Ep85&86

65 14 0
                                    

قسمت هشتاد و پنجم
پرونده ی خرید دسامبر رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت. وقتی صبح از خواب بیدار شده بود، خیلی ناگهانی متوجه شده بود که بکهیون خودشو تو بغلش جا داده و داره با چشم های درشتش بهش نگاه میکنه.
برای چانیول این تغییر مود ناگهانی بکهیون از ناراحت و دپرس به خوشحال  و سرخوش، خیلی عجیب بود ولی بکهیون هربار از توضیح دادن موقعیت طفره رفته بود و این بیشتر از هر چیزی چانیول رو نگران میکرد.
قدم های محکمش رو به سمت میز منشی برداشت و پرونده رو روبروی بک، روی میز گذاشت.
-لطفا این رو بایگانی کن.
بکهیون سرتکون داد و گفت
-بله حتما.
بکهیون انتظار داشت چانیول بعد ازشنیدن جوابش برگرده تو اتاقش اما اون نردبون دقیقا روبروش، همونطور مثل قبل ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. وقتی نگاه متعجبش رو بالا برد و  به چشم های چانیول خیره شد، فهمید که نردبونش خیلی برای فهمیدن دلیل ناراحتیش مصمم عه.
بزاقش رو بی صدا و به سختی قورت داد و خواست دلیل ایستادن چانیول رو بفهمه که صدای چانیول، زودتر تو فضا پیچید.
-خانم لی...ممکنه برین تو اتاقم و زونکن مربوط به امسال رو باز کنین و برگه های فروش محصولات نیچر رو برام بیارین؟
دختر بیچاره که از نگاه های عجیب بین اون دونفر، فهمیده بود رئیسش داره میفرستتش دنبال نخود سیاه، از جاش بلند شد و بعد از گفتن" حتما آقای پارک." به سمت اتاق چانیول رفت. چانیول با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق، روی میز، روبروی بکهیون خم شد و دست هاش رو دوطرف بدنش گذاشت. صورتش رو دقیقا روبروی صورت بکهیونی که سمت مخالف نشسته بود، نگه داشت و گفت
-فکر کردم میتونم تحمل کنم و کاملا متمدنانه اجازه بدم به فرو رفتن تو افکارت ادامه بدی و من رو نادیده بگیری ولی بکهیون...من همین الان متوجه شدم اگه تا چند دقیقه دیگه دلیل بی محلی دیشبت رو متوجه نشم، ممکنه دست به کارهایی بزنم که مطمئنا تو دوست نداری اتفاق بیوفتن.
بکهیون نفس کلافه اش رو بیرون داد و خواست باز هم بهش بی محلی کنه، که چانیول با صدای بلند گفت
-مثلا فاش کردن این حقیقت که من گی ام و ما پیش هم زندگی می...
بکهیون با شنیدن صدای بلند چانیول، با ترس از اینکه نکنه پدر سهون که توی اتاق خودش، کنار اتاق چانیول بود، صداش رو بشنوه، دستش رو بلند کرد و دهن چانیول رو با دستش بست.
-هیسسسس. احمق. میخوای به وضعیت سهون دچار شی؟
چانیول دستش رو بالا برد و بعد از کنار کشیدن دست بکهیون از روی دهنش، گفت
-من سهون نیستم بک. اوه جیهون هم پدر من نیست پس هیچ غلطی نمیتونه بکنه. پس برای جلوگیری از لو رفتن رابطه امون تو کل مجتمع، من رو نپیچون و جواب منو بده. باشه؟
بکهیون با ناراحتی دستش رو از دست چانیول بیرون کشید و میز رو دور زد. روبروی چانیول عصبانی ایستاد و گفت
-فکر نمیکردم انقدر بی منطق باشی چان.
چانیول بازو های بکهیون رو تو مشتش گرفت و گفت
-بی منطق نه. من فقط نگرانم بکهیونا. نمیخوام باز هم شبی باشه که قهر میکنی و منو تو اتاقم تنها میذاری.
