Ep19&20

89 12 14
                                    


قسمت نوزدهم
-نونا...با یه بطری مارگون متالیک چطوری؟
از وقتی سهون این جمله رو گفته بود دقیقا نیم ساعت میگذشت و اون دوتا موفق شده بودن دوتایی یه بطری رو به نصف برسونن. لوهان هنوز هم خیره به سهونی که اون مشروب حتی در حد یه سرفه کردن هم روش اثر نکرده بود، تیکه های یخی که روی میز افتاده بود رو با دستش به اطراف هل میداد و با انگشتش رد آب رو دنبال میکرد. چشم های خمارش رو به گلسش دوخت و گفت
-شراب طالبی؟اعتراف میکنم طعمش بهتر از چیزیه که فکر میکردم.
سهون لبخند زد و گفت
-اوهوم. تو مجتمع من از این جور شرابا راحت پیدا میشه. یه بار باید ببرمت یکی از نمایندگیاش. چانیول با یه سری آمریکایی مراوده داره و بهترین شراب های آمریکارو وارد میکنه.
لوهان نیشخند زد
-نظرت چیه فردا با یه بطری "اِی تو زِد" برگردی خونه؟
سهون پوزخند زد
-فکر میکردم چیزای شیرین دوست داری نونا...ولی مثل اینکه شراب گس رو ترجیح میدی...
لوهان شونه بالا انداخت و لبهای صورتیش رو به شیشه گلش چسبوند و درحالی که چشم های مخورش رو به چشم های مثل همیشه بی حس سهون دوخته بود گفت
-شایدم رکس هیل؟
سهون خندید و دست هاشو به حالت تسلیم بالا آورد.
-خیلی خب...اعتراف میکنم تو این زمینه به اندازه من اطلاعات داری.
لوهان نیشخند زد و بعد از خوردن جرعه ی کوچیک از شراب زرد متالیکش، گفت
-خب...دلیل این ضیافت یهویی همراه یه شراب 1900 دلاری چیه؟
سهون به اینکه دختر روبروش حتی قیمت شرابی که خریده رو میدونه خندید. گلسش رو روی میز گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد.
-اگه بخوام راستش رو بگم...اینه که حس کردم وقتشه از نظر... ذهنی و قلبی هم بهمدیگه نزدیک بشیم...
-نشدیم؟
لوهان بلافاصله پرسید و حرف رو تو گلوی سهون شکوند. بعد از چند بار من و من کردن، بالاخره تونست ادامه بده.
-خب...فکر میکنم این فاصله...برای یه زوج تازه ازدواج کرده که فهمیدن همدیگه رو دوست دارن زیاد باشه.
سهون گفت و با دست به فاصله ی بین خودش و لوهانی که دقیقا روبروش اونور میز نشسته بود اشاره کرد. لوهان سر تکون داد و موهای بلندش رو از رو شونه هاش عقب داد.
-میدونی سهون...من...اعتراف میکنم دوستت دارم ولی...یه سری چیزا هستن که نمیذارن بهت نزدیک بشم.
سهون بطری رو برداشت و گلس لوهان رو پر کرد و بعد ماله خودش رو.
-نونا...من و تو زن و شوهریم. یعنی...یه رابطه بدون هیچ محدودیتی.
لوهان با عصبانیت گلسش رو تو دستش گرفت و گفت
-چرا به جای خرج کردن 1900 دلار بی زبون، یه فاحشه چند هزار وونی اجاره نکردی که امشب جلوی من نشینی و از یه رابطه ی بدون محدودیت حرف نزنی..؟
-نونا...
سهون حتی یه درصد هم فکر نمیکرد دختر روبروش اینجوری از حرفش برداشت کنه وگرنه هرگز به زبون نمیاوردش.
-نونا...تو... همین الان گفتی دوستم داری. منم به اندازه کافی بهت حس واقعی خودمو نشون دادم. چی دیگه باعث میشه اینجوری ازم دوری کنی؟
لوهان میدونست شراب روش اثر کرده ولی نمیتونست جلوی دهنش رو بگیره.
