قسمت هفدهم
سینی چای رو تو دستش گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت. سهون روبروی پدرش نشسته بود و داشتن درباره کار سهون حرف میزدن. لبخند کمرنگی رو لبهاش کشید و جلو رفت. سینی رو دقیقا وسط میز گذاشت و فنجون چای پدرش رو روبروش گذاشت و بعد ماله سهون و خودش رو. بعد از گذاشتن ظرف شیرینی روبروی پدرش، کنار سهون نشست. لبخند پدرش کاملا محسوس بهش میفهموند که چقدر از انتخاب تنها دخترش برای ادامه زندگی راضیه. نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت. نگاه پدرش که از هیچی خبر نداشت بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد اذیتش میکرد.
لوهان وقتی دید پدرش بی هیچ حرفی درباره رابطه اشون مشغول پردازش موقعیت کاری سهونه، با خیال راحت فنجون خودش رو برداشت و یکم ازش خورد.
ولی خب...دنیا هیچوقت به دلخواه لوهان نمیچرخید...
-شما دوتا...نمیخواین برای من نوه بیارین؟
لوهان با وحشت به پدرش خیره شد و سهونی که فکر میکرد حتما پدر لوجینگ درباره بچه دار نشدن دختر خودش میدونه..!
-آبوجییی....
پدر لوجینگ ابرو بالا داد و طلبکارانه گفت
-بله؟
لوهان آبدهنش رو به زور قورت داد و گفت
-ما...هنوز به این موضوع فکرم نکردیم...
با خجالت و معذوریت از گفتن حقیقت تو خودش جمع شد ولی پدرش بی توجه به رفتار لوجینگ ادامه داد.
-خب فکر کنین. من قرارنیست صد سال دیگه زنده باشم تا شما تصمیم بگیرین بچه میخواین یا نه. تهش که چی؟ بالاخره باید بچه دار بشین دیگه. چه بهتر که همین الان دست به کار بشین.
لوهان با شرم صورتش رو تو یقه پیراهن نارنجیش قایم کرد...
-آبونیم(پدر زن).راستش...
لوهان با چشم های وحشت زده به سهون خیره شد. ترسید از اینکه به پدرش بگه که "دخترت نمیتونه باردار بشه" و اونموقع لوهان واقعا نمیدونست باید چی جواب پدرشو بده. سهون بعد از نگاه زیر چشمی که به لوهان انداخت گفت
-راستش من و لوجینگ تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم.
پدر لوهان ابرو بالا داد و یکم از چایش رو خورد.
-و کی باعث تصویب این تصمیم شده؟
لوهان خواست حرف بزنه که سهون پیشدستی کرد.
-من...من از وقتی فقط همدیگه رو سه چهار روز میشناختیم بهش گفتم بچه نمیخوام و لوجینگی هم قبول کرد.
پدر لوهان اخم کرد و بعد از چند لحظه مکث پرسید.
-میخواین بگین هیچکدومتون بچه دوست ندارین؟
سهون اینبار هم نذاشت لوهان حرف بزنه و جواب داد
-نه...ما هردومون بچه دوست داریم فقط...من هرروز تا دیروقت سرکارم. لوجینگ هم کارش زیاده و حاملگی براش سخته. قرار شده فعلا تا چند سال دور بچه رو خط بکشیم. چون به هر حال نمیتونیم ازش نگه داری کنیم.
لوهان با چشم هایی که ازشون "متشکرم" میبارید به سهون خیره بود و سهون خیلی جدی به چشم های پدر لوهان نگاه میکرد. تو اون نبرد چشم به چشم بالاخره پدر لوهان کم آورد و گفت
-خیلی خب...صبر میکنیم...
لوهان نفس راحتی کشید و راحتتر تو مبل فرو رفت. قلبش به شدت میتپید و نبضش تو سرش میزد. استرسی که تو همون 10 دقیقه کشیده بود، تو کنکور پزشکیش نکشیده بود...
بعد از ناهاری که به همت لوهان تهیه شده بود، هر دو از پدر لوهان خداحافظی کردن و از خونه بیرون رفتن. لوهان دنبال یه فرصت مناسب تشکر از سهون سوار ماشین شد و سهون پشت فرمون نشست. به محض روشن شدن ماشین، صدای آروم لوهان حواس سهون رو پرت کرد.
