Ep111&112

41 5 0
                                    


قسمت صد و یازدهم
بسته ی رنگ سفید رو باز کرد و پرسید
-به نظرت چقدر طول میکشه همه ی خونه رو رنگ کنیم؟
بکهیون همونطور که کلاه کپش رو برعکس روی سرش میذاشت، گفت
-نمیدونم. تا حالا انجامش ندادم.
چانیول نگاهی به کل خونه انداخت و گفت
-بهتر بود میدادم رنگش میکردن. روز تعطیلمون الکی خراب میشه.
بکهیون سطل رنگ رو برداشت و گفت
-چرا الکی؟ باحاله که. تو فیلما ندیدی زن و شوهرا خودشون خونه شون رو رنگ میکنن؟
چانیول خندید
-خودت میگی فیلمه. بعد از اینکه کات دادن، چند تا متخصص میان رنگ میکنن دیگه.
بکهیون چشم چرخوند و گفت
-حرف نزن نردبون. کار کن.
قلمو رو تو رنگ فرو برد و روی دیوار کشید. دیوار کرم رنگ با رنگ سفید صدفی پوشونده شد و باعث شد چشم های بکهیون برق بزنن.
-واو چانیول خیلی باحاله.
چانیول اصلا دلش نمیخواست اینکار رو خودشون انجام بدن. ترجیح میداد کل روز رو توی خونه شون و تو بغل هم سپری کنن.
بکهیون دوباره رنگ رو روی دیوار کشید و گفت
-زود باش نردبون. از دیوار روبروت شروع کن.
چانیول نگاهی به دیوار که با پتینه های لیمویی رنگ تزیین شده بود، انداخت و گفت
-بعید میدونم خوب بشه.
بکهیون گفت
-مهم نیست. فقط بیا انجامش بدیم.
چانیول نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که احتمالا مجبورن چند هفته بیشتر تو خونه ی بکهیون زندگی کنن چون رنگ کردن اون خونه ی 200 متری حالا حالاها طول میکشید.
قلموش رو تو رنگ فرو برد و روی دیوار کشید. میخواستن تمام خونه رو سفید رنگ کنن و بعد با رنگ های کرم، سبز و گلبهی حاشیه هارو رنگی کنن تا خونه از بی روحی بیرون بیاد ولی چانیول حس میکرد قرار نیست هیچی طبق چیزی که میخوان، پیش بره.
بکهیون نگاهی به چانیول که قلموش رو بی حال روی دیوار میکشید انداخت و گفت
-یا...غذا نخوردی؟ چرا انقدر بی حالی؟
چانیول یکی از دست هاش و تو جیبش فرو برد و به دیوار روبروش که حالا با یه باریکه ی سفید رنگ از یکنواختی در اومده بود، خیره شد. نفس عمیقش رو با آه بیرون داد و گفت
-نمیفهمم چرا باید اینکارو بکنم وقتی میتونم کل آخر هفته رو بغلت کنم و استراحت کنم.
بکهیون بی صدا خندید و همونطور که مشغول کشیدن رول رنگ روی دیوار بود، جواب داد
-استراحت هم میکنیم ولی بعد از اینکه کارمونو تموم کردیم.
چانیول نگاه دیگه ای به بکهیون انداخت و وقتی دید سنجابکش کاملا مصمم مشغول رنگ کردن دیواره، تصمیم گرفت کمکش کنه. قلمو رو تو رنگ فرو برد و روی دیوار کشید.
بعد از یک ساعت، تقریبا نیمی از دیوار رو رنگ کرده بود. اولش کار حوصله سر بری بود اما حالا که تقریبا نصف دیوار رو با رنگ سفید پوشونده بود و اون دیوار از حالت قدیمیش در اومده بود، حس میکرد رنگ کردن دیوار واسش جذاب تر شده.
بکهیون بعد از رنگ کردن دیوار سمت خودش، صندلی چوبی رو آورد و اونو روبروی دیوار تنظیم کرد. نگاهی به پسر کوچیکتر که مشغول رنگ کردن قسمت های پایین دیوار بود، انداخت و گفت
-هی نردبون. بیا روی این صندلی وایسا، دستم به اون قسمت بالای دیوار نمیرسه. تو اونجارو رنگ کن. من پایینا رو رنگ میکنم.
چانیول نیم نگاهی به بکهیون انداخت و گفت
-نمیخوام. خودت برو بالا.
بکهیون لبهاش رو آویزون کرد و با ناراحتی گفت
-بیا برو بالا دیگه. من میترسم.
چانیول کوتاه خندید
-یه صندلی نیم متری ترس داره؟
بکهیون سر تکون داد
-آره. بیا برو بالا.
چانیول سرش رو به دو طرف تکون داد و با بکهیون مخالفت کرد. بکهیون با عصبانیت لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت و دست هاش رو روی کمرش ستون کرد. دنبال راهی میگشت که بتونه چانیول رو مجبور به بالا رفتن از صندلی بکنه اما هرچقدر فکر میکرد راهی به نظرش نمیرسید. پشت دستش رو روی صورتش کشید تا گونه اش رو بخارونه که متوجه رنگ روی صورتش شد. با ناراحتی سعی کرد پاکش کنه اما نتونست.
بعد از چند ثانیه تنها ور رفتن با اون لکه رنگ روی گونه اش، به این نتیجه رسید که میتونه چانیول رو با رنگ مجبور کنه بره بالا. رول رو کنار گذاشت و قلمو رو تو رنگ فرو برد و به سمت چانیول رفت. قلمو رو نزدیک صورتش گرفت و چانیول رو صدا زد
-نردبون.
چانیول با شنیدن لقب مخصوصش، سرش رو برگردوند اما قبل از اینکه چیزی بفهمه، گونه اش با رنگ سفید رنگی شده بود.
سریع سرش رو عقب کشید و خیره به نیشخند روی لبهای بکهیون، دستش رو روی گونه اش کشید.
-یاااا...چرا رنگو زدی به صورتم؟
بکهیون شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-وقتی با زبون خوش ازت خواستم بری اون بالا، باید میرفتی.
چانیول با ناراحتی به بکهیون نزدیک شد و گفت
-بهت نشون میدم.
قلموی تو دستش رو جلو برد و رنگ رو روی لباس بکهیون ریخت. بکهیون با تعجب درحالی که اصلا انتظار این حرکت رو از چانیول نداشت، چند قدم عقب رفت و با دهن باز به پیراهنش خیره شد.
-این پیراهن مورد علاقه مه...
چانیول به تقلید از بکهیون شونه بالا انداخت و چیزی نگفت. بکهیون لبهاش رو جمع کرد و به تلافی، رنگ بیشتری رو به لباس چانیول پاشید.
چانیول با ترس صورتش رو بین دست هاش قایم کرد و عقب رفت تا رنگ روی صورتش نریزه. بکهیون چند بار دیگه هم رنگ ریخت و وقتی دید نمیتونه چانیول رو از اون فاصله رنگی کنه، جلو رفت.
چانیول به همون اندازه که بکهیون جلو اومده بود، عقب رفت. بکهیون با حالت تهدید آمیزی لب زد
-سر جات بمون.
چانیول سرش رو به نفی تکون داد
-نه.
