Ep113&114

57 7 0
                                    

قسمت صد و سیزدهم
سهون همونطور که با دو قدم فاصله پشت سر پدرش وارد فضای فرودگاه میشد، دست لوهان رو محکمتر فشرد. وقتی پدرش برگشته بود کره، لوهان باهاش نبود اما حالا برای بدرقه ی اون مرد، لوهان با کلی پافشاری راضیش کرده بود تا با خودش ببرتش.
سهون هنوز هم بعد از گذشت سه روز، میترسید پدرش پشیمون شه یا نقشه ای داشته باشه و در آینده یه بلایی سرشون بیاره ولی این نگرانی ها و دلهره هارو پشت نقابی از اطمینان قایم میکرد و وقتی لوهان از نگرانی هاش میگفت، لبخند میزد و برخلاف چیزی که خودش فکر میکرد، میگفت"پدرم دیگه قرار نیست اذیتمون کنه"
برخلاف سهون که خدا خدا میکرد پدرش هرچه زودتر از اون کشور بره و بهش اجازه بده یه نفس راحت بکشه، لوهان دلهره ی رفتنش رو داشت. میترسید بره و فرصت نکنه به سهون بفهمونه دوستش داره با اینکه هیچی از عشق و علاقه سرش نمیشه.
از اونجایی که یکم زود رسیده بودن، هر سه تو ترمینالی که گیت خروجی اونجا بود، نشستن. سهون کنار لوهان نشست و اوه جیهون با یه صندلی فاصله، کنار سهون.
بعد از پنج دقیقه نشستن تو سکوت، لوهان کلافه نگاهش رو بین پدر سهون و سهون چرخوند. میتونست قسم بخوره اگه صدای بلندگو و زنی که مدام پرواز های ورودی و خروجی رو اعلام میکرد، قطع میشد، میتونست صدای نفس های سنگین سهون و اوه جیهون رو به وضوح بشنوه.
دوست پسرش از شدت استرس و هجوم افکار منفی قرمز شده بود و اوه جیهون درحالی که داشت نقش بی خیال ترین آدم روی زمین رو بازی میکرد، نگران بود. با شنیدن صدای زنی که داشت پرواز جیهون رو اعلام میکرد، سهون از جاش بلند شد. دست لوهان رو گرفت تا زودتر و قبل از پدرش برای انجام کار هاش برن که لوهان متوقفش کرد.
-سهونا. تو بشین پیش آبونیم، من میرم کارها رو انجام میدم.
سهون با چشم های درشت شده به لوهان نگاه کرد و لوهان با لبخند دست هاش رو روی شونه هاش گذاشت و روی صندلی نشوندش. پاسپورت و مدارک اوه جیهونی که با تعجب بهش نگاه میکرد رو ازش گرفت و گفت
-زود برمیگردم.
با لبخند بزرگی که پشتش کلی دعا برای ختم به خیر شدن این قائله ی پدر پسری قایم کرده بود، به سمت گیت رفت و سهون رو تو بدترین وضعیت ممکن با پدرش تنها گذاشت.
سهون با نگاهش لوهانی که ازش دور میشد رو بدرقه کرد و با نفس عمیقی، آرنج هاش رو روی پاهاش ستون کرد و سرش رو پایین انداخت. اصلا دلش نمیخواست تو اون وضعیت گیر کنه اما لوهان با تنها گذاشتنش تقریبا اونو به دامی انداخته بود که پدرش پهن کرده بود.
جیهون بعد از رفتن لوهان، با تعجب درحال فکر کردن به این بود که اون پسر تا کجا قراره باهاش کنار بیاد. تا اون لحظه هرکاری کرده بود که سهون رو ازش جدا کنه اما لوهان مثل یه الماس که هرچقدر با چکش تو سرش میزنن، بازم از جاش تکون نمیخوره و نمیشکنه، تمام حرف ها و کارهاش رو تحمل کرده بود و باز هم مثل قبل میدرخشید و اینبار کاری کرده بود که اوه جیهون هم به این باور برسه که اون پسر محکم ترین پسریه که به عمرش دیده.
نگاهی به سهون که با کلافگی به زمین نگاه میکرد و همزمان با ضربه های کف کفشش روی زمین که استرسش رو نشون میداد، برای برگشتن لوهان لحظه شماری میکرد، انداخت و لبهاش رو با زبونش خیس کرد.
آماده شد حرف بزنه ولی براش سخت بود. حس میکرد کلی حرف داره که به سهون بگه ولی از طرفی حس میکرد تمام حرف هاش تو همون چند تا جمله ای که سه روز پیش تحویلش داد، تموم شده. دستی به موهاش کشید و بعد کت تو تنش رو بی دلیل مرتب کرد و به روبرو خیره شد.
تو این چند روز مدام به این موضوع فکر میکرد که چی میشد اگه رابطه اش با سهون به مرحله ی رابطه ی لوهان و پدرش میرسید؟ چی میشد اگه سهون بهش میگفت میخواد با لوهان زندگی کنه و اون تو زندگیش دخالت نمیکرد و به چند تا راهنمایی ساده بسنده میکرد؟ چی میشد اگه سهون رو تو ده سالگیش تنها نمیذاشت و کنارش زندگی میکرد؟ اصلا مگه تقصیر سهون بود که علاقه ی مادرش دروغی بود و رهاش کرده بود؟
-متاسفم.
بین دست و پا زدن بین افکارش و سوال های رو اعصابی که مغزش بی وقفه ازش میپرسید، متوجه صدای سهون شد. با تعجب به نیم رخش که به سمت پایین خم شده بود، نگاه کرد و سهون انگار که متوجه شده باشه پدرش نشنیده، تکرار کرد.
-متاسفم. نباید سرتون داد میزدم.
سهون گفت و جیهون حس کرد چقدر جلوی اون پسر، بی تجربه و احمقه.
-من فقط...فقط دلم نمیخواست دوباره مجبور بشم به زندگی قبلیم برگردم. وقتی که از صبح تا شب تو مجتمع میموندم و هر شب با سردرد و بدن درد میخوابیدم.
تلخندی زد و گفت
-راستشو بخواین من این چهارسال آخر رو تو جهنم زندگی کردم آبوجی. هر لحظه استرس داشتم باهام تماس بگیرین و برخلاف بقیه پدرا که بعد از سلام کردن، از پسرشون گله میکنن که چرا بهش سر نمیزنن و دلشون برای پسرشون تنگ شده، سرم داد بزنین و دوباره به خاطر مشکلی که توی مجتمع پیش اومده بهم فحش بدین. صادقانه هربار باهام تماس میگرفتین، دیگه نمیتونستم راه برم.
سرش رو بلند کرد و درحالی که به راهی که لوهان رفته بود، نگاه میکرد، ادامه داد
-لوهان نجاتم داد. حتی وقتی نقش یه دخترو بازی میکرد، حتی وقتی فهمیدم درواقع یه پسره، وقتی فکر میکردم بهم دروغ گفته که دوستم داره هم...حتی تو اون لحظه های ناامیدی هم حس میکردم وقتی نیست یه چیزی کمه. حس میکردم باید کنارم باشه تا بتونم درست زندگی کنم و نفس بکشم. به طرز عجیبی وقتی تحقیرم میکردین و اون کنارم بود، حالم بد نمیشد. عضلاتم خشک نمیشدن و قدرت راه رفتنم رو از دست نمیدادم. انگار خدا یه معجزه آفریده بود تا کنارم باشه و بهم کلی عشق بده تا تمام تنفری که تو کل زندگیم ازتون داشتم رو یه جا جمع کنه و همه رو بریزه دور...
روی صندلی صاف تر نشست و تکیه داد. نگاهش رو به سمت پدرش برگردوند و خیره به صورتی که برای اولین بار با ناراحتی بهش نگاه میکرد، ادامه داد
-دیگه ازتون متنفر نیستم آبوجی. راستش، حتی قبل از اینکه مجتمع رو بهم برگردونین، بخشیده بودمتون.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-دلیل اصلیش رو نمیدونم ولی هیچی مثل حرف های لوهان و کارهاش نمیتونستن مجبورم کنن ببخشمتون.
