Ep39&40

94 15 9
                                    

قسمت سی و نهم
-کجایی؟
چانیول همونطور که گوشی رو بین گوش و شونه اش گرفته بود و یه سری برگه و پوشه رو تو دستش نگه داشته بود، گفت.
-همین الان طبقه سوم بودم در حال سرکشی به بخش مورد علاقه شما، بخش خوراکی. الانم دارم میرم اتاق خودم. چطور؟
بکهیون با صدای بلند گفت
-همینطوری پرسیدم. تا هفته ی دیگه بیکارم آخه. حوصله ام تو خونه سر رفته.
چانیول اخم کرد
-چرا داد میزنی حالا؟
بک خندید و گفت.
-چون تو آشپزخونه مشغول تمیز کردنم گوشی رو بلندگوعه. داد زدم چون فکر کردم شاید صدام نمیرسه بهت.
چان خندید و گفت
-اوهوم باشه.
بعد با فکر کردن به حرف بک با چشم های درشت شده پرسید
-تو داری آشپزخونه ی منو مرتب میکنی بک؟
بکهیون جواب داد
-آره.
چانیول سر جاش متوقف شد
-بکهیونا...نگو که داری ظرفامو با یه سری ظرف پلاستیکی و کاغذی عوض میکنی....
بکهیون با شیطنت خندید و به شوخی گفت
-از کجا فهمیدی؟ نکنه تو خونه دوربین کار گذاشتی؟
چانیول با تعجب در حالی که داشت سعی میکرد برگه های تو دستش رو نگه داره با درموندگی نالید
-بکی ما به اون ظرف ها نیاز داریم. قول میدم خودم از این به بعد ظرف میشورم. نندازیشون دور...
بکهیون خندید و همونطور که داشت بشقاب هارو با دستمال خشک میکرد، بعد از خوردن خنده اش گفت
-روش فکر میکنم.
چانیول با کمک منشی که براش در اتاقش رو باز کرد، وارد اتاق شد و برگه هارو رو میز گذاشت.
-امشب به هیونگ بگو خونه بمونه. قرار بود سه تایی بریم بار ولی ترجیح میدم تو خونه باشیم. خودم یه سری مشروب و کوکتل میگیرم میام.
بکهیون لیوان های تمیز رو روی میز چید.
-برای من ویسکی بگیر نردبون.
-باشه.زود میام فقط آشپزخونه رو منحل نکن بک.
بکهیون خندید و گفت
-گفتم که بهش فکر میکنم. حالام برو سر کارت. شب میبینمت.
چانیول تماس رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. ته دلش میدونست بکهیون یه همچین کاری نمیکنه ولی تاحالا ندیده بود سنجابکش جایی رو تمیز کنه! بیشتر تو کار ریختن و پاشیدن و کثیف کردن بود و این موضوع که بکهیون داره آشپزخونه رو مرتب میکنه یکم نگران کننده بود.
در اتاق به صدا در اومد و نگاه چانیول رو به سمت خودش کشید.
-بفرمایین.
در باز شد و مقابل چشم های متعجب چانیول، سهون با تبلتی که تو دستش بود وارد شد.
-من هزاربار بهتون گفتم از این شرکت وسایل آرایشی نخرین ولی شما آدم نمیشین.
تبلت رو روی میز پرت کرد و بدون اینکه به چانیول نگاه کنه گفت
-خودت یه جوری سفارش رو کنسل کن. هنوز رژ گونه ها و لاکایی که دفعه قبلی ازشون گرفتیم فروش نرفته.
بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سر خودش بست و چانیول رو یخ زده پشت میزش رها کرد. سهون اومده بود تو اتاقش، دستور داده بود و رفته بود. همین؟؟؟
-پس...اینجوری میخوای فراموشش کنی نه؟ با کار کردن بیشتر؟
چانیول میدونست به هیچ وجه مدیریت قسمت آرایشی بهداشتی با سهون نیست و مینهو همیشه سفارشارو ثبت میکنه ولی اینکه سهون تو این روند دو ساله دخالت کرده بود یعنی حتی نمیخواسته وقتش برای فکر کردن به لوهان خالی باشه.
