Ep103&104

51 6 0
                                    

قسمت صد و سوم
نگاهی به ساعت انداخت و دوباره شماره ی لوهان رو گرفت. از سر شب تا اون لحظه بیشتر از ده بار با لوهان و سهون تماس گرفته بود اما هیچکدوم جوابش رو نمیدادن.
دلش شور میزد و گواه بد میداد. میدونست برادر کوچیکش هیچوقت انقدر بدقول نیست.
-تونستی باهاش تماس بگیری؟
با شنیدن سوال برادر بزرگترش، جنگلین، نگاه ناامیدش رو بهش انداخت و جواب داد.
-نه. جوابمو نمیدن.
شینگجه همونطور که دختر کوچیکش، مینگی رو تو بغلش میگرفت، گفت
-شاید براشون مشکلی پیش اومده. به نظرت نباید بریم دنبالشون؟
لوشینگ نگاهی به پدرش که هنوز با نگرانی جلوی پنجره قدم میزد، انداخت و گفت
-فقط ده دقیقه منتظر میمونیم. بعدش من میرم دنبالشون.
جنگلین مخالفت کرد.
-نه. تنها نرو. منم باهات میام.
شینگجه دستش رو روی شونه ی جنگلین گذاشت و گفت
-بهتره تنها بره. اینطوری جو مهمونی متشنج میشه لین.
لوشینگ دوباره به پدرشون نگاه کرد و با دیدن صورت نگرانش، لبش رو گزید. میدونست لوهان اصلا آدم بدقولی نیست و امکان نداره قولی که داده رو فراموش کنه. به خاطر همین هم میترسید. میترسید که نکنه یوقت اتفاق بدی برای برادر کوچیکش افتاده باشه.
به زور یکم از لیوان آبی که جنگلین بهش داده بود، خورد و گفت
-من میرم خونه شون. احتمالا هنوز...
هنوز حرفش تموم نشده بود که زنگ در به صدا در اومد و باعث شد هر سه برادر و مرد میان سالی که تا اون لحظه داشت تو استرس دست و پا میزد، لبخند بزنن.
-اومدن.
شینگجه با خوشحالی گفت و به سمت آیفون رفت. با دیدن سهون، در رو بدون هیچ سوالی باز کرد و در ورودی ساختمون رو هم باز کرد. چیزی نگذشته بود که سهون از پله ها بالا اومد و همه رو شگفت زده کرد. اون سهون نامرتب، چیزی نبود که انتظارش رو داشتن.
سهون با اون موهای نامرتب و لباس کثیف اصلا شبیه به سهون قبلی نبود. حتی به راحتی میتونستن لکه های خون رو روی پیراهن زیر پالتوش ببینن...
لوشینگ زودتر به خودش اومد و جلو رفت و روبروی سهونی که مشخص بود به زور روی پاهاش ایستاده، ایستاد.
-سهونا...
سهون همونطور که نفس نفس میزد و اجازه میداد هراز چندگاهی قطره های اشک روی صورتش خودنمایی کنن، با اضطراب پرسید
-لوهان...میدونی لوهان کجاست؟
همین جمله کافی بود تا جو از قبل هم متشنج تر بشه. شینگجه با عصبانیت جلو رفت و یقه ی سهون رو تو مشتش گرفت.
-داری از ما میپرسی دوست پسرت کجاس؟
لوشینگ به سمت اون دوتا رفت و برادرش رو از سهون جدا کرد. نگاهش رو روی بدن سهون چرخوند و با استرس پرسید
-چی شده سهون؟
سهون با استیصال نالید
-رفته. از خونه رفته. نمیتونم پیداش کنم.
روی زانو هاش روبروی شینگجه و لوشینگ نشست و مظلومانه ادامه داد
-بهش گفتم منتظرم بمونه. بهش گفتم عاشقشم. بهش گفتم مراقبشم. بهش گفتم بمونه هیونگ. اما رفته...خواهش میکنم کمکم کن پیداش کنم. کمکم کن.
لوشینگ بی توجه به بقیه جلو رفت و دست های سهون رو گرفت و کمکش کرد روی پاهاش بایسته. دست سهون رو دور گردن خودش حلقه کرد و اجازه داد بدن یخ زده اش به خودش تکیه داده بشه.
