قسمت بیست و سوم
کاپ کاغذی قهوه رو روبروی چانیول گذاشت و خودشم روی مبل روبروش نشست. چانیول آرنج هاشو روی پاهاش تکیه داده بود و موهاشو تو مشت هاش گرفته بود.
-هی...قهوه ات...
چانیول سرشو بلند کرد و لیوان رو تو دستش گرفت. تمام فکرش پیش لوهان بود. میدونست سهون آدم مهربونیه ولی به وقتش میتونه دیوونه شه.
-نگرانشم بک.
بکهیون نگاه نگرانش رو روی چانیول انداخت.
-ولی من نگران توام نردبون. اون دوتا از پس هم برمیان.
چانیول سرشو بلند کرد و به صورت بکهیون خیره شد. لبهای خشک شده اش رو با یکم از قهوه خیس کرد و با زبونش خیسی لبهاشو پاک کرد. بکهیون که سکوت چان رو دید سرشو بلند کرد وبهش خیره شد.
-چانیولا. چرا هیچی نمیگی؟
-دوست دارم بک..!
بکهیون با شنیدن حرف چانیول خشک شد. بهش خیره شد که با خیال راحت داشت قهوه اشو میخورد. با تردید زمزمه کرد
-چی؟
چانیول لبخند زد و گفت
-دوست دارم. خیلی خوشحالم که هستی. وگرنه بدون دوست و رفیق تو این وضعیت دیوونه میشدم حتما.
بکهیون که فهمیده بود منظور چانیول دوست داشتن به عنوان یه دوست عه، لبخند زد. خب...تاحالا هیچکس بجز خانواده اش انقدر واضح به علاقه اش نسبت بهش اعتراف نکرده بود. طبیعی بود که یهو خشک شه و هیچی از اطرافش نفهمه. و البته یه لحظه این حقیقت که دوست درازش عاشق لوهانه رو یادش رفت.
با بلند شدن چان بهش خیره شد. با تعجب پرسید
-چی شده؟
چانیول چنگی تو موهاش انداخت و به سمتش برگشت.
-نمیتونم بمونم اینجا. بهتره برم شرکت. تو هم برو پیش لوهان.
بکهیون سر تکون داد و گفت.
-باشه. مراقب خودت باش.
چان سر تکون داد و بعد از برداشتن کتش بیرون رفت. بکهیون نفس عمیقی کشید و روی مبل دراز کشید. دستشو رو قلبش گذاشت و با صدای آروم به خودش تشر زد
-تمومش کن احمق. اون عاشق لوهانه. به تو نگاهم نمیکنه. تو فقط...فقط دوستشی...یه دوست معمولی....
با دستش چند بار به قلبش مشت زد و بعد از جاش بلند شد.
///////////
تقه ای به در زد و بدون منتظر موندن واسه جواب سهون، داخل شد. سهون پشت میزش نشسته بود و خیره به صفحه ی مانیتور در حال تایپ کردن چیزی بود. با دیدن بی خیالی سهون میتونست بفهمه اوضاع خیلی خوب پیش نرفته. درسته که سهون همیشه همه چیو میریخت تو خودش به جای داد و فریاد، ولی چانیول میدونست این یه مورد، اصلا چیزی نیست که سهون بتونه تو خودش بریزه و سر لوهان خالی نکنه.
-من اومدم.
سهون با صدای بلند و جدی جواب داد.
-دارم میبینم. و سوالم اینه که، دقیقا چرا دوساعت بعد از من رسیدی شرکت..؟
چانیول نفس عمیقی کشید و روبروی میز سهون وایستاد. دلش میخواست بدونه حال لوهان چطوره. میترسید سهون بلایی سرش آورده باشه که الان اینطوری آرومه و از شوک عصبی خبری نیست.
-لوهان...چطوره؟
سهون بدون تغییر حالت گفت
-میتونی عصر بری دیدنش. درسته که بهش گفتم ساعت رفت و آمدش کنترل میشه ولی اینم اضافه کردم که اگه میخواد با تو به گی بازیش برسه میتونه ببینتت. فقط با اطلاع قبلی...
چانیول عصبی دست هاشو رو میز کوبید.
