Ep25&26

71 15 0
                                    

قسمت بیست و پنجم
از وقتی با لوهان بحث کرده بود و لوهان با حرفاش بهش فهمونده بود حق دخالت تو تصمیماتش رو نداره، باهم حرف نزده بودن. حتی وقتی هیونگش رو دوباره به اون جهنم رسوند هم با هم حرف نزدن. لوهان از ماشین پیاده شد و بکهیون تا داخل رفتنش صبر کرد و وقتی مطمئن شد هیونگش به سلامت به خونه یا جهنم جدیدش برگشته، پاشو رو گاز فشرد و به سمت خونه ی چانیول راه افتاد. قلبش با سرعت میزد. حتی این موضوع که رو چانیول حساسه و دلش نمیخواد اون رو به لوهان نزدیک کنه رو کامل فراموش کرده بود.
خیلی طول نکشید که روبروی خونه ی چان برسه و ماشین رو پارک کنه. و البته نردبونش هم خیلی سریع در رو باز کرد و با تعجب به بکهیون آشفته خیره شد.
-بکهیون چی شده؟
بک داخل رفت و گفت
-باید...باید جلوشو بگیریم.
چان با تعجب بهش خیره شد. دستش رو گرفت و از روبروی در کناری بردش و در رو بست. شونه های بک رو گرفت و به سمت مبل برد و بعد از مطمئن شدن از نشستنش، روبروش جا گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت
-خب...حالا درست و از اول توضیح بده ببینم چی شده.
بک نفس عمیقی کشید و گفت
-لوهان...امروز یهو گفت بگردم دنبال شماره دکتر جی.
چان نگاهش رو روی بک چرخوند و گفت
-متاسفم ولی....دکتر جی کیه؟
بک به سخت ترین قسمت ماجرا رسیده بود.
-یکی از...همکلاسیای هیونگ.
چان سر تکون داد
-خب...این چه مشکلی داره؟
بک نفس عصبی کشید و سعی کرد جلوی چشم های حرف گوش نکنش رو بگیره. سرشو پایین انداخت و گفت
-مشکل...رشته ی تحصیلی اونه...
چان اخم کرد و به بک خیره شد. بکهیون همونطور که سرش پایین بود، ادامه داد.
-جی هیون...دو تا تخصص داره. اولیش روانشناسیه و دومیش...ژنتیک.
چانیول که بازم نمیفهمید منظور سنجاب غمگین روبروش چیه گفت
-خب...روانشناس که خوبه. شاید لوهان میخواد با سهون...
-میخواد تغییر جنسیت بده. هیون...عضو بزرگترین انجمن بیماری های جنسی کره اس. یه تیم خیلی بزرگ که هیون یکی از مهمترین اعضاشه.
بکهیون گفت و چانیول خفه شد. لوهان....میخواست تغییر جنسیت بده؟ این چه جوک مسخره ای بود؟ چان خندید و گفت
-ببین بک...شوخیشم قشنگ نیست.
بکهیون سرشو بلند کرد و اجازه داد اشک هایی که روی گونه هاش افتادن به چان زبون درازی کنن.
-میخواد تغییر جنسیت بده چان. ما نباید اجازه بدیم این کارو بکنه.این یعنی میخواد به هر قیمتی شده کنار سهون بمونه. به هر قیمتی میفهمی؟
چانیول خیره به یه نقطه از میز مونده بود و بکهیون میتونست قسم بخوره اون نردبون حتی نفس نمیکشه. از جاش بلند شد و روبروی چانیول زانو زد و باعث شد پسر مسخ شده به خودش بیاد و بخواد بلندش کنه ولی بک با گریه متوقفش کرد.
-تروخدا چانیول. ما نباید اجازه بدیم. اون 29 سال زندگیش رو مثل یه دختر زندگی کرد به امید آزادی. به امید فرار کردن از دختر بودن. الان...الان اگه واقعا تبدیل به یه دختر بشه چی ازش میمونه؟ میمیره چان. دیگه هیچ امیدی تو زندگیش نمیمونه. خواهش میکنم...یه کاری بکن. تروخداااا...
بک گفت و به شلوار چان چنگ انداخت. چانیول با نگرانی روبروی بک نشست و سرش رو روی سینه ی خودش تکیه داد.