بکهیون چشم چرخوند و گفت
-مثل بچه ها رفتار نکن.
-من بچه ام. پس زود جواب منو بده.
چانیول با عصبانیت گفت و بکهیون بازوهاش رو از حصار دست های چانیول بیرون کشید و با صدای بلند، همونطور که با عصبانیت از نفهمی چانیول و احتمالا آلزایمری که درگیرش بود و هیچکس ازش خبر نداشت، گفت
-داشتم به این موضوع فکر میکردم که دوشب پیش تولد لعنتیت بوده و من نمیدونستم. میخواستم واسه تولدت برنامه ریزی کنم که گند زده شد به همه چیز. خوب شد؟
چانیول با ناباوری به صورت سرخ از عصبانیت بکهیون خیره شد و بکهیون با ناراحتی گفت.
-من حتی نتونستم برات جشن بگیرم و فقط مثل احمقا اون شب رو تو بغلت گذروندم.
چانیول که متوجه شد منظور بکهیون شب 27 نوامبر، شبی که برای اولین بار باهم رابطه داشتن بوده، لبهاش رو گزید و بی صدا خندید. بعد از چند ثانیه صدای خنده هاش بلند تر شدن و باعث شدن سنجابک روبروش از ناراحتی، اخم کنه و با چشم های سرخ بهش خیره بشه.
هرچند مجموعه ی این حالات فقط بامزه تر کرده بودش...
چانیول با آروم شدن خنده اش، جلو رفت و دوست پسرش رو بغل کرد.
-خدای من. حتی خودم ازت تاریخ پرسیدم ولی باز هم یادم نیومد. اصلا...هیچکس یادش نبود حتی مادرم. احتمالا خیلی سرش با دوست پسرش شلوغ بوده.
یکم از بکهیون فاصله گرفت و به چشم های ناراحت بکهیون خیره شد و گفت
-ولی...تو تنها کسی بودی که بهم هدیه تولد دادی.
بکهیون متعجب بهش خیره موند که چانیول با صدای آروم گفت
-تو خودت رو بهم دادی بک. نکنه یادت رفته؟
بکهیون با شنیدن حرف چانیول، لبش رو تو دهنش کشید و نگاهش رو به زمین دوخت. بعد از مدت کوتاهی لب زد
-ولی اون رابطه بیشتر خواسته ی من بود.
چانیول دست بکهیون رو تو دستش گرفت و با انگشت شستش آروم روی دستش کشید و گفت
-منم میخواستمش. طاقتم تموم شده بود وگرنه اونطوری یهو نمیپریدم روت.
بکهیون نگاهش رو به چانیول داد تا جوابش رو بده که چانیول زودتر از اون گفت
-اگه ناراحتی... میتونی امشب برام جبرانش کنی.
چشمکی زد و گفت
-البته به نفعته خودت وسایلش رو آماده کنی چون خبری از مرخصی نیست.
بکهیون دندون هاش رو روی هم محکم فشرد و گفت
-منحرف عوضی.
چانیول روبروی صورتش خم شد و با ابروهای بالا رفته گفت
-پسری که منحرف نباشه...پسر نیست بکیهون نیم...
بعد صاف ایستاد و با خنده ای که ناخودآگاه با فهمیدن حقیقت روی لبهاش اومده بود، به سمت اتاق راه افتادتا اون منشی بیچاره رو از پیدا کردن نخود سیاه های تو زونکن 2019 نجات بده...
///////////////////
وقتی چشم هاشو باز میکرد، انتظار داشت سهون رو کنار خودش یا حداقل توی اتاق ببینه ولی خبری از دوست پسر مهربونش نبود و این یه جورایی حس خوبی بهش میداد. سریع به ساعت نگاه کرد و متوجه شد ساعت8 عه و نبودن سهون تو اتاق بهش میفهموند دوست پسرش هنوز تو سمت قبلیش تو مجتمع داره کار میکنه.