-حق نداری درباره چیزی حرف بزنی که حتی یه بارم اتفاق نیوفتاده.
سهون پوزخند زد و بدون اینکه نگاهش رو از مانیتور بگیره گفت
-متاسفم ولی نه دیگه به تو اعتماد دارم نه اون. به هر حال که دختر نیست بتونم چک کنم قبلا با کسی بوده یا نه...
چانیول عصبی میز رو دور زد و صندلی سهون رو عقب کشید و یقه اشو گرفت و از رو صندلی بلندش کرد. خیره تو چشم هاش از بین دندونایی که از شدت عصبانیت رو هم فشرده میشدن غرید
-توی عوضی...با این حرفت باعث شدی تو تصمیمم برای بیرون آوردنش از خونه ات مصمم تر بشم.
سهون با حفظ پوزخندش شونه بالا انداخت
-خب ببرش. منم همچین دوست ندارم یه دروغگوی پست مثل اون تو خونه ام باشه.
چانیول که از عصبانیت تو مرز انفجاربود سهون رو هل داد و روی صندلیش انداخت. روی دسته های صندلی خم شد و تو صورت سهون گفت
-یادت باشه چی گفتی سهون...یادت باشه خودت باعث شدی ازت بگیرمش.
سهون دست های چانیول رو هل داد و به سمت میزش برگشت و گفت
-رفتی بیرون درو ببند.
چانیول کت تو تنش رو مرتب کرد و به سمت در قدم برداشت. نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه بره بیرون به سمت سهون برگشت.
-لوهان الان خونه است؟
سهون سر تکون داد.
-دارم میرم خونه ات.
سهون با خنده گفت
-خب که چی؟میخوای واسه بردنش ازم اجازه بگیری؟
چان با دیدن بی اهمیتی سهون گفت
-فقط خواستم بهت اطلاع بدم. بُر زدن کسی که یه مدتی ماله تو بوده، بدون خبر دادن بهت نامردی عه...
سهون خنده اشو خورد و بالاخره به چشم هاش خیره شد
-پس سمتشم نرو...
چانیول با تعجب کاملا به سمت سهون برگشت
-چی؟
سهون از جاش بلند شد و دستشو تو جیب شلوار پارچه ای مشکیش فرو برد.
-چون فرقی نمیکنه چقدر تلاش کنی...لوهان...هیچوقت ماله تو نمیشه...میترسم آخرش از شدت ناامیدی و رد شدن، افسردگی بگیری...
چانیول با بهت به نیشخند رو لبهای سهون خیره شد...سهونِ روبروش، برادرش نبود، یه رقیب سرسخت بود که حتی با فهمیدن پسر بودن همسرش هم قرار نبود عقب بکشه...نفس عمیقی کشید و گفت
-برام مهم نیست. تو این 4 سال انقدر رد شدم که مثل یه فولاد آب دیده شدم، دیگه ضربه روم اثر نداره...
لبخند صادقانه ای زد و خیره تو چشم های سهون گفت
-آخرین ضربه رو وقتی خوردم که لوهان بهم گفت عاشق توعه...
وقتی تعجب رو تو نگاه لرزون سهون دید ادامه داد
-اون روز، یه چانیول جدید متولد شد. چانیولی که قبول داره همیشه دومه، ولی نمیخواد همین جایگاهم از دست بده. میدونم قرار نیست هیچوقت جای تورو تو قلبش بگیرم ولی تلاشمو میکنم. نمیخوام چند سال دیگه، به سرنوشت تو دچار بشم.
سهون که منظور چان رو نفهمیده بود، چشم هاشو ریز کرد
-سرنوشت من؟
چان سر تکون داد و گفت
-آره. سرنوشت تو...
لبخند زد
-آخرین نصیحتم به عنوان برادرت...اگه از دستش بدی، تا آخر عمرت افسوس میخوری سهونا...من اصلا حاضر نیستم به خاطر تلاش نکردن افسوس بخورم.
لبخندش رو خورد و موهاشو با دستش عقب داد
-ولی بهت قول میدم، همونطور که خودم بهت دادمش، خودمم ازت میگیرمش...سهونی که الان روبروی من وایستاده، لیاقت لوهان رو نداره...