بکهیون لبش رو گزید و بعد از چند ثانیه رها کرد. قدم بعدی رو سریعتر به جلو برداشت و قبل از اینکه چانیول به عقب بدوعه، دستش رو دراز کرد و پیراهن چانیول رو گرفت و کشیدش. چانیول بدون اینکه خودش بخواد، به سمت بکهیون کشیده شد و بکهیون با خوشحالی قلمو رو کامل روی پیراهنش کشید. چانیول سعی کرد ازش دور بشه اما نتونست و در آخر تصمیم گرفت مثل بکهیون رفتار کنه.
قلموی تو دستش رو جلو برد و بی هوا روی گردن بکهیون کشید.
بکهیون با حس سرما روی گردنش، خودش رو جمع کرد و چانیول رو هل داد. چانیول محکمتر بکهیون رو گرفت و با خنده قلمو رو پشت گردنش کشید. بکهیون جیغ کوتاهی زد و محکمتر هلش داد.
چانیول با خنده پیراهنش رو رها کرد و به سمت سطل رنگ دوید. قلمو رو دوباره تو رنگ فرو برد و بدون اینکه بدونه بکهیون کجاست. سریع برگشت و رنگ روی قلمو رو محکم به اطراف پاشید.
بکهیون با بازوش، چشم هاش رو پوشوند و بعد از چند ثانیه، دستش رو تو سطل رنگ فرو برد و دوباره به سمت چانیول هجوم برد. دست رنگیش رو روی بازوهای لختش کشید و خواست فرار کنه که پسر کوچیکتر بهش اجازه نداد.
چانیول دست هاش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و پسر بزرگتر رو روی زمین انداخت و خودش هم باهاش روی زمین دراز کشید. با خنده به صورت ناراضی بکهیون نگاه کرد و گفت
-خودت شروعش کردی.
بکهیون با پررویی جواب داد
-میخواستم تورو رنگی کنم نه اینکه خودم رنگی بشم.
چانیول دست رنگش رو روی گردن بکهیون کشید تا شاید بتونه یکم از رنگ هارو پاک کنه اما رنگ پخش شد و گردن بکهیون رو بیشتر از قبل رنگی کرد. بکهیون با عصبانیت گفت
-نکن.
چانیول با نیشخند گفت
-من که کاری نمیکنم.
بکهیون دست هاش رو روی سینه ی چانیول گذاشت تا هلش بده ولی نتونست. چانیول با خنده گفت
-چطور فکر کردی میتونی از دستم خلاص بشی؟ هان؟
بکهیون با صدایی که بی اختیار به جیغ نزدیک شده بود داد زد
-یااا..ولم کن نردبون. یخ زدم.
چانیول میدونست رنگ سرده اما دلش نمیخواست دست از رنگی کردن بکهیون برداره. دست به دکمه هاش برد و به شوخی گفت
-نه. از وقتی رفتیم میامی یکم پوستت برنزه شده. میخوام رنگت کنم بلکه به حالت اول برگردی.
بکهیون که باور کرده بود، جیغ زد
-نههههه نکنننن...
چانیول خندید و از روی بدنش بلند شد و کنارش نشست. نگاهی به بکهیون که نفس نفس میزد انداخت و گفت
-اینبار بهت رحم میکنم.
بکهیون با عصبانیت نگاهی بهش انداخت و تهدید وارانه پرسید
-رحم میکنی؟
چانیول سر تکون داد و بکهیون بلافاصله روبروش نشست و هلش داد. وقتی چانیول روی زمین دراز کشید، روی شکمش نشست و دست هاش رو دو طرف سرش ستون کرد و بهش خیره شد.
-میدونی چیه؟ دارم به این فکر میکنم که اونی که برنزه شده، فقط من نیستم.
چانیول با چشم های درشت شده و لبخند احمقانه ای گفت
-واقعا...نمیخوای بیشتر از این رنگیم کنی که. میخوای؟
بکهیون نیشخند زد
-چرا که نه.
و قبل از اینکه چانیول چیزی بفهمه، به سطل کنارشون چنگ انداخت و سطل رو دقیقا روی سینه ی چانیول خالی کرد. چانیول با ترس هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت تا از ریختن رنگ روی صورتش جلوگیری کنه. بوی رنگ توی بینیش پیچیده بود و رنگ سفید تمام پشت دستش، تاپ مشکی تو تنش و بازو های لختش رو پوشونده بود.
بکهیون با خنده ی شیطنت آمیزی سطل خالی رو کنار پرت کرد و به چانیول که حالا جرعت کرده بود دست هاش رو از روی صورتش برداره، خیره شد. ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
-خب...میبینم که پارک نردبونم حسابی سفید شده.
چانیول همونطور که روی زمین دراز کشیده بود، نگاهی به وضعیتش انداخت و گفت
-این نامردیه که من تنهایی رنگی بشم.
بکهیون شونه هاشو با بی خیالی بالا انداخت و جواب داد
-توهم منو رنگی کردی خب.
چانیول به چشم هاش که پر شده بودن از شیطنت نگاه کرد و گفت
-نه. کافی نبود.
دستش رو جلو برد و شونه ی بکهیون رو گرفت و پسر بزرگتر رو روی بدن خودش کشید. بکهیون با چسبیدن بدنش به بدن چانیول و پیچیدن بازو های رنگی دوست پسرش دور بدنش، جیغ زد. چانیول با خنده گفت
-فک کنم گوشم رو از دست دادم.
بکهیون با عصبانیتی که بیشتر بامزه اش کرده بود، گفت
-پس دیگه بهشون نیازی نداری.
سرش رو جلو برد و گوش چانیول رو بین دندون هاش گرفت و صدای چانیول رو در آورد
-آیییی...بککک...
بکهیون همونطور که گوشش رو با دندون هاش میفشرد، دست هاش رو روی سینه ی چانیول گذاشت تا از خودش جداش کنه و بتونه فرار کنه اما چانیول بهش اجازه نداد و محکم تر بغلش کرد.
دندون های بکهیون تیز بودن و چانیول سعی میکرد درد رو تحمل کنه و به اون سنجابک شیطون اجازه در رفتن نده. یکی از دست هاش رو پایین برد و روی شکم بکهیون کشید و قلقلکش داد.
بکهیون سعی میکرد مقاومت کنه اما در نهایت نتونست و گوش چانیول رو رها کرد. چانیول با آزاد شدن گوشش، سریع دستش رو بالا برد و گردن بکهیون رو گرفت و پایین کشید. لبهاش رو بین لبهای خودش گرفت و بدن بکهیون رو با دست هاش قفل کرد.
بکهیون هر لحظه منتظر بود دندون های چانیول رو روی لبهای حس کنه که طلبکارانه گازش میگیرن، اما وقتی بوسه های ملایمش رو حس کرد، فهمید چانیول به هیچ وجه دنبال انتقام نیست. دست هاش رو روی سینه اش جمع کرد و چشم هاش رو بست.
عجیب بود...
بوی رنگ همه جا پیچیده بود و تمام لباس هاشون و بدنشون و حتی کف زمین رنگی شده بود ولی واسه شون مهم نبود. انگار حس بویاییشون مختل شده بود و تنها حسی که هنوز مثل قبل عالی کار میکرد، حس چشایی شون بود.