نگاهش به نگاه پدرش گره خورد. یه گره محکمِ محکم. یه جوری که انگار هیچ جوره نمیتونست نگاهش رو از پدرش بگیره. نمیدونست اون حس لعنتی که تو مغز و قبل و بدنش میچرخه، چیه ولی حس بدی نبود. قبلا هیچوقت حسش نکرده بود و براش جدید بود ولی بهش حس بدی نمیداد. حس میکرد کل اون قسمت از زندگیش که با بدی های پدرش پر شده بود، رو کنار گذاشته و میتونه یه بار برای همیشه اونو ببخشه. درسته که هیچوقت این سال هارو یادش نمیرفت ولی میخواست تمومش کنه. این دشمنی باید بالاخره تموم میشد چون هرکار هم که میکرد، اون مرد پدرش بود و هیچ جوره این حقیقت عوض نمیشد. 
-دارن شماره پروازتون رو میخونن آبونیم.
لوهان با اینکه نمیخواست اون گره محکم رو باز کنه، به خاطر پروازی که ممکن بود از دست بره، اینکارو کرد. نگاه سهون و اوه جیهون بلافاصله به صورتش افتاد و لوهان با یکم حس معذب بودن، جلو رفت و مدارک اوه جیهون رو به سمتش گرفت و با لبخند گفت
-مراقب خودتون باشین.
جیهون سر تکون داد و بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت گیت خروجی رفت. سهون از روی صندلی بلند شد و کنار لوهان ایستاد. لوهان نگاهی به صورتش انداخت و پرسید
-باهاش حرف زدی؟
سهون ابروهاشو بالا داد و گفت
-اوهوم. ولی...فقط من حرف زدم.
لوهان لبخند زد و دستش رو دور بازوی سهون پیچوند.
-آفرین سهونی.
سهون ناخودآگاه لبخند زد و نگاهی به صورت خوشحال لوهان انداخت.
-گاهی حس میکنم داری بچه خر میکنی.
لوهان اخم کرد
-اینطوری نگو. خودتم میدونی چرا تنهاتون گذاشتم.
سهون دستش رو بالا برد و انگشت اشاره شو روی پیشونی لوهان، بین دو ابروهاش گذاشت و بعد از باز کردن اخم های لوهان، لب زد
-اخم نکن. خیلی خوردنی میشی. نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.
لوهان ریز خندید، بلافاصله دست سهون رو رها کرد و زودتر به سمت گیت رفت. سهون دست هاش رو تو جیبش انداخت و پشت سر لوهان و پدرش راه افتاد.
هر سه روبروی ورودی گیت وایستادن. سهون به اطراف نگاه میکرد و اوه جیهون خودشو مشغول زیر و رو کردن پاسپورت و مدارکش نشون میداد. لوهان نگاهش رو بین هردو نفر چرخوند و وقتی دید هیچکدوم قرار نیست حرف بزنن، رو به جیهون گفت
-مراقب خودتون باشین آبوجی. مراقب خورد و خوراکتون هم باشین. به خاطر عمل ممکنه وزن اضافه کنین.
بی ربط به حرف قبلیش گفت
-اگه یوقت دلتون برای سهون تنگ شد و خجالت کشیدین که بهش بگین، میتونین به من زنگ بزنین، من از طرفتون بهش میگم.
اوه جیهون که تا اون لحظه به حرف های لوهان خیلی علاقه نشون نمیداد، با شنیدن اون جمله، یهو سرش رو بالا آورد و به لوهان نگاه کرد. لوهان لبخند بزرگی تحویلش داد و گفت
-شماره مو تو گوشیتون به اسم "دوست پسرِ پسرم" سیو کردم. البته میتونین به جای اسمم هر چی دوست دارین بنویسین.
سهون متعجب از حرف های لوهان، بهش خیره شده بود و با چشم های درشت شده نگاهش میکرد. با پخش شدن دوباره ی صدای گوینده ی شماره های پرواز، پدر سهون نگاهش رو بین اون دوتا چرخوند و خیلی کوتاه گفت
-خوشحال باشین.
لوهان تعظیم کرد و گفت
-ممنون آبونیم. شما هم همینطور.
جیهون دوباره نگاهی به سهون انداخت و بدون حرف وارد گیت شد. سهون و لوهان تا زمانی که فیگور کوچیک شده ی جیهون پشت دیوار سفید رنگ قایم بشه، اونجا ایستادن و بعد به سمت خروجی فرودگاه رفتن.
سهون همونطور که کنار لوهان راه میرفت، پرسید
-واقعا اسمتو تو گوشیش سیو کردی "دوست پسر پسرم"؟
لوهان سر تکون داد
-آره. به هر حال یه زمانی به دردش...
هنوز جمله شو تموم نکرده بود که موبایلش تو جیبش به لرزه افتاد. با تعجب دستش رو تو جیبش برد و موبایلش رو بیرون کشید. اول فکر میکرد داره خواب میبینه و یا توهم زده ولی نوشته ی روی صفحه ی موبایل که اسم "آبونیم" رو نشون میداد، نمیتونست توهم باشه. نگاه متعجبش رو به سهون داد و وقتی دید سهون هم با تعجب و ناباوری به صفحه ی موبایلش زل زده، فهمید توهم نیست. صداشو صاف کرد وسریع تماس رو قبول کرد و گذاشتش رو حالت بلندگو.
-آبونیم؟
لوهان با تعجب پرسید و صدای اوه جیهون تو فضای فرودگاه پیچید.
-به اونی که کنارت وایستاده بگو دلم براش تنگ میشه.
لوهان با تعجب به سهون نگاه کرد و متوجه شد سهون به نقطه ای پشت سرش خیره شده. سرش رو برگردوند و تونست پدر سهون رو پشت گیت شیشه ای ببینه که بهشون خیره نگاه میکنه. لبخندی زد هرچند میدونست از اون فاصله نمیتونه لبخندش رو ببینه.
-چشم آبونیم. مطمئنم سهون هم دلش براتون تنگ میشه.
جیهون بلافاصله گفت
-همدیگه رو ناراحت نکنین. ارزشش رو نداره.
نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه به لوهان اجازه جواب دادن بده، گفت
-باید برم.
و تماس رو قطع کرد. لوهان موبایلش رو تو جیبش برگردوند و همونطور که با نگاهش پدر سهون رو دنبال میکرد، گفت
-دیدی گفتم دوستت داره.
نگاهش رو به سهون داد و صورت سرخ شده اش که داد میزد یه بغضی به بزرگی یه توپ پینگ پنگ رو تو گلوش حبس کرده. دستش رو دور شونه ی سهون پیچید و بدنش رو به خودش تکیه داد. دستش رو روی سر سهون گذاشت و سرش رو تو گردن خودش فرو برد. همونطور که موهاش رو نوازش میکرد، گفت
-میتونی گریه کنی سهونا. هیچکس نمیبینتت.
سهون دست هاش رو دور کمر لوهان پیچید و درحالی که نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره، لب زد
-نمیخوام گریه کنم.
لوهان همونطور که انگشت هاش رو بین موهاش میکشید تا آرومش کنه، جواب داد
-میدونم. میدونم عزیزم.
سهون دست هاش رو محکم تر دور کمر لوهان پیچید و بین بازو های لاغرش پناه گرفت. بی صدا اشک میریخت. حس میکرد شده سهون 10 ساله ای که یه روز بعد از ظهر یتیم شد ولی هیچوقت به خاطر یتیم شدنش گریه نکرد. هیچوقت گله نکرد و هیچوقت به روی پدرش نیاورد چقدر بهش نیاز داشته.
و حالا بعد از اینهمه مدت، بعد از 18 سال که از اون دوران میگذشت، حس میکرد دیگه نمیتونه اون گریه هایی که روی هم جمع کرده رو بیشتر از اون نگه داره و داشت وسط سالن فرودگاه، تمام اون اشک ها و گریه هارو تخلیه میکرد.