و لحظه بعدی چانیول پشت در بسته شده پنهان شد و سهون موند و یه حس عجیب رقابت...سهون عاشق لوجینگ شده بود ولی لوهان...
میدونست لوهان دوستش نداره و اگه به خاطر خانواده اش نبود، هیچوقت کنارش نمیموند. ولی هر چی هم که بود، سهون قرار نبود این رقابت رو ببازه.سهون مرد باختن نبود...یه هیچ وجه...
/////////
وقتی در رو باز کرد، اصلا انتظار نداشت چانیول رو ببینه.
-سلام بک.
بکهیون کنار رفت و چانیول داخل شد. بکهیون که نگران شده بود پرسید
-چی شد؟سهونو دیدی؟
چانیول سر تکون داد و پرسید
-لوهان کجاست؟
بک با حرکت سرش بهش فهموند تو اتاقشه.
-نمیاد بیرون.خیلی تلاش کردم ولی درو باز نکرد.
چان سر تکون داد و کتشو در آورد و به بکهیون داد و به سمت اتاق لوهان رفت. پشت در ایستاد و در زد.
-لوهان...لولو بیا درو باز کن.
لوهان حتی جواب نمیداد و این باعث میشد واقعا چانیول بترسه.
-لوهان...درو باز کن...سهون گفت باهات حرف بزنم.
-من از این خونه نمیرم بیرون...
صدای لوهان خیلی ضعیف به گوشش رسید. بزاقش رو به سختی فرو برد و گفت
-میدونم. میدونم عزیزم. به خاطر همین اینجام. درو باز کن حرف بزنیم.
خیلی طول نکشید که صدای باز شدن قفل، باعث شد لبخند کمرنگی رو لبهاش بشینه. نگاهی به بکهیون نگران انداخت و لبخندی تحویلش داد تا آرومش کنه. در رو هل داد و داخل رفت ودر رو پشت سرش بست. لوهان روی تخت نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود. چانیول با احتیاط جلو رفت.
-لوهان...
لوهان تکون نخورد. چانیول فهمید باید همینطوری باهاش حرف بزنه. کنارش رو تخت نشست و بدون دست زدن بهش، گفت
-حالت خوبه؟
-عالیم...
چانیول لبش رو گزید و گفت
-متاسفم. من نباید تورو وارد این بازی میکردم.
نگاهش رو تو اتاق چرخوند و با من من گفت
-با سهون...حرف زدم.
خندید
-حرف که نه...بیشتر برای هم کُری خوندیم...بهش گفتم لوهان رو ازت میگیرم و اون گفت...نمیزاره...
لوهان با شنیدن حرف چانیول، سرشو بلند کرد. با امیدواری به چان خیره شد. چانیول به چشم هاش خیره شد و دسته ی مزاحم موهاش که روی صورتش افتاده بودن رو پشت گوشش هل داد.
-گفت مهم نیست چقدر تلاش کنم، تو ماله من نمیشی...
لوهان خوشحال بود...این حرفا بوی مالکیت میدادن...بوی علاقه...
چانیول که امیدواری لوهان رو دیده بود پرسید
-میخوای همینجا بمونی؟
لوهان با خجالت سر تکون داد. چان نفسش رو با ناامیدی بیرون داد و گفت
-من...همیشه منتظرتم. اگه اذیتت کرد، اگه خواست کاری بکنه که تو نمیخواستی...اگه دست روت بلند کرد...من...من همیشه برای کمک بهت هستم. در خونه ی من همیشه به روت بازه.
لوهان سرشو پایین انداخت و صورتش رو تو فضای خالی بین زانوها و شکمش قایم کرد. دست گرم چانیول رو موهاش کشیده شدن و لوهان بار دیگه حس کرد چقدر دلش برای پدرش تنگ شده...
سرشو بلند کرد و به چانیول و لبخند کمرنگ و خسته اش خیره شد.
-چان...
-جانم؟
لوهان تمام التماسش رو تو چشم هاش ریخت.
-بغلم میکنی؟
چانیول سر تکون داد و جلو رفت. لوهان آروم بین بازوهاش خزید و سرشو رو شونه ی پهنش گذاشت. الان حس بهتری داشت و میتونست حرف بزنه.
