Ep35&36

66 13 4
                                    

قسمت سی و پنجم
در رو با هل کوچیکی باز کرد و داخل رفت. هوا اونقدرام سرد نبود ولی نمیدونست چرا داره میلرزه. حالش خوب نبود ولی دلیلش رو نمیدونست. از وقتی مصرف قرص های هورمون رو قطع کرده بود دیگه اینطوری نشده بود. سعی کرد بدون توجه به حال بدش، محکمتر از حیاط رد شه.
در ورودی ساختمون رو باز کرد و بعد از بستن چترش وارد خونه ی ویلایی پدریش شد.
-من اومدم آبوجی...
دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و نگاهش رو تو خونه چرخوند.
-آب...آبوجی؟
صدای برخورد قدم های محکم پدر نظامیش به پله ها حواسش رو دزدید. کفشش رو در آورد جلو رفت و منتظر پایین اومدن پدرش موند. سعی کرد بهترین لبخندی که میتونه رو روی لبهاش بنشونه.
پدرش به محض قرار گرفتن روبروش نگاهش رو روی تنها دخترش چرخوند.
-لاغرتر شدی...
گفت و به سمت هال راه افتاد. لوهان لبش رو گزید و دنبال پدرش راه افتاد.
-همه معمولا بعد از ازدواج چاق تر میشن...ولی مثل اینکه دختر احمق من بویی از زندگی زناشویی نبرده...
لوهان پلک هاشو روی هم فشرد و اجازه داد لب پایینش بیشتر بین دندوناش پرس شه. پدرش بالاخره روی یکی از مبل ها نشست و لوهان بعد از در آوردن بارونیش، روبروی پدرش نشست.
-حالتون خوبه؟
با احتیاط پرسید و به پدرش خیره شد. پدرش با تمسخر ابرو بالا انداخت
-عالی...تو یه خونه به این بزرگی تنها زندگی میکنم و هیچ کدوم از بچه هام نمیان دیدنم حتی کوچیکترینشون که بیشتر از همه بهش وابسته بودم.
لوهان نگاهش رو از پدرش گرفت و گفت
-متاسفم. وقت نکردم.
-آره...آره خب تو آدم پر مشغله ای هستی. برای همسرت وقت نداری چه برسه به من.
لوهان با خودش فکر کرد که کاش میتونست تو روی پدرش وایسته و بگه که یه دختر لعنت شده نیست و میخواد آزاد باشه. پدرش با بیرحمی ادامه داد
-من فکر میکردم دخترم بیشتر از اینا عاقل باشه ولی مثل اینکه اشتباه میکردم. الان دختر من داره با کارش، رو زندگیش قمار میکنه و شوهرش رو دور میندازه.
پوزخند زد و نگاهش رو از لوهان گرفت و ادامه داد
-چندماه دیگه 30 سالت میشه و هنوز حتی به فکر بچه دار شدن هم نیستی و شوهر بدبخت حرف گوش کنت رو مجبور میکنی دروغ بگه که بچه نمیخواد...
به جلو خم شد و خیره به صورت توهم لوهان گفت
-مادرت تو 30 سالگیش تورو به دنیا آورد. بعد تو هنوز میگی کارت مهمتره؟
لوهان نفس عمیقی کشید و گفت
-فقط من نیستم. سهون هم کارش رو به زندگیمون ترجیح میده.
پدرش با قیافه حق به جانب گفت
-مشخصه که باید اینکارو بکنه. اون مرده. و تو یه زنی.. مرد باید کار کنه ولی زن وظایف دیگه ای داره.
لوهان بی توجه به دست مشت شده اش لب زد
-درسته...من فقط یه دخترم...
از جاش بلند شد و گفت
-من خسته ام آبوجی. ادامه محاکمه بمونه برای فردا.
قدم های بی حسش رو به سمت اتاق قدیمیش تند کرد و بعد از چند لحظه، پشت در اتاقش قایم شد. به محض بستن در، بهش تکیه داد و بدون اینکه متوجه باشه، روش سر خورد و روی زمین نشست. حالش خوب نبود...
