قسمت هفتاد و نهم
لوهان با رفتن بکهیون، از جاش بلند شد و سومین رو بیشتر از قبل متعجب کرد.
-اوپا کجا میری؟
لوهان به سمت اتاقشون رفت و گفت
-باید برم چانیول رو ببینم.
سریع وارد اتاق شد و بعد از پوشیدن شلوار جین مشکی، پالتوی قهوه ایش رو روی تیشرت ساده اش پوشید و سویچ ماشینش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
سومین با دیدن لوهان گفت
-اوپا قهوه ات رو نخوردی.
لوهان بدون حرف بیرون رفت و سومین رو تو خونه تنها گذاشت.
-وا..اگه نمیخواستن بخورن چرا گفتن قهوه دم کنم؟
سومین به سه تا فنجون قهوه نگاه کرد و گفت
-فکر کنم اگه دو ماه بیشتر پیش اینا بمونم، منم مثل خودشون دیوونه کنن.
///////////////
-این پرونده های فروش این ماه که بسته شد. اینم برگه های تائید خرید دسامبر که باید امضا بشن.
چانیول سر تکون داد و گفت
-ممنون. میتونی بری.
خانم لی تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت. هنوز موفق نشده بود روی صندلیش بشینه که لوهان از آسانسور بیرون اومد و به سمتش رفت. کلافگی از تمام قدم هاش میبارید و دختر پشت میز هم اینو میفهمید. لبخند کوچیکی زد و رو به لوهان گفت
-روز بخیر. چه کمکی میتونم بکنم آقای لو؟
لوهان به در اتاق چانیول که قبلا فقط یه بار واردش شده بود خیره شد و پرسید
-چانیول هست؟
دختر سر تکون داد و گفت
-بله تشریف دارن. ورودتون رو اعلام کنم؟
لوهان نفس عمیقی کشید و گفت
-بله لطفا.
منشی گوشی تلفنش رو برداشت و بعد از چند ثانیه انتظار گفت
-آقای پارک...آقای لو میخوان ببیننتون. بله چشم.
گوشی رو سر جاش گذاشت و به سمت اتاق چانیول رفت و لوهان پشت سرش راه افتاد. منشی لی در رو باز کرد و لوهان بعد از تشکر کوتاهی داخل رفت. چانیول با دیدن لوهان لبخند زد و گفت
-فکر نمیکردم اینجا ببینمت هیونگ.
لوهان نفس عمیقی کشید و بدون تعارف روی یکی از مبل های تو اتاق نشست و گفت
-باید باهات حرف بزنم چان.
چانیول با تعجب ابروهاشو بالا داد و به سمت لوهان رفت و روبروش نشست. دست هاشو توهم قفل کرد و پرسید
-چیزی شده هیونگ؟
لوهان سرش رو پایین انداخت و کاملا صریح پرسید
-میخوای بین من و سهون رو بهم بزنی؟
چانیول که اصلا انتظار این سوال رو نداشت، بلافاصله گفت
-چی؟ من؟ چرا باید اینکارو بکنم؟
لوهان سرش رو بلند کرد و تو چشم های چانیول خیره شد
-من...بهت اعتماد دارم چان.
چانیول لبخند زد و گفت
-میدونم هیونگ. اون منبع موثقی که بهت خبر داده، از حرف های من بد برداشت کرده.
دستی تو موهاش کشید و گفت
-مگه دستم بهش نرسه. ازش سنجاب بریون درست میکنم.
لوهان با فهمیدن اینکه چانیول متوجه حرف زدنش با بکهیون شده، سرش رو پایین انداخت.
-میدونم میاد پیشت درد و دل میکنه و گاهی حتی زیاده روی میکنه ولی هیونگ...شاید یه بخشی از کم کاری های من به خاطر علاقه ی قدیمیم باشه ولی همه اش نیست. در ضمن...من یه بار به اعتماد سهون خیانت کردم. هرگز دوباره این کارو نمیکنم پس حتی راجع به اینکه من بخوام شما دوتا رو از هم جدا کنم فکر نکن. من الان دوست پسر دارم هیونگ. جدا کردن تو از سهون هیچ سودی برای من نداره. بکهیون هم فقط زیادی نگرانه.