-من...فقط میخوام یه مدت طولانی کنارت بمونم. حتی اگه چند سال به همین رابطه ی محدود ادامه بدیم.
سهون لبخند کمرنگی زد و آرنج هاشو مهمون زانو هاش کرد.
-چرا فکر میکنی اگه بهم نزدیکتر بشی، منو از دست میدی؟
لوهان خندید و روی مبل لم داد و نگاهش رو به لوستر خاموش بالای سرش داد
-چون از دستت میدم.
سهون که هیچی از حرفای لوهان نمیفهمید، سرشو پایین انداخت. فکر میکرد خماری شراب باعث شده نوناش چرت و پرت بگه.
-سهوناا...
سهون سرش رو بلند کرد و به لوهان درمونده که داشت خوابش میبرد خیره شد.
-هروقت حس کردی برای شنیدن یه حقیقت ویران کننده آماده ای، بهم بگو...اونموقع بهت میگم چرا نمیتونم بهت از این نزدیکتر بشم...
و چشم هایی که جلوی چشم های سهون بسته شدن و پسر جوون رو تو بهت و تعجب رها کردن....
///////////
-خوابیدی؟
نفس عمیقی کشید تا نسبت به اینکه الان اون نردبون احمق دقیقا تو اتاقش و کنار تختش رو زمین خوابیده، بی اعتنا باشه. چانیول وقتی دید بک جوابش رو نمیده گفت
-بکهیونا...من...واقعا متاسفم. باور کن نمیخواستم بهت آسیب بزنم فقط...دلم نمیخواست وقتی دارم باهات حرف میزنم به یه چیزی غیر از من توجه کنی. حالا فکر کن اینکه تو همه اش نگاهت به اون رشته های اعصاب خورد کن بود، چقدر رو اعصاب نداشته ی من رژه رفته.
بکهیون دوباره نفس عمیقی کشید و به سمتی که چانیول خوابیده بود پشت کرد.
-میدونم بیداری.
بکهیون جوابی نداد در حالی که چان منتظر حاضر جوابی بک بود. ناامید تر از قبل، گفت
-شبت بخیر بکهیون. خوب بخوابی.
وقتی بک صدای تکون خوردن چانیول بین ملحفه هارو شنید، لبخند کمرنگی رو لبهاش کشید. به نظر میومد چانیول به اندازه کافی تنبیه شده باشه.
چشم هاشو بست تا بخوابه و فردا صبح از چان بخواد یه سری کارایی که قبلا با پدرش انجام میداده رو، باهم انجام بدن.
/////////
راستش وقتی 8 ساعت بعد از خواب بیدار شد، حس میکرد شاید فقط نیم ساعت خوابیده و عقربه های ساعت دارن باهاش شوخی میکنن.
-صبح بخیر نردبون.
و این اولین باری بود که از شنیدن لقبی که بک براش انتخاب کرده بود، از ته دل خوشحال بود و حتی دلش میخواست بازم با اون صدا، لقب ناراحت کننده ی سابق و امید بخش الان رو بشنوه.
-پاشو دراز. صبحونه برای تو صبر نمیکنه...
چانیول حتی نفهمید چطور لباس پوشید و موهاشو مرتب کرد و پشت میز نشست. حتی وقتی ظرف برنج رو از بک گرفت هم باورش نمیشد که خواب نیست. و البته فقط وقتی که بکهیون با چاپستیکاش یه تیکه از مرغ خوابیده بین یه عالمه روغن زیتون و کیمچی رو روی برنجش گذاشت، میتونست فریاد بزنه که "یس....بکهیون واقعی برگشته"
و البته ناگفته نمونه که چانیول به قدرت سومین تو شناختن حالتای بکهیون ایمان آورد.