-کجا دنبالش گشتی؟
سهون بی صدا بینیش رو بالا کشید و گفت
-همه جا. خونه مون. خونه ی بک. خونه ی چان. مطب قبلیش. حتی بیمارستان. نیستش. نمیدونم کجا رفته.
نگاه امیدوارش رو به لوشینگ داد و پرسید
-تو میدونی کجا رفته. مگه نه هیونگ؟
لوشینگ نفس عمیقی کشید و گفت
-پیداش میکنیم. نگران نباش.
رو به شینگجه و جنگلین، برادرهای بزرگترش گفت
-به زیردستاتون خبر بدین یه مورد گمشده دارین.
جنگلین با ناراحتی گفت
-اما هنوز 24 ساعت نگذشته.
لوشینگ با عصبانیت داد زد
-میخواین 24 ساعت دست رو دست بذارین؟ به نظرتون تو 24 ساعت هیچ اتفاقی برای لوهان نمیوفته؟
شینگجه با همون اخم قبلی، گفت
-نگران نباش. الان به همه شون خبر میدم. تو با سهون برو. شاید پیداش کردین.
لوشینگ سر تکون داد و با سرش به پدرشون که بی خبر از همه جا، روی تک مبل کنار پنجره نشسته بود و با نوه اش مشغول بود، اشاره کرد و رو به همسر بزرگترین برادرش گفت
-مراقبش باش جیه.
بدون اینکه منتظر جواب زن برادرش بمونه، دستش رو دور کمر سهون پیچید و عقبگرد کرد.
کمتر از 5 دقیقه بعد، تو ماشین بودن. لوشینگ سهون رو مجبور کرد روی صندلی سمت راست بشینه و خودش پشت فرمون نشست.  تو ذهنش مدام دنبال جایی بود که ممکنه لوهان رفته باشه.
اما هرچقدر فکر کرد، به نتیجه نرسید. در آخر تصمیم گرفت به بیمارستان ها هم سر بزنن.
و مقابل چشم سهونی که داشت از استرس میمرد، روبروی چند بیمارستان نگه داشت و درباره ی لوهان پرس و جو کرد. حتی خیلی نامحسوس با شینگجه تماس گرفت و بهش گفت به پزشکی قانونی هم فکر کنن ولی اجازه نداد سهون این جمله رو بشنوه چون میتونست ببینه حال سهون اصلا خوب نیست و چیزی به از حال رفتنش نمونده.
لوشینگ میتونست ببینه سهون حتی نمیتونه سنگینی سرش رو روی گردنش تحمل کنه و مجبور میشه به پشتی صندلی تکیه بده. از وقتی سوار ماشین شده بودن، سهون یه بند گریه کرده بود و لوشینگ رو متعجب کرده بود.
لوشینگ حس میکرد سهون در نبود لوهان شبیه یه بچه شده که مادرش رو گم کرده و همش گریه میکنه!
میدونست سهون ترسیده. خودش هم ترسیده بود. نمیدونست برادر کوچیکش کجاست و این ترسناک بود. اما به نظرش تو اون موقعیت، گریه کردن کاری رو از پیش نمیبرد. نمیدونست چرا برادر کوچیکش تصمیم گرفته دوست پسرش رو رها کنه و سهون هم حرفی نمیزد اما احتمال میداد رفتن لوهان، یه ربطی به پدر سهون داشته باشه.
وقتی پشت چراغ قرمز ایستاد، برف شروع به باریدن کرد. لوشینگ بی اهمیت به اون دونه های سفید و پفکی، دستی به موهاش کشید و مرتبشون کرد.
-داره برف میاد...
سهون زمزمه کرد و باعث شد لوشینگ با تعجب به سمتش برگرده چون از وقتی سوار ماشین شده بودن، سهون حتی یه کلمه هم حرف نزده بود.
-چی؟
سهون تکرار کرد
-داره برف میاد.
لوشینگ نگاهش رو به بیرون داد و آسمونی که تصمیم گرفته بود دوباره بباره.
-اوهوم...داره برف میاد.
تائید کرد و دوباره به روبروش و چراغ قرمز رنگ خیره شد.
-داره...برف میاد...
سهون زمزمه کرد و دوباره لوشینگ رو متعجب کرد. لوشینگ نمیدونست چرا سهون به برف گیر داده و واسش واقعا جای تعجب بود. با نگاه متعجب به سهون خیره شد و پرسید
-چته سهون؟
-داره برف میاد. مثل اونشب که باهم اولین برف سئول رو دیدیم...مثل همون شب که لوهان من رو آرزو کرد.