سالن فرودگاه حسابی شلوغ بود. بعضی ها با تعجب، بعضی ها با ترحم و بعضی با تنفر بهشون نگاه میکردن و از کنارشون میگذشتن اما اون نگاه ها، هیچکدومشون برای لوهان بیشتر از سهونی که داشت تو بغلش اشک میریخت، اهمیت نداشت. تعداد روز هایی که سهونش گریه کرده بود، از دستش در رفته بود. تعداد روز هایی که با ناراحتی برگشته بود خونه و ازش خواسته بود بغلش کنه تا آروم بشه هم از دستش در رفته بود. تعداد روز هایی که ازش تشکر کرده بود که کنارشه و آرومش میکنه هم...
روز های سخت و ناراحت کننده شون انقدر زیاد بود که وقت نکرده بود بشمارتشون. ولی حس سبکی میکرد. حس میکرد همه چیز تموم شده و حتی دیگه قرار نیست تا آخر عمرشون نگران اوه جیهون باشن.
انگار اون مرد با همون چند جمله ی کوتاه، تمام اذیت هاش رو جبران کرده بود و بهشون فهمونده بود پشیمونه. بهشون فهمونده بود اون هم میتونست پدر خوبی باشه ولی فرصتش رو نداشت. تنفر، انزجار و پس زده شدن عشقش باعث ساختن یه همچین غول بی شاخ و دمی شده بود که از عشق بیزاره. مردی که حتی به عشق بین یه زن و یه مرد باور نداشت، حالا کم آورده بود و بهشون فهمونده بود حالا به عشق اعتقاد داره و نمیتونه نادیده بگیرتش.
سهون بعد از مدت تقریبا کوتاهی، آروم شد. سرش رو از گردن لوهان فاصله داد و با چشم های سرخ به صورتش خیره شد. لوهان لبخندی به نگاه خیسش زد و صورتش رو با دست هاش قاب گرفت.
-کارت عالی بود سهونا. تو واقعا مرد محکمی هستی.
سهون بینیش رو بالا کشید و گفت
-بیشتر شبیه یه بچه ام که تو بغل مامانش گریه کرده.
لوهان کوتاه خندید و اشک های سهون رو پاک کرد.
-سهونا.
آروم صداش زد و سهون بهش خیره شد و بهش نشون داد منتظر ادامه ی حرفشه. لوهان یکم حرفش رو مزه مزه کرد و بعد از مکث کوتاهی، لب زد
-بیا برگردیم خونه مون.
سهون بینیش رو بالا کشید و با لبخند زمزمه کرد
-خونه مون؟
لوهان سر تکون داد
-آره. برگردیم خونه مون و همه چیزو فراموش کنیم. بیا از نو شروع کنیم. هوم؟
سهون دست های لوهان رو گرفت و ازروی صورتش پایین آورد
-لازم نیست. من همین زندگی پر از پستی و بلندی رو بیشتر دوست داشتم. سخت بود ولی عوضش کلی خاطره داریم که میتونیم بعدا برای بچه هامون تعریف کنیم.
لوهان لبش رو گزید و مشت آروم به بازوی سهون زد.
-نامرد. الانم دست از اذیت کردنم بر نمیداری؟
سهون دستش رو کشید و لوهان رو محکم بغل کرد
-من هیچوقت اذیتت نمیکنم مرد کوچولوی من. فقط شوخی کردم.
نفس عمیقی کشید و گفت
-مرسی لوهان. من هر کاری هم بکنم نمیتونم جواب اینهمه سختی که به خاطر من تحمل کردی رو بدم.
لوهان ازش فاصله گرفت و گفت
-قبلا پرداخت شده آقای اوه. نگرانش نباشین.
چشمکی زد و روی پاشنه پا چرخید و به سمت در خروجی راه افتاد. سهون بعد از چند ثانیه مکث، پشت سرش راه افتاد و در حالی که به پسر روبروش که با قدم های کوتاه و تند جلو میرفت، خیره بود، به این فکر کرد که از این به بعد زندگی قراره چطور باهاشون تا کنه...
بالاخره تسلیم میشه و باهاشون کنار میاد یا قراره بازم یه سنگ بزرگتر از اوه جیهون جلوی پاشون بندازه؟
و درحالی که داشت به این مسائل فکر میکرد، یادش اومد که اون لوهان رو داره و لوهان، به خودی خود میتونه بهش قدرت برای مبارزه بده و تمام ترس هاش رو ازش بگیره...

People are of two kind:
Forget but do not forgive…
Forgive but do not forget…

ادما دو دسته اند:
فراموش میکنن ولی نمیبخشن...
میبخشن ولی فراموش نمیکنن...


قسمت صد و چهاردهم
"چهار ماه بعد"
-تنهایی دوش گرفتی؟
با لبهای آویزون و چشم هایی که از شدت خواب آلودگی به زور باز میشدن، پرسید و نگاه سهون رو به سمت خودش کشید. سهون نگاهی به صورت بامزه ی لوهانی که تازه از خواب بیدارشده بود، انداخت و جواب داد
-آره. متاسفم. چانیول باهام تماس گرفت گفت یه جلسه ی یهویی داریم. میدونی که شنبه ها خیلی سرمون شلوغ میشه. اگه الان نرم، به خاطر یه هفته ای که نیستم به مشکل میخوریم.
لوهان بدن لختش رو بیشتر از قبل با پتو پوشوند.
-ولی قرار بود دوتایی بریم حموم.
سهون کتش رو پوشید و به سمت لوهان رفت. خم شد و لبهاش رو روی شقیقه اش چسبوند. بوسه ای روی موهاش زد و گفت
-اینبارو ببخشید. واقعا نمیتونم نرم. برگشتم جبران میکنم.
بوسه ای روی لبهای آویزونش گذاشت و به سرعت به سمت آینه رفت. شیشه ی عطرش رو برداشت و یکم از عطر رو روی یقه اش پاشید. لوهان همونطور که به سهون نگاه میکرد، کم کم بیشتر از قبل بین روتختی و پتو ها فرو میرفت. سهون یادش رفته بود اونروز چه روزیه و داشت به خاطر یه جلسه توی مجتمع تنهاش میذاشت اونم وقتی که به خاطر رابطه ی دیشب، بدنش واقعا به یه وان آب گرم و تعدادی بغل گرم تر نیاز داشت.
سهون دستی هم به موهاش کشید و بعد از مرتب کردنشون، گفت
-به سومین میگم صبحونه تو بیاره تو اتاق.
لوهان با دندون هایی که روی هم فشرده میشدن یادآوری کرد
-من لختم.
سهون بی صدا خندید
-خیلی خب. خودت برو بخور. یادت نره ها.
لوهان با "هوم" کوتاهی جوابش رو داد و با نگاهش دنبالش کرد. سهون در اتاق رو بازکرد و بعد از بیرون رفتن، بوسه ای برای لوهان فرستاد و موفق شد برای چند ثانیه، لبخند به لبش بیاره.
بعد از رفتن سهون، لوهان حس میکرد حتی ذره ای انرژی برای بلند شدن نداره. شب قبل به امید صبح قشنگ و دونفره شون خوابیده بود و پیشنهاد سهون برای دوش گرفتن رو رد کرده بود تا صبح باهم دوش بگیرن ولی سهون قبل از اون بیدار شده بود، دوش گرفته بود و حالا هم تنهاش گذاشته بود.
با ناراحتی موبایلش رو برداشت و نگاهی به تقویمش انداخت. با دیدن پیام کوتاه تقویمش که با چند تا استیکر، روز تولدش رو یادآوری کرده بود، نفس بی حوصله ای کشید و سعی کرد حس بدش رو دور بریزه و به این فکر کنه که خانواده اش امشب هم مثل هرسال قراره توی خونه ی پدرش جمع بشن و تولدش رو جشن بگیرن.
اما هرچقدر هم که میخواست موضوع فراموشی سهون رو نادیده بگیره، نمیتونست و بیشتر عصبانی میشد. حدودا یه هفته ای بود که سهون حسابی سرش شلوغ شده بود و بیشتر از قبل تو مجتمع وقت میگذروند و این لوهان رو ناراحت میکرد. مخصوصا که لوهان شنبه ها و سه شنبه ها کار نمیکرد و معمولا فقط یک تا دوساعت به بیمارستان سر میزد و بقیه روز رو کنار سهون میگذروند تا پسر کوچیکتر احساس تنهایی نکنه.