لوهان با لب و لوچه آویزون سر بلند کرد و گفت
-خب چرا یه کاری میکنی نگران بشه؟ میدونی با چه استرسی تا اینجا رانندگی کردم؟
چانیول سر تکون داد و گفت
-میدونم. متاسفم. ولی فکر نمیکنم آماده باشم که رابطه امون رو جلو ببریم. وقتی روسیه بودین، به بکهیون گفتم که کاملا ازت دل کندم. و واقعا هم همینطور بود ولی وقتی اون شب با سهون اومدین خونه ام...نمیدونم چرا دوباره همون حسی که 4 سال بهت داشتم زنده شد. ولی...همونطور که بکهیون چهارماه پیش بهم گفت، علاقه ام به تو اون عشقیه که من باید رها کنم تا از بین نره و بتونه نفس بکشه. پس هرچقدر هم سخت باشه رهاش میکنم چون هنوز دوست دارم هیونگ.
لوهان با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. نیومده بود اینجا تا اعتراف بشنوه ولی چانیول واقعا داشت دوباره بهش اعتراف میکرد. آبدهنش رو به سختی قورت داد و از جاش بلند شد.
-با بکهیون حرف بزن. حس میکنم خیلی...داره اذیت میشه.
چانیول سر تکون داد و بلند شد تا لوهان رو تا دم در بدرقه کنه. لوهان به سمت در رفت و در روباز کرد. به سمت چانیول برگشت و گفت
-میدونی...تو داستان رومئو و ژولیت، رومئو قبل از دل بستن به ژولیت، عاشق روزالین بود. ولی به محض دیدن ژولیت، اون عشق آتشینش رنگ باخت و روزالین رو فراموش کرد و من امیدوارم تو هم مثل رومئو، عشق اولت رو فراموش کنی. به خاطر بکهیون و رابطه ای که دوست داری شکل بگیره، لازمه گاهی از خود گذشتگی کنی چان. بکهیون تا الان خیلی از خودگذشتگی کرده و حس میکنم حالا نوبت توعه.
چانیول چیزی نگفت و فقط به لوهان خیره موند. لوهان لبخند کوچیکی زد و از اتاق بیرون رفت و کاری کرد چانیول به فکر فرو بره. شاید واقعا باید یه سری از قوانین خودش رو زیر پا میذاشت چون حس میکرد رابطه اشون الان فقط به یه مو بنده...
ناخودآگاه دلش میخواست الان کنار بکهیون باشه تا محکم بغلش کنه و قلب کوچولوی بهونه گیرش رو آروم کنه ولی نمیتونست چون کلی کار سرش ریخته بود. نفس عمیقی کشید و به سمت میزش رفت تا وقت اداری تموم بشه.
///////////////
-با توجه به قرار گرفتن اتاق های اداری تو طبقه اول مجتمع، به نظرم بهتره شهربازی تو طبقه آخر باشه.
سهون گفت و منتظر نظر پدرش و لوشینگ که به تازگی مهندس اجرایی مجتمع شده بود، موند. جیهون سر تکون داد و گفت
-درسته. البته میتونیم جای سالن های سینما رو با مغازه ها عوض کنیم.
سهون نگاهی به نقشه تو دستش انداخت و از لوشینگ پرسید
-میشه سالن های سینما رو برد طبقه پنجم؟
لوشینگ سر تکون داد و گفت
-اگه بخواین میتونم عوضش کنم. ولی میدونین که یکم سخته. درسته هنوز فقط اسکلت اصلی ساخته شده ولی کشیدن نقشه دوباره زمان بره.
سهون به پدرش خیره شد تا دستورش رو بشنوه که جیهون بعد از چرخوندن نگاهش روی اسکلت ساختمون، گفت
-نه. لازم نیست. فقط همون طرح اصلی شهربازی رو عوض کنیم همه چیز درست میشه.
لوشینگ سر تکون داد و نقشه رو از سهون گرفت و لول کرد.
-از لوهان چه خبر؟حالش چطوره؟
سهون دست هاشو تو جیب هاش فرو برد و گفت
-حالش خوبه. قبل از اینکه بیام سر ساختمون باهاش حرف زدم.
لوشینگ نگاهش رو از سهون گرفت و گفت
-درسته که برادرم 29سالشه ولی هنوزم بچه است. مطمئنم وقتی تلفن قطع میشه لبهاشو آویزون میکنه و با خودش میگه کاش سهون پیشم بود.
سهون لبخند زد و صورت لوهان رو تو اون حالت تصور کرد. لوشینگ دوباره به سهون نگاه کرد و گفت
-ببینم توهم دلت واسه لوهان تنگ شده یا نه؟
سهون دستی به گردنش کشید و گفت
-چرا چیزی که میدونی رو میپرسی هیونگ؟
لوشینگ نفس عمیقی کشید و با آه مصنوعی گفت
-حواسم نبود شما دوتا همون چسب دوقلوهایین.