-صبح بخیر اوپا. خوب خوابیدی؟
چانیول بدون اینکه نگاهش رو از بکهیون و حرکات دست کوچیکش بگیره سر تکون داد. بکهیون بی توجه به چان، داشت مثل همیشه پر سر و صدا غذا میخورد و باعث میشد چانیول حس کنه تو یه استخر پر از قلبای رنگی رنگی افتاده. اون سنجاب فسقلی و عصبانی به خود قبلیش برگشته بود.
-بکهیونا...برای دوستت بادمجون بزار.
بکهیون نگاهش رو روی صورت مادرش چرخوند و توجهی به نگاه خوشحال چانیول که صورتش رو طواف میکرد، نکرد.
-نه اوما...نردبون بادمجون دوست نداره.
و دوبارههه....چانیول دوباره تو اون استخر قلب قلبی افتاد. حاضر بود کل عمرش هر لحظه تو اون استخر در حال دست و پا زدن باشه و هر دقیقه نردبون صدا زده بشه ولی دیگه اون جهنم قبل رو به چشم نبینه.
بعد از تموم شدن صبحونه ای که حتی طعم برنجش هم نفهمید، روبروی بکهیون نشست و صاف تو چشم های بک خیره شد تا بتونه عذرخواهی کنه. هرچند وقتی نگاه بک تو چشم هاش افتاد، نتونست دووم بیاره و سرشو پایین انداخت وباعث شد سومین نخودی بهش بخنده.
-متاسفم بک.
بکهیون بعد از نگاهی که به چهره خوشحال خواهرش انداخت، یکم خودشو کشید و بعد از یه پس گردنی محکم که به چان زد و صدای فریادش رو بلند کرد، سر جاش نشست.
-بخشیدمت نردبون.
چانیول ناخواسته لبخند زد. به طرز عجیبی دلش میخواست دم به دیقه نردبون صداش کنن...نه...بکهیون صداش کنه...درستش اینه.
-البتههه....من یه سری کار واسه انجام دادن دارم که امیدوارم همراهیم کنی....
چانیول نتونست نگاهش رو از لبخند شیطانی بکهیون بگیره ولی چاره ی دیگه ای هم نداشت. لبخند معذبی زد و سر تکون داد...
////////////
-حموم...عمومی؟
چانیول با تعجب به بک خیره شد...اونا از صبح که آتش بس اعلام کرده بودن، به دستور بک رفته بودن دوچرخه سواری و بعد رفتن بازار تا بکهیون بتونه به یاد بچگیاش برای مادرش خرید کنه و وظیفه خرحمالیش افتاده بود رو دوش معاون نائب رئیس مجموعه کوئکس، بعدشم که نشسته بودن مثل دیشب کلی صدف پاک کرده بودن با این تفاوت که اینبار پارتنر چان، بک بود نه سومین. و در آخر اینجا بودن...تو یه حموم عمومی...
-الان واقعا منظورت اینه که من باید بیام داخل این؟
بک با چشم غره ای دهنش رو بست و بعد از گرفتن دستش، اونو داخل کشید...و بوم.... چانیول با یه دنیای جدید آشنا شد...
فکرشم نمیکرد اونجا پاتوق پسر بچه ها و پدراشون باشه و همین باعث شد بفهمه چرا بکهیون به یکی نیاز داشته تا جرعت داخل شدن به اونجا رو پیدا کنه...و اونجا بود که دست بکهیون رو محکمتر گرفت تا موقع دنبال کردنش گمش نکنه. بکهیون بعد از ورود به رختکن، دست چان رو رها کرد. لبخند روشنی رو لبهاش بود که میتونست چانیول رو برای لخت شدن و پریدن تو یه حوضچه ی پر از پیرمرد گِی هم ترقیب کنه...!
بکهیون کت اسپورتش رو در آورد و به سمت چان برگشت. کلیدی به سمتش پرت کرد که چان تو هوا گرفت
-کلید لاکرت...لباساتو موبایلت رو بزار توش.