اما حالا برعکس شده بود و لوهان کسی بود که احساس تنهایی میکرد چون سهون بیشتر وقتش تو کل این یه هفته رو تو مجتمع گذرونده بود. سریع شماره ی بکهیون رو گرفت و موبایلش رو کنار گوشش روی بالشت گذاشت. انقدر صبحش بد شروع شده بود که حس میکرد حتی قدرتی برای گرفتن گوشیش نداره. 
-سلام هیونگ.
لوهان با شنیدن صدای بکهیون، با همون صدای ناراحت گفت
-سلام بک. صبح بخیر.
-صبح توهم بخیر هیونگ. حالت خوبه؟
لوهان بیحوصله جواب داد
-بد نیستم. تو چطوری؟
بکهیون با صدایی که خوشحالی رو انتقال میداد، گفت
-عالیم. آخر هفته مراسم ازدواجمه. فکر میکنی وقتی برای بد بودن دارم؟
لوهان همونطور که تو دلش مشغول غبطه خوردن به وضعیت رابطه ی بکهیون و چانیول بود، گفت
-برات خوشحالم بک.
با اینکه نمیتونست صورت بکهیون روببینه اما حدس میزد که دونگ سنگش الان با یه لبخند بزرگ روی صورتش مشغول حرف زدن باهاشه.
-ممنون لوهان هیونگ. بلیطا برای چهارشنبه اس. امروز حتما میدمشون به سهون.
مکث کرد و بعد پرسید
-از شما چه خبر؟ نمیخواین یه حرکتی بزنین؟
لوهان ناخودآگاه لبخند زد
-من که خیلی وقته جواب خاستگاری سهون رو دادم.
بکهیون خندید
-اوه یادم اومد. سومین واسم تعریف کرده بود. همون آووکادو و حلقه ی توش...درسته؟
لوهان با یادآوری اون شب لبخند بزرگتری تحویل سقف بالای سرش داد
-آره. دلم برای اون مسافرتمون تنگ شده...
-نگران نباش. این مسافرت قراره از قبلی قشنگ تر بشه هیونگ. من باید برم. کارم دارن.
لوهان ناراحت از ازدست دادن هم صبحتش، گفت
-خیلی خب. برو. میبینمت.
-اوهوم. فعلا.
بکهیون گفت و تماس رو خیلی سریع قطع کرد و برای بار چندم لبهای لوهان با ناراحتی آویزون شدن. انتظار داشت لااقل بکهیون تولدش رو یادش باشه اما انگار دوست داشتنی ترین دونگ سنگش هم انقدر سرش شلوغ بود که تولدش رو یادش رفته بود.
البته لوهان به بکهیون حق میداد چون خوب میدونست اون پسر چقدر برای ازدواجش ذوق داره. خیلی دلش میخواست اون هم این هیجان و ذوق رو تجربه کنه اما نه خودش و نه سهون درباره ی برگزار کردن یه جشن و شروع رسمی رابطه شون حرفی نزده بودن. انگار بعد از اتفاقات اخیر، خیالشون نسبت به همه چیز راحت بود و میدونستن دیگه قرار نیست چیزی سد راهشون باشه و چه رسمی و چه غیر رسمی به همدیگه تعلق دارن.
اما...فرقی نمیکرد چقدر خودش رو با جمله هایی مثل"من وسهون مال همیم و حتما نیازی نیست ازدواج کنیم" یا "من زندگیمون رو همینطوری دوست دارم" گول بزنه و آروم کنه. هنوز هم یه جایی از قلبش...یه جاهایی اون انتهای قلبش دوست داشت سهون بحث ازدواجشون رو وسط بکشه و بگه میخواد کل عمرش رو کنارش بگذرونه درحالی که اسمش تو شناسنامه اش و به عنوان همسرش ثبت شده.
تازه اونا یه بار قبلا باهم ازدواج کرده بودن و طلاق گرفته بودن و لوهان واقعا دوست داشت اون برگه ی لعنتی طلاق رو با سند ازدواجشون به عنوان دوتا پسر عوض کنه.
ناراحت و کلافه، درحالی که داشت فکر میکرد چقدر حس بدیه که حتی سهون هم روز به این مهمی رو فراموش کرده، از روی تخت بلند شد. بدنش درد نمیکرد چون سهون همیشه باهاش ملایم رفتار میکرد ولی حس بد و افکار منفیش باعث میشدن حس کنه بیش از حد خسته اس.
با پاهای خسته به سمت مستر تو اتاق رفت و واردش شد. به سرعت به سمت وان رفت و توش نشست. سردی سنگ سفید رنگ وان بدنش رو به لرز انداخت و موجی از درد تو کمرش پیچید. شیر آب رو باز کرد و بعد از تنظیمش، سرش رو به بالشت چرمی لبه ی وان تکیه داد.
پاهاش رو تو آبی که کم کم بالا میومد تکون داد و بدون توجه به اینکه مخاطب حرف هاش الان اونجا نیست، غرولند کرد
-وقتی نیستی وان دو نفره به چه درد میخوره آخه؟
مثل بچه ها لبهاش رو جمع کرد و چشم هاش رو بست. دلش سهون رو میخواست و حالا که مجبور شده بود تنهایی دوش بگیره، حس میکرد با تمام آدم های روی زمین قهره.
بعد از نیم ساعتی که تو وان گذروند، بالاخره از اتاق بیرون رفت و تو اولین نگاه، تونست سومین رو ببینه که مشغول شونه کردن موهای وی وی، پاپی مورد علاقه ی سهونه.
-سلام سو.
سومین با شنیدن صدای لوهان، سر بلند کرد و لبخندی به صورت توهمش زد
-سلام اوپا. صبحت بخیر.
لوهان جلو رفت و روبروی سومین روی زمین نشست. حتی به ثانیه هم نکشیده بود که وی وی از سومین دور شد و به سمت لوهان رفت تا مثل همیشه، تو بغلش بشینه.
لوهان دست هاش رو کنارش نگه داشت تا وی وی راحت روی پاهاش بشینه و وقتی پروژه ی نشستن وی وی تموم شد، دست هاش رو روی سر و بدنش کشید.
سومین نگاهی به صورت ناراحت لوهان انداخت و دوباره نگاهش رو به وی وی که حسابی از توجه لوهان راضی بود، داد.
-چیزی شده اوپا؟ حس میکنم حالت خوب نیست.
لوهان نفس عمیقی کشید و با "آه" کشیده ای اونو بیرون داد.
-نه. چیزی نشده.
-انقدر میشناسمت که بدونم حالت خوب نیست اوپا.
لوهان سرش رو بلند کرد و به سومین نگاه کرد.
-خب...یکم ناراحتم.
سومین سرش رو به دستش تکیه داد و پرسید
-خب... چرا ناراحتی؟
لوهان که از صبح منتظر یه گوش شنوا بود، گفت
-چون سهون بهم قول داده بود امروز صبح باهم دوش...
لبهاش رو تو دهنش کشید و با چشم های متعجب از سوتی خودش، به سومین که با لبخند شیطنت آمیز و بزرگی نگاهش میکرد، خیره شد. سومین تکخندی زد و دستی به موهاش کشید. یکم مکث کرد و بعد با جدیت گفت
-خب...پس چون از صبح تنهات گذاشته ناراحتی؟
لوهان خوشحال از قوه ی درک بالای دوست منحرفش که دست از اذیت کردنش کشیده بود، گفت
-آره. امروز بیکارم ولی سهون منو تنها گذاشته رفته مجتمع.
سومین لبخند زد و با شیطنت گفت
-یعنی به همین زودی سرد شده رابطه تون؟
لوهان با اخم گفت
-نخیر. ما رابطه مون خیلی هم گرمه فقط سهون امروز جلسه داشت و زود رفت مجتمع.
سومین با قیافه ی حق به جانب گفت
-خودتم میدونی چرا رفته ولی داری بهونه میگیری؟
لوهان به وی وی نگاه کرد و همونطور که مشغول بازی کردن با گوش های سفیدش بود، گفت
-امروز...مثل هر روز نیست آخه.