-ما....ما نمیزاریم بک... نگران نباش.
صدای گریه کردن بکهیون بیش از حد رو اعصابش بود. نمیدونست برای ساکت کردنش باید چیکار کنه و بکهیون با هر قطره اشکی که برای لوهان هیونگ بیچاره اش میریخت، قلب چانیول رو به در و دیوار میکوبید.
سر بکهیون رو نوازش کرد و گفت
-نمیزاریم. ما نمیزاریم. بسه گریه نکن. اصن...مگه الکیه؟ روانشناس باید حکم بده. باید یه عالمه قرص تغییر جنسیت بخوره تازه...
-پس فکر کردی اون لعنتی برای چی هردوتا تخصص رو باهم گرفته؟اون تیم بزرگ الکی عه؟
دهن چانیول برای بار دوم تو اون روز بسته شد. باورش نمیشد لوهان بخواد از خودش بگذره و برای همیشه مثل یه دختر زندگی کنه.
-باشه. حالا هرچی...ما نمیزاریم. باشه؟
بکهیون رو یکم هل داد و به صورتش خیره شد.
-ببین. تو به هیچ وجه اجازه نمیدی لوهان شماره اون دکتر رو پیدا کنه و منم سعی میکنم سریعتر لوهان رو از خونه سهون بیرون بیارم. بهت قول میدم. باشه بکهیون؟ من نمیذارم هیونگت چیزیش بشه. فقط...فقط...
بکهیون بینیش رو بالا کشید و خودش رو آماده شنیدن هر حرف تلخی مثل اینکه "من باید باهاش برم" یا "ما باهم ازدواج میکنیم تا بتونم هیونگت رو راحت از کشور خارج کنم" کرد
-فقط...دیگه گریه نکن بک...وقتی اشکاتو میبینم داغون میشم.
چانیول با یه قیافه درمونده گفت و بکهیون رو تو بهت فرو برد.
چانیول بعد از فهمیدن حرفش بدون حرکت به بک خیره شد. اون کلمات...از حنجره خودش بیرون اومده بودن؟
بکهیون سرشو پایین انداخت و گفت
-باشه. ولی...قول دادیا. باید بهش عمل کنی.
چان سر تکون داد و سعی کرد اتفاقات 60 ثانیه قبل رو از ذهنش پاک کنه. بکهیون رو بلند کرد و رو مبل نشوند. دستمال کاغذی بهش تعارف کرد و بک یکی از اونارو برداشت و صورتش رو پاک کرد. نفس های لرزونش باعث میشد چان بفهمه چقدر ترسیده.
به آشپزخونه رفت و یه لیوان پر از آب براش آورد و به دستش داد.
-بخورش بک.
بکهیون لیوان رو تو دستش گرفت و به لبهاش نزدیک کرد. یکم از آب رو خورد و لیوان رو روی میز برگردوند.
چانیول روبروش نشست و دستی تو موهاش کشید. اخم کرده بود و با جدیت دنبال راهی برای بیرون کردن لوهان از اون خونه میگشت. بکهیون نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره سرشو پایین انداخت. جمله تقریبا عاشقانه چانیول مدام تو ذهنش تکرار میشد و نمیذاشت تمرکز کنه. چانیول هم دوستش داشت. قبلا یه بار هم به زبون آورده بود که دوستش داره. لبخند کمرنگی زد و به چان خیره شد که توفکر بود. بکهیون مطمئن بود از امروز به بعد دیگه نمیتونه نردبونش رو با کسی شریک بشه.
///////////
دختر با لبخند بیرون رفت و در رو بست. سهون حالا که پروژه خرید جدیدش رو جمع و جور کرده بود حس بهتری داشت. دلش میخواست زودتر بره خونه تا با لوجینگ شام بخوره.
خیلی ناگهانی لبخندش رو خورد. لوجینگ؟؟
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. واقعا داشت میرفت که با یه پسر دیگه شام بخوره؟
کتش رو پوشید و به سمت خونه راه افتاد. ساعت 8 بود و طبق محدودیت لوهان، میدونست که تا ساعت 9 میاد خونه. خونه ای که تا چند روز پیش پر بود از عشق و علاقه حالا به لطف دروغایی که لوهان بهش گفته بود شده بود یه پادگان نظامی...