و چانیول به این نتیجه رسید که باید اجازه بده سهون درباره رفتن لوهان بدونه...
////////////
-خیلی گریه کرد؟
بکهیون درحالی که به چانیول خیره بود پرسید و چانیول همونطور که در اتاق لوهان رو میبست سر تکون داد.
-آره. تا جایی که تونست.
نفس عمیقی کشید و به سمت بکهیون رفت. پیشونیش رو به شونه ی بک تکیه داد و دست های بکهیون رو روی کمر خودش حس کرد.
-فردا حالش بهتر میشه.
بکهیون گفت و کمر چانیول رو به نوازش گرفت
-برای دوشنبه...براش بلیط گرفتم.
چانیول گفت و بکهیون با شوک نردبونش رو به عقب هول داد
-چی؟ مگه...مگه کارت اقامتش اومد؟
چانیول سر تکون داد و به سمت هال، جایی که بطری های خالی مشروب افتاده بود، رفت.روی زمین نشست و بطری نیمه پر ویسکی بکهیون رو بین لبهاش گذاشت و یکم ازش خورد. بکهیون با ناراحتی روبروش نشست.
-پس...طلاقش چی؟
چانیول بدون اینکه به بکهیون نگاه کنه گفت
-دوشنبه...دوشنبه نوبت دادگاهشه. چون توافقیه، خیلی طول نمیکشه.
بکهیون با ناراحتی پرسید
-بعد تو برای همون شب واسش بلیط گرفتی؟
چانیول سر تکون داد و بکهیون تو جاش تکون خورد.
-چانیولا...نباید انقدر زود میبود. حداقل باید یه هفته نگهش میداشتیم تا مطمئن بشیم بعد طلاقش حالش خوبه.
چانیول یکم دیگه از نوشیدنش رو خورد و گفت
-بمونه که مثل امشب تا جایی که بیهوش بشه گریه کنه؟
بکهیون چنگی تو موهاش انداخت و خودشو کنار چانیول کشید. دیگه خودشم نمیدونست چی درسته چی غلط. لوهان امشب انقدر گریه کرده بود که مجبور شده بودن هرچی بطری مشروبه از جلو دستش بردارن و بعد هم به زور بکهیون، چانیول بغلش کرده بود و به اتاقش برده بودش تا زودتر بخوابه و گریه نکنه. بکهیون خیلی وقت بود که دلش برای هیونگ مظلومش میسوخت.
نگاهش رو به چانیول داد که همچنان غرق در فکر داشت بطری ویسکی رو خالی میکرد تو دهنش. خودش رو به سمتش کشید و سرش رو به شونه اش تکیه داد.
چانیول نگاهی به موهای نرم بک که روی شونه اش پخش شده بودن،انداخت و بعد کمرش رو بغل کرد.
-بکهیونا...
-هوم؟
چانیول بطری تو دستش رو روی زمین گذاشت و بدن بکهیون رو از خودش دور کرد.
-بیا امشب جدا بخوابیم. تو برو تو اتاق، منم تو هال میخوابم.
بکهیون با تعجب به چانیول خیره شد.
-چ...چرا؟
بکهیون پرسید و چانیول موهاشو نوازش کرد.
-دلم نمیخواد تو مستی بلایی سرت بیارم. بهتره جدا باشیم.
بکهیون با گونه هایی که سرخ شده بودن سر تکون داد و از جاش بلند شد.
-پس...شب بخیر نردبون.
بکهیون گفت و به سمت اتاق چانیول دوید و پسر کوچیکتر رو به خنده انداخت...
وقتی مطمئن شد بکهیون رفته تو اتاقش، روی زمین دراز کشید و به سقف خیره شد. لوهان اونشب خیلی گریه کرده بود و چانیول که تو تک تک لحظات اشک ریختنش بغلش کرده بود، حتی یک بار هم اسم سهون رو نشنیده بود و مدام اسم مادرش و پدرش رو شنیده بود. مادر و پدری که باعث شده بودن لوهان به شکل یه دختر کل عمرش رو بگذرونه.