سومین بدون اینکه نشون بده میدونه امروز تولد لوهانه، گفت
-من میدونم باید چیکار کنی تا دل اوپا رو دوباره به دست بیاری و سهون اوپا از کنارت جم نخوره.
لوهان با چشم های مشتاق بهش خیره شد
-چی؟
سومین لبهاش رو با زبونش تر کرد و با صدای آرومی گفت
-لوهان با خامه ی اضافه.
و قبل از اینکه لوهان منظورش رو بفهمه، از جاش بلند شد و به آشپزخونه پناه برد. در حالی که داشت از پشت اوپن، به گونه های سرخ لوهان نگاه میکرد، به سهون پیام داد...
لوهان با گونه های سرخ همونطور که به صورت وی وی نگاه میکرد، دست هاش رو روی گوش های سفید وی وی گذاشت و با صدای آروم گفت
-ولی سهون دیشب هم مثل همیشه بود...یعنی واقعا دیگه مثل قبل نیستم براش؟
با ناامیدی دست هاش رو از روی گوش های وی وی کنار کشید و به پایه ی مبل پشت سرش تکیه داد. نمیدونست چرا دوست پسر دقیقش روز تولدش رو یادش رفته و به خاطر همین، هر لحظه لبهاش بیشتر از قبل آویزون میشدن ولی سهونی کنارش نبود تا جلو بیشتر آویزون شدنشون رو با چند تا بوسه و یکم منت کشی بگیره.
موبایلش رو برداشت و بی حوصله شماره ی لوشینگ رو گرفت. از اونجایی که برادرش شب قبل بهش خبر داده بود که امشب همه توی خونه ی پدرش جمع میشن، میدونست که برادرش تولدش رو یادش بوده.
بعد از گذشت چند ثانیه، صدای لوشینگ تو گوشش پیچید.
-سلام هان.
-سلام گه گه.
لوشینگ که از پشت تلفن متوجه گرفتگی لوهان شده بود، پرسید
-چرا انقدر بی حالی؟سهون کجاست؟
لوهان با ناراحتی گفت
-رفته مجتمع.
لوشینگ با تعجب پرسید
-مگه نگفتی امروز نمیره؟
لوهان غر زد
-بهم گفته بود نمیره. ولی وقتی صبح بیدار شدم دیدم لباس پوشیده.
لوشینگ با مهربونی گفت
-پس به خاطر همین الان ناراحتی؟ میخوای بیام پیشت؟
لوهان همونطور که وی وی رو نوازش میکرد، گفت
-نه نمیخواد بیای. شب میبینمت دیگه.
لوشینگ با حرص گفت
-بذار سهون رو ببینم...یه بلایی سرش میارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن.
لوهان با خنده گفت
-تو؟
-یا...فک کردی نمیتونم؟
لوهان با لبخند گفت
-فکر نکردم. مطمئنم. تهش اینه که میری پشت لوشینگجه گه قایم میشی و چوغولی سهون رو میکنی.
لوشینگ یکم مکث کرد و بعد با جدیت گفت
-خب نمیتونم بگم که غلط میگی.
لوهان با شنیدن جمله ی لوشینگ، خندید و لبخند به لب برادرش آورد.
-دیگه ناراحت نباش لوهان. مطمئنم سهون هم دلش نمیخواسته امروز تنهات بذاره. وقتی برگرده حتما از دلت در میاره.
لوهان با ناراحتی که دوباره سراغش اومده بود،گفت
-من که حس میکنم اصلا یادش نیست امروز تولدمه.
لوشینگ بلافاصله گفت
-سهون یادش نباشه؟ امکان نداره. من مطمئنم این پسر حتی تاریخ اولین بوسه تون رو هم تو تقویمش یادداشت کرده.
لوهان با خجالت نالید
-گه گه...
لوشینگ یکم مکث کرد و بعد گفت
-دیگه ناراحت نباش لوهانی. من باید برم. شب میبینمت.
لوهان که حالا یکم حالش بهتر شده بود، لب زد
-اوهوم. میبینمت. خداحافظ.
لوشینگ با لفظ"هوم" جوابش رو داد و تماس رو قطع کرد. لوهان موبایلش رو کنار گذاشت و دوباره مشغول بازی با وی وی که کلا حوصله تکون خوردن نداشت و مدام بی حرکت روی پاهاش مینشست، شد. درحالی که تمام افکار منفی و گاها خنثی اش حول محور سهون میچرخید.
تا زمان ناهار حس بیکار ترین آدم روی زمین رو داشت و از اون بدتر این بود که سهون یه زنگ هم بهش نزده بود و لوهان از سر تنهایی مجبور بود زمزمه های لوس سومین پشت گوشی برای برادرش رو گوش بده و برای هموار کردن راه اون دوتا برای بهم رسیدن، به خودش لعنت بفرسته.
وقتی دقیقا میزان بی حوصلگیش به جایی رسید که تصمیم گرفت بره تو اتاق و در رو روی سومین و وی وی ببنده و خودشو زیر یه عالمه پتو قایم کنه و بخوابه، موبایلش بالاخره زنگ خورد.
مثل پسر بچه ای که توی اتاقش حبس شده و یهو بهش اجازه بیرون رفتن میدن، با خوشحالی از جاش پرید و به سمت موبایلش که روی کانتر آشپزخونه گذاشته بودش، هجوم برد.
با دیدن اسم سهون، با اینکه خوشحال بود، لبخندش رو خورد و تصمیم گرفت یکم خشک تر باهاش رفتار کنه چون سهون گفته بود زود برمیگرده و لوهان دقیقا 8 ساعت بود که منتظر برگشتن سهون بود.
-سلام.
صدای شرمنده ی سهون تو گوشش پیچید
-سلام مرد کوچولوی من. خوبی؟
لوهان وارد آشپزخونه ی خالی شد و روی یکی از صندلی های پشت میز ناهار خوری نشست.
-عالیم. چطور؟
سهون که میدونست لوهان باهاش قهره، لب زد
-بوست کنم؟
لوهان با حرص گفت
-کارتو بگو. حوصله حرف زدن ندارم.
سهون نفس ناامیدی کشید و گفت
-راستش...یکی از مدارک مهمم رو جا گذاشتم. میتونی برام بیاریش؟
لوهان ناخودآگاه با دهن باز به روبروش خیره شد. سهون امروز رو کاملا به کامش زهر کرده بود و حالا میگفت باید تا مجتمع بره و مدارکش رو ببره؟
-چیی؟
سهون با صدایی که مقدار زیادی مهربونی و التماس توش قایم کرده بود، گفت
-لطفا لوهانی. لباساتو بپوش و مدارکم رو بیار. کارم تموم شد، از همینجا میریم خونه ی پدرت.
لوهان اخم کرد
-حوصله ندارم. با پست میفرستم.
-یا...میدونی اون مدارک چقدر مهمن؟ اگه یوقت دست کسی بیوفته چی؟
لوهان با ناراحتی گفت
-باهات قهرم.
سهون با ناراحتی گفت
-مدارکمو بیار، از دلت در میارم. خوبه؟
لوهان سکوت کرد و سهون رو مجبور کرد بیشتر منت کشی کنه.
-پاشو لوهانم. پاشو لباساتو بپوش، مدارکم دقیقا روی میزم توی یه پوشه ی سبزه. اونو بردار با خودت بیار.
لوهان نفس عمیقی کشید و به دل عاشق خودش لعنت فرستاد. با صدایی که آرومتر شده بود،گفت
-باشه.
سهون با صدایی که کلی خوشحالی ازش میبارید، گفت
-مرسی لوهان. منتظرتم. مراقب خودت باش عزیزم.
-باشه. فعلا.
لوهان گفت و بدون اینکه منتظر حرفی از سمت سهون باشه، تماس رو قطع کرد. از جاش بلند شد و وارد اتاقشون شد. لباس هایی که برای شب انتخاب کرده بود رو از کمد بیرون کشید و اونارو روی تخت انداخت.
پیراهن لباس خوابش رو در آورد و تیشرت سفید اور سایزش رو پوشید. شلوار جین آبی آسمونیش رو پوشید و جلیقه ی جینش رو باهاش ست کرد. موهاش رو با یه فرق کج از توی صورتش کنار زد و کرم زد آفتابش رو زد. عینک آفتابیش رو برداشت و بد از گذاشتن کیف پول و موبایلش تو جیبش، بالاخره از اتاق بیرون رفت.