-دوستش دارم.
چان بدون اینکه نشون بده داره از داخل داغون میشه جواب داد
-میدونم...
-نمیخوام از این خونه برم...
-میدونم...
-سهون دوستم داشت...
نفس عمیقی کشید
-میدونم...
لوهان وقتی شروع کرد به گریه کردن، پرسید
-ولی الان دیگه دوستم نداره نه؟
چانیول محکمتر بغلش کرد و بدن لرزونش رو به خودش چسبوند. دروغ گفت تا آرومش کنه...
-سهون...عاشقته...
لوهان صورتشو تو گردن چان قایم کرد.
-دروغ میگی...
-نمیخواد نشون بده. ولی دوست داره. وقتی فهمیده گولش زدیم انقدر عاشقت بود که آسیب دید. به خاطر شکستن باورش، نمیتونه قبول کنه دوباره دوست داشته باشه ولی...من مطمئنم هنوز دوست داره. یادت رفته باهم بزرگ شدیم؟
لوهان حرفی نزد و به چان جرعت داد که به بغل کردنش ادامه بده. چانیول میدونست فعلا نمیتونه لوهان رو از اون خونه بیرون ببره. باید منتظر میموند تا اگه یوقت سهون آدم نشد و به سهون قبلی برنگشت، لوهان تصمیم بگیره میخواد بازم تو همون خونه و فضای خفه کننده بمونه یا همه چیو فراموش کنه و بره پیش چانیول.
چانیول نمیتونست از پسری که تو بغلش بود دست بکشه. میخواستش ولی نمیخواست اذیتش کنه. میدونست آخرش سهون انقدر سرتق بازی در میاره که لوهان با پای خودش میره خونش. سهون رو میشناخت و میدونست از خر شیطون پایین نمیاد و نظرش برنمیگرده مگر اینکه یه جا خیلی بد سرش به سنگ بخوره. عجیب بود که چانیول میدونست حتی اگه لوهان قبولش کنه و باهاش زندگی کنه، هر وقت سهون بهش بگه دوستش داره، ولش میکنه و میره پیش سهون ولی میخواست همینقدر احمق باشه. مگه نفر دوم بودن چه ایرادی داشت...؟
نفس عمیقی کشید و هوای گیر افتاده بین تار های ظریف موهای لوهان رو تو ریه هاش کشید. دلش میخواست زمان متوقف شه و عقربه های ساعت فقط چند دقیقه وظیفه اشون رو فراموش کنن تا چانیول فقط یکم بیشتر بتونه لوهان رو تو بغلش داشته باشه.
در با تقه ی کوتاهی باز شد و جسم ظریف بکهیون به آرومی وارد اتاق شد و به لوهانی که انگار تو بغل چانیول خوابش برده بود خیره شد.
-خوابید؟
چانیول سری به نفی تکون داد. بکهیون به پشت سرش اشاره کرد و گفت
-من یکم غذا درست کردم. از صبح هیچی نخورده. بیارش بیرون یه چیزی بخوریم.
چانیول سر تکون داد و گفت
-برو. ما الان میایم.
بکهیون بیرون رفت و در رو بست. چانیول میدونست لوهان بیداره و مطمئنا شنیده ولی دوباره گفت
-بیا بریم بیرون. اگه هیچی نخوری از هوش میری.
لوهان سرشو از شونه ی چان دور کرد و بدون نگاه کردن بهش، از تخت بیرون رفت. چانیول پشت سرش راه افتاد و هر دو به سمت آشپزخونه رفتن. بکهیون سوپ درست کرده بود چون مطمئن بود که لوهان بعد از یه شب گرسنگی کشیدن، باید یه چیز گرم و ملایم بخوره.
لوهان پشت میز نشست و چانیول دقیقا کنارش قرار گرفت تا اگه چیزی خواست، بتونه کمکش کنه. بکهیون نگاه ناراحتش رو روی اون دوتا انداخت و بعد روبروشون نشست و قابلمه سوپ رو وسط میز گذاشت. چانیول نگاهش رو روی صورت گرفته ی بک چرخوند و با لبخند گفت
-ممنون بکهیون. خیلی گرسنه ام بود.