ماشینش رو تو پارکینگ پارک کرد و به ماشین لوهان خیره شد. خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکرد و اون ماشین بیچاره فقط داشت اونجا هر روز و هر روز کثیفتر میشد.
وقتی وارد خونه شد، انتظار نداشت لوهان رو در حالی که میخنده ببینه. سومین با لبخند روبروش نشسته بود و داشتن دوتایی حرف میزدن. نمیدونست چرا وقتی میدید داره میخنده حالش بد میشد. نمیخواست لوهان بخنده اونم وقتی اونقدر با دروغاش قلب سهون رو شکونده بود. عصبانی شد. نمیخواست لبخندی رو رو لبهای کوچیکش ببینه که باعثش خودش نیست.
کیفش رو محکم رو اوپن پرت کرد و گفت
-سومین. میز شام رو بچین.
سومین با عجله چشمی گفت و وارد آشپزخونه شد. نگاهی زیر چشمی به لوهان انداخت و به سمت اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست.سریع لباساش رو عوض کرد. از اتاق بیرون رفت و دید لوهان داره به سومین تو چیدن میز کمک میکنه. نگاهش رو از اون دوتا گرفت و وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست. لوهان ظرف برنج رو روبروش گذاشت و کنارش نشست. سهون با انزجار به ظرف برنج خیره شد. اونو یه پسر روبروش گذاشته بود. پسری که  میگفت همسرش عه. نگاهی به میز رنگارنگ کرد و از جاش بلند شد. الان نمیتونست چیزی بخوره. سومین با دیدن سهون پرسید
-چیزی لازم دارین تورونیم؟
سهون سری به نفی تکون داد و به سمت اتاقش راه افتاد و با صدای بلند گفت
-اشتهام کور شد...
لوهان با نگاهش سهون رو تا اتاقش بدرقه کرد. وقتی راه حل رابطه اشون رو پیدا کرده بود، فکر میکرد اگه سر شام به سهون بگه، اونم حمایتش میکنه و میگه که اگه لوهان اینبار واقعا یه دختر بشه باهاش میمونه ولی الان میدید که فقط بودنش اونجا، سهون رو اذیت میکنه. نگاهش رو روی غذاها چرخوند و گفت
-سو..سومینا...
سومین جلو رفت
-بله اوپا؟
لوهان لبهاشو تر کرد.
-از این به بعد فقط برای یه نفر غذا درست کن.
سومین با تعجب بهش خیره شد. خواست حرفی بزنه که لوهان ادامه داد.
-من...با بک شام میخورم. اینطوری...بهتره.
لوهان گفت و از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و اینبار سومین با چشم هاش، لوهان شکسته رو تا اتاقش دنبال کرد.
در اتاقش رو باز کرد و داخل رفت. وقتی اون شب برای اولین بار پاشو تو این خونه گذاشت، به خودش گفت" به زندان جدیدت خوش اومدی" و الان، این خونه از زندانم براش بدتر شده بود. تنها دلیلی که باعث میشد لوهان همونجا بمونه، امیدش به تغییر جنسیتش و قبول شدنش توسط سهون بود. اصلا...نفس کشیدن تو هوایی که سهون توش نفس کشیده بود...خوابیدن تو اتاقی که میدونست فقط یه دیوار بینشون فاصله است...اینا دلایلی بودن که نمیرفت. نمیخواست بره و بعدا حسرت بخوره. تا جایی که جون داشت میجنگید و میجنگید و میجنگید تا سهون رو داشته باشه.
روی تختش ولو شد و خیره به سقف از خودش پرسید
-کاری که میخوام بکنم...درسته؟
و جواب فقط یه جمله بود..."به خاطر سهون...آره"
دست راستش رو بالا برد و به لاک هایی که یکم کمرنگ شده بودن خیره شد. اونا نشونه ی آخرین عشق بازی لبهاشون بودن... دستش رو جلو برد و روی ناخنش رو بوسید. خوشحال بود که قراره کامل خودش رو عوض کنه. اینجوری هیچوقت پدرش واقعیت رو نمیفهمید. چانیول و بکهیون از دست راز پنهونش راحت میشدن و سهون دلیلی برای رد کردنش نداشت. نفس عمیقی کشید و تو خودش جمع شد...فردا...مطمئنا روز بهتری بود.