اون دوتا حتی یه دیوار هم کامل رنگ نکرده بودن و یه سطل رنگ رو روی همدیگه خالی کرده بودن ولی جوری همدیگه رو میبوسیدن که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
دست های چانیول بی قرار بدن بکهیون رو از روی لباس لمس میکردن و بکهیون بدون توجه به اینکه الان تو شرایط درستی نیست، دست هاش رو دور گردن چانیول حلقه کرد.
چانیول یکی از دست هاش رو بین موهای بکهیون  بعد از افتادن کلاهش، رنگی شده بودن، فرو برد و دست دیگه شو دور کمرش محکم کرد. آروم غلت زد و بدون اینکه اتصال لبهاشون رو قطع کنه، بکهیون رو روی زمین خوابوند. بازوش رو زیر سرش گذاشت و دست دیگه اش رو روی گونه اش گذاشت تا سرش رو ثابت نگه داره.
بکهیون دست هاش رو دور گردن چانیول محکم کرد و بوسه رو ادامه داد. چانیول داشت مثل همیشه میبوسیدش اما نمیدونست چرا حس میکنه یه چیزی عوض شده. نمیدونست اون "یه چیزی" چیه اما هر چی که بود، نمیتونست بد باشه چون تو همون چند ثانیه، بکهیون رو تو کلی حس خوب غرق کرده بود.
چانیول یکم سرش رو عقب کشید تا بهش فرصت نفس کشیدن بده اما بکهیون قبل از اینکه بتونه درست نفس بکشه، دست هاش رو بین موهای چانیول فرو برد و با هر دو دست، سرش رو گرفت و لبهاشون رو دوباره بهم دوخت.
چانیول بین بوسه به خاطر هول بودن دوست پسرش خندید ولی بوسه رو نشکست. ریه هاش باهاش همکاری نمیکردن اما چانیول تمام سعیش رو میکرد تا لبهای بکهیون رو رها نکنه.
بعد از چند ثانیه، وقتی خود بکهیون کم آورد و رهاش کرد، یکم عقب کشید و با یه نفس عمیق، کلی اکسیژن تقدیم ریه های ناسازگارش کرد. بکهیون همونطور که نفس نفس میزد، خیره به چشم های چانیول پرسید
-چی شده؟
چانیول لبخند زد و گفت
-مگه باید اتفاقی بیوفته که ببوسمت؟
بکهیون چشم هاش رو ریز کرد و گفت
-فکر نمیکنم اتفاقی نیوفتاده باشه.
چانیول کج خندی تحویلش داد و گفت
-بذارش به حساب عشق و علاقه ی بینمون.
بکهیون دست های رنگیش رو روی گونه ی چانیول کشید و گفت
-بعید میدونم دلیلش فقط همین باشه.
چانیول یکم مکث کرد. میخواست تو یه موقعیت دیگه این موضوع رو به بکهیون بگه اما بکهیون متوجه شده بود و حالا چاره ای بجز حرف زدن نداشت.
-خب...راستش من با پدرت حرف زدم.
بکهیون درحالی که متوجه منظور چانیول نشده بود، گفت
-این که چیز عجیبی نیست.
چانیول نگاهش رو از چشم های بکهیون دزدید و به موهاش خیره شد و درحالی که سعی داشت نشون بده سرش با مرتب کردن تار های سیاه موهای بکهیون که حالا سفید شده بودن، گرمه، گفت
-من با پدرت درباره ی ازدواجمون...حرف زدم.
بکهیون با تعجب و صدای آروم زمزمه وار گفت
-چی؟
چانیول لبش رو تو دهنش کشید و چیزی نگفت. بعد از چند ثانیه کوتاه، گفت
-من با پدرت درباره ی ازدواجمون حرف زدم .بهش گفتم برای چهارماه بعدی برنامه ریزی کردیم و قراره...
بکهیون با نگرانی حرفش رو قطع کرد
-چانیولا. چرا اینکارو کردی؟ آبوجی تازه به هوش اومده بود . مشخص بود که قبول نمیکنه. چرا الکی بهش...
-ولی پدرت قبول کرد.
بکهیون با دهن باز به چانیول خیره موند و چانیول ادامه داد
-خیلی هم خوشحال بود. ولی بعدش کلی تهدیدم کرد که اگه اذیتت کنم دوستاش رو جمع میکنه و همه رو میفرسته سراغم تا یه گوشمالی حسابی بهم بدن. تازه ازم خواست این شنبه باهاش برم ماهیگیری.
بکهیون با دهن باز، چشم های درشت شده و نفسی که حبس شده بود به چانیول نگاه میکرد و نمیتونست حرف بزنه. باورش نمیشد چانیول همه ی این حرف هارو به پدرش گفته و پدرش هم خیلی عادی قبول کرده. پدرش بهش گفته بود نمیخواد اذیتشون کنه ولی اینکه انقدر زود و راحت قبول کنه، خیلی عجیب بود. نگاهش رو به چشم های چانیول داد و پرسید
-پدرم همینطوری ساده قبول نکرده، مگه نه؟
چانیول لبخندش رو خورد و چیزی نگفت. بکهیون با نگرانی صورتش رو قاب گرفت و پرسید
-بهم نمیگی چطور قبول کرد؟
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت
-خب. خیلی باهم حرف زدیم. همون دفعه اول قبول نکرد ولی بعد از یه هفته رفت و آمد مداوم، بالاخره تونستم رضایتش رو بگیرم.
بکهیون چشم هاش رو بست و با شرمندگی لبش رو گزید. چانیول با دیدن حالت بکهیون، گفت
-اونقدرا هم سخت نبود بک. خودتو ناراحت نکن.
بکهیون چشم هاش رو باز کرد و گفت
-ولی قرار بود من باهاش حرف بزنم.
چانیول دوباره بوسه ای روی لبهاش زد و گفت
-دلم نمیخواست بازم اون بکهیون ترسیده ی چند ماه پیش رو ببینم که نمیتونه جلوی مادرش حرف بزنه. تازه اینبار پدرت بود و میترسیدم خیلی برات سخت باشه.
بکهیون دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و محکم بغلش کرد
-نردبون احمق. این درست نیست که همه ی سختی های رابطه مون روی دوش تو باشه.
چانیول دستش رو زیر باسن بکهیون برد و بلندش کرد. همونطور که به سمت حموم میرفت، گفت
-سخت نبود.
بلافاصله بحث رو منحرف کرد
-بهتره زودتر بریم حموم تا قبل از اینکه این رنگا خشک بشن.
بکهیون نگاهی به خودشون انداخت و گفت
-الان هم با آب پاک نمیشن...استون نداری؟
چانیول خندید
-یه کاریش میکنیم.
بکهیون هم به قیافه ی خوشحال چانیول لبخند زد و دوباره بغلش کرد تا زودتر به حمومشون برسن در حالی که کاملا از عوض شدن بحث خبر داشت و کلی از دوست پسر مهربونش ممنون بود.
/////////////////////
نگاهش رو تو اتاق چرخوند و گفت
-روزی که اومدم اینجا انقدر نگرانت بودم اصلا نفهمیدم چه شکلیه.