بک سر تکون داد و برای خودش اول از همه سوپ کشید و بدون بلند کردن سرش، شروع به خوردن کرد. چانیول متوجه ناراحتی بکهیون شده بود ولی هر چقدر فکر میکرد، دلیلش رو نمیفهمید. کاسه ای برداشت و برای لوهان سوپ ریخت و روبروش گذاشت. لوهان بی میل، قاشقش رو برداشت و یکم از سوپ رو چشید. بکهیون تمام تلاشش رو کرده بود سوپ رو خوشمزه درست کنه و واقعا هم موفق شده بود.
چانیول با دیدن غذا خوردن لوهان، برای خودش هم سوپ ریخت و مشغول شد. تمام مدت غذا خوردن هیچ صدایی از هیچ کدومشون در نمیومد. تنها صدایی که اون دور و بر قابل شنیدن بود، صدای برخورد قاشق های فلزی تو دستشون به کف چینی کاسه ها بود. لوهان با تموم شدن غذاش، از جاش بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد. اون چند قاشق سوپ رو هم به خاطر چانیول و بکهیون خورده بود وگرنه رفتار سهون باهاش انقدر قلبشو ناراحت کرده بود که دلش میخواست واقعا بیهوش بشه و حتی از روی زمین محو بشه. چانیول و بکهیون با نگرانی به فیگور شکست خورده ی لوهان از پشت خیره شده بودن و حرفی نمیزدن. چانیول با رفتن لوهان، نفس عمیقی کشید و سرشو بین دو دستش گرفت. بکهیون خیره به کاسه سوپش پرسید.
-سهون چی گفت که اینجوری بهم ریختی؟
-سهون...دوستش داره...
بکهیون لبهاشو تو دهنش کشید و گفت
-خب...اینو که منم میدونم. چیز جدیدی نیست.
چانیول سرشو بلند کرد.
-ولی قرار نیست بهش آسون بگیره. گفت نمیزاره لوهان از این خونه بره بیرون. نه به خاطر اینکه دوستش داره. به خاطر اینکه میخواد عذابش بده.
بک به چشم های چان خیره شد و با نگرانی پرسید
-خودش...اینو گفت؟
چان سرشو پایین انداخت و گفت
-نه انقدر واضح. ولی از حرفاش فقط همینو میشد برداشت کرد.
خندید و ادامه داد
-بعدشم انگار که به دوئل دعوتم کرده باشه گفت پامو پس بکشم چون لوهان ماله من نمیشه. خب اینو که خودمم میدونم...من همیشه دومی ام...
بکهیون لبش رو گزید تا به حس جدیدی که تو قلبش ورجه وورجه میکرد اعتراف نکنه. چانیول لبخند کمرنگی زد و گفت
-ممنون حواست بهش هست. و ممنون برای سوپ. خوشمزه بود.
بک با شنیدن حرف چان لبخند زد و با همون لبخند، پسر قد بلند رو تا هال بدرقه کرد.
//////////
خیره به صفحه ی سفید لپتاپش، داشت به خودش میقبولوند که چانیول حتما دست خالی از خونه اش برگشته و لوهان باهاش نرفته. قلبش از وقتی چانیول رفته بود، داشت بازی بازی، اعصابش رو خورد میکرد و مغزش مدام یاد آوری میکرد که لوهان به خاطر رفتار امروز صبحش ممکنه به درخواست چانیول جواب مثبت داده باشه و از خونه اش رفته باشه...
کلافه صفحه لپتاپ رو بست و تکیه داد. نگاهش رو روی ساعت روی دیوار روبروش فیکس کرد و لعنتی به زمانی که انگار باهاش لج کرده بود و نمیگذشت فرستاد و از جاش بلند شد.
موبایلش رو برداشت و با سومین تماس گرفت و بهش گفت که برگرده و باید تا ساعت 8 شام حاضر باشه. دختر بیچاره از همه جا بیخبر قبول کرد و گفت که سریع برمیگرده.
سهون دوباره نگاهی به ساعت انداخت و از اتاق بیرون رفت. نگاهی به در بسته ی اتاق چانیول انداخت و به سمت منشی رفت. منشی با دیدن سهون از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد.