یهویی انگار که یه عالمه انرژی تو رگ هاش تزریق شده باشه، روی صندلی پرید و گفت
-برف...مقبره ی مادرش. لوهان رفته پیش مادرش.
لوشینگ با شنیدن حرف سهون با دهنی باز بهش خیره شد. سهون راست میگفت. اونا هیچکدوم یاد مادرشون نیوفتاده بودن.
نگاهی به چراغی که بعد از دو ثانیه سبز میشد، انداخت و راهنمای سمت چپ رو زد چون باید دور میزد. بعد از سبز شدن چراغ، سریع فرمون رو کاملا چرخوند و خیابون رو دور زد.
سهون که حالا یه کورسوی امید پیدا کرده بود، صورت خیسش رو پاک کرد و صافتر نشست. یکی از دست هاش رو روی داشبرد گذاشت و با چشم های درشت شده و منتظر، به روبروش خیره شد.
لوشینگ با آخرین سرعت به سمت آرامگاه میروند. اگه همه ی ساعت هایی که سهون به تنهایی دنبال لوهان گشته بود رو ندید میگرفتن، اون دوتا تا اون لحظه سه ساعت بود که تو خیابونا سرگردون بودن و دنبال لوهان میگشتن.
البته اینکه سهون دقیقا از یک ساعت بعد از وقتی که از مجتمع زده بود بیرون تا ساعت 8 شب دنبال لوهان میگشت، بماند...
حالا هردوشون با یه جفت چشم مشتاق و منتظر، به روبروشون و جاده ی خیس نگاه میکردن و منتظر بودن که زودتر به آرامگاه برسن. ترافیک به خاطر عید، بیشتر از همیشه بود و این سهون رو مضطرب تر میکرد چون میدونست هر دقیقه برای زندگی مشترکشون حیاتیه.
لوشینگ تمام تلاشش رو کرد و با انتخاب راه های خلوت تر و میانبر، تونست بعد از بیست دقیقه، ماشین رو پشت آرامگاه پارک کنه. اما سهون حتی بهش اجازه ی توقف کامل نداد و سریع از ماشین بیرون پرید.
لوشینگ بلافاصله بعد از رفتن سهون، ماشین رو پارک کرد و پشت سر سهون، داخل دوید.
سهون تو ذهنش مدام تکرار میکرد"اون اینجاست" و یه جورایی به خودش انرژی مثبت میداد تا دوباره مثل چند ساعت قبل، دچار شوک نشه و عضلاتش دوباره قفل نکنن.
قدم های بلندش رو به سمت ورودی هدایت کرد و روبروی در بسته شده ایستاد. با دست محکم به در کوبید و داد زد
-هـــــی...کسی نیســـــت؟؟
لوشینگ نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با دیدن عدد 12:20، نفس کلافه و پر اضطرابی کشید. دیر کرده بودن.
سهون بی اهمیت نسبت به ساعت، با دست محکم به در شیشه ای میکوبید و داد میزد
-کسی نیســــــت؟؟در رو باز کنیــــــــــن.
لوشینگ جلو رفت و بازو های سهون رو گرفت و گفت
-بس کن. هیچکس اینجا نیست که در رو برات باز کنه. میتونیم بریم دنبال...
سهون حتی بهش اجازه نداد حرفش رو تموم کنه. دست هاش رو از دست های لوشینگ بیرون کشید و عقب گرد کرد. روی زمین دنبال یه چیز محکم گشت اما چیزی پیدا نکرد. نگاهش رو اطرافشون چرخوند. با دیدن تِی سفید رنگی که به اتاق نگهبانیِ خالی تکیه داده شده بود، بی اختیار لبخند زد و جلو رفت. تی رو برداشت و بی اهمیت نسبت به سوال های متداول "چیکار میکنی؟""اونو برای چی برداشتی؟""چی تو سرته سهون؟" دسته ی آهنیش رو محکم روی قسمت شیشه ای وسط در کوبوند و شیشه رو شکوند.
لوشینگ با دهن باز به صحنه ی روبروش خیره شد و داد زد
-چیکار کردی احمق؟
سهون تی رو به طرفی پرت کرد و با عصبانیت گفت
-چه اهمیتی داره؟ خسارتش رو میدم.