/////////////
نیمه شب بود که یه پیام از لوهان هیونگش تحت عنوان "من خودم میام مطب، نیا دنبالم" دریافت کرد. با تعجب به اسم لوهان خیره شده بود و میخواست بدونه چی باعث شده لوهان ازش بخواد بعد از 3 ماه رفت و آمد مداوم، دنبالش نره. خیلی فکر نکرد و ترجیح داد فکر کنه که هیونگش بالاخره میخواد دوباره رانندگی کنه.
-هنوز نخوابیدی؟
صدای چانیول باعث شد سرشو بلند کنه. چشم های پف کرده نردبونش نشون میداد تا الان خواب بوده و فقط برای خوردن آب از خواب بیدار شده.
-نه...ذهنم مشغول بود.
چان بعد از خوردن آب، به سمتش رفت و روبروش نشست. بکهیون حتی هنوز به اتاق مهمونی که چان بهش نشون داده بود، سر هم نزده بود چه برسه خوابیدن.
-تو چرا بیدار شدی؟
-تشنه ام بود.
بک سر تکون داد و به موبایلش خیره شد.
-فردا... سعی کن بیشتر با لوهان حرف بزنی و متقاعدش کنی که دنبال اون دکتر نگرده.
بک سر تکون داد و بازم حرفی نزد. چانیول با کلافگی از جاش بلند شد و به سمت بک رفت و کنارش نشست. دستش رو گرفت و همونطور که به انگشت های کشیده و کوچیکش خیره بود گفت
-خیلی خودت رو اذیت نکن بکهیون. همه چی درست میشه.
بکهیون نگاهش رو از دست های گره خورده اشون گرفت و به چشم های درشت نردبونش خیره شد. به چان اعتماد داشت.
سرشو پایین انداخت و از جاش بلند شد و گفت
-میرم بخوابم. شب بخیر.
چانیول هم از جاش بلند شد و دستش رو تو جیبش فرو برد و به سنجاب خسته ی روبروش که کم کم ازش دور میشد، خیره شد.
//////////
صبح وقتی بیدار شد، یه دوش سریع گرفت و قبل از ساعت 8 به آشپزخونه رفت. سومین تازه قهوه رو تو قهوه جوش ریخته بود که با دیدن لوهان با تعجب به سمتش برگشت.
-اوپا...چقدر زود بیدار شدی.
لوهان با دیدنش لبخند زد و گفت
-من..دارم میرم. یکم از این به بعد کارام بیشتره به خاطر همین زودتر میرم.
سومین سر تکون داد و گفت
-باشه. الان صبحونه اتو حاضر میکنم.
-نه...
لوهان مخالفت کرد و سومین بهش خیره موند.
-من...بیرون صبحونه میخورم. تو مطب. نیازی نیست برای من چیزی آماده کنی. گفتم که از این به بعد...میز رو فقط برای یه نفر حاضر کن.
سومین خواست حرفی بزنه که لوهان به ساعتش نگاه کرد و گفت
-اوه. داره دیرم میشه. شب میبینمت.
و از خونه بیرون رفت. سومین هنوز به جای خالی لوهان خیره شده بود. دروغ میگفت. نمیخواست تو مطب صبحونه بخوره. فقط میخواست دیگه اشتهای سهون رو تحت تاثیر حضور خودش قرار نده و سومین اینو میفهمید.
-عاشقا....همه اشون انقدر بدبختن؟
با خودش زمزمه کرد و پشت میز نشست. باید با بکهیون حرف میزد و ازش میخواست هیچوقت عاشق نشه...اگه قرار بود همه عاشقا شبیه لوهان باشن و از همه چی بگذرن، پس عشق کجاش قشنگ بود؟
بعد از ده دقیقه از جاش بلند شد و قهوه رو برای سهون تو فنجون ریخت و سر میز گذاشت. سهون مثل هرروز صبح، سر ساعت 8 وارد آشپزخونه شد و بعد از سلام کردن، پشت میز نشست. سومین از آشپزخونه بیرون رفت تا راحت صبحونه اشو بخوره و یوقت مزاحمش نشه.
سهون به فنجون قهوه اش خیره شد و روی میز رو دنبال شکرپاش گشت ولی پیداش نکرد. از دیروز که برای اولین بار قهوه اش رو با شکر خورده بود، دلش میخواست دوباره امتحانش کنه ولی مثل اینکه نمیشد.