-ممنونم.
سهون نگاهش رو خیلی کوتاه به صورت لوهان انداخت و بعد دوباره به جاده نگاه کرد.
-برای؟
لوهان لبهاشو گزید و گفت
-برای...حمایت کردن از من. برای نگفتن حقیقت...
سهون بدون ایجاد تغییر تو چهره اش گفت
-حقیقت رو گفتم نونا. من و تو تصمیم نداریم بچه دار بشیم. از اول هم نداشتیم. یادت رفته؟
لوهان که متوجه شده بود سهون نمیخواد اینکه نمیتونه بچه دار بشه رو به رخش بکشه لبخند زد. خیلی آروم جلو رفت و بوسه ی ملایمی رو گونه ی استخونی سهون نشوند.
-بازم ممنونم. ازم حمایت کردی.
سهون لبخند کوچیکی زد. همسر خجالتیش به خواست خودش بهش نزدیک شده بود و این به این معنی بود که احتمالا رابطه اشون داشت وارد یه مرحله جدید میشد. خوشحال از پیشرفتشون پرسید
-نونا...بستنی دوست داری؟
لوهان با چشم هایی که میشد یه سری ستاره توشون دید بهش خیره شد و تند تند سر تکون داد و گفت
-آره. خیلیی...
سهون بدون نگاه کردن به چهره خوشحالش گفت
-پس...بریم کافه ای که اولین بار همدیگه رو اونجا دیدیم؟
لوهان لبخند بزرگی رو لبهاش کشید.
-اوه خدای من...هیچوقت یادم نمیره اون شب چه حماقتی کردم. واقعا پوشیدن اون شلوارک کوتاه اونم تو زمستون حماقت بود.
سهون خندید و گفت
-و لطفا دیگه از این حماقتا نکن چون پوست سفیدت کنار اون شلوارک مشکی بدجور میدرخشید نونا.
لوهان با گونه های سرخ لبهاشو گزید و سرشو پایین انداخت و آروم اعتراض کرد.
-یاااا....
سهون کوتاه خندید و حرفی نزد. فقط خودش میدونست چقدر اون روز پوست سفید لوجینگ باعث حواس پرتیش شده بود...
خیلی زود به کافه رسیدن و اول لوهان و بعد سهون وارد شدن. خوشبختانه میزی که دفعه قبل رزروش کرده بودن، امروز هم خالی بود. لوهان با لبخند پررنگی روی لبهاش به سمت میز رفت و سهون پشت سرش با قدم های محکم دنبالش کرد.
به محض قرار گرفتنشون، گارسون به سمتشون رفت تا منو رو بهشون تحویل بده. لوهان نگاهی به لیست نوشیدنی های سرد و بستنی ها انداخت و در آخر یه شیک توت فرنگی سفارش داد بی توجه به سهونی که با یه آب پرتقال گارسون رو راهی کرد.
لوهان دست هاشو توهم قفل کرد و گفت
-اونروز داشتم از استرس میمردم. همه اش فکر میکردم اگه قبول نکنی باید چیکار کنم...
سهون سر تکون داد و گفت
-منم همه اش میخواستم زودتر دختر پرافاده ای که طبق معمول چان برام انتخاب کرده رو ببینم و زودتر برگردم خونه. یه درصد هم فکر نمیکردم با یه دختر به زیبایی تو مواجه بشم نونا.
لوهان که دوباره گونه هاش سرخ شده بود، سرشو پایین انداخت.
حرفی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه سفارش هاشون روی میز مقابلشون قرار گرفت. لوهان بلافاصله نی رو بین لبهاش گرفت و یکم از شیکش رو خورد و حتی متوجه نگاه تشنه ی سهون روی لبهاش نشد و تحمل سهون رو با لیس زدن لبهاش به حد رسوند. سهون خیلی سعی کرد تا نگاهش رو از دختر لعنتی روبروش بگیره و به آبمیوه خودش بده. صدای لوهان خیلی آروم سهونو از تفکراتش بیرون کشید.