یه جورایی چانیول فهمیده بود لوهان بیشتر از اینکه از دست سهون ناراحت باشه، از پدر و مادر خودش گله داره.
دستی تو موهاش کشید و به این فکر کرد که چقدر خوبه مادرش آدم روشن فکریه و هیچوقت سعی نکرده چانیول رو به زور به کاری مجبور کنه. چانیول هم دلش برای هیونگش میسوخت...
امروز بهش ثابت شده بود سهون میخواد خودش رو تا دوشنبه مشغول کنه تا کمتر یادش بیاد قراره از لوهان طلاق بگیره وگرنه دلیل دیگه ای نداشت این یهویی برگشتن به قبل ازدواجش. نفس عمیقی کشید و تو دلش اعتراف کرد که اون هم دوست داره هرچه زودتر دوشنبه برسه.
///////////
قرار نبود اونقدر زود یه هفته بگذره ولی گذشته بود. وقتی صبح از خواب پاشده بود، چانیول ازش پرسیده بود که دوست داره باهاش به دادگاه بره یا نه و لوهان فقط یه جواب داده بود...نه...
و الان کنار پنجره نشسته بود و خیره به برف سبکی که میبارید، قهوه شیرینش رو سر میکشید. آهنگ ملایمی از موبایل بکهیون پخش میشد و پسر کوچیکتر مشغول آماده کردن ناهار بود. لوهان نمیدونست که کارای طلاقش تا کجا رسیده. ساعت نزدیک 12 ظهر بود و لوهان با خودش تک تک اون مراحل رو مرور میکرد و وقتی به ساعت 12 رسیده بود، ترتیب مراحل طلاق تو ذهنش خیلی یهویی بهم ریخته بود و کاری کرده بود لوهان دیگه نتونه بفهمه که حکم کی اجرا شده.
بکهیون همونطور که حواسش به هویج های زیر دستش بود، به لوهان نگاه میکرد که تو آرومترین حالت ممکنه کنار پنجره نشسته بود و خیره به خیابون های بیرون داشت قهوه میخورد. هیونگش امشب پرواز داشت و بکهیون از همین الان قلبش داشت از دهنش میزد بیرون چون طبق تصمیم هیونگش دوریشون چیزی نزدیک 6 سال طول میکشید.
نگاهش رو بالاخره با یه آه پر از حسرت از هیونگش گرفت و به 9 ماه پیش فکر کرد...روزی که فهمیده بود لوهان میخواد ازدواج کنه و مثل دیوونه ها تا خونه اش رانندگی کرده بود تو اتاق تو خونه ی هیونگش باهاش دست به یقه شده بود که چرا؟
و الان داشت به این فکر میکرد که اونروز باید یه مشت محکم تو صورت لوهان میزد و خیلی سریع به لوشینگ زنگ میزد و دوتایی جلوی این اتفاق رو میگرفتن. اگه لوهان به جای ازدواج کردن با سهون، همه چیز رو به پدرش میگفت و میرفت خیلی کمتر از الان درد میکشید...
عقربه کوچیک دقیقا روی 1 تنظیم شد و در خونه با صدای آرومی باز شد و یه دلهره عجیب رو به قلب لوهان انداخت و قاشق از دست بکهیون رها شد. چانیول برگشته بود...
/////////////////
-اینجارو امضا کنین لطفا.
چانیول نگاهی به سهون که بی حس روی صندلی نشسته بود انداخت. مثل اینکه اون احمق نمیخواست هیچ مخالفتی بکنه. از جاش بلند شد و به سمت قاضی رفت و برگه طلاق رو از طرف لوهان امضا کرد. سهون همونطور بی حس به سمتش رفت و برگه رو امضا کرد. به همین راحتی...