-آقای پارک...تو اتاقشونن؟
با تردید پرسید و خانم لی سریع جواب داد
-خیر. از صبح که رفتن، دیگه برنگشتن.
و سهون نفهمید حالا که از لوهان متنفر شده و دلش میخواد سریعتر از خونه اش بره بیرون، چرا یهو قلبش گرفت. دلش میخواست زودتر بره خونه و ببینه کیسه بوکسش هنوز تو خونه است و سهون میتونه هرشب با ضربه زدن بهش خودشو آروم کنه و زخمای رو قلبش رو فراموش.
نفس عمیقی کشید و رو به منشی گفت
-گزارش امروز رو فردا تحویل میگیرم. الان باید برم.
منشی سر تکون داد و گفت
-چشم. روز خوبی داشته باشین.
سهون بلافاصله از اون فضای خفه بیرون زد و به سمت آسانسور رفت.
نیم ساعت بعدش، نمیدونست دقیقا به چه دلیل ولی کنار رودخونه هان، دقیقا روبروی پل قطار رو ایستاده بود و به کاپوت تکیه داده بود و منتظر بود. هوای اوایل سپتامبر سردتر شده بود و لرز های کوتاهی به بدن سهون هدیه میکرد.
اما ذهن سهون درگیرتر از این بود که سرد شدن هوارو متوجه بشه.
اگه لوهان رفته بود چی؟ یعنی وقتی برمیگشت خونه هیچکس منتظرش نبود و هیچکس نبود که با بدرفتاری باهاش و شاید گاهی زدنش، بتونه آروم بشه. چقدر عجیب که منبع آرامشش حالا شده بود باعث تمام نا آرومیاش.
با دیدن قطاری که به سمت پل میرفت، سرشو بلند کرد و از کاپوت فاصله گرفت و با دست های مشت شده، فریاد زد.
-ازت متنفرممممممممم....تو منو شکوندیییییی...به اعتمادم خیانت کردییییی....ازت متنفرممممم....
سهون نمیفهمید اشک هایی که رو گونه هاش میوفتن به خاطر کدوم دردش عه. عشقی که از پایه و اساس داغون بود و حالا تبدیل به تنفر شده بود؟ خیانتی که به اعتمادش شده بود؟ عشقی که اصلا از طرف لوهان وجود نداشت؟ حامی ای که از دست داده بود؟ برای کدوم دردش گریه میکرد؟
روی زانوهاش افتاد ودستاش رو ستون بدنش کرد.
-چرا دوستم نداشتی؟ من دوست داشتم. عاشقت شده بودم...چرا..؟
قلبش درد میکرد. حس میکرد حتی اگه پدرش یه روز کامل سرش داد میزد و بهش فحش میداد، انقدر درد نداشت.
به زور خواست بلند شه که نتونست و مجبور شد طاق باز رو علف های اطراف رود بخوابه. دستش رو بلند کرد و به حلقه ی تو انگشتش خیره شد. هربار اون حلقه رو تو دست لوهان میدید غرق لذت میشد و امروز خودش اونو از لوهان گرفته بود چون نمیخواست وقتی هیچ علاقه ای بهش نداره، اون حلقه تو دستش باشه. هنوزم باورش نمیشد لوهان انقدر واقعی نقش بازی کرده باشه. اشک هاش پشت سر هم از کنار سرش، به سمت گوشش حرکت میکردن و بعد روی زمین میوفتادن. انقدر حالش بد بود که بجز گریه نمیتونست کار دیگه ای بکنه. مغزش مدام یادآوری میکرد که لوهان رفته و تو اون خونه هیچکس منتظرش نیست و به سهون میقبولوند که بیشتر وقتشو تلف کنه چون هیچ کار دیگه ای برای انجام دادن نداره...
////////////
Hate is easy,
Love takes courage.
تنفر آسونه.
عشق شجاعت میخواد.
YOU ARE READING
Snowy Wish
FanfictionSnowy wish آرزوی برفی کاپل: هونهان، چانبک، چانلو ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfic سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com اینستاگرام: @hunhanfanfiction