-اوم...امشب بیا باهم شام درست کنیم.
سهون سرشو بلند کرد و با تعجب به لوهان خیره شد. لبهاشو با زبونش تر کرد و با پوزخند کمرنگی پرسید.
-چی؟من آشپزی کنم؟
لوهان لبهاشو آویزون کرد
-خب مگه چی میشه؟نمیتونی بهم کمک کنی؟
سهون دستی به موهای مرتبش کشید و گفت
-آخه...من تاحالا از این کارا نکردم.
لوهان خندید و گفت
-اوه. تا الان فکر میکردم با یه مرد جنتل منه همه فن حریف ازدواج کردم. الان میبینم یه پسر کوچولوی ناز نازی جلوم نشسته.
سهون با تعجب از صفاتی که بهش نسبت داده شده بود به لوهان خندون خیره شد. لوهان جلوتر نشست و آرنج هاشو به میز تکیه داد و گفت
-خب...خودت امروز گفتی میخوای رابطه مونو جلو ببری. یکی از فانتزیای من همیشه این بوده که وقتی دارم غذا میپزم همسرم کنارم باشه و کمکم کنه.
به قیافه متفکر سهون خیره شد و گفت
-مطمئنم آقای اوه از پس خورد کردن چند تا تیکه سبزیجات برمیان...
سهون اخم کمرنگی روی ابروهاش کشید و بعد سر تکون داد
-خیلی خب. فکر کنم بتونم کمکت کنم نونا...
لوهان لبخند زد و با چشمکی گفت
-لطف میکنین آقای اوه.
و سهون رو تو بهت رها کرد تا به خوردن ادامه شیکش بپردازه...
//////////
پارچه خیس رو روی صورتش کشید و گفت
-توهم فکر میکنی من اشتباه کردم آپا؟ آخه من که چیزی نگفتم. تقصیر خودش بود. خودش پشت تلفن سرم داد زد. بعدشم بهم گفت آدم بی ارزشیم...
تلخندی زد و ادامه داد
-خب.راستم میگه. یه بچه روستایی مثل من از یکی مثل اون که کل زندگیش آب تو دلش تکون نخورده خیلی ارزشش پایین تره. مگه نه آپا؟
به چشم های بسته ی پدرش خیره شد و آروم روی بدنش خم شد. بوسه ای رو گونه پدرش گذاشت و سرشو یکم پایین تر، روی سینه اش چسبوند. قلب پدرش آروم و منظم میزد.
-آپا...نمیخوای پاشی؟خواهش میکنم پاشو. دلم واسه بغل کردنات تنگ شده. خیلی وقته منو نبردی حموم. خیلی وقته تنهایی میرم دوچرخه سواری....
خیسی جزئی گونه هاشو پاک کرد و دوباره سر جاش نشست. پارچه رو دوباره خیس کرد و روی دست های پدرش کشید. تقه ای به در خورد و بعد صدای خواهرش رشته افکارش رو پاره کرد.
-اوپا...موبایلت یه سره داره زنگ میخوره. نمیخوای جوابش رو بدی؟
بکهیون به سمت سومین برگشت
-نه. ولش کن بزار زنگ بزنه. بعدا خاموشش میکنم.
سومین نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی مطمئن شد مادرش تو آشپزخونه اس، از بین درز کوچیک در و دیوار داخل شد و در رو پشت سرش بست. به سمت بکهیون قدم برداشت و خیره به پدری که به زور اکسیژن مصنوعی و چندتا دستگاه دیگه نفس میکشید گفت
-دلمون واست تنگ شده بود.
بکهیون لبخند زد و کنار خودش روی زمین ضربه زد تا خواهرش بشینه. سومین کنار بک نشست و به لبخند کمرنگ برادرش خیره شد.
-متاسفم سومینا. اوپا نمیتونه خیلی بیاد دیدنتون.
سومین سر تکون داد و لبهاشو گاز گرفت تا نگه منم سئول زندگی میکنم پس بیا هر چند روز یه بار همدیگه رو ببینیم.
بکهیون موهای کوتاه پدرش رو شونه زد و گفت
-آپا...زود بیدار شو. دلم یه حموم دو نفره میخواد...