سهون به سمتش برگشت و همونطور که سعی میکرد یه جای خوب برای قاب عکس خودش و لوهان روی میز پیدا کنه، گفت
-از الان وقت داری تا هرچقدر که دلت میخواد اینجارو ببینی.
لوهان دست هاش رو تو جیب های شلوار جینش فرو برد و به سهون نگاه کرد.
-بریم یکم پیاده روی کنیم؟ حس میکنم خیلی غذا خوردم.
سهون لبخندی زد و گفت
-عاره. خرچنگای تو نودلت التماس میکردن قبل از قتل عامشون، کاسه رو از روبروت بردارم.
لوهان با خنده دندونش رو تو لب پایین فرو برد تا جواب سهون رو نده. سهون نگاهی به صورت سرخ و بامزه اش انداخت و گفت
-بیا اینجا.
لوهان دست هاش رو از جیبش در آورد و میز رو دور زد. سهون دستش رو گرفت و اونو به سمت پنجره کشید و وقتی روبروی پنجره ایستادن، لوهان رو از پشت بغل کرد. چونه اش رو روی شونه ی لوهان گذاشت و گفت
-هیچوقت به اندازه ی امروز احساس آرامش نکردم.
لوهان دستش رو روی دست های توهم قفل شده ی سهون روی شکمش کشید و گفت
-خوشحالم حالت خوبه سهون.
سهون با صدایی که کم کم آرومتر میشد، گفت
-دلم میخواست از اینجا فرار کنم چون دیگه جای من اینجا نبود. حس یه شاهزاده ی طرد شده رو داشتم که نمیتونه تو کشور خودش بمونه حتی به عنوان یه خدمتکار. نمیدونی چه حس مزخرفی بود.
لوهان با شیطنت درحالیکه سعی میکرد فضارو عوض کنه، گفت
-پس دروغ گفتی نامرد. منو بگو که فکر میکردم میخوای استعفا بدی و مجتمع واست مهم نیست و فقط من مهمم.
سهون بوسه ی کوتاهی روی گردنش زد و گفت
-دروغ نگفتم. همین الانم میتونم همه چیزو ول کنم.
لوهان لبخند زد و خیره به ماشین هایی که به اندازه ی یه سری ماشین اسباب بازی دیده میشدن، گفت
-هیچی رو ول نکن. نه منو و نه کارتو. تو واسه اینکار ساخته شدی سهونا. دیگه فکرشم نکن که این مجتمع رو رها کنی.
سهون همونطور که لوهان تو بغلش بود، شروع به تاب دادن بدنش کرد و با چشم های بسته، بدن هاشون رو به چپ و راست حرکت داد. لوهان باهاش همکاری کرد و چشم هاش رو بست. حس سبکی میکرد. انگار همون حرکت هرچند ساده، کلی حالش رو خوب کرده بود.
سهون همونطور که تو ذهنش مشغول فکر کردن درباره ی پدرش بود، ناگهان یاد چیزی افتاد. چشم هاش رو باز کرد و گفت
-راستی. باید یه چیزی بهت بدم.
دست هاش رو از دور بدن لوهان باز کرد و به سمت میز رفت. کشوی اول رو باز کرد و جعبه ی کوچیک زرد رنگی رو از توش در آورد.
-اینو...آبوجی گفت بهت بدم.
لوهان با تعجب به سمتش رفت و جعبه رو ازش گرفت. نگاه سوالیش رو به صورت سهون انداخت و سهون بعد از تکیه دادن به لبه ی میز، گفت
-نمیدونم چی توشه. نگاه نکردم.
لوهان در جعبه رو برداشت و نگاهی به داخل انداخت. در نگاه اول، فقط متوجه یه کاغذ کوچیک شد. کاغذ رو برداشت و نوشته ی روش رو خوند.
"من برای پدر بودن زیادی بزدلم. میدونم تا الان خیلی هوای سهون رو داشتی و مراقبش بودی، برای بقیه ی زندگیش هم همینکار رو بکن...لطفا."
میتونست متوجه غرور، پشیمونی و ناامیدی که از اون برگه میچکید، بشه. اون نوشته خیلی کوتاه بود ولی لوهان میتونست حس کنه به زبون آوردن همون چند جمله چقدر برای آدمی مثل اوه جیهون سخته. بدون اینکه نشون بده چی توی اون برگه نوشته شده، برگه رو تو جیبش انداخت و دوباره به داخل جعبه نگاه کرد و نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.
-خدای من. سهون...
سهون با شنیدن اسمش و دیدن نگاه پر از احساس لوهان، قدمی به جلو برداشت و به داخل جعبه نگاه کرد. با دیدن دو حلقه ی همشکل توی اون جعبه به چشم هاش شک کرد. امکان نداشت پدرش برای اون و لوهان یه همچین چیزی خریده باشه. دستش رو جلو برد و یکی از حلقه هارو برداشت. ساده بود. کاملا ساده اما میتونست ظرافت توی طراحیشون رو ببینه و از روی کارت خیلی کوچیکی که از یکیشون آویزون بود، میتونست بفهمه از چه برند گرونیه. پدرش لحظه ی آخر تمام سعیش رو براشون به نمایش گذاشته بود. به حرف هنوز هم مخالف رابطه شون بود اما با بخشیدن مجتمع به سهون و دادن یه همچین کادویی که معنی پشتش، مطمئنا نمیتونه جدایی باشه، بهشون نشون داده بود نمیخواد آدم بدی باشه اما نمیتونه چون هنوزم به عشق باور نداره.
لوهان نگاهی به حلقه ی توی دست سهون انداخت و برای بیرون آوردنش از فکر گفت
-خیلی خوشگله. ولی...
دست چپ خودش رو بالا برد و گفت
-من حلقه ی خودمون رو بیشتر دوست دارم.
سهون نگاهی به لوهان که دستش رو کنار صورت خندونش گرفته بود و حلقه شو بهش نشون میداد، انداخت و بی اختیار لبخند زد. لوهان با دیدن لبخندش، پیشنهاد داد.
-بیا از این حلقه ها به عنوان گردنبند استفاده کنیم. نظرت چیه؟
سهون سر تکون داد
-باشه.
دستش رو بالا برد و زنجیری که لوهان براش خریده بود رو از زیر یقه ی پیراهنش بیرون کشید. بازش کرد و حلقه ی خودش رو توی زنجیر انداخت و دوباره بستش.
-چطوره؟
لوهان با لبخند گفت
-عالی.
نگاهی به حلقه ی کوچیکتر انداخت و گفت
-منم باید یه زنجیر بخرم.
سهون دستش رو پشت کمرش برد و گفت
-رفتیم پایین برات یکی میخرم.
لوهان طلبکارانه نگاهش رو به چشم های سهون داد
-خودم میتونم بخرم. فکر نکن حالا که رئیس شدی قراره دوباره منو آدم حساب نکنی و خرج منم بدی.