-من دارم میرم سو.
سومین با شنیدن صدای لوهان، از اتاق بیرون اومد و با تعجب به لوهان نگاه کرد.
-کجا میری اوپا؟
لوهان پوشه ی سبز رنگی که از روی میز سهون توی اتاق کارش برداشته بود، رو بالا گرفت و گفت
-باید مدارک سهونو براش ببرم. از همونجا هم میریم خونه پدرم. به لوگه میگم بیاد دنبالت.
سومین سر تکون داد
-باشه. مراقب خودت باش.
لوهان دستی براش تکون داد و از خونه بیرون رفت. وارد پارکینگ شد و سریع به سمت ماشینش رفت. اعصابش به خاطر کار های سهون بهم ریخته بود ولی هرچقدر که بیشتر ناراحت میشد، به جای عصبانی شدن، بیشتر تو خودش فرو میرفت و فقط اون جنبه ی مظلوم و ناراحتش رو به نمایش میذاشت.
و حالا درحالی که تو قلبش یه دعوای حسابی با سهون راه انداخته بود، به سمت مجتمع میروند. میدونست هرکی قیافه شو ببینه میفهمه از یه چیزی ناراحته و همین ناراحت ترش میکرد چون اصلا دوست نداشت کسی ناراحتیش رو ببینه. میترسید بقیه با انگشت نشونش بدن و بگن" این آدم ناراحت و غمگین، همونیه که میگفت با سهون خوشحالترین آدم روی زمینه"
مدام به خودش یادآوری میکرد باید این قیافه رو از بین ببره و اون لبهای آویزون رو با چند تا لبخند از اون حالت در بیاره و موفق هم میشد...
اما به دقیقه نکشیده، دوباره لبهاش آویزون میشدن و چشم هاش ناراحتی رو داد میزدن.
تو همین کشمکش قلب، مغز و بدنش، به مقصدش رسید. ماشین رو داخل پارکینگ برد و کنار ماشین سهون تو قسمت مدیریت پارکش کرد. سریع از ماشین پیاده شد و یادش نرفت که اون پوشه ی کزایی که حس میکرد کاری کرده که از همه ی رنگ هایی با بیس سبز متنفر بشه، رو با خودش ببره.
از اونجایی که جلوی آسانسور خیلی شلوغ بود، تصمیم گرفت تا طبقه ی همکف بالا بره و بعد از اونجا با آسانسور بره بالا. پله هارو یکی یکی بالا رفت و وارد طبقه همکف شد. اما با دیدن جمعیت زیادی که روبروی یه خواننده جمع شده بودن، تعجب کرد. سهون قبلا درباره ی اینکه مجتمعشون زیر مجموعه ی یه کمپانی بزرگ سرگرمیه باهاش حرف زده بود و لوهان میتونست حدس بزنه دوباره یکی از خواننده های اون کمپانی، مشغول برگذار کردن میتینگ وسط مجموعه ی کوئکسه.
کنجکاو جلو رفت و کنار یکی از آدم هایی که اونجا ایستاده بودن و مشغول همخوانی با خواننده بودن، ایستاد. خواننده رو میشناخت. در اصل خواننده ای که روبروش ایستاده بود، خواننده ی مورد علاقه اش، کانگتا از گروه قدیمی ایچ او تی بود که لوهان واقعا تو زمان بچگی و جوونیش دوستشون داشت. و کانگتا به تنهایی و تو چند ثانیه موفق شده بود لبخند به لبش بیاره اما لوهان میدونست باید بره طبقه ی بالا و سهون رو ببینه.
با ناامیدی آرزو کرد وقتی برمیگرده، هنوز آیدلش اونجا باشه و بعد از اینکه به سختی نگاهش رو از اون مرد گرفت، به سمت آسانسور رفت. 6 طبقه باقی مونده رو با آسانسور بالا رفت و بعد از توقف آسانسور، ازش بیرون رفت. فاصله ی آسانسور تا اتاق سهون خیلی زیاد نبود و لوهان خیلی سریع روبروی بکهیونی که تمام حواسش به لپتاپش بود، ایستاده بود.
دستش رو جلو برد و تقه ای روی میز زد.
-سلام.
با گفتن همون یه کلمه تونست حواس بکهیون رو به خودش پرت کنه. بکهیون سر بلند کرد و با دیدن لوهان، لبخند زد
-سلام هیونگ.
لوهان پوشه ی سبز رنگ رو روی میز بکهیون گذاشت و گفت
-سهون گفت اینو بیارم.
بکهیون پوشه رو ازش گرفت و گفت
-اوه مرسی. واقعا بهش نیاز داشتیم.
از جاش بلند شد و گفت
-میتونی بری پایین منتظر بمونی. سهون و چان هنوز جلسه دارن. منم پوشه رو میبرم داخل.
لوهان سر تکون داد و گفت
-باشه. میرم پایین. به سهون بگو جلسه تموم شد بهم زنگ بزنه.
بکهیون سر تکون داد و به سمت اتاق سهون رفت. تقه ای به در زد و واردش شد و در رو پشت سرش بست.
لوهان با ناامیدی دست هاش رو توی جیب هاش انداخت و به سمت آسانسور رفت. دکمه ی آسانسور رو زد تا دوباره بیاد بالا و منتظر موند. داشت به این فکر میکرد که نادیده گرفته شدن چه حس بدیه که گل رز سفیدی روبروی صورتش قرار گرفت. با تعجب و چشم های درشت شده به گل رز خیره شد و دستی که اونو نگه داشته بود. رد دست رو گرفت و تونست دختری که اون گل رو روبروش نگه داشته بود، ببینه.
-روزتون بخیر آقا.
دختر گل رو بیشتر بهش نزدیک کرد و گفت
-امروز یکشنبه اس و ما تو مجتمع به هرکسی که وارد بشه این گل رو میدیم. با داشتن این گل میتونین تو طبقه ی اول با 50 درصد تخفیف خرید کنید.
لوهان میدونست چیزی لازم نداره اما دلش نمیخواست اون گل رو از دست بده. میتونست بگه اون گل اولین هدیه ی تولدش بود. لبخندی زد و گفت
-ممنونم.
دختر تعظیم کوتاهی کرد و همونطور که تعدادی رز سفید رو توی یه سبد بزرگ توی دستش داشت، روی پاشنه ی پاش چرخید و از لوهان دور شد. لوهان با علاقه به گل رز نگاه کرد و اونو به بینیش نزدیک کرد و بو کشید. عطر گل رز توی ریه هاش پیچید و باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنه.
صدای "دینگ" کوتاه آسانسور بهش فهموند باید واردش بشه. وارد فضای شیشه ای آسانسور شد.
-گفت طبقه ی اول...
دکمه ای که روش عدد 1 نوشته شده بود رو فشرد و دوباره گل رو روبروی بینیش گرفت. آسانسور پایین رفت و طبقه ی اول متوقف شد. قدم هاش رو با آرامش و لبخند به سمت بخش لباس برداشت و مشغول برانداز پیراهن های مردونه شد.
-سلام.
صدای زنی تو گوشش پیچید و لوهان با چشم های متعجب سر بلند کرد. زن لبخند زد و گفت
-شما گل رز اول رو گرفتید. میتونین با تخفیف 50 درصد از این بخش خرید داشته باشید.
لوهان لبخند زد و گفت
-نه ممنون. نیازی ندارم.
زن تعظیم کرد و گفت
-تا آخر امروز فرصت دارین ازش استفاده کنین.
لوهان سر تکون داد و دوباره تشکر کرد. زن یکم مکث کرد و بعد گفت
-اگه نمیخواین ازش استفاده کنین، من میتونم گل دوم رو بهتون بدم.
لوهان با ابرو هایی که با کنجکاوی بالا رفته بودن، بهش نگاه کرد و زن یه رز سفید دیگه بهش داد.
-اینو نگه دارید. هرچقدر تعداد گل هاتون بیشتر باشه، خریدتون به صرفه تره.
