوهان با صدای آروم گفت
-ولی تو گفتی هنوز بزرگ نشدم.
سهون به صورت نمایشی فکر کرد و گفت
-خب...از دیشب دیگه بزرگ شدی. البته به صورت موقت. احتمالا امشب دوباره کوچولو میشی.
لوهان بی اختیار خندید و مشغول خوردن بقیه ی غذاش شد. پدر لوهان نگاهش رو به خورشیدی که حالا کاملا داشت پشت آب قایم میشد، داد و بی مقدمه گفت
-گاهی غبطه میخورم که چرا اونموقع برای نزدیک شدن به مادرت، راه های بهتری رو انتخاب نکردم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-اگه اونموقع میدونستم میخواد زود ترکم کنه، هرهفته میاوردمش ماهیگیری. با خودم میبردمش کوه نوردی، خرید، سینما، رستوران...شاید اینطوری رابطه مون بهتر میشد و تو مجبور نمیشدی کل عمرت رو تو اونهمه عذاب بزرگ بشی. صادقانه وقتی به عکسای قدیمیت نگاه میکنم، قلبم درد میگیره لوهان. از خودم متنفر میشم که مجبورت کردم اینطوری زندگی کنی. از خود احمقم که مثل یه ترسو به یه همچین بهانه ای متوسل شدم تا به مادرت نزدیک بشم، بیزار میشم. گاهی فکر میکنم شاید از اون اول نباید میرفتم دنبال مادرت. شاید مادرت بدون من، بهتر زندگی میکرد.
لوهان با ناراحتی رو زانو هاش به سمت پدرش رفت و پشت سرش نشست. دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو روی کتفش گذاشت.
-اینجوری نگو آبوجی. من مطمئنم اومونی هم نمیدونسته تو دلت چی میگذره. وگرنه باهات بهتر رفتار میکرد.
پدرش سرش رو به دو طرف تکون داد
-تقصیر خودمه. باید اون طرز تفکر قدیمیمو دور میریختم. اصلا مگه چه ایرادی داره یه زن ماهیگیری کنه؟ مگه چه مشکلی داره اگه یه زن با همسرش بره کوهنوردی؟خودم محدودش کردم و حبسش کردم تو چهارچوب خونه مون. کاری کردم که حتی بیشتر از قبل ازم دور بشه.
لوهان قفل دست هاش رو محکم تر کرد و با ناراحتی پدرش رو صدا زد
-آبوجی.
-چند وقتیه که دارم به این فکر میکنم که باید مثل سهون شجاع میبودم. باید باهاش حرف میزدم و کمکش میکردم از منطقه ی امن کوچیکی که برای خودش ساخته بیاد بیرون. باید کل دنیا رو براش به منطقه ی امنش تبدیل میکردم. درست مثل کاری که سهون برای تو کرد.
لوهان از پدرش جدا شد و جوری نشست که به صورتش کاملا دید داشته باشه. پدرش جوری حرف میزد که کاملا گیج شده بود. حتی صدایی از سهون هم در نمیومد و این نشون میداد که دوست پسرش هم به اندازه ی خودش گیج شده.
پدر لوهان نگاهی به صورت متعجب لوهان انداخت و گفت
-من پدرتم لوهان. اما...تمام دخالتم توی زندگیت تا همینجا بود. دیگه هیچوقت توی زندگیت دخالت نمیکنم. تو آزادی هرکاری که خودت دوست داری انجام بدی. من مثل یه پدر، از تصمیماتت، حتی اونایی که به نظر بقیه احمقانه بیاد هم حمایت میکنم.
بزاقش رو به سختی قورت داد و درحالی که واقعا براش سخت بود این جمله رو به زبون بیاره، گفت
-سهون واقعا پسر خوبیه. امیدوارم توی کل زندگیت، بتونی مثل همین الان بهش تکیه کنی.
پدر لوهان گفت و برای بار دوم تو اون چند روز شگفت زده اش کرد. نمیدونست چی باعث شده پدرش به اون نتیجه برسه و با حرف هاش بهش بفهمونه اصلا مشکلی با اینکه اسم سهون به عنوان همسر تو شناسنامه اش ثبت بشه، نداره. انقدر تعجب کرده بود که حس میکرد مثل شخصیت های کارتونی، دوتا شاخ بزرگ روی سرش سبز شده.
قلبش بی وقفه و با شدت میتپید و حس شیرینی رو توی وجودش پخش میکرد. حتی تو خوابش هم نمیدید یه روز پدرش انقدر عوض بشه. اصلا مگه امکان داشت اون آدم خشک مذهبی که سایه ی همجنسگراهارو با تیر میزد و حتی زمان استبداد کره، چند تا از اونارو دستگیر کرده بود و شکنجه کرده بود، یه روزی بهش بگه مشکلی با ازدواجش با یه پسر نداره..!
داشت خواب میدید...مطمئنا داشت خواب میدید. وگرنه مگه میشد واقعیت زندگی تلخش، انقدر شیرین باشه؟
-ممنونم آبونیم. بهتون قول میدم کاری کنم که حتی یه لحظه از این تصمیمتون پشیمون نشین.
سهون گفت و پدر لوهان سر تکون داد و با لبخند، دستش رو روی شونه ی لوهان گذاشت.
-مراقب همدیگه باشین. من زودتر میرم خونه.
نگاهش رو بین اجزای صورت لوهان چرخوند و بعد از دیدن چشم های خیسش، زمزمه وار گفت
-دیگه هیچوقت گریه نکن لوهان. وقتی چشماتو خیس میبینم، حس میکنم دوباره مادرت رو به گریه انداختم.