سهون دستش رو بالا برد و لبهای لوهان رو با دو انگشتش گرفت و گفت
-آیگو. من غلط بکنم یه همچین فکری کنم. اصلا تو خرج منو بده آقای دکتر. خوبه؟
لوهان پشت چشم نازک کرد و بعد از آزاد کردن لبهاش، به شوخی گفت
-زن باید روی پای خودش وایسته. خجالت بکش. یعنی چی که من خرج تورو بدم؟
سهون با خنده گفت
-یااا. حالا من زن شدم؟
لوهان زبونش رو بیرون آورد و بعد از یه نمایش سریع زبون درازی، گفت
-این به اون قضیه بچه دار شدن، در.
سهون سر تکون داد و گفت
-اوکی. یک یک مساوی.
لوهان خیلی ناگهانی خنده شو خورد و گفت
-وایستا...امروز چهارشنبه ست؟
سهون سر تکون داد
-اوهوم. چطور مگه؟
لوهان مثل آدمی که برق گرفته باشتش، بالا پرید
-دوساعت دیگه بازی منچستر شروع میشهههه...
با صدای بلند گفت و دور خودش چرخید تا سوییچ ماشین سهون رو پیدا کنه و وقتی موفق شد اونو روی میز روبروی سهون ببینه، برش داشت و گفت
-من میرم ماشینو روشن کنم. زود جمع و جور کن بیا. دیر کنی میکشمت سهوننن.
گفت و به سمت در دوید در حالی که سهون داشت به این فکر میکرد که لوهان جدیدی که به هدفش رسیده، چقدر شیطون، دوست داشتنی و جذاب تر از لوهان قبلیه...


When you want something badly,
You'll make a way to get nor some excuses to give up…
وقتی یه چیزی رو واقعا بخوای، راهی برای به دست آوردنش پیدا میکنی نه بهونه ای برای کنار کشیدن...


قسمت صد و دوازدهم
-میتونم چشم هامو باز کنم؟
سهون کنار گوشش زمزمه کرد
-نه.
لوهان با لبهای آویزون گفت
-الان ده دقیقه اس اینطوری چشمامو بستی.
سهون با خنده، همونطور که داشت سعی میکرد قدم هاشون رو هماهنگ کنه، گفت
-چون میخوام بخورمت چشماتو بستم.
لوهان به یاد بحثی که قبلا درباره ی بسته بودن چشم هاش داشتن، گفت
-دفعه قبل هم گفتم باید دست و پا و دهنم رو میبستی.
سهون با خنده گفت
-منم گفتم اینجوری بیشتر قافلگیر میشی. یهو چشماتو باز میکنی میبینی نصفتو خوردم یه آبم روش.
لوهان بی صدا خندید و دست سهون رو محکمتر گرفت. سهون دستش رو دور کمر لوهان پیچید و کمکش کرد از چهارتا پله ی روبروش بالا بره و بعد کمرش رو رها کرد و فقط دستش رو گرفت. در روبروش رو باز کرد و بعد از یه نگاه کوتاه به فضای داخل، پشت لوهان ایستاد و گفت
-5 قدم برو جلو.
لوهان قدم هاش رو شمرد و بعد از پنجمین قدم، ایستاد. سهون دستش رو به کلید برق رسوند و چراغ رو روشن کرد. نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد همه چیز سر جاشه، از لوهان فاصله گرفت
-حالا چشماتو باز کن.
لوهان با خوشحالی و قلبی که توسینه اش به شدت میتپید، گره پشت چشم بندش رو باز کرد و اونو از روی چشم هاش کنار زد. به خاطر بسته بودن چشم هاش، یکم منتظر موند تا تصویر روبروی چشم هاش واضح شه و بعد با دهن باز نگاهش رو اطراف چرخوند.
-عیدت با تاخیر مبارک لوهان. به خاطر تمیز کردنش، یکم طول کشید وگرنه خیلی وقت بود در نظر داشتمش.
لوهان با تعجب نگاهش رو تو فضای اطرافش چرخوند. تو یه اتاق تقریبا 70 متری بودن که با صندلی های سفید، تابلوهای نقاشی رنگی که روی دیوار های سفید رو پوشونده بود و میز و صندلی که احتمالا برای منشی بود پر شده بود. به سمت سهون برگشت و پرسید
-واسم...مطب اجاره کردی؟
سهون که میدونست لوهان از اینکه زیاد براش پول خرج کنه خوشش نمیاد، با دلهره دستی به گردنش کشید و گفت
-راستش اولش اجاره کردم چون پول نداشتم بخرمش ولی...الان دیگه به نام خودته.
دستش رو بالا برد و با انگشتش توی هوا اسمش رو نوشت
-به اسم آقای "لوهان" خریدمش. چطوره؟
لوهان با چشم های درشت شده و زبونی که سنگین شده بود، پرسید
-خر...خریدیش؟
سهون سر تکون داد
-اوهوم.
لوهان چند قدم جلو رفت و با ناباوری دوباره نگاهش رو تو فضای اتاق انتظار چرخوند. حتی اگه سی سال دیگه هم کار میکرد نمیتونست یه مطب به بزرگی چیزی که الان به اسمش بود، بخره. با ناراحتی گفت
-ولی...این خیلی گرونه. مطمئنم خیلیییی گرونه.
سهون جلو رفت و کنارش ایستاد.
-نه اونقدر.
دستش رو دور شونه ی لوهان انداخت و گفت
-به هر حال...اینجا جاییه که آقای دکتر لوهان قراره کارش رو شروع کنه. فقط چند روز مونده به ثبت هویتت مگه نه؟
لوهان بی حواس درحالی که هنوز تو هپروت بود، سر تکون داد و تک به تک صندلی های سفید رنگ رو از نظر گذروند. اون اتاق انقدر قشنگ تزئین شده بود که لوهان میتونست حدس بزنه سهون برای انتخاب هرکدوم از تابلو های نقاشی روی دیوار، وقت گذاشته. نگاهش رو به کف اتاق که با سنگ های آنتیک پوشیده شده بود، داد
-این خیلی زیاده سهون. نمیتونم قبولش کنم.
لوهان با لبهای آویزون گفت و سهون گفت
-خودتو لوس نکن لوهان. کجای دنیا آدم هدیه رو پس میزنه؟
لوهان ابروهاش رو توی هم کشید و درحالی که هنوز به چشم های سهون نگاه نمیکرد، گفت.
-ولی من به زور پدرت رو راضی کردم. فک کن الان بفهمه اینکارو...
سهون سرش رو خم کرد و با بوسه ای لبهاش رو بهم دوخت و بعد گفت
-همه چیز تموم شده لوهان. پدرم فردا از کره میره و دیگه هم قرار نیست تو زندگی ما سرک بکشه. و اینکه...این مطب رو با پولی که برای مجتمع خرج کرده بودم خریدم، پس همش با پول خودمه و پدرم مطمئنا روحش هم خبردار نمیشه.
لوهان دوباره نگاهی به اطراف انداخت و گفت
-چطور برات جبرانش کنم آخه؟ این کارت واقعا زیادیه.
سهون به صورت نمایشی، درحالی که انگشتش رو کنار شقیقه اش گذاشته بود، مشغول فکر کردن شد و بعد از چند ثانیه گفت
-آهان...میتونم تا وقتی تو این مطب کار میکنی، زندانیت کنم و کنار خودم نگهت دارم. اینطوری نمیتونی فرار کنی و ملک منو بفروشی.
لوهان با ناراحتی گفت
-من جدی ام سهون.