با شوق روی تخت نشست و بی توجه به پایین تنه ی دردناکش، از روی تخت پایین رفت. قدم های کوتاهش رو به سمت حموم برداشت و سریع وارد شد. دلش نمیخواست مدت زیادی تو حموم بمونه پس دوش گرفتن رو به وقت تلف کردن تو وان ترجیح داد.
آب رو گرم و سرد کرد و سریع خودش رو شست. کمرش یکم درد میکرد ولی انقدر خوشحال بود که حتی بهش فکر هم نمیکرد. در اصل یه موضوع دیگه برای فکر کردن داشت و اون این بود که سهون چطوری بدون اینکه رهاش کنه، تونسته پدرش رو راضی کنه تا از سمتش استعفا نده...
درحالی که داشت از کنجکاوی به عصبانیت از فکر کردن به کار های پدر سهون، تغییر حالت میداد، سریع آب رو بست و ربدوشامبرش رو تنش کرد و از حموم بیرون رفت. لباس مناسب تنش کرد و بدون خشک کردن موهاش، از اتاق بیرون زد تا مطمئن بشه سهون تو خونه نیست.
وقتی پاشو از اتاق بیرون گذاشت، تمام هال رو با چشم هاش زیر نظر گرفت و وقتی دید خبری از سهون و یا پدرش نیست، نفس عمیقی کشید و با خوشحالی به سمت آشپزخونه رفت.
-سلام سو...
با خوشحالی گفت و سومین با تعجب به سمتش برگشت. با دیدن صورت خوشحال لوهان، لبخند زد و گفت
-صبح بخیر اوپا.
لوهان پشت میز نشست و به سومین که به سمت قهوه ساز میرفت، نگاه کرد. سومین پشت به لوهان،  مشغول فکر کردن به سوالی بود که ذهنش رو مشغول کرده بود ولی نمیدونست میتونه سوالش رو بپرسه یا نه.
بالاخره وقتی ماگ قرمز رنگ لوهان، پر از مایع قهوه ای رنگ شد، به سمت لوهان برگشت و همونطور که ماگ رو روبروش میگذاشت، سر صحبت رو باز کرد.
-امروز خیلی خوشحالی اوپا، چیزی شده؟
لوهان لبخند زد و بعد از قرار گرفتن شکرپاش، روبروش روی میز، گفت
-ممنونم.
مکث کرد و بعد از ریختن دو قاشق شکر تو قهوه اش، لب زد
-راستش...نمیدونم باید خوشحال باشم یا نه. فکر میکنم سهون هنوزم نائب رئیس مجتمع باشه. آخه امروز هم مثل قبل زود رفته. چانیول گفت اگه سهون از سمتش استعفا بده، دیگه لازم نیست از صبح زود برای کار بره مجتمع.
سومین کاهو هایی که برای ناهار خریده بود رو توی سینک رها کرد و شیر آب رو باز کرد تا بشورتشون. همونطور که به محل برخورد قطره های آب به حوضچه ی آبی که تو سینک تشکیل شده بود، نگاه میکرد اظهار نظر کرد
-راستش...مطمئن نیستم اینطور باشه.
لوهان لبخندش رو خورد و سرش رو بالا برد. سومین بعد از بستن شیر آب، به سمت لوهان برگشت و با من من گفت
-خب...میدونی اوپا...آم...
لوهان کلافه و نگران از طفره رفتن سومین برای حرف زدن، ماگش رو روی میز گذاشت و با چشم های جدی به سومین خیره شد.
-میشه حرف بزنی سو؟ داری منو نگران میکنی.
سومین سرش رو پایین انداخت و گفت
-من با...با بکهیون اوپا حرف زدم.
لوهان از روی صندلی بلند شد و منتظر ادامه ی صحبت آرومش نموند
-خب؟ بک چی گفت؟
سومین دوباره به سمت سینک برگشت و راه آب رو باز کرد و وقتی مطمئن شد آب کثیف داره از سینک خارج میشه، کاهویی برداشت و زیر آب گرفت.