لوهان دیگه همسرش نبود و سهون تمام مدت دادگاه به این فکر میکرد که چرا چانیول باید با پررویی تمام به جای لوهان بیاد دادگاه و اینکه سهون با حماقتش آخرین فرصت دیدن لوهان رو هم از دست داده بود... وچه دردناک که از این به بعد باید اونو کنار چانیول میدید...
برگه طلاق به دست هر دوشون داده شد و چانیول با چشم هایی که ازشون ناراحتی میبارید به سهون نگاه کرد. میدونست سهون چه درد بدی رو داره تحمل میکنه ولی حرف نمیزنه.
سهون بدون هیچ حرف و نگاهی بیرون رفت. چانیول تشکر کوتاهی کرد و از اتاق به دنبال سهون بیرون رفت. سهون با قدم های آروم به سمت در اصلی میرفت و چانیول به دنبالش. با قلبش میجنگید که به سهون بگه هیونگشون امروز از کشور میره ولی واقعا نمیخواست لوهان ازش دلگیر بشه. از ساختمون خارج شد و به آسمونی که داشت با بخشندگی زمین رو سفید میکرد، خیره شد. تصمیم خودش رو گرفت. سهون حق داشت بدونه که لوهان داره میره.
-سهوناا...
به دنبالش دوید و تونست سهون رو دقیقا روبروی ماشینش متوقف کنه. در حالی که هنوز ته دلش اثراتی از تعلل بود لب زد
-لوهان...لوهان...
سهون با شنیدن اسم لوهان هم میلرزید. پالتوی تو تنش رو محکمتر به خودش پیچید و به سمت چانیول برگشت. با نگاه خنثی بهش خیره شد و چانیول تونست ببینه تو اون نگاه چه درد عمیقی جا خوش کرده. نفس عمیقی کشید و گفت
-هیونگ...امشب بلیط داره. برای روسیه.
وقتی چشم های لرزون سهون رو دید ادامه داد
-حداقل...6 سال دیگه برنمیگرده.
دست های سهون از دور بدنش شل شدن و کنار بدنش افتادن. چانیول ادامه داد
-من فکر کردم که تو حق داری بدونی و خب...شاید بخوای برای آخرین بار هیونگو ببینی.
سهون با تعجب و ترسی که به جونش افتاده بود به چانیول خیره موند. چانیول با دیدن تغییر تو نگاه سهون، به سمت ماشین خودش راه افتاد. میدونست سهون رو تحریک کرده و حالا فقط باید منتظر بمونه تا اون سر بچه ی لجباز به خودش بیاد و برای برگردوندن نظر لوهان تلاش کنه.
/////////////////
همه پشت میز نشسته بودن و درکمال تعجب هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد. بجز صدای چاپستیک هایی که به ظرف های چینی برخورد میکرد، هیچ صدای دیگه ای شنیده نمیشد. باد ملایمی که از پنجره ی نیمه باز هال وارد میشد، برگه ی نیمه سفیدی که با خط درشت روش نوشته شده بود "اداره دادگستری جمهوری کره" رو آروم تکون میداد و انگار که میخواست اون رو برگردونه تا بیشتر از اون دیده نشه. شومینه تا آخرین درجه درحال سوختن بود و با بادی که از پنجره میومد، مدام در حال جنگ و دعوا.
بکهیون با ناراحتی حرکات دست هیونگش رو نگاه میکرد و چانیول که بعد از حرف زدن با سهون امیدوار شده بود به اومدنش، با دیدن اینکه سهون زودتر از اون سوار ماشین شده و رفته بود، از همیشه ناامید تر به سمت خونه رونده بود و فهمیده بود که اون پسر بچه ی لجباز قرار نیست از خر شیطون بیاد پایین.