سرش رو خم کرد و از اون فاصله ی بین شیشه های شکسته شده، وارد ساختمون شد. قبلا یه بار آرامگاه مادر لوهان رو دیده بود و میدونست تو طبقه ی اوله. به سرعت به سمت آرامگاه دوید و لوهان رو صدا زد
-لوهاننن...لوهــــان...
جوابی نشنید اما بی خیال نشد و تا پیدا کردن مقبره، ادامه داد. هیچ صدایی نمیومد این یه جورایی سهون رو میترسوند و یه احتمال کمرنگی از نبودن لوهان رو تو ذهنش بازتاب میکرد اما سهون نمیخواست منفی فکر کنه.
با دیدن در آشنایی که روش عدد14 حک شده بود، با خوشحالی به سمتش رفت و در رو باز کرد. نگاهش رو تو فضای تاریک اتاق چرخوند و بالاخره تونست درست نفس بکشه...
لوهانش اونجا بود...
بی اختیار بین چارچوب زمین خورد و نشست. با دیدن لوهان حس میکرد قلبش منظم تر میزنه اما بدنش خسته تر از این حرف ها بود. نگاهش رو روی صورت لوهانش چرخوند و تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروند.
لوهان سرش رو از پشت به شیشه ی مقبره تکیه داده بود و بی هوش بود. سهون میتونست این رو از نفس های نامرتب و صورت بی حسش بفهمه. اما دست ها و پاهاش باهاش همکاری نمیکردن. چهاردست و پا جلو رفت و روبروی لوهان نشست. دستش رو روی صورت رنگ پریده ی لوهان گذاشت و پوست یخ زده اش رو نوازش کرد.
-لوهان...
آروم صداش زد و دستش رو روی صورت و گردنش کشید. کل بدن لوهانش سرد بود و میترسوندش. یکم عقب کشید و پالتوش رو از تنش در آورد. بدن لوهان رو جلو کشید و پالتو رو روی شونه هاش انداخت و بدن کوچیک یخ زده اش رو باهاش پوشوند.
دست هاش رو روی گونه هاش گذاشت تا گرمش کنه اما دست های خودش هم به خاطر اضطراب و ترس، سردتر از حد عادی بودن. وقتی حس کرد لوهان یکم گرم شده و دیگه نمیلرزه، بغلش کرد. به سختی روی پاهاش بلند شد و بدون وقفه، به سمت بیرون دوید. با هر قدمی که بر میداشت، بدن سبک لوهان روی دست هاش تکون میخورد و نفس های آرومش یکی در میون با صدای "آه"مانندی از بین لبهاش بیرون میپریدن.
سهون میتونست متوجه سرمای بدنش بشه و هر لحظه خودش رو به خاطر تنها گذاشتنش سرزنش میکرد. اون میتونست بعدا بره بیمارستان. وقتی لوهان رو آروم کرد و مطمئن شد حالش خوبه. نه اینکه اون پسر رو تو تنهایی و کلی گریه و سرزنش و عذاب وجدان رها کنه و بره.
سهون تو کل زمان کوتاه رسیدنش به در ورودی شکسته، خودش رو سرزنش کرد و به خودش برای تنها گذاشتن لوهان لعنت فرستاد. میدونست اگه اتفاقی برای لوهان بیوفته، هیچوقت خودش رو نمیبخشه. لوهان تنها کسی بود که سهون تو دنیا داشت. اون پسر بیهوش روی دست هاش، تمام امید زندگیش بود و سهون به هیچوجه نمیخواست بقیه زندگیش رو مثل قبل از آشناییش با لوهان، تو عذاب، تنهایی و بدون هیجان بگذرونه.
همونطور که تو افکارش، خودش رو به توپ بسته بود و یک سره به خودش مجموعه ای از فحش ها و لعنت هارو شلیک میکرد، به سمت ورودی دوید. لوشینگ با دیدن سهون و لوهانی که بیهوش روی دست هاش بود، با نگرانی عقب رفت تا سهون بتونه از ساختمون بیاد بیرون. سهون سرش رو خم کرد و به سختی از فضای بازی که قبلا با یه لایه شیشه پوشونده شده بود، رد شد. لوشینگ بعد از مطمئن شدن از بیرون اومدن سهون، با نگرانی پرسید
-کمکت کنم؟
سهون سر تکون داد
-نه. ماشین رو روشن کن.