لوهان لبهاش رو تو دهنش برد و با گریه سر تکون داد. پدرلوهان دست هاش رو دو طرف صورت پسرش گذاشت و اشک هاش رو پاک کرد. صورتش رو نزدیک برد و بوسه ای روی موهای لوهان گذاشت و از جاش بلند شد. بدون حرف نگاهی به لوهان که هنوز بهش خیره شده بود، انداخت و دست هاش رو تو جیب هاش فرو برد و به سمت ماشین خودش راه افتاد.
لوهان پدرش رو تا نشستن تو ماشین و محو شدن تو تاریکی جاده دنبال کرد و بعد تقریبا روی زیر انداز ولو شد.
-من...دارم خواب میبینم. مگه نه؟
با جدیت پرسید و سهون کنارش دراز کشید. بازوش رو باز کرد و گفت
-بیا اینجا.
لوهان بلافاصله خودش رو تو بغل سهون انداخت و گفت
-باورم نمیشه سهون.
سهون همونطور که موهاش رو نوازش میکرد، گفت
-منم باورم نمیشه. ولی خودت هم میدونی که پدرت هیچوقت الکی حرف نمیزنه.
لوهان سرش روبلند کرد و به صورت سهون خیره شد
-یعنی الان بهمون گفت میتونیم باهم ازدواج کنیم..؟
سهون لبهاش رو جمع کرد و گفت
-فکر میکنم منظورش همین بود.
لوهان با خوشحالی خودش رو روی بدن سهون انداخت و صداش رو در آورد
-آی. چیکار میکنی لوهان؟
لوهان با خوشحالی گفت
-دارم شادیمو باهات تقسیم میکنم.
سهون نگاهی به صورت خندونش انداخت و گفت
-پس چه افتخاری نسیبم شده.
لوهان صورتش رو به صورت سهون نزدیک کرد و گفت
-اوهوم. خیلی خوش به حالت شده. مطمئنم نصف مردم شهر بهت حسودی میکنن!
سهون با خنده دستش رو پشت گردن لوهان برد و گفت
-کمتر شیرین زبونی کن وگرنه نمیتونم قول بدم زبونت تا آخر شب تو دهنت بمونه.
لوهان لبهاش رو بست و به زور و با اصوات نامفهوم گفت
-من به زبونم احتیاج دارم.
سهون بالافاصله گردن لوهان رو پایین کشید و لبهاش رو بوسید. لوهان آرنج هاش رو دو طرف سر سهون ستون کرد و به سهون تو پیش بردن بوسه شون کمک کرد. حالا میتونست درک کنه بکهیون چه حسی داشته. چند ماه پیش بهش غبطه میخورد و حالا، عملا داشت بال درمیاورد.
اونا شب دوشنبه که خلوت ترین شب هفته بود، کنار دریاچه ی هواچئون تو شمال سئول، ماهی تازه کبابی خورده بودن، بدون دردسر اجازه ی پدرش رو برای ازدواجشون گرفته بودن و حالا تو بغل همدیگه داشت خوشحالیشون رو تقسیم میکردن و لوهان هنوز فکر میکرد داره خواب میبینه...
بوسه ی طولانیشون، با کم آوردن اکسیژن شکسته شد و لوهان خودش رو تو بغل سهون جمع کرد. یادش میومد زمانی رو که به سهون میگفت فقط توی خونه ی خودشون احساس امنیت میکنه و سهون بهش قول داده بود کاری میکنه کل دنیا براش امن باشه.
سهون به قولش عمل کرده بود. سهون کاری کرده بود کل دنیا براش امن باشه، جوری که پدرش هم این موضوع رو فهمیده بود و غبطه میخورد به پسری که از خودش30 سال کوچیک تر بود.
همونطور که سرش رو روی سینه ی سهون گذاشته بود، گفت
-ممنونم سهون.
سهون دستش رو روی موهاش کشید و به عادت همیشگیش، مشغول نوازشش شد.
-من کاری نکردم. فقط راه رو برای زندگی خودم هموار کردم.
لوهان سرش رو بلند کرد و به چشم های سهون خیره شد. سهون لبخندی به صورت کنجکاوش زد و گفت
-هنوزم باور نمیکنی بدون تو نمیتونم زندگی کنم؟
شروع شد...
دوباره دیوونه بازی های قلبش و تپش های بی وقفه اش شروع شد. قلبش حتی بعد از گذشتن چندماه از شروع رابطه شون به عنوان دوتا دوست پسر هنوز به این حرف های بی پرده ی سهون عادت نکرده بود و هنوز هم با هر جمله، جوری خودش رو به قفسه ی سینه اش میکوبوند که لوهان میترسید یه روزی بالاخره سینه شو سوراخ کنه و بپره بیرون.
سهون با دیدن سکوت لوهان، تار های سیاه موهاش رو بالا زد و با پیدا شدن پیشونی سفیدش، بوسه ای همونجا کاشت.
-چطور میتونی بدون اینکه کاری بکنی، نفسمو بند بیاری؟
دستش رو روی گونه ی لوهان کشید
-انگار واقعا جادوم کردی فرشته کوچولو.
لوهان بزاق سنگینش رو به زور قورت داد و گفت
-اگه الان جلوی زبونت رو نگیرم، همینجا قلبم از سینه ام میزنه بیرون.
و بدون اینکه به سهون اجازه ی فکر کردن بده، لبهاش رو به دهن گرفت.
اصلا مگه حرفی هم میموند وقتی هر دوتا میدونستن بوسه هاشون به اندازه ی کافی حرف برای گفتن داره؟

Next to you…even the sky is more blue…
کنار تو حتی آسمون هم آبی تره...

Snowy Wish Where stories live. Discover now