این وسط فقط لوهان بود که بی توجه به همه چیز فقط به یه روز عجیب فکر میکرد. روزی که سهون رو تو اون کافه دیده بود. اون مرد به نظرش انقدر قابل اعتماد بود که چندماه کنار هم بدون دغدغه زندگی کنن و بعد لوهان رهاش کنه ولی به طرز عجیبی اونی که رها شده بود، لوهان بود نه سهون. لوهان حتی یک درصد هم فکر نمیکرد که عاشق اون پسر بشه و به طور کامل فکر رها کردنش رو از ذهنش بیرون کنه.
فضای خونه یه جورایی یخ زده بود. هر سه تاشون میدونستن کمتر از 7 ساعت دیگه، دقیقا سر ساعت 8 ونیم هیونگشون پرواز داره. این موضوع رو حتی چمدونی که آماده کنار در اتاق موقت لوهان ایستاده بود، هم میدونست.
هیچ کدوم حتی متوجه نشدن که اون غذا پر شده از هویجی که لوهان دوست نداره و ترشی خیاری که دقیقا وسط میز قرار داشت در حالی که بکهیون حتی از بوی خیار هم متنفر بود.
فضا تا کی قرار بود همینطور خفقان آور بمونه؟ هیچ کدومشون نمیدونستن و برف ملایمی که میبارید، داشت تمام تلاشش رو میکرد که یکم، فقط یکم فضارو بهتر کنه و حواسش به آرزویی که دختر اجباری غصه مون زیر اولین برف سئول زمزمه کرده بود، نبود.
/////////////
خیلی با خودش کلنجار رفت که بشینه سر جاش و از خونه تکون نخوره ولی نتونست. باید میرفت. اگه نمیرفت کل این 6 سال رو به خاطر اینکه روز آخر تسلیم سرنوشت شده و لوهان رو از دست داده و حتی برای آخرین بار هم تلاش نکرده که نگهش داره، افسوس میخورد.
نمیدونست که واقعا باید بره یا نه ولی یه حس قوی تو بدنش میگفت باید بدون فکر کردن فقط کتش رو بپوشه و بی توجه به بقیه چیزا، تا خونه ی چانیول مثل یه دیوونه رانندگی کنه چون فقط دو ساعت دیگه تا پرواز لوهان وقت مونده بود.
و قلبش اینبار پیروز شد و سهون بعد از برداشتن پالتوش، از خونه بیرون زد.
///////////
تنها تو تراس ایستاده بود که پتوی نازکی روی بدنش کشیده شد و لوهان وقتی به خودش اومد که بین بازوهای چانیول فرو رفته بود و پسر کوچیکتر انقدر محکم بغلش کرده بود که لوهان حتی نمیتونست تکون بخوره.
-دلم...واست تنگ میشه هیونگ.
لوهان لبخند زد و دست های چانیول که دور شونه هاش حلقه شده بودن رو نوازش کرد.
-منم...دلم واستون تنگ میشه.
سکوت تقریبا طولانی با صدای گریون چانیول شکست.
-لعنت به من...چرا...چرا خودم با دستای خودم رفتنت رو جلو انداختم؟
لوهان باورش نمیشد ولی چانیول داشت گریه میکرد. لوهان حتی یک بار هم گریه ی چانیول رو ندیده بود.
چان نفس عمیقی کشید و صورتش رو تو گردن لوهان فرو برد. لوهان تکون کوچیکی خورد و خواست از اون بغل اجباری فرار کنه ولی نتونست.
-چانیولا...ولم کن الان بکهیون...
-خواهش میکنم لو...بزار آروم بگیرم.
لوهان با تعجب به روبروش و برفی که انگار نمیخواست بند بیاد خیره موند. چانیول واقعا داشت گریه میکرد و گردن لوهان رو با اشک هاش خیس میکرد.
-منه احمق هنوز دوست دارم ولی...ولی انقدر این علاقه ام زیاده که دارم به خاطر خواسته ات میزارم بری و حتی امروز...امروز به جای تو حکم افسردگی سهون و تنهایی تورو امضا کردم.
نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد. دست هاشو از دور شونه ی لوهان باز کرد و پسر بزرگتر رو به سمت خودش برگردوند. لوهان با ناراحتی به صورت خیسش خیره شد.