سهون دست هاش رو دور کمر لوهان حلقه کرد
-مگه من دارم شوخی میکنم؟
لوهان چشم چرخوند
-لطفا سهون. من نمیتونم همینطوری قبولش کنم.
سهون شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-به من ربطی نداره. اینجا از الان برای توعه. میتونی توش کار کنی، بفروشیش یا  میتونی آتیشش بزنی. دست خودته.
لوهان دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و درحالی که هنوز عذاب وجدان داشت، گفت
-مگه احمقم این فرصت رو از دست بدم؟
پیشونیش رو به پیشونی سهون چسبوند و چشم هاش رو بست.
-ممنونم. اصلا انتظارش رو نداشتم.
سهون لبخند نامحسوسی زد و گفت
-ولی من از خیلی وقت پیش نقشه شو کشیده بودم. دلم میخواست آقای دکترمون تو یه جای خوب کامبک بده.
لوهان خندید
-حس میکنم تمام مریضای قبلیم ازم فرار میکنن. مطمئنا هیچکس خوشش نمیاد به جای خانم دکتر لو، با ورژن مردونه اش روبرو بشه.
سهون بوسه ای روی گونه اش زد و گفت
-چه اهمیتی داره؟ اون آدما میان و میرن و هرجوری که باشی بالاخره پشت سرت حرف میزنن. پس تو هرجور که خودت دوست داری زندگی کن مرد کوچولوی من.
لوهان دست هاش رو از دور گردن سهون باز کرد و با چشم هایی که برق میزدن، پرسید
-میتونم اتاق اصلی رو ببینم؟
-چرا از من میپرسی؟ اینجا دیگه ماله خودته.
لوهان با خوشحالی از سهون جدا شد و به سمت اتاق روبروشون دوید و در رو باز کرد. اینبار به جای یه صندلی، دوتا صندلی اونجا بود و اتاق انقدر بزرگ بود که میتونستن دوتا صندلی دیگه هم اونجا جا بدن. باورش نمیشد یه همچین جای خوبی قراره کارش رو شروع کنه چون اتاقش تو مطب قبلی انقدر بزرگ نبود و لوهان حالا حس آدمی رو داشت که یه بلیط لاتاری برده.
سهون همونطور که دست هاش رو پشت کمر خودش توهم قفل کرده بود، جلو رفت و کنار لوهان ایستاد. نگاهی به صورت گنگش انداخت و گفت
-گفتم دوتا صندلی بذارن که اگه دانشجوت راحت باشه.
لوهان ناخودآگاه با یادآوری دختری که همراهش کار میکرد، لبخند زد
-سوجین...فکرنکنم اصلا منو یادش باشه.
سهون برای عوض کردن حال لوهان، دستش رو گرفت و گفت
-دید زدن بسه دیگه. قول میدم انقدر اینجا کار میکنی که حالت ازش بهم بخوره. بیا بریم که خیلی گرسنمه. دلم اردک بریون میخواد به یاد ماه عسلمون.
لوهان همونطور که پشت سر سهون میرفت، بی توجه به قسمت دوم حرف های سهون گفت
-هیچوقت از اینجا خسته نمیشم.
سهون در واحد رو بست و به سمت آسانسور راه افتاد. برای ورود به راهروی اصلی، باید از چهارتا پله پایین میرفتن.
روبروی اولین پله ایستاد و به سمت لوهان برگشت. نگاهی به صورت متعجب لوهان انداخت و جواب سوال نپرسیده شو داد
-اگه میخوای رد شی باید منو ببوسی.
لوهان تک خندی زد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت. سهون اولین پله رو پایین رفت و دوباره ایستاد و گونه شو نشون داد. لوهان یه پله پایین رفت و دوباره بوسیدش. سهون پایین رفت و روی سومین پله ایستاد. لوهان قبل از اینکه سهون حرکت کنه، بوسه ی محکمی روی گونه اش گذاشت و سهون دوباره پایین رفت. تعداد پله ها اونقدر زیاد نبود ولی سهون میخواست از تمام فرصتش استفاده کنه.
لوهان نگاهی به آخرین پله که سهون روش ایستاده بود انداخت و بی هوا دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و خودش رو بالا کشید. سهون مجبور شد دست هاش رو زیر باسنش توهم قفل کنه تا لوهانش زمین نخوره. لوهان بعد از محکم شدن جاش، نگاه شیطنت آمیزی به چشم های سهون انداخت و لبهاش رو روی لبهای سهون گذاشت.
سهون کاملا فرصت طلبانه لبهاش رو از هم فاصله داد و لبهای لوهان رو توی دهنش کشید و بوسیدش.  لوهان حلقه ی دست هاش دور گردن سهون رو تنگ تر کرد و بوسه رو عمیق تر. همونطور که لبهای کوچیک سهون رو میبوسید، دستش رو روی موهاش کشید و باعث شد سهون چشم هاش رو با آرامش ببنده. سهون ناخواسته عقب رفت و بعد از برخورد به دیوار، روی پاشنه پا چرخید و کمر لوهان رو به دیوار تکیه داد.
لوهان که دید بوسه ی کوچیکی که مد نظرش بود، به یه همچین بوسه ی خطرناکی تبدیل شده، عقب کشید. نگاه خمار سهون بهش میفهموند دوست پسرش دلش میخواد بازم ببوستش. سرش رو کنار گوش سهون برد و گفت
-ما الان توی راهروی یه ساختمونیم که قراره محل کار من باشه. به نظرت جای درستیه واسه اینکارا؟
سهون بدون توجه به اینکه خود لوهان شروع به بوسیدنش کرده بود، لوهان رو روی زمین گذاشت و گفت
-راست میگی. اینجا نمیشه.
نفس عمیقی کشید و بعد از گرفتن دست لوهان، همونطور که اونو به سمت آسانسور میکشید گفت
-نظرم عوض شد، برای شام لوهان بریون میخوام.
گفت و باعث شد لوهان با صدای بلند بخنده. سهون نگاهی به صورت خوشحالش انداخت و گفت
-توکه با یه همچین هدیه ای انقدر خوشحال میشی، چرا برای من نازمیکنی؟
لوهان دست هاش رو دور بازوی سهون پیچید و گفت
-معلومه که خوشحال میشم. تو برای من یه شکلات کوچولو هم بخری خوشحال میشم. ولی سهونا...قول بده دیگه از این هدیه های بزرگ واسم نخری. من به خاطر این چیزا کنارت نموندم.
سهون دست هاش رو تو جیبش فرو برد و همونطور که به خاطر حس گرمای دست های لوهان دور بازوش، لبخند میزد، گفت
-تو بیشتر از اینا واسه من ارزش داری لوهان. پس فکر نکن این هدیه خیلی بزرگه.
لوهان سرش رو به شونه ی سهون تکیه داد و با صدای آروم گفت
-بازم بزرگه.
سهون لبهاش رو تو دهنش کشید و چیزی نگفت. از اولش میترسید لوهان تعجب کنه و نخواد یه همچین هدیه ای رو قبول کنه اما الان که لوهان قبول کرده بود، خوشحال بود. لوهان خیره به صفحه ی فلزی روبروش که یه حاله ی محو ازشون رو بازتاب میکرد، مشغول گشتن تو خاطراتش بود تا بفهمه چه کار خوبی کرده که خدا سهون رو براش فرستاده.