لبخندی زد و گفت
-شما خیلی خوش شانس هستید که امروز رو برای اومدن به کوئکس انتخاب کردید.
لوهان لبخند زد و دوباره تشکر کرد و به راهش ادامه داد. همونطور که با تعجب به گل دوم نگاه میکرد، باز هم لبخند زد. دومین کادوی تولدش...
باز هم جلو تر رفت که فروشنده ی مردی به سمتش اومد و یه شاخه گل دیگه به سمتش گرفت. لوهان با تعجب گل رو از مرد گرفت و خواست سوالی بپرسه که مرد با گفتن"روز خوبی داشته باشین" ازش دور شد و لوهان رو تو تعجبِ سومین کادوی تولدش رها کرد.
همونطور که داشت به سمت پله های برقی میرفت تا بره به همکف و دوباره اجرای خواننده ی مورد علاقه شو ببینه، متوجه تعداد زیادی از بچه های 6، 7 ساله شد که به سمتش میدویدن. با تعجب خواست عقب بکشه که یکی از اون بچه ها یه گل سفید رو به سمتش گرفت. لوهان بدون حرف گل رو ازش گرفت و اون پسر بچه ازش دور شد. پسر بچه ی دیگه ای یه گل سفید بهش داد و لوهان باز هم با تعجب ازش گل رو گرفت.
و بعد از دور شدن همه ی بچه ها، لوهان مونده بود و تعداد زیادی از گل های رز سفید و چشم های درشت شده از تعجب..!
حالا میتونست متوجه بشه چرا سهون تاکید داشت خودش برای دادن مدارک بیاد مجتمع. پس دوست پسر رمانتیکش یه همچین کادوی تولد قشنگی رو براش تدارک دیده بود؟
با خوشحالی درحالی که داشت تو قلبش قربون صدقه ی سهون میرفت، روی پله های متحرک ایستاد و پایین رفت. بعد از رسیدن به طبقه ی همکف، به سمت جایی که میتینگ خواننده ی محبوبش برگذار میشد، رفت.
بقیه با تعجب از کنارش رد میشدن و احتمالا از خودشون میپرسیدن که چرا یه پسر باید با یه لبخند بزرگ، یه بغل از گل های رز سفید رو تو دست هاش داشته باشه؛ اما لوهان انقدر خوشحال بود که هیچی براش مهم نبود. حتی دلش میخواست همون لحظه سهون رو ببینه و کل صورتش رو دقیقا همونجا وسط مجتمع بوسه بارون کنه.
قدم هاش رو با خوشحالی، درحالی که نگاهش تماما به گل های بین دست هاش بود، به سمت آیدلش برداشت و کنار چند نفر از طرفدارها ایستاد. کم کم با آهنگ همخوانی کرد و با لبخند خاطرات بچگیش رو مرور. یه زمانی به خاطر همون آدم روبروش آرزو میکرد آیدل بشه ولی به خاطر شرایط خاصش حتی یک لحظه هم به طور جدی بهش فکر نکرد و این رویا رو کامل از یاد برد.
حالا که به اون آدم نگاه میکرد، میفهمید چقدر دلش برای اون زمان تنگ شده. آرزو نمیکرد برگرده و شجاع تر باشه و اعتراف کنه که یه پسره چون میدونست اگه یه پسر میبود، احتمال اینکه سهون رو ببینه به صفر میرسید و لوهان حتی یه لحظه هم دلش نمیخواست به این فکر کنه که زندگیش تو 30 سالگی بدون سهون چطور میشد.
مشغول هم خوانی با آهنگی که پخش میشد، بود که متوجه شد اطرافش از آدم تقریبا خالی شده. با تعجب به پسر ها و دختر هایی که ازش فاصله میگرفتن نگاه کرد و نگاهی هم به خودش انداخت. نمیدونست دلیل این فاصله گرفتن یهویی چی میتونه باشه و همین براش عجیب بود.
داشت به دلیل این تنها شدن یهویی فکر میکرد که متوجه شد کسی شونه شو نگه داشته.
با تعجب و یکم ترس روی پاشنه پا چرخید و بعد از دیدن سهون، فقط تونست نفس حبس شده شو به راحتی بیرون بده. البته نه خیلی هم راحت...
سهونی که روبروش ایستاده بود، با سهونی که صبح دیده بود، زمین تا آسمون فرق میکرد. سهون کت شلوار تنش نبود. تیپ ساده و اسپرت دوست پسرش تو یه تیشرت نارنجی، کت اسپرت جین آبی تیره و شلوار ستش خلاصه میشد و موهایی که تماما بالای سرش ثابت شده بودن...حتی لوهان به راحتی میتونست بوی عطر کاپلیشون رو از لباس هاش استشمام کنه.
-سهون...
با صدای آروم صداش زد و سهون بعد از تحویل دادن یه لبخند دلبرانه، گفت
-تولدت مبارک مرد کوچولو.
لوهان حتی فرصت نکرد جواب سهون رو بده. نور محوطه خیلی یهویی کم شد و لوهان متوجه تعداد زیادی فلش دوربین موبایل که اونارو نشونه رفته بود، شد.  حالا حس میکرد شده یه دختر 18 ساله که وسط سالن کنسرت بین هزاران نفر ایستاده و کراش لعنتیش داره ازش خاستگاری میکنه.
سهون با همون لبخند دوست پسر وارانه اش بهش زل زد و جلو تر رفت، تا جایی که فقط یه نفس بینشون فاصله بود. لوهان دیگه صدای آیدلش و صدای جیغ های دختر های اطرافش رو نمیشنید.
لوهان فقط صدای تپش های دیوانه وار قلبش رو میشنید و با فشردن گلهای رز سفید بیگناه بین بازوهاش به سینه اش، سعی داشت ساکتش کنه.
سهون طی اقدامی ناگهانی، دست هاش رو دور کمرش پیچید و بیشتر از قبل متعجبش کرد. سعی میکرد گل هارو تو بغلش بالا ببره که صورت سرخش کمتر مشخص باشه اما نمیتونست چون بدنش از مغزش پیروی نمیکرد.
-تولدت مبارک لوهانم. ممنونم که اومدی تو زندگیم. ممنونم که برای من شدی. ممنونم که دوستم داری.
سهون گفت و لوهان لبش رو گزید و چیزی نگفت. چشم هاش داشتن از شدت هیجان تر میشدن و سهون این رو به وضوح میفهمید. یکی از دست هاش رو بلند کرد و روی گونه ی لوهان گذاشت.
-گل هارو دیدی؟هنوزم...سفیدن.
لوهان بی صدا سر تکون داد و لبهاش رو بیشتر تو دهنش برد. سهون یکم به سمتش خم شد و زمزمه وار گفت
-این یعنی تو هنوزم برام همون لوهانی. یعنی هنوزم تنها فرشته ی منی. فرقی نمیکنه چند سال بگذره، تو تا ابد تنها فرشته ی من میمونی.
لوهان نگاهش رو از چشم های سهون گرفت و به گل های رز بین دست هاش خیره شد. بین شکستن بغضش و فرو بردنش فقط به اندازه ی یه نفس فاصله بود و نمیدونست باید چیکار کنه چون چشم هاش داشتن التماس میکردن بهشون اجازه ی باریدن بده.
-عاشقتم مرد من.
سهون با صدای تقریبا بلندی گفت و صدای جیغ دختر های اطراف رو بلند کرد. شاید همین جمله باعث شد لوهان گذینه ی دوم رو انتخاب کنه و اشک هاش رو حبس.
قفل دست هاش رو باز کرد و اجازه داد تمام شاخه های گل روی زمین بیوفتن. بدون مکث روی پنجه هاش بلند شد و همونطور که دست هاش رو دور گردن سهون حلقه میکرد، سرش رو تو گردنش فرو برد. دلش میخواست لبهای صورتی و کوچیکش رو ببوسه اما میترسید.
همینکه سهونش تا اون مرحله، بدون ترس جلو رفته بود و همزمان با تبریک تولد، برای بار هزارم عشقش رو بهش اعتراف کرده بود، به اندازه ی کافی براش خطرناک بود. درسته که حتی قانون حق دخالت تو زندگی اونارو نداشت اما ممکن بود به محض پخش شدن فیلم های این تبریک مجلل، مردم از اومدن به مجتمع سر باز بزنن و لوهان واقعا دلش نمیخواست برای سهون دردسر درست کنه.