-خیلی بیچاره به نظرمیام. نه هیونگ؟
لوهان اصلا تو فکر این نبود که دوباره نزدیک چانیول بشه و کاری کنه که بکهیون ناراحت بشه ولی الان نمیتونست اون پسر قدبلند دل نازک روبروش رو بغل نکنه. دست هاشو دور گردن چانیول برد و سر پسر بلندتر رو به سینه اش تکیه داد و اجازه داد برای آخرین بار رفع دلتنگی کنه. خودش انقدر تو این دوماهی که از سهون دور شده بود گریه کرده بود که حس میکرد تمام غدد اشکیش خشک شدن و نیاز به یه ریکاوری یه ماهه دارن تا دوباره پر بشن و برای دفعات بعدی به چشم هاش اجازه باریدن بدن.
چانیول انقدری گریه کرد که حس کنه آروم شده. باورش نمیشد حتی آخرین تلاشش برای تحریک کردن علاقه سهون نتیجه نداشته و الان با قلبی که از شدت سنگینیش داشت میوفتاد تو شکمش، تو بغل هیونگی که نزدیک به 5 سال دوستش داشت، گریه میکرد.
بعد از اینکه متوجه شد به اندازه کافی گریه کرده، سرشو بلند کرد و به لوهان خیره شد. اشک هاش هنوز هم مثل یه پسر بچه که مامانش رو گم کرده، رو صورتش میدویدن و لوهان رو برای پاک کردنشون ترقیب میکردن.
لوهان دستش رو بالا برد و آروم رو گونه ی چانیول کشید. لبخند بی جونی زد و گفت
-گریه نکن چانیولا...همه چیز...درست میشه. تو الان بکهیون رو داری.
-ولی من هنوزم دوست دارم لوهان.
لوهان خیره به چشم های خیس چانیول، نفسش رو حبس کرد. به خودش لعنت میفرستاد که چرا از اول چانیول رو قبول نکرده و از یه طرف به این فکر میکرد که چقدر بودنِ چانیول کنار بکهیون قشنگتره...
نمیخواست قلب برادرکوچیکترش رو بشکنه...ولی میخواست یه بار برای همیشه از چانیول و عشقش خداحافظی کنه.
درحالی که چانیول سرجاش خشک شده بود، سرش رو جلو برد و لبهاشو روی لبهای تر چانیول گذاشت و اجازه داد پسر کوچیکتر محکم بغلش کنه. اون آغوش برای لوهان، هیچوقت به پای آغوش های طعم دار سهون نمیرسید ولی لوهان حس میکرد این یه جورایی وظیفه ای بوده که روی دوشش گذاشته بودن. صحبت 5 سال عمر چانیول بود...کم چیزی نبود.
لبهاش ثابت روی لبهای چانیول موندن و چانیول با بازوهایی که دور کمر هیونگش حلقه کرد، بهش فهموند برای خداحافظی و رها کردن همه چیز زیادی بچه است. لبهاشو آروم روی لبهای لوهان کشید و سعی کرد فقط برای چند لحظه به بکهیون فکر نکنه. لوهان باهاش همکاری نمیکرد ولی پسش هم نمیزد. بوسه های آروم و کوتاه روی لبهای هیونگش میزد و سعی میکرد با نزدیک کردن بدن هیونگش به خودش، یکم برای قلب بی قرارش وقت بخره.
چانیول تلاشی برای عمیق کرد بوسه شون نکرد چون میدونست تا همینجا هم زیاده روی کرده. آروم سرش رو عقب برد. لوهان بدون باز کردن چشم هاش زمزمه کرد
-متاسفم. متاسفم چان...
چانیول بار دیگه هیونگش رو تو آغوشش کشید و اینبار لوهان کاملا بین بازوهاش فرو رفت و بینی چانیول بین موهای لوهان.
حس آرامش عجیبی بود...
یه آرامش خاص از جنس یه دلتنگی چند ساله...

Snowy Wish Where stories live. Discover now