از جاش بلند شد و کابینتی که همیشه اونجا شکر میذاشت رو باز کرد. با دیدن جای شکر تو کابینت لبخند زد. به سمت میز رفت و در شکر رو باز کرد و نصف یه پیمانه کوچیک ازش رو تو فنجونش خالی کرد. برای اینکه لوهانی که احتمالا بعدا میاد نفهمه که سهونم قهوه اشو شیرین کرده، دوباره درش رو بست و تو کابینت گذاشتش و مثل چند دقیقه قبل پشت میز نشست. بدون سر و صدا قاشق رو تو فنجون فرو برد و شکر رو توش حل کرد. لبخند کمرنگی زد و قاشق رو تو ظرف مربای خودش گذاشت. فنجون رو بلند کرد و یکم از قهوه رو چشید. لبخندش بعد از خوردن قهوه پر رنگتر شد. چرا بقیه میگفتن قهوه تلخ بهتره؟
با شنیدن صدای قدم هایی که به سمت آشپزخونه بودن، لبخندش رو خورد و اخم کرد و با جدیت یه تیکه نون برداشت و بهش مربا مالید. منتظر بود که دوباره اون عطر شیرین دخترونه ای که لوهان هربار به خودش میزنه رو حس کنه و بعدش حضورش رو دقیقا سمت چپ خودش ولی...هیچ خبری نشد.
بعد از چند لحظه، متوجه شد اون قدم ها ماله سومینی بوده که الان داره عسل رو تو یخچال برمیگردونه. تو این مدت فهمیده بود لوهان فقط عسل میخوره. یعنی سومین نمیدونست؟
با برگشتن یهویی سومین غافلگیر شد و نگاهش رو به فنجون قهوه اش داد. خب...حتما وقتی لوهان میومد سر میز، از سومین میخواست که واسش عسل بیاره. تیکه های کوچیک نون رو پشت سر هم پایین داد و با تعجب هر 5 دقیقه یه بار ساعت رو چک کرد. با خودش فکر کرد شاید خواب مونده و یا شاید اصلا نمیخواد امروز بره مطب. نفس عمیقی کشید و برخلاف هرروز که ساعت 8 و نیم میرفت بیرون، 9 بالاخره تو ماشینش نشست و با عصبانیت به جای خالی ماشین لوهان خیره شد...
پس رفته بود...
/////////
خیلی گشت دنبال شماره دکتر جی ولی نتونست پیداش کنه و بکهیون به هیچ وجه نمیخواست کمکش کنه. پس فقط باید تو دفتر تلفن قدیمی خودش دنبال شماره همدوره هاش میگشت.
اونروز بیشتر از قبل مریض داشت و سرش حسابی شلوغ بود. دلش میخواست هرچه زودتر دکتر جی رو ببینه و خوردن قرص های افزایش هورمون های زنانه رو شروع کنه. میدونست اگه بخواد کوتاهترین زمان رو در نظر بگیره، حدود 8 ماه فقط باید قرص بخوره و بعد از ایجاد تغییرات جزعی تو بدنش، برای عمل بره که 4 ماه بعدشم باید استراحت میکرد. این به این معنی بود که باید یه سال و دو ماه کامل منتظر تغییراتش باشه. یعنی سهون تا اونموقع صبر میکرد؟؟
با ورود مریض بعدی دوباره لبخند زد و به دستیارش گفت وسایل ارتودنسیش رو براش بیاره.
///////////
بالاخره موفق شد بعد از سه هفته گشتن، از طریق یکی از دوستاش شماره دکتر جی رو پیدا کنه. بهش زنگ زد و گفت که حتما باید ببینتش و باهاش کار مهمی داره. هیون هم قبول کرد و اونا تو یه کافه برای روز بعدش باهم قرار گذاشتن. لوهان روز شماری میکرد تا زودتر فردا برسه و بتونه خوردن قرص های تغییر هورمون رو شروع کنه. آخرین مریضش هم از اتاق بیرون رفت که بک ناگهان داخل شد و با لبخند گفت
-تموم شد نونا. میتونم برم؟
لوهان نگاهی به بکهیونی که جدیدا بیشتر از قبل لبخند میزد انداخت و گفت
-آره. شب بخیر.