سومین با ناراحتی به پدری خیره بود که تو تشکش دراز کشیده بود و یه سال بود که چشم هاشو باز نمیکرد.
دست بکهیون رو گرفت و گفت
-اوپا...بریم شام بخوریم. اوما منتظره.
بک بدونه اینکه چشم هاشو از پدرش بگیره سر تکون داد و همراه سومین بلند شد.
هر دو از اتاق بیرون رفتن و وارد آشپزخونه شدن تا به مادرشون تو چیدن میز کمک کنن.
مادر بکهیون با لبخند برای بار چندم با دیدنش بغلش کرد و پیشونیش رو بوسید. بکهیون کم کم داشت دوباره به این لمس ها معتاد میشد.
-اوما...کافیه. حس یه پسر 7 ساله بهم دست میده.
بک با خنده گفت و صدای خنده ی سومین رو بلند کرد. مادرش موهای تک پسرش رو نوازش کرد و گفت
-تو هنوزم 7 سالته. فقط قدت بلندتر شده. وگرنه تو همون بککیونگی منی.
بک خندید و ظرف برنج رو از مادرش گرفت و روی میز کوتاهی که وسط هال بود گذاشت. سومین کیمچی، مار ماهی و ماهی دودی رو روی میز چید و مادرش با یه بطری کوچیک شراب برنج کنارشون نشست.
-آیگوو...چند ماهه اینجوری کنار هم نبودیم....
بک شرمنده سرشو پایین انداخت وسر تکون داد. نمیخواست بازم معذرت خواهی کنه چون بعد از تصادف پدرش و به کما رفتنش حقوق کم پدرش کفاف زندگی خواهر و مادرش رو نمیداد و مادرش هم دیگه نمیتونست با اون چشم های ضعیف سوزن دست بگیره پس بک مجبور بود از حقوق خودش به خانواده اش کمک کنه.
-اوپا...شروع کن....
سومین ظرف ماهی رو نزدیک بکهیون گذاشت و گفت و لبخند زد. بکهیون سر تکون داد و یکم از ماهی رو تو دهنش گذاشت. هنوز موفق به جویدنش نشده بود که زنگ در به صدا در اومد. قبل اینکه کسی حرفی بزنه سومین از جاش بلند شد و گفت
-من میرم ببینم کیه. شما بخورین.
بکهیون با تعجب مسیر رفتن سومین رو خیره دنبال کرد. صدای مادرش باعث شد چشم هاشو از سومین بگیره.
-بخور پسرم. سرد میشه.
سومین به سرعت دمپایی هاشو پوشید و طول حیاط رو دوید تا به در ورودی برسه. در رو باز کرد و با تعجب به فیگور قد بلندی که پشت بهش ایستاده بود خیره شد. صداشو صاف کرد و گفت
-بفرمایین...
با برگشتن پسر و شناخته شدنش دستشو رو دهنش گذاشت تا بهتش رو قایم کنه. نگاهی به پشت سرش انداخت و از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش کیپ کرد.
-چانیول اوپا...اینجا چیکار میکنی؟
چانیول با تعجب به سومین خیره شد. دست های بزرگش رو بالا آورد و به نشونه صبر کردن به سومین نشون داد.
-وایستا...وایستا ببینم...اینجا مگه خونه بکهیون نیست؟
سومین با تعجب پرسید
-اوپای منو از کجا میشناسی؟
چانیول با خنده ی احمقانه ای دستی به موهای پریشونش کشید و گفت
-بکهیون، برادر توعه؟
سومین تند تند سر تکون داد.
-آره. تو از کجا میشناسیش؟ اصلا خونه ی منو از کجا پیدا کردی؟من با لوهان اوپا حرف زده بودم. گفت مشکلی نداره این چند روز تعطیلی رو بیام خونه. باور کن بی اجازه نیومدم.
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت
-من با تو کاری ندارم. من اصلا اومده بودم دنبال بکهیون نمیدونستم تو خواهر بکهیونی.
سومین نگاهش رو از فاصله بین در و چهارچوبش داخل برد و وقتی بکهیون و مادرش رو مشغول دید به سمت چان برگشت.