اصلا حالش خوب نبود. دلش میخواست میتونست داد بزنه که یه پسره نه یه دختر...اصلا مگه دخترا چه گناهی داشتن؟ چه گناهی کرده بودن که باید مدام تو خونه میموندن؟
حتی یه لحظه از ذهن لوهان گذشت که وقتی در آینده ازدواج کرد، حتما همسرش رو آزاد بزاره. مگه دخترا خودشون انتخاب کردن دختر باشن؟ مگه...آخه مگه زندانین؟؟؟
لحظه بعدی خودشو بغل کرد و اشک ریخت. به حال بد خودش...
لوهان حتی یه دختر واقعی نبود و نقش یه دختر رو بازی کردن به اندازه کافی سخت بود چه برسه به اینکه همه محدودش کنن و بهش زخم زبون بزنن.
انقدر اشک ریخت که از شدت کم شدن آب بدنش، گلوش هم به تقلا افتاد. سرفه ی خشکی کرد و بالاخره از جاش بلند شد. به سمت تخت رفت و بدون توجه به لباساش، روش خوابید. چروک شدنشون چه اهمیتی داشت وقتی قلبش خیلی قبلتر از شدت فشار چروک شده بود...
////////////////
خیره به صورت خواب آلود چانیول، لبخند زد. چانیول بیش از حد خوابش میومد ولی تمام سعیش رو میکرد تا به خاطر بکهیون بیدار بمونه. دستش رو بالا برد و روی چشم های چانیول گذاشت و گفت
-بخواب نردبون. مجبور نیستی بیدار بمونی.
چانیول دست بکهیون رو گرفت و از روی چشم هاش پایین آورد. دست کوچیک بک بین دست های بزرگش گم میشد. دستش رو بالا برد و رو لبهاش چسبوند. بکهیون خواست دستش رو عقب بکشه ولی چانیول نذاشت.
-تو واسم خاصی بکهیون. خیلی خاص...
بکهیون که یه سری توتفرنگی با نوتلا تو شکمش در حال ورجه وورجه بودن، لب هاشو گزید تا از بیرون اومدنشون جلوگیری کنه. چانیول لبخندی به قیافه خجالت زده ی بکهیون زد و دستش رو کشید و بکهیون رو به سینه ی خودش تکیه داد.
-بیا اینجوری بخوابیم.
بکهیون حرفی نزد و پیشونیش رو به سینه ی چان چسبوند. این اولین بار بود کنار یه نفر غیر از خانواده اش میخوابید. به نظر حس بدی نبود و بک حتی حس میکرد از این هم آغوشی قبل خواب خوشش اومده.
نیم ساعت بعد فقط به این فکر کرد که قراره زندگی با چانیول چطور باشه.
و اینکه یعنی مادر نردبونش از اینکه اون قراره با یه پسر زندگی کنه ناراحت نمیشه و احیانا نوه نمیخواد؟
بکهیون اگه قرار بود به نخوابیدن و فکر کردن ادامه بده، مسلما مخش  از کار خودش استعفا میداد و سعی میکرد خودشو از بند این همه موضوع مختلف آزاد کنه.
سرش رو بلند کرد و به صورت غرق خواب چانیول خیره شد. چانیول مهربون بود...خیلی بیشتر از اونچیزی که بکهیون نیاز داشت مهربون بود. انقدر زیاد که همیشه بکهیون رو شرمنده ی خودش میکرد.
دستش رو بلند کرد و روی گونه ی نردبونش گذاشت. دوستش داشت. واقعا دوستش داشت. سرشو بلند کرد و بوسه ی سریعی رو لبش زد و دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت.
-فقط کافیه نصف قلبت ماله من باشه چان، قول میدم تمام وجودم ماله تو بشه...
نگاهش رو از صورت چانیول گرفت و به سینه اش داد و گفت.
-فقط نصفش واسه من بتپه...فقط نصف...
/////////////
گلس مشروبش رو برداشت و بهش خیره شد...مارگون متالیک...