-بکهیون اوپا گفت سهون اوپا امروز اصلا نرفته طبقه ی بالا و چانیول اوپا رفته طبقه اول تا ببینتش.
به سمت لوهان برگشت و خیره به چشم های نگران و متعجبش ادامه داد
-و اینکه سهون اوپا...تو بخش لباس، شاپ متعلق به برند SPAO کار میکنه...
/////////////////
روبروی آینه ایستاد و نگاهش رو روی خودش چرخوند. صادقانه حتی تو اون کت شلوار سورمه ای با پیراهن سفید زیرش و نوار آبی کمرنگ دور یقه اش، حتی با وجود اون تگ اسم طلایی که روش با خط مشکی واضحی نوشته شده بود"اوه سهون" و با خطی ریزتر زیرش درج شده بود"فروشنده ی بخش لباس"، باز هم خوشتیپ بود.
لبخندی به تصویر خودش تو آینه زد و کراوات سورمه ای راه راهش رو برداشت. اون رو دور گردنش انداخت اما با دیدن زنجیر نقره ای رنگی که زیر یقه ی باز سفید پیراهنش میدرخشید، متوقف شد. دو طرف کراوات رو رها کرد و اجازه داد روی شونه هاش بیوفتن و بعد دستش رو وارد یقه اش کرد. اون زنجیر نقره ای رو تو دستش گرفت و آروم یکم از یقه اش بیرون آورد و از تو آینه، به زنجیر تو دستش خیره شد و گفت
-بهت قول میدم همه چیزو به حالت عادی بر میگردونم.
زنجیر رو به لبش رسوند و بوسیدش. اون اولین هدیه ای بود که از لوهان گرفته بود و سهون واقعا دوستش داشت. با وجود اون زنجیر حتی گاهی حس میکرد لوهان کنارشه و لازم نیست زیاد بهش زنگ بزنه.
با شنیدن صدای پا، زنجیر رو تو یقه اش انداخت و با بستن دکمه ی یقه اش، اون رو مخفی کرد و مشغول کراواتش شد.
-عجیبه که بهت میاد.
با شنیدن صدای چانیول، بدون حس خاصی، لب زد
-چه اهمیتی داره؟؟ اونی که باید منو توش ببینه و تحسینم کنه، حتی نمیدونه من دارم چیکار میکنم.
چانیول نمیخواست برای سهون این حقیقت که لوهان در اصل میدونه اون داره چیکار میکنه، رو شفاف سازی کنه. چون بکهیون بعد از به اشتراک گذاشتن ناراحتیش، بهش گفته بود به هیچ وجه نباید درباره ی این موضوع که لوهان همه چیز رو میدونه، چیزی به سهون بگه.
دستش رو به گردنش کشید و گفت
-من تمام تلاشم رو میکنم که پولت رو بهت برگردونم سهون. ولی...ولی چون تو بهم اجازه نمیدی به پدرت حقیقت رو بگم، واقعا برگردوندنش برام سخت میشه. باید منتظر بمونی.
سهون پوزخند زد و بعد از صاف کردن گره کراوات، به سمت چانیول برگشت و گفت
-مهم نیست. میتونم فکر کنم اون پول رو ریختم دور.
به سمت در ورودی اتاق تعویض لباس  راه افتاد و گفت
-برگرد سر پستت هیونگ. نمیخوام تو هم به وضعیت من دچار بشی.