و با یه چشمک ازش رو برگردوند و بدون توجه به جمعیت اونجا، تیشرتش رو با یه حرکت از تنش بیرون کشید و باعث شد چشم های چانیول درشت بشه و تو ذهنش ناخود آگاه یه جمله بولد شد "اون لعنتی خیلی سفید و ظریفه"
بکهیون بی خبر از همه جا شلوارش رو هم در آورد و اجازه داد چانیول مایویی که از قبل پوشیده بود رو ببینه. چانیول به محض فهمیدن اینکه بک داره برمیگرده، بهش پشت کرد و با بی حواسی اول شلوارش رو بیرون کشید و بعد دکمه های پیراهنش رو باز کرد و درش آورد.
-اوه...نردبونم چقد خوش هیکله.
بک گفت و نفهمید اون "میم" ، ناخواسته با قلب حساس چان چیکار کرد...
وقتی بکهیون فهمید که چانیول دیگه آماده ی ورود به حموم عه، دستش رو گرفت و دنبال خودش بیرون کشید.
-ایستگاه اول...استخر آب گرم. ماساژ دادن بلدی؟
چان با خنگی تمام بهش خیره شد و بک نفسش رو حرصی بیرون داد
-باید یکی رو میاوردم که حرفه ای باشه. تو زیادی پخمه ای...
نفس عمیق دیگه ای کشید و گفت
-عیبی نداره. یادت میدم.
و لبخند درخشان آخرش...
چانیول وقتی به خودش اومد دید همراه بکهیون و چند نفر دیگه که اکثرا سعی داشتن بدن ظریف و بی تجربه ی بکهیون رو زیر چشمی دید بزنن، تو یه حوضچه پر از آب گرم فرو رفته. بکهیون تا سینه زیر آب بود و با دست هاش، شونه هاشو میمالید و چانیول بیچاره رو با لبهای باز مونده و چشم های بسته اش اغفال میکرد. وقتی نگاه خمار یکی از هم حوضچه ای هاشون رو روی بک دید، تصمیم گرفت از دوست عزیز و با ارزش و حساسش مراقبت کنه. پس به بک نزدیک شد و پشتش نشست و گفت
-بزار من ماساژت میدم.
بک با تعجب چشم هاشو باز کرد و گفت
-ولی تو گفتی بلند نیستی.
چان شونه بالا انداخت
-هیچوقت نگفتم بلد نیستم. تو از سکوتم اینجوری برداشت کردی.
بک نیشخندی زد و منتظر لمس دست های بزرگ نردبونش روی پوست لخت شونه و کمرش موند. و این وسط چانیول بود که داشت خودشو به دار میکشید که دقیقا چرا یه همچین پیشنهادی داده؟ حالا باید با لمس این پوست سفید چیکار میکرد؟
دست هاشو آروم رو شونه های بک گذاشت و لرز نامحسوسی بدنش رو فرا گرفت. سعی کرد به خودش مسلط باشه و تقریبا موفق هم شد. فشار دست هاشو رو شونه ی بک بیشتر کرد تا جایی که صدای ناله ی آروم بک باعث شد چشم هاش بیشتر از قبل درشت بشه. بعد از یه جنگ سخت با نفسش که بهش میگفت محکمتر ماساژش بده تا بازم صدای سکسیش رو بشنوی، عقب کشید و به دیواره حوضچه تکیه داد. بک خوشحال و خندان بیخبر از همه جا بهش نزدیک شد وبا شونه اش، به شونه ی چان کوبید.
-مرسی رفیق. حسابی سر حال اومدم.
چان لبخند زد و به صورت خوشحال بک خیره شد. چشم های منحرفش ناخواسته قطره های آبی که روی پوست بک سر میخوردن رو دنبال میکردن و به گردن خوش تراش و ترقوه های لعنتیش میرسیدن. چانیول میتونست قسم بخوره اگه یکم کوچیکتر بود میتونست تو آب جمع شده تو ترقوه بک شنا کنه!