وقتی انقدر تو خاطراتش گشت که به نتیجه ای نرسید، با خودش فکر کرد حتما موضوع مربوط به زندگی گذشته شه و تو محدوده ی ذهنیش نمیگنجه!
با ایستادن آسانسور، سهون بیرون رفت و لوهان به دلیل قفل بودن دست هاش تو بازوی سهون، دنبالش راه افتاد. سهون همونطور که عملا لوهان رو به سمت پارکینگ میکشید، گفت
-به سومین زنگ زدم گفتم فعلا نیاد خونه.
لوهان با تعجب پرسید
-چی؟ بهش نگفتی نیاد؟ چرا؟
سهون بدون اینکه به لوهان نگاه کنه، گفت
-چون میخوام بعد از این همه مدت که خونه مون پر از آدم بود و انقدر سرمون شلوغ بود که وقت برای همدیگه نداشتیم، چند روز تنها باشیم.
روبروی ماشین ایستاد و بازوش رو از دست های لوهان آزاد کرد. در رو باز کرد و کنار ایستاد تا لوهان بشینه. لوهان روبروی در ایستاد و خیره به صورت امیدوار و خوشحال سهون لب زد
-خیلی دلتو صابون نزن آقای رئیس. من به پاهام نیاز دارم.
سهون نیشخندی زد و گفت
-تو از منم منحرف تری. من منظورم این بود که کنار هم باشیم. نه اون چیزی که تو ذهن تو میگذره.
سرش رو به نشونه ی تاسف به دو طرف تکون داد و بعد از نشستن لوهان، در رو بست. لوهان با لبخند بهش خیره شد و تا نشستن پشت فرمون، دنبالش کرد.
-که من منحرفم آره؟
سهون بدون اینکه بهش نگاه کنه، شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-هستی دیگه.
لوهان دستهاش رو تو سینه اش قفل کرد و به روبروش نگاه کرد
-خیلی خب. پس قراره چند روز از رابطه خبری نباشه.
سهون لبهاش رو با زبونش تر کرد  و درحالی که با تموم وجود سعی داشت پشیمون شدنش رو پنهان کنه، گفت
-حالا نه اینکه کاملا خبری نباشه.
لوهان نگاه حق به جانبی بهش انداخت و گفت
-اونی که چند دقیقه پیش داشت میگفت من منحرفم که یه همچین فکری کردم، کی بود؟
سهون ماشین رو راه انداخت و گفت
-نمیدونم. نمیشناسمش.
لوهان با دیدن صورت جدی سهون خندید و گفت
-آفتاب پرست انقدر سریع رنگ عوض نمیکنه سهونا. مرد باید روی حرفش وایسته.
سهون نفس عمیقش رو کاملا نمایشی با صدای "آه" مانندی بیرون داد و گفت
-یه مرد عادی آره. ولی سهونی که یکی مثل لوهان کنارشه، نه.
سرش رو به سمت لوهان برگردوند و خیره به صورتش گفت
-اصلا میدونی وقتی بغلم میکنی و با تک تک حرفات دلبری میکنی، چه حسی بهم دست میده؟
لوهان دوباره نگاهش رو به روبرو داد
-باید روی خودت کنترل داشته باشی سهون.
سهون بلافاصله گفت
-کنترل واسه وقتیه که رابطه مون هنوز قطعی نشده باشه. من و تو که این حرفارو باهم نداریم.
لوهان لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت و به صورت جدی سهون خیره شد.
-اصلا...نکنه این مطبو خریدی خرم کنی؟ هان؟
سهون پشت چراغ قرمز ماشین رو متوقف کرد و به سمت لوهان برگشت. دستش رو بین موهاش کشید و همونطور که سعی داشت تار های مشکی رنگ موهاش رو بهم بریزه، گفت
-درباره ی من یه همچین فکری میکنی؟
لوهان دستش رو پس زد و گفت
-از تو هیچی بعید نیست.
دست به سینه نشست و درحالی که چشم هاش رو ریز کرده بود و طلبکارانه به جاده ی روبروشون زل زده بود، گفت
-باید میدونستم. این افکار منحرفانه و خبیثت به اینجا ختم میشه. باید یه فکری به حال خودم بکنم... به نظرت شینگجه گه بهتر میتونه جلوتو بگیره یا جنگلین گه؟
سهون با خنده گفت
-یا...اینطوری حرف نزن. بهت نمیاد.
دستش رو جلو برد و دست لوهان رو تو دستش گرفت.
-چطور 29 سال جای یه دختر زندگی کردی وقتی حتی نمیتونی یه دقیقه نقش یه آدم دیگه رو بازی کنی؟
لوهان لبخند زد و سرش رو به بازوی سهون تکیه داد.
-نمیدونم. شاید چون پای جونم درمیون بود.
سهون همونطور که با یه دست رانندگی میکرد، پرسید
-انقدر از پدرت میترسیدی؟
لوهان با دهن بسته جواب داد
-اوهوم.
-ولی پدرت واقعا مرد مهربونیه...و عاشق توعه.
لوهان نفس عمیقی کشید
-اگه مادرم فقط ده درصد عشق پدرم رو بهش برمیگردوند، من هیچوقت یه دختر نمیشدم.
سرش رو بلند کرد و به سهون نگاه کرد
-یه قولی بهم بده سهون.
سهون نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره به روبرو خیره شد.
-چی؟
لوهان نگاهش رو به دست هاشون داد و گفت
-قول بده هیچوقت هیچی رو ازم قایم نکنی. حتی اگه باعث ناراحت شدنم میشه. ترجیح میدم همون لحظه ناراحت بشم و تو با حرف زدن آرومم کنی تا بعدا بفهمم و بیشتر عصبانی و ناراحت بشم.
سهون دستهای توهم قفل شده شون رو بالا برد و بوسه ای پشت دست لوهان گذاشت.
-قول میدم. قول میدم همه چیزو بهت بگم. اما ناراحتت نمیکنم چون قرار نیست از این به بعد اتفاق بدی بیوفته که ناراحتت کنه مرد من.
لوهان نیمچه لبخندی تحویل نیمرخش داد و دوباره سرش رو به شونه ی سهون تکیه داد.
-هرروز هم بهم بگو دوستم داری.
سهون تکخندی زد
-چشم. هرروز هم بهت میگم چقدر دوستت دارم.
لوهان با لبهای آویزون گفت
-قبل از اینکه بری سرکار هم باید ببوسیم.
سهون با صدا خندید و ماشین رو کنار خیابون نگه داشت. نمیدونست چرا لوهان داشت اینطوری ازش قول میگرفت. کمربندش رو باز کرد و دستش رو پشت کمر لوهان برد و سر لوهان رو روی شونه ی خودش گذاشت. دستش رو پشت کمر لوهان آروم بالا پایین میکرد و نوازشش میکرد.
-چی شده لو؟
لوهان بینیش رو بالا کشید و گفت
-هیچی. فقط...عجیبه.