بک سر تکون داد و گفت
-مراقب خودت باش لوهان. فعلا
و از در بیرون رفت. لوهان نگاهی به ساعت که8 رو نشون میداد انداخت و از مطب بیرون رفت. در رو بست و بعد از سوار ماشین شدن، به سمت خونه ی سهون راه افتاد. جدیدا سهون رو نمیدید. یه هفته از آخرین باری که مرد زندگیش رو دیده بود میگذشت. به خاطر راحتی سهون، یه جوری تو اون خونه زندگی میکرد که بودنش حس نمیشد. ناهار رو با بکهیون میخورد. صبحونه رو به طور کامل حذف کرده بود و شام هم اگه خیلی گرسنه اش بود یه چیزی از سوپرمارکت سر راهش میخرید و میخورد. امشب هم از اون شب هایی بود که برای فردا زیادی هیجان داشت و گرسنه اش شده بود. ماشین رو روبروی سوپرمارکت پارک کرد و پیاده شد. با لبخند وارد شد و به سمت قفسه ی غذاهای آماده رفت. سه تا کیمباپ مثلثی برداشت و یه بطری شیر طمع دار. اونارو به پسری که پشت دستگاه خرید ایستاده بود و ازلباس مدرسه اش معلوم بود سنش خیلی کمه، داد. پسر با لبخند جواب لوهانی که تقریبا هر روز میدیدش، رو داد و قیمت رو بهش گفت. لوهان پول رو پرداخت کرد و خریداشو برداشت و از مغازه بیرون رفت. تو ماشینش نشست و به سمت خونه روند. وارد پارکینگ شد و پارک کرد ولی پیاده نشد. دلش میخواست مثل هرشب بره خونه و بشینه پشت در اتاقش تا وقتی صدای چاپستیکای سهون بلند میشه، همزمان با اون شروع به خوردن کنه. ولی امشب میخواست به جای شنیدن صداش، صورتش رو ببینه، پس تو ماشین موند.
یکی از کیمباپ هارو باز کرد و گازی از سرش زد. ناهار رو به خاطر مریضاش نتونسته بود کامل بخوره و از طرفی به خاطر قرار فرداش خیلی هیجان زده شده بود پس الان بیش از حد گرسنه اش بود. اولین کیمباپ رو تموم کرد و دومی رو باز کرد. یکم از شیرش رو خورد و دوباره گازی به کیمباپش زد. ساعت تو ماشین بیست دقیقه به 9 رو نشون میداد و لوهان همچنان منتظر سهون بود. هنوز به سومین کیمباپش حمله نکرده بود که در پارکینگ باز شد و بنز شاسی بلند سهون وارد پارکینگ شد. لوهان سرش رو دزدید و از گوشه فرمون به سهون خیره شد. موهاش بلندتر شده بود و پیراهنش چروک بود. از اخمش و طرز برداشتن قدم های کوتاهش میشد فهمید داره با کی حرف میزنه. لوهان میدونست به محض دیده شدنش توسط سهون، یه دعوای سخت در انتظارشه چون سهون الان از دست پدرش عصبانیه. لبهاشو با زبونش خیس کرد چون از استرس کاملا خشک شده بود. وقتی سهون از دیدش خارج شد و وارد آسانسور شد، هنوز تو ماشین بود. ده دقیقه دیگه زمان برگشتنش تموم میشه ولی سهون حتی نگاهی به ماشینش ننداخته بود و مطمئنا نمیفهمید که لوهان رسیده.
لوهان دقیقا پنج دقیقه بعد از ساعت 9 از ماشین پیاده شد. سهون الان حالش بد بود و لوهان اینو میدونست...
/////////
با عصبانیت تو هال راه میرفت. سهون یادش بود که همه چیو دقیق چک کرده بود ولی به خاطر یه اشتباه کوچیک تو مبلغ ارسالیشون برای یه شرکت، دچار مشکل شده بودن و پدر گرامیش دوباره این موضوع رو چماق کرده بود و تو سر سهون کوبیده بود. و واقعا سهون نمیفهمید که چرا باید هربار این اتفاق کزایی واسه مجتمع اون بیوفته...