از این شراب یه خاطره عجیب غریب داشت. اون شب...شاید بهترین شبی بود که داشتن قبل از اینکه همه چی بهم بریزه.
رنگ زرد و شیشه ای شراب حواسش رو میدزدید و میبرد به دو ماه پیش...
روزایی که به خاطر نوناش زود میومد خونه و حتی دلش میخواست هرچه زودتر نوناشو ماله خودش کنه. میخواست رابطه اشون رو فراتر ببره دریغ از اینکه نباید پاشو از گلیم خودش دراز کنه تا بتونه اون پسر گم شده تو پوسته ی دخترونه رو برای خودش حفظ کنه...
مدام جمله ی لوهان تو ذهنش بولد میشد...
"-چرا فکر میکنی اگه بهم نزدیکتر بشی، منو از دست میدی؟
-چون از دستت میدم. "
و سهون الان معنی اون جمله رو میفهمید. الان که دیگه لوهانی نبود و سهون، تمام لوهان رو از دست داده بود...تمام خوشی هاش...تمام عشقش...
انقدر حالش بدون اون پسر بد بود که حتی نتونست برای موفقیتش و گرفتن بودجه دولتی خوشحال باشه. یه هفته بود که پدرش باهاش تماس نگرفته بود ولی سهون هر روز این هفته رو با یاد لوهان، با عضلات گرفته اش سر و کله زده بود.
چرخی به مایع تو گلسش داد و به انعکاس نور تو اون مایع شیشه مانند خیره شد. دلش اون شب رو میخواست...میخواست برگرده و وقتی نوناش بهش گفت آمادگی شنیدن حقیقت رو نداره، با لبخند بگه"درست میگی نونا. من آمادگیش رو ندارم و هیچوقت هم پیدا نمیکنم...پس بیا همینطوری زن و شوهر بمونیم."
سهون باخته بود...
زندگیش چندروزی بود شده بود پر از حسرت... پر از دلتنگی و ندامت...
حرف های چانیول هم نمک شده بودن و هی رو زخم دلش میپاشیدن و بیشتر از قبل زجرش میدادن...
دقیق یادش بود. کلمه به کلمه اش رو یادش بود.
"-خب ببرش. منم همچین دوست ندارم یه دروغگوی پست مثل اون تو خونه ام باشه.
-یادت باشه چی گفتی سهون...یادت باشه خودت باعث شدی ازت بگیرمش."
درسته...سهون خودش باعث شده بود لوهان بره. خودش انداخته بودش دور و الان پشیمون بود. حرف های چانیول مثل یه زنگوله به افکارش وصل شده بودن و با هر تکون بهش یادآوری میشدن...
"-آخرین ضربه رو وقتی خوردم که لوهان بهم گفت عاشق توعه...اون روز، یه چانیول جدید متولد شد. چانیولی که قبول داره همیشه دومه، ولی نمیخواد همین جایگاهم از دست بده. میدونم قرار نیست هیچوقت جای تورو تو قلبش بگیرم ولی تلاشمو میکنم. نمیخوام چند سال دیگه، به سرنوشت تو دچار بشم.
-سرنوشت من؟
-آره. سرنوشت تو...آخرین نصیحتم به عنوان برادرت...اگه از دستش بدی، تا آخر عمرت افسوس میخوری سهونا...من اصلا حاضر نیستم به خاطر تلاش نکردن افسوس بخورم."
سهون به اون سرنوشت دچار شده بود. فقط یه ماه و سه هفته گذشته بود و سهون پشیمون شده بود. سهون واقعا به مرحله افسوس خوردن رسیده بود.
و چه ساده چانیول دوئل رو برده بود و خوش و خرم جایزه رو برای خودش کرده بود. تو افکار سهون، لوهان الان یه جایی بین بازو های چانیول بود.
پلک هاشو محکم روهم فشرد و گلس رو روی میز گذاشت. از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. پرده رو کنار زد و به چراغ های روشن شهر خیره شد. دلش یه تراس بزرگ میخواست و لوهانی که تو اون تراس، بین بازوهاش بشینه و باهم برای هر چراغ روشن، یه داستان عاشقانه بسازن.