-هی چان. بیا بریم مرحله بعدی.
بک دست چانیول رو کشید و از حوض بیرون آوردش و به سمت قسمت دیگه ی حموم بردش. میخواست برای اولین بار بلایی که پدرش سرش میاورد رو سر چان بیاره.
چانیول رو پشت به خودش نشوند و شامپو بدن رو روی کیسه سفید رنگ خالی کرد.
-خب نردبون. برای یه سفر دردناک به سوی تمیزی آماده باش.
و قبل از اینکه چان منظور بک رو درک کنه، حس کرد یه جسم زبر روی پوستش کشیده میشه. درد زیادی نداشت تا وقتی که بک اقدام به دوباره کیسه کشیدن جاهای قبلی کرد و چان اونموقع فهمیدم سفر دردناک به سوی تمیزی...دقیقا چه معنی کثیفی پشتش داره...
//////////////
نگاهش رو تو هال چرخوند. یه هفته از اون شب کزایی که نتونست جلوی دهنش رو بگیره و به سهون فهموند یه راز بزرگ داره میگذشت و امشب آخرین بی بود که تنها بودن. از فردا دوباره هردوتاشون سرشون حسابی شلوغ میشد و سومینم کم کم پیداش میشد...
از تپش وحشتناک قلبش میتونست بفهمه که هنوز برای گفتن حقیقت آماده نیست ولی...هر چی زودتر میگفت، شانس بیشتری برای نگه داشتن سهون داشت. سهون حالا عاشقش بود پس...خیلی اذیتش نمیکرد. نه؟
از جاش بلند شد و یه شام درست و حسابی دست و پا کرد. دلش میخواست حتی اگه آخرین شبشون به عنوان همسر همدیگه اس، هم یه شب عالی باشه. نمیخواست خیلی شلوغش کنه پس فقط استیک درست کرد و بعد از زنگ زدن به سهون، ازش خواست  واقعا برای اون شب یه بطری"اِی تو زِد" با خودش بیاره چون حرفای مهمی داره که تو هوشیاریش نمیتونه بگه.
امشب کارو یه سره میکرد. امشب میخواست بزرگترین راز زندگیش...رازی که حتی پدرش و دوتا از برادراش هم نمیدونستنش، رو به سهون بگه.
میز رو به بهترین نحو چید و یه موزیک لایت انتخاب کرد. فضا برای یه اعترافِ یکم بیش از حد پیچیده، زیادی رمانتیک نبود؟ امروز میخواست آماده باشه. آماده ی همه چی...بیرون انداخته شدن یا نادیده گرفته شدن جنسیتش... چون عشق که جنسیت حالیش نیست...هست؟
و به طرز عجیبی از صبح به تمام کائنات و هر خدایی که قبول داشت و نداشت متوسل شده بود که سهون هم به این جمله اعتقاد داشته باشه...عشق که جنسیت نمیشناسه...
شلوار جینش رو همراه یه پیراهن مردونه سفید که از کمد سهون برداشته بود، پوشید و موهاشو کاملا بالای سرش گوجه ای بست تا حواسش پرت اونا نشه. حرفاش مهم بود...بجز لوشینگ و بک هیچکس از حرفایی که میخواست امشب بزنه خبر نداشت...
میدونست زوده ولی پشت میز نشست. عقربه بلند ساعت بازی بازی جلو میرفت و حواسش به اون ماهیچه بی قرار تو سینه ی لوهان نبود که هربار با دیدن تکون خوردنش، تقریبا می ایسته.
و بالاخره ساعت 9 و چهل دقیقه بود که انتظار لوهان به تهش رسید...حالا سهون خونه بود....
//////////////

If I say I love you, can I keep you forever?
اگه بهت بگم دوست دارم
میتونم تا ابد داشته باشمت؟

Snowy Wish Where stories live. Discover now