چانیول با ناراحتی فقط سر تکون داد و سهون به سمت بخش لباس راه افتاد. هنوز در های مجتمع باز نشده بودن چون ساعت رسمی بازگشایی مجتمع، 10 صبح بود. به خاطر همین وقت برای گشت زدن تو طبقه ای که قبلا فقط گاهی برای خرید یا سرکشی بهش سر میزد، داشت. همینکه از اتاق بیرون رفت و قدم های اول رو تو سالن گذاشت، متوجه نگاه های متعجب روی خودش شد. البته تعجبی هم نداشت...اون یه شبه از نائب رئیس بودن اون مجتمع، به جایگاه یه فروشنده ی ساده که کمترین حقوق رو میگرفت، نزول کرده بود و نباید توقع میداشت کسی از دیدنش اونجا و با اون لباس ها تعجب نکنه. بی خیال نسبت به همه چیز، با لبخندی که از احساس افتخار درونیش نشئت گرفته بود، به سمت بخش لباس های برند SPAO راه افتاد.
راستش اون واقعا به خودش افتخار میکرد چون تونسته بود از زندگیش با کسی که دوستش داره، محافظت کنه و مثل دراماهای آبکی شبکه های کابلی کره، به تهدید پدرش، همه چیز رو رها نکرده بود. اصلا هرچقدر فکر میکرد، میدید یه روزی بالاخره پدرش ازش خسته میشد پس چه بهتر که همین حالا ازش دست کشیده. حالا دیگه خبری از سرکوفت ها و ترور شخصیتش نبود و پدرش هیچ حقی تو تصمیم گیری برای زندگیش نداشت.
با قدم های بلند، به سمت بخش برند های کره ای لباس رفت و وارد فروشگاه برندی که فروشش بهش محول شده بود، شد.  بی خیال تمام روزهایی که پشت میزش مینشست و برای خرید عمده از برند های معروف تصمیم گیری میکرد، جلو رفت و روبروی فروشنده ی ارشد فروشگاه، خانم وانگ، که مثل همیشه با اون کت و دامن سورمه ای رنگ و پیراهن آبی آسمونی که مخصوص ارشد ها بود، زودتر از بقیه تو فروشگاه حاضر شده بود، ایستاد.
-خسته نباشید خانم وانگ.
زن روبروش که مشغول چک کردن لیست فروش های روز قبل بود، با شنیدن صدای آشنا سر بلند کرد و با دیدن سهون روبروش، سریع از پشت میز بیرون اومد و روبروی سهون خم شد.
-آقای رئیس. اگه میخواستین من رو ببینین باید خبر میدادین خودم بیام خدمت...این چیه؟
خانم وانگ بعد از دیدن یونیفرم سهون حرفش رو قطع کرد و با تعجب پرسید...
سهون که متوجه نگاه زن روبروش شده بود، دستی به یقه اش کشید و گفت
-خوشتیپ شدم، مگه نه ته ها نونا؟
زن بی حواس سر تکون داد و بعد گفت
-شما اینجا با این لباسا...
سهون لبش رو با زبونش تر کرد و بعد از صاف ایستادن، به سمت ته ها تعظیم کرد.
-فروشنده ی جدید فروشگاه هستم. لطفا حواستون بهم باشه سونبه نیم.
سرش رو بلند کرد و بعد از دیدن صورت متعجب ته ها، لبخند زد.
-چیزی نیست نونا. فقط قراره یه مدت اینجا کار کنم. بعد از برگشتن پدرم به آفریقا، از اینجا میرم.
ته ها جلو رفت و بازوهای سهون رو گرفت. از وقتی سهون فقط 14 سالش بود، اونجا کار میکرد و خوب سهون رو میشناخت. اون فروشنده ی ارشد برند معروف کره ای SPAO بود، برندی که اکثرا سهون از همونجا لباس میخرید و اکثر لباس هاش هم با کمک ته ها نوناش که حدودا 10 سال از خودش بزرگتر بود، انتخاب میکرد.
با نگرانی به صورتش نگاه کرد و پرسید
-چرا؟چرا پدرت اینکارو کرده؟
سهون شونه بالا انداخت و گفت
-مهم نیست. زیاد درباره اش فکر نکن نونا. احتمالا آبوجی چند ماه دیگه برمیگرده. فقط یه مدته.