لوشینگ "باشه"ای گفت و به سمت ماشین رفت و سهون هم پشت سرش با یکم فاصله دوید. لوشینگ پشت فرمون نشست و سهون لوهان رو روی صندلی عقب خوابوند و خودش کنارش نشست.
-بخاری رو روشن کن. بدنش خیلی سرده.
سهون با صدای بلند و لحن دستوری گفت و بدن سرد لوهان رو تو بغل خودش کشید. لوشینگ بلافاصله ماشین رو راه انداخت و بخاری رو روشن کرد. همونطور که با آخرین سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان، که از قضا همون بیمارستانی بود که خود لوهان یه زمانی توش کار میکرد، میروند، شماره ی شینگجه رو گرفت و بهش خبر پیدا شدن لوهان رو داد.
سهون بی توجه به لوشینگ، بدن لوهان رو تو بغلش گرفته بود و نوازشش میکرد و مدام صداش میزد. دقیقا نمیدونست تو این موقعیت باید چیکار کنه و این باعث میشد دستپاچه تر از همیشه به نظر بیاد.
لوهان رو با صدای آروم صدا میزد و با طولانی شدن سکوتش، بیشتر از قبل خودش رو لعنت میکرد.
بعد از ده دقیقه، لوشینگ ماشین رو روبروی بیمارستان نگه داشت و سریع از ماشین پیاده شد. در عقب رو باز کرد و به سهون کمک کرد لوهان رو بلند کنه و تا داخل بیمارستان همراهیش کرد.
سهون وارد اورژانس شد و لوهان رو با کمک لوشینگ و پرستارها، روی یکی از تخت ها خوابوند. یکی از پرستار های مرد، سهون و لوشینگ رو از تخت دور کرد و پرده ی دور تخت رو کشید.
سهون با ترس کمی که به جونش افتاده بود، کنار لوشینگ روی یکی از صندلی ها نشست. میدونست پدرش تو طبقه ی دوم همون بیمارستان بستریه و احتمالا هنوز بیهوشه ولی نمیتونست لوهان رو رها کنه و تا طبقه ی بالا بره. میخواست اول از وضع لوهان مطمئن بشه بعد به پدرش سر بزنه. به گفته ی دکتر، پدرش ممکن بود 8 ساعت بعد از عمل به هوش بیاد و حتی احتمال داشت همین حالا هم به هوش اومده باشه اما سهون حتی نمیتونست نگاهش رو از اون پرده ی کشیده شده بگیره، چه برسه تنها گذاشتنش.
لوشینگ با دیدن وضعیت روحی سهون، نگران تر شده بود. نمیدونست باید چیکار کنه تا سهون از اون حالت بیرون بیاد. کم و بیش از لوهان شنیده بود و قبلا یه بار به چشم دیده بود که سهون درگیر یه بیماری قدیمیه و استرس و عصبانیت زیاد براش خوب نیست. یکم مکث کرد و بعد دستش رو جلو برد و دور شونه ی سهون گذاشت.
سهون با حس گرمای دور بدنش، نگاهش رو از روبروش گرفت و به لوشینگ داد. لوشینگ لبخند زورکی تحویلش داد و گفت
-لوهان حالش خوب میشه. نگران نباش. همه چیز...همه چیز درست میشه.
سهون دوباره به روبروش خیره شد.
-امیدوارم...
دستی به موهاش کشید و دم عمیقش رو با فوت بیرون داد. بعد از دیدن اینهمه اتفاق تو یه روز، عملا داشت دیوونه میشد.
دست هاش رو بین هم قفل کرد و چشم هاش رو بست. قلبش داشت تو دهنش میتپید و اضطراب داشت خفه اش میکرد. اما نمیتونست چیزی بگه و فقط میتونست به امید آغوش همیشه گرم لوهان، منتظر به هوش اومدنش باشه...
به امید چشم های عسلی لوهان که دوباره با عشق بهش خیره میشن و دست های ظریفش که دور بدنش میپیچن و کلی آرامش رو یهویی تو بدنش تزریق میکنن...
دلش واقعا برای بغل گرفتن مرد کوچولوش تنگ شده بود.

Humanity is helping someone who has ignored you when you needed help.

انسانیت یعنی کمک کردن به کسی که تورو نادیده گرفته بود وقتی به کمک نیاز داشتی...

Snowy Wish Where stories live. Discover now