سومین با ترس تو آشپزخونه ایستاده بود و نگاهش هر لحظه نگرانتر رو ساعت میچرخید. مطمئن بود باید برای یه دعوای حسابی آماده باشه مگر اینکه سهون بره تو اتاقش و متوجه اومدن لوهان بعد از ساعت 9 نشه.
و صادقانه سومین اینبار برای دیر تر اومدن لوهان، دعا میکرد.
خیلی نگذشته بود که سهون گفت
-گرسنه ام نیست. مزاحمم نشو.
سومین سر تکون داد و خواست تو دلش خدارو شکر کنه که صدای وارد کردن رمز در ورودی تو هال پیچید و نگاه متعجب سهون و وحشت زده ی سومین رو روی در کشید.
لحظه بعدی لوهان با لبخند وارد شد و سومین با نگرانی به لبه اوپن چنگ انداخت و به سهون خیره شد.
لوهان با دیدن سهون، جوری نقش بازی کرد که انگار انتظار دیدن سهون  اونم دقیقا وسط هال رو نداشته...میدونست دیر کرده. میدونست سهون اونجاست. میدونست اگه یکم دیر تر بره سهون نمیبینتش ولی...الان رفته بود تو...
-کدوم گوری بودی تا الان؟
سهون با آرامشی که بدن سومین رو لرزوند پرسید و لوهان نگاهش رو پایین انداخت و گفت
-با دوستم رفته بودم...رستوران.
سهون پوزخند زد وجلو رفت. روبروی لوهان ایستاد و سرش رو جلوش خم کرد و گفت
-مثل اینکه محدودیت زمان رو یادت رفته...لازمه یادآوریش کنم؟
لوهان به صورت عصبی سهون خیره شد و گفت
-خب...من که دختر نیستم همه اش منو محدود میکنی...
سهون خندید و گفت
-اوه...میخوای باور کنم با این قیافه و ادا و اصول...یه پسری؟
-نیستم؟
سهون پوزخند زد و پرسید
-هستی؟
لوهان میدونست باید تمومش کنه ولی ادامه داد
-چیه؟ میخوای با این حرفا تحریکم کنی دوباره برات لخت شم؟
با پررویی تو چشم های سهون خیره شد و سهون عصبی نتونست خودش رو کنترل کنه که به اون پسر پررو ی روبروش آسیب نرسونه. صدای برخورد استخونای کشیده دستش رو لبهای کوچیک لوهان و بعد صدای جیغ سومین تو فضا پخش شد.
سهون با پشت دست جوری محکم تو دهنش کوبید که لوهان بیچاره رو نقش زمین کرد. از عصبانیت نفس نفس میزد و به بدن خم شده و روح تیکه تیکه شده ی لوهان خیره بود. بدون هیچ حرفی رو پاشنه چرخید و به سمت اتاقش رفت.
سومین با دیدن رفتن سهون، به سمت لوهان دوید و با دیدن خون روی دستش که چند لحظه قبل باهاش دهنش رو پوشونده بود و قرمز بودن دندونای سفیدش ، لبشو گزید. بازوی لوهان رو گرفت و به آشپزخونه بردش.
لوهان لبش رو شست و خون رو از رو دستش پاک کرد. لبهاش میسوختن میدونست حتما کبود میشن ولی مهم نبود. سومین با تعجب به لوهانی که نه گریه میکرد و نه چیزی میگفت خیره موند.
-اوپا...حالت خوبه؟
لوهان نگاهش رو به سومین داد.
-یادش رفت. نه؟
سومین با تعجب به لوهان خیره شد. وقتی هرچقدر فکر کرد نفهمید منظور لوهان چیه پرسید
-چیو؟چیو یادش رفت؟
لوهان با لبهای دردناکش خندید که پارگی گوشه لبش باعث شد صورتش توهم بره. وقتی یکم درد لبهاش بهتر شد با خوشحالی به چشم های سومین خیره شد وگفت
-یعنی نفهمیدی دعواش با پدرش یادش رفت؟
سومین با چشم های درشت شده بهش خیره شد. لوهان عاشق نبود...اون پسر بیچاره مرز بین عشق و دیوونگی رو گم کرده بود....
//////////

There is no difference between a wise man and a fool…when they fall in love…
هیچ فرقی بین یه آدم عاشق و دیوونه نیست...
وقتی که عاشق میشن...

Snowy Wish Where stories live. Discover now