سهون نگاهی به صورت سرخش و چشم هاش که داشتن قرمز میشدن و بغض تو گلوش رو بهش نشون میدادن، انداخت و پرسید
-چی عجیبه لوهانم؟
لوهان چشم هاش رو بست و دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد.
-اینکه همه چیز خوبه...عجیبه.
سهون بوسه ای روی موهاش گذاشت و همونطور که نوازشش میکرد تا آرومش کنه، گفت
-عجیب نیست. قراره از این به بعد هرروز همینقدر خوب باشه. من هرروز با بوسه از خواب بیدارت میکنم. باهم صبحونه میخوریم، میریم سرکار. تو طول روز چند بار بهت زنگ میزنم چون دلم واست تنگ میشه و تا موقع شام انقدر دلم واست تنگ شده که سریعتر میام خونه تا بغلت کنم. بعد هم مجبورت میکنم کنارم بشینی تا تو بغل هم شام بخوریم. بین غذا خوردنمون بازم میبوسمت چون لبهای کوچولوت موقع غذا خوردن برق میزنن. کنار هم روی کاناپه میشینیم و بازی تیم مورد علاقه تو میبینیم، قهوه میخوریم و یادمون نمیره که با دوتا قاشق شکر شیرینش کنیم. بعد از تموم شدن بازی، میریم اتاقمون و کلی شیطنت میکنیم و بعدش هم میخوابیم. خوبه؟
لوهان چشم هاش رو باز کرد و به سهون خیره شد
-من بچه میخوام.
سهون با تعجب درحالی که با چشم های درشت شده مشغول کنکاش مغز منحرفش بود تا منظور لوهان رو بفهمه، زمزمه کرد
-چی؟
لوهان نگاهش رو ازش گرفت و گفت
-بیا سرپرستی دوتا گربه رو به عهده بگیریم. اگه گربه داشته باشیم خونه مون شلوغ میشه و وقتی تو نیستی حوصله ام سر نمیره.
سهون که حالا منظور لوهان رو فهمیده بود، دستی به گردنش کشید و با خجالت گفت
-نه. گربه دوست ندارم.
لوهان ازش جدا شد و روی صندلی صاف نشست.
-چی؟ چرا؟ گربه ها که خیلی گوگولی و دوست داشتنین.
سهون دوباره کمربندش رو بست و گفت
-سگ بگیریم. گربه لوسه. همش خودشو میچسبونه بهت منم حسودیم میشه.
لوهان با خنده پرسید
-داری جدی میگی سهون؟
سهون زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و ماشین رو راه انداخت.
-معلومه که جدی میگم. مگه میشه شوخی کنم تو این وضعیت؟
لوهان با خنده کمربندش رو بست و گفت
-باشه. سگ میگیریم. هرچند من گربه هارو بیشتر دوست دارم.
دستش رو زیر چونه ی سهون کشید و گفت
-ولی همین یه گربه بستمه. فقط امیدوارم گربه ام با هاپوکوچولوهایی که قراره بیان خونه مون، کنار بیاد.
سهون لبخند نامحسوسی زد و باعث شد لوهان با صدای بلند بخنده.
-خدای من سهون تو واقعا گاهی بچه میشی.
دستش رو جلو برد و دست سهون رو گرفت و همونطور که به روبروش نگاه میکرد، بحث رو عوض کرد
-کجا میریم؟
سهون نگاهی به آینه ی کنارش انداخت و گفت
-شام بخوریم.
لوهان سری به تفهیم تکون داد و حرفی نزد. سرش رو به سمت راست خودش چرخوند و به ماشین هایی که با سرعت ازشون میگذشتن، نگاه کرد. سهون که از ساکت شدن لوهان تعجب کرده بود، نگاهش رو چرخوند و خیلی کوتاه به لوهان نگاه کرد. 
-دیگه چی شده؟
پرسید و نگاه لوهان رو به سمت خودش کشید. لوهان بعد از دیدن انتظار سهون برای حرف زدن، نفس عمیقی کشید و گفت
-فردا پدرت میره.
سهون دستش رو فشرد و گفت
-آره. بالاخره.
لوهان با ناراحتی گفت
-دلم نمیخواست اینطوری بره. با امشب میشه سه شب که نیومده خونه. توهم عین خیالت نیست.
سهون راهنمای سمت راست رو زد تا ماشین رو پارک کنه. دست لوهان رو رها کرد و دستش رو پشت صندلی برد.
-اهمیت نمیدم چون چیز مهمی نیست. مطمئنا پدرم هم بعد از اینهمه اتفاق، دوست داره تنها باشه.
لوهان دستش رو بالا برد و زنجیر تو گردنش که یه حلقه رو به گردنش پین کرده بود، تو دستش گرفت.
-میتونم حس کنم پدرت دوستت داره.
سهون ماشین رو پارک کرد و گفت
-آره. دوستم داره. البته نه یه دوست داشتن معمولی...از این دوست داشتنا که میزنی طرف رو با حرفات له میکنی و آخرش میخوای با پول درستش کنی.
لوهان سرش رو پایین انداخت و گفت
-چون بلد نیست چطور باید محبت کنه.
سهون به شوخی برای عوض کردن حس و حالشون گفت
-انقدر که پیش گورخرا زندگی کرده، عین اونا شده!
لوهان ناخواسته خندید و سهون رو به لبخند زدن وادار کرد. سهون کمربندش رو باز کرد و بعد کمربند لوهان رو. دستش رو به سمت سر لوهان برد و همونطور که قبلا موهاش رو بهم ریخته بود، صافشون کرد.
-همه چیز خوبه لوهان. دیگه لازم نیست نگران اوه جیهون باشی. تنها کسی تو باید نگرانش باشی...فقط و فقط لوهانه. نه حتی من. متوجهی؟
لوهان میدونست منظور سهون چیه. میدونست دوست پسرش چقدر نگرانشه و میدونست چرا داره بهش میگه باید حواسش به خودش باشه. اون کل عمرش رو با ترس از بقیه زندگی کرده بود. با ترس از اینکه رازش برملا بشه و بقیه ازش متنفر بشن. کل عمرش رو تو زندانی که حرف های پدر و مادرش براش ساخته بودن، گذرونده بود و نگران بود که نکنه یوقت پدرش ازش متنفر بشه.
و حالا سهون بهش میگفت همه چیز خوبه و دیگه نیاز نیست نگران افکار بقیه باشه. سهون درحالی که تو چشم هاش خیره شده بود و کلی عشق بهش میداد، ازش میخواست نگرانی هاشو دور بریزه و این مراقب بودن رو تمومش کنه.
-چطور میتونی هرلحظه عاشق ترم کنی سهون؟
با صدای آروم لب زد و لبخند به لب سهون آورد. سوالش سوال نبود و سهون هم قرار نبود دنبال جواب بگرده. اون لحظه هردوشون به یه بغل گرم نیاز داشتن و یکم نوازش با چاشنی بوسه های رمانتیکشون و بوم...
زندگی براشون همونطوری رنگین کمونی میشد که باید میبود...

If GOD gave me the power of repeating moments one day…
In all of them I repeated you for myself…

اگه خدا یه روز بهم قدرت تکرار لحظه هارو میداد، تو تمامشون تورو واسه خودم تکرار میکردم...

Snowy Wish Où les histoires vivent. Découvrez maintenant