اشک نمیریخت. خیلی وقت بود که دیگه اشک نمیریخت. گریه نمیکرد چون نا امید بود...کاملا ناامید...
سرش رو بلند کرد و به آسمونی که انگار آماده ی باریدن بود خیره شد. دلش بارون میخواست. یه بارون حسابی که تمام ناراحتی هاش رو بشوره و با خودش ببره.
//////////////
-بازم به اون نامرد فکرمیکردی؟
پوزخندی زد و جواب داد
-تقریبا.
بکهیون نفس عمیقی کشید و جلو تر رفت. پوشه ی تو دستش رو روی میز گذاشت و گفت
-بهتره برگردی. پیش پدرت نمون.
لوهان سرش رو بلند کرد و به بکهیون خیره شد. بعد دوباره سرش رو پایین انداخت
-نمیتونم. بهش قول دادم تا وقتی س..سهون برگرده بمونم خونه اش. آخه هنوز فکر میکنه من و سهون باهم زندگی میکنیم.
بکهیون سر تکون داد و گفت
-کاش نمیموندی اونجا. پدرت اذیتت میکنه.
لوهان شونه بالا انداخت و گفت
-وقتی برم دیگه نمیبینمش. پس بهترین فرصته.
بک سر تکون داد و گفت
-من بیرونم. ده دقیقه دیگه اولین مریض رو میفرستم داخل.
لوهان سر تکون داد و بکهیون بیرون رفت.
برگه ای از تو پوشه برداشت ولی قبل از اینکه حتی بخونتش، موبایلش زنگ خورد. موبایلش رو برداشت و همونطور که به برگه خیره بود، بدون اینکه نگاهی به صفحه گوشیش بندازه، جواب داد.
-سلام. بفرمایین...
صدای آشنایی تنش رو به لرزه در آورد.
-لو...
نفسش رو حبس کرد و به برگه تو دستش خیره شد. نباید وا میداد. اون احمق سنگدل با اجازه کی بهش زنگ زده بود؟ لبش رو گزید و وقتی به خودش مسلط شد گفت
-با کی کار دارین؟
صدای سهون بلند تر تو گوشش پیچید
-لوهان...میشه...میشه ببینمت؟ من شنبه...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-من شنبه شب برمیگردم کره. پدرت باهام تماس گرفت و من...
لوهان که دوباره عصبانیتش سر باز کرده بود گفت
-آره. میدونم. زنگ زده بود و تو هرچی دلت خواست گفتی و باعث شدی کل دیروز رو بشم سیبل حرفای پدرم.
لوهان گفت و دهن سهون رو بست. سهون اصلا فکرش رو هم نمیکرد که اون مرد دوباره بخواد لوهان رو با حرف هاش عذاب بده.
-ببین هیونگ. من اصلا نمیخواستم ...
لوهان حرفش رو قطع کرد و گفت
-آره تو نمیخواستی اینطوری بشه ولی شد. حالا هم ممنون میشم همه چیو تموم کنی اوه سهون.
لوهان بعد از تموم شدن حرفش، تماس رو قطع کرد و موبایلش رو روی میز کوبوند. صدای سهون باید باعث میشد خوشحال بشه ولی نمیشد. قلبش شکسته بود و هیچ جوره نمیتونست با رفتار خودخواهانه ی سهون کنار بیاد. از طرفی بهش حق میداد. خب اینجوری هم نبود که همه ی مردای دنیا بتونن کنار یه پسر کل عمرشون رو بگذرونن.
نمیتونست انکار کنه که از اون سهون مهربون و عاشق پیشه، انتظار مراعات بیشتر داشته...حال دلش این روزا زیادی ابری بود...

Somethings I wish I were a little kid again,
Skinned knees are easier to fix than broken heart.
بعضی وقتا دلم میخواد دوباره یه بچه کوچیک باشم، زانوی زخمی راحت تر از قلب شکسته خوب میشه.

Snowy Wish Where stories live. Discover now