-منم عاشقتم سهون. خیلی خیلی دوستت دارم.
لوهان کنار گوشش گفت و محکمتر بغلش کرد. سهون با لبخند بدنش رو به خودش فشرد و پرسید
-کادوت رو دوست داشتی؟
لوهان همونطور که پیشونیش رو به گردن سهون تکیه داده بود، سر تکون داد و گفت
-خیلی زیاد. ممنونم ازت.
سهون دستش رو روی موهاش کشید
-کاری نکردم.
قفل بین دست هاش رو باز کرد و به لوهان اجازه داد یکم ازش فاصله بگیره. دستش رو پشت کمر لوهان گذاشت و بدن دوست پسرش رو به سمت جلو راهنمایی کرد. لوهان دقیقا روبروی آیدل مورد علاقه اش با فاصله ی تقریبا سه متری، پایین سن ساختگی ایستاد و سهون پشت سرش. دست هاش رو دوباره دور کمرش حلقه کرد و اونارو روی شکم لوهان بهم رسوند. چونه شو روی شونه ی لوهان گذاشت و به مردی که حالا داشت برای خوندن آهنگ بعدیش آماده میشد، خیره شد.
مرد 40 ساله ای که با تیشرت مشکی ساده، شوار همرنگش و کت قهوه ای تیره روبروشون نشسته بود و داشت به متن روبروش نگاه میکرد، بعد از ثابت شدن سهون و لوهان و برگشتن فضا به حالت عادی، میکروفونش رو روبروی لبهاش گرفت. چند ضربه بهش زد و بعد از اطمینان حاصل کردن از روشن بودنش، گفت
-خب از اونجایی که ما اینجا یه تبریک تولد داریم، من با توجه به برنامه ای به دستم رسیده، باید ترک FOR THE FIRST TIME رو بخونم.
نگاهش رو به لوهانی که با گونه های سرخ تو بغل سهون فرو رفته بود و با یه شاخه گل رز توی دستش، روی تعداد زیادی از گل های سفید ایستاده بود، داد و گفت
-تولدتون مبارک.
لوهان با خوشحالی خیلی کوتاه تعظیم کرد چون به خاطر سهونی که بغلش کرده بود، نمیتونست خیلی خم بشه.
کانگتا برگه ای که لیریک آهنگ روش نوشته شده بود رو روبروش گذاشت و بعد از هماهنگ کردن با نوازنده هاش، شروع کرد...

I loved you,the first time I saw you
اولین باری که دیدمت، عاشقت شدم.
Now my heart will fall always stay true?
یعنی الان قلب من درست عاشق شده؟
The beauty of your smile,it brings tears into my eyes
زیبایی لبخند تو، اشک به چشم هام میاره
So grateful for the days we shared
به خاطر قدردانی از روزهایی که باهم بودیم
You saved me,the first time I kissed you
اولین باری که تورو بوسیدم، نجاتم دادی
You showed me, a world that was brand new
تو یه دنیای جدید رو به من نشون دادی
You brightened up my day
تو زندگیم رو درخشان کردی
there's so much I want to say
خیلی حرف برای گفتن دارم
I don’t know,just where I am to begin
نمیدونم از کجا باید شروع کنم
I believe I dreamed you into life
من مطمئنم تو رویایی هستی که من باعث واقعی شدنش بودم(تورویای من بودی و به خاطر من واقعی شدی)
I waited here for you to shine a light
من اینجا منتظرت بودم تا زندگیم رو روشن کنی.
My heart painted a picture
قلب من یه تصویر رو نقاشی کرده
A beautiful design of you and I
یه طرح زیبا از من و تو
When I see my love reflencted in your smile
وقتی بازتاب عشقم رو توی لبخندت میبینم
It's so magical that words cannot describe
انقدر جادوییه که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم
I feel like a child looking at the sky
حس بچه ای رو دارم که به آسمون نگاه میکنه
For the first time
برای اولین بار
For all the joy, you've opend my eyes to
برای تمام شادی هایی که تو بهم نشون دادی.
You're the one whom always see me through
تو تنها کسی هستی که همیشه فقط منو میبینه
Your little hand in mine, we both stand the test of time
دست کوچیکت تو دست من، ما مقابل آزمون صبر مقاومت کردیم
Together, I'll never leave your side
باهم، من هیچوقت رهات نمیکنم
I believe I dreamed you into life
من باور دارم که تو رویای من بودی و واقعی شدی
I waited here for you to shine a light
من اینجا منتظرت بودم تا زندگیم رو روشن کنی
My heart painted a picture
قلب من یه تصویر رو نقاشی کرده
A beautiful design of you and I
یه تصویر زیبا از من و تو
When I see my love reflencted in your smile
وقتی بازتاب عشقم رو توی لبخندت میبینم
It's so magical that words cannot describe
انقدر جادوییه که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم
I feel like a child looking at the sky
حس بچه ای رو دارم که به آسمون نگاه میکنه
For the first time
برای اولین بار
For the first time
برای اولین بار
So innocent and beautiful
خیلی پاک و زیبا
You're everything I could wish for
تو همه ی چیزی هستی که من آرزوش رو داشتم
I believe I dreamed you into life
من باور دارم که تو رویای من بودی و واقعی شدی
I waited here for you to shine a light
من اینجا منتظرت بودم تا زندگیم رو روشن کنی
My heart painted a picture
قلب من یه تصویر رو نقاشی کرده
A beautiful design of you and I
یه طرح زیبا از من و تو
When I see my love reflencted in your smile
وقتی بازتاب عشقم رو توی لبخندت میبینم
It's so magical that words cannot describe
انقدر جادوییه که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم
I feel like a child looking at the sky
حس بچه ای رو دارم که به آسمون نگاه میکنه
Baby you're the reason why in your love I cannot lie
تو دلیلی هستی که عشقم نمیتونه دروغ باشه عزیزم
For the first time.
برای اولین بار

با تموم شدن آهنگ، لوهان با خوشحالی گفت
-وای خدایا. باورم نمیشه اجرای زنده ی کاگتا هیونگ رو دیدم.
یکم سرش رو به سمت سهون برگردوند و گفت
-ممنون سهونا.
سهون که حس کرده بود کسی حواسش بهشون نیست، لبهاش رو روی گونه ی لوهان چسبوند و بعد از بوسیدنش، جواب داد
-قابل مقایسه با کارهایی که تو به خاطر من کردی نیست لوهانم.
لوهان با خوشحالی به سمتش برگشت و سهون بدون حرف دستش رو به سمتش دراز کرد. لوهان نگاهی به دست سهون انداخت و بعد به چشم هاش نگاه کرد.
-اگه الان دستمو بگیری...دیگه تا آخر عمرت اجازه نداری رهاش کنی.
لوهان که میدونست منظور سهون چیه، لب هاش رو با استرس تو دهنش کشید. چشم هاش رو بست و بعد از گرفتن یه دم عمیق، دستش رو تو دست سهون گذاشت. چشم هاش رو باز کرد و مستقیما به سهون خیره شد و گفت
-هیچوقت رهاش نمیکنم.
سهون با خوشحالی از قبول شدن دوباره ی پیشنهادش، با لبخند به لوهان نگاه کرد. میتونست خوشحالی که از تک تک سلول های بدنش ساطع میشه رو حس کنه. میتونست عشق رو توی انگشت هاش توهم قفل شده شون ببینه و از نگاهی که داشت بهش علاقه شو نشون میداد، عمق رابطه ای که بعد از این مدت کوتاه، با وجود تمام پستی و بلندی های زندگیشون، حتی عمیق تر شده بود رو بفهمه.
و تو اون لحظه، فقط یه جمله تو ذهنش میچرخید...
"من دیوونه ی این پسرم..!"

That day you born, angels got together and desided  to make a dream come true.
روزی که تو به دنیا اومدی، فرشته ها دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن یه رویا درست کنن...

Snowy Wish Where stories live. Discover now