ته ها که میدونست امکان نداره پدر سهون فقط برای چند ماه سهون رو فروشنده کرده باشه تا بعد به جایگاه اصلیش برگردونه، گفت
-اما این خیلی بده. همه ی کسایی که تو مجتمعن تورو میشناسن. فکر میکنی چه فکری با خودشون میکنن وقتی ببینن رئیسشون اینجا داره...
سهون با لبخند دندون نمایی عقب کشید و خودش رو از دست نوناش نجات داد
-معلومه که با خودشون میگن واو چه رئیس خوبی داریم که داره کنارمون کار میکنه.
نگاهش رو از زن روبروش گرفت و گفت
-راستش...من هیچوقت اینجا رئیس نبودم نونا. من فقط نقش یه مترسک رو داشتم. مترسکی که خواسته های پدرم رو اجرا میکرد و در آخر به جای تشکر، یه مشت فحش و بد و بیراه نسیبش میشد.
دستش رو بالا برد و روی گردنش کشید. چشم هاش رو باریک کرد و خیره به رگال لباس های کنارش گفت
-صادقانه فروشنده بودن رو ترجیح میدم. هم ساعت کاریم کمتره، هم مسئولیت هام کمترن. وقتی هم میرم خونه همسرم منتظرمه و با یه آغوش گرم ازم استقبال میکنه. خونه و ماشین هم که دارم.
به ته ها نگاه کرد و با شیطنت شونه بالا انداخت
-مگه بجز اینا، دیگه برای یه زندگی عالی چیزی نیازه؟
ته ها نفس عمیقی کشید و موهای بلندش رو پشت گوشش انداخت و گفت
-باشه. ولی جات رو با کیم یوجین عوض میکنم. پشت صندوق وایستا. نمیخوام جلوی مشتری خم و راست بشی.
سهون ابرو بالا انداخت و گفت
-خیلی سخت میگیری خانم وانگ. من که میدونم پدرم منو فرستاده اینجا که خم شدنم جلوی مشتری هارو ببینه تا مثلا سر عقل بیام و به دوران مترسک بودم برگردم.
جلو رفت و فاصله اش با زن روبروش رو به حداقل رسوند. سرش رو خم کرد و کنار گوشش گفت
-پس...بیا چیزی که میخواد رو بهش نشون بدیم.
عقب کشید و با خنده به سمت جلوی فروشگاه راه افتاد درحالی که با صدای بلند میگفت
-حتی مطمئنم همین الان هم داره بهم نگاه میکنه. احتمالا سرش با چک کردن دوربین های فروشگاه حسابی شلوغه.
ته ها انگار که حرف سهون رو باور کرده باشه، به دوربین مدار بسته ی کنار صندوق نگاه کرد و بعد نفس کلافه اش رو بیرون داد. نمیدونست سهون چرا مجبوره تا این حد خودش رو پایین بکشه اما دلش نمیخواست پسری که همیشه با راه رفتنش تو مجتمع، کلی کشته مرده میداد و با اقتدار و مدیریتش، کاری میکرد حتی یک درصد هم کسری سود نداشته باشن، باید اینطور تنبیه بشه و با نادیده گرفتن توانایی هاش، به عنوان یه فروشنده ی ساده محکوم به گذروندن وقتش تو یه فروشگاه لباس بشه.
اما با دیدن مصمم بودن سهون برای شکوندن اون حس تعلقی که پدرش بهش داره، میخواست بهش اجازه بده هر کاری که دوست داره بکنه. چون به هر حال میدونست اون مجتمع حتی اگه ازش گرفته هم بشه، یه روزی به عنوان ارثیه به خودش برمیگرده.
دستی به پاپیون دور یقه اش کشید و بعد از مرتب کردنش، دوباره پشت میزش ایستاد و به سهونی خیره شد که بی خیال نسبت به اطرافش و فروشنده هایی که با تعجب نگاهش میکردن، مشغول نگاه کردن لباس های اطرافش و خوندن اسم بعضی هاشون بود..

Snowy Wish Where stories live. Discover now