-با اوپام چیکار داری؟
چانیول لبهاشو آروم گاز گرفت و بعد از مدت کوتاهی ولشون کرد و گفت
-راستش اومدم معذرت خواهی. آخه یه کاری کردم اوپات باهام قهره. هرچقدرم زنگ میزنم جوابمو نمیده.
سومین خندید و گفت
-اوه...پس نردبون تویی؟
چان اخم کرد
-به توهم گفت؟
سومین با خنده گفت
-نه. اسمت رو موبایلش میوفتاد وقتی زنگ میزدی.
چانیول نفس عمیقش رو با فوتی بیرون داد و گفت
-میزاری بیام داخل ببینمش؟ آدرس خونه اتونو به زور از لوهان گرفتم. باید ببینمش و معذرت خواهی کنم.
سومین دست هاشو تو سینه اش قفل کرد.
-چی به من میرسه؟
چانیول سرشو با دو دستش گرفت تا داد نزنه. یکم فکر کرد و بعد از کنار اومدن با خودش گفت
-خیلی خب. اضافه بر حقوقی که از سهون میگیری 100 تا بهت میدم. خوبه؟
سومین با مشت به بازوی چان زد.
-اوکیی.... ما الان میریم تو تا تو بتونی اوپارو ببینی. ولی به هیچ وجه...تکرار میکنم به هیچ وجه نباید بگی من پیش لوهان اوپا کار میکنم. باشه؟ بکهیون اوپا نباید اینو بفهمه.
چانیول خوشحال از دریافت مجوز ورودش سر تکون داد و گفت
-باشه. قول میدم. من اصلا تورو نمیشناسم.
سومین سر تکون داد و در رو کامل باز کرد و داخل رفت. چانیول پشت سرش داخل شد و در رو بست. صدای سومین بلند شد
-اوپا...یکی اومده میگه دوستت عه.
بکهیون که دهنش حسابی پر از برنج بود، با همون لپ های پر به سمت سومین برگشت و با دیدن چانیول به سرفه افتاد....سومین ترسیده جلو رفت و لیوان آبی به دستش داد
-اوپا...حالت خوبه؟
بک بعد از قورت دادن آب و جلوگیری از سرفه بیشتر به چان خیره شد. چانیول لبخند کمرنگی زد و بعد از در آوردن کفش هاش داخل شد.
-سلام.
قبل از اینکه بکهیون وقت کنه ورود چان به خونه اشون رو پردازش کنه، مادر بکهیون به سمت چان رفت و با گرفتن بازوش اونو کنار بک نشوند.
-اومو اومو...چه پسر خوشتیپی. بکهیون نگفته بود یه همچین دوست خوشتپ و قد بلندی داره.
بکهیون با حرص یه تیکه از مار ماهی هارو تو دهنش چپوند و گفت
-آخه نردبون بودنم افتخار داره...؟
نیشگون آروم مادرش بیشتر از چیزی که نشون میداد درد داشت و صدای بک رو بلند کرد.
-یا...اوماااا....
-بکهیونا...درست رفتار کن با دوستت.
بکهیون اخم کرد
-اون دراز بی قواره دوست من نیست اوما.
نگاه عصبانیش رو به چانیول داد و درحالی که سعی میکرد کل خصومتش رو تو چشمهاش بریزه گفت
-الانم پا میشه و گورشو گم میکنه هرقبرستونی که بوده...
چانیول خواست حرفی بزنه که بکهیون چاپستیک هاشو رو میز کوبید و از جاش بلند شد
-ممنون اوما. میرم بخوابم.
و قدم های بلندو محکم بکهیون که از حرص روی کف خونه کوبیده میشد، بعد از کوبیده شدن در اتاق بهمدیگه، به چانیول فهموند منت کشی از اون فسقلی خیلی هم راحت نیست و مطمئنا راه درازی در پیش داره....
I'm here cause I don’t want you to become my tomorrow's memory…
اینجام چون نمیخوام خاطره ی فردام بشی...
YOU ARE READING
Snowy Wish
FanfictionSnowy wish آرزوی برفی کاپل: هونهان، چانبک، چانلو ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfic سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com اینستاگرام: @hunhanfanfiction