با دور شدن پدرش ازشون، سهون خواست چیزی بگه که حس کرد یه نفر از بازوش آویزون شده و بلافاصله صدای ناله مانند یونا تو گوشش پیچید.
-کی میریمممم؟؟من خسته شدم...قرار بود کارت تموم شد بریم شام بخوریم.
لوشینگ با تعجب به دختری که از بازوی سهون آویزون شده بود و خیلی بچگونه ازش میخواست اون مکان رو ترک کنن خیره شد. سهون بدون نگاه کردن به یونا گفت
-برگرد تو ماشین. هروقت کارمون تموم بشه میریم.
یونا لبهاشو آویزون کرد و خواست چیزی بگه که لوشینگ گفت
-معرفی نمیکنی سهونا؟
سهون نفس عمیقی کشید و گفت
-دوست دختری که پدرم واسم انتخاب کرده، یونا. و البته دوست جدید لوهان.
لوشینگ با چشم های درشت شده به سهون خیره شد که سهون به یونا گفت
-سلام کن. ایشون برادر لوهانه.
یونا با چشم هایی که ازشون قلب میبارید به لوشینگ خیره شد و بالاخره بازوی سهون رو رها کرد.
-واو. پس به خاطر همینه همسرت انقدر خیره کننده اس. ژنشون خوبه.
جلو رفت و دستش رو به سمت لوشینگ دراز کرد
-سلام اوپا. من یونام دوست لوهان اوپا. من و داداش کوچولوت یه روزه که باهم آشنا شدیم.
لوشینگ مسخ شده از تعجب دستش رو دراز کرد و دست یونا رو فشرد.
-خو..خوشبختم.
یونا لبخند بزرگی زد
-منم همینطور.
لوشینگ به سهون نگاه کرد و گفت
-گفتی...دوست دخترته؟
سهون سر تکون داد و گفت
-آره. مثلا دوست دخترمه. البته تا وقتی تو چینیم. برگردیم کره دیگه هیچ نسبتی باهمدیگه نداریم.
لوشینگ داشت تو ذهنش جمله های سهون رو پردازش میکرد که یونا گفت
-خودتو خیلی اذیت نکن اوپا. جای نگرانی نیست. من و سهون اوپا به زور پدرامون فقط سه روز دوست دختر دوست پسریم. لوهان اوپا هم میدونه.
لوشینگ همونطور که هنوز از اطرافش چیز زیادی دستگیرش نمیشد، سر تکون داد و تصمیم گرفت بعدا وقتی با سهون تنها شد ازش بخواد کاملا درباره این رابطه به ظاهر 3 روزه توضیح بده.
یونا بار دیگه از بازوی سهون آویزون شد و گفت
-حوصله ام سر رفته. میشه بریم؟
سهون نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد
-به خاطر همینه از دخترا بدم میاد...
یونا که زمزمه سهون رو شنیده بود دستش رو روی سینه ی سهون کشید و گفت
-پس چرا فکر میکردم به خاطر یه چیز دیگه از دخترا بدت میاد؟
سهون به یونا و ابروهای بالا انداخته اش خیره شد و همونطور که داشت از بی شرمی دختری که مثل کنه بهش چسبیده بود حرص میخورد گفت
-برو تو ماشین، منم میرم دنبال آبوجی.
یونا بالاخره ازش جدا شد و بدون حرف به سمت ماشین راه افتاد. سهون کلافه چنگی تو موهاش انداخت و نفس عمیقی کشید.
-خوبه که فقط سه روزه وگرنه دیوونه میشدم.
لوشینگ که دید فرصت مناسبه پرسید
-اینجا چه خبره سهون؟ این دختره چرا باید سه روز نقش دوست دخترت رو...
سهون حرفش رو قطع کرد و همونطور که سرش رو پایین انداخته بود گفت
-پدرم گفت باید با دختر شریکش ازدواج کنم ولی من نمیخوام. یونا هم نمیخواد. پس تصمیم گرفتیم فقط برای این سه روز نقش بازی کنیم و بعد هرکی بره سر خونه زندگیش. هرچند حتی لازم نیست نقش بازی کنیم چون پدرم میدونه من و یونا قرار نیست به حرفش گوش بدیم.
لوشینگ پرسید
-پس چرا به کارش ادامه میده؟
سهون شونه بالا انداخت و گفت
-بهم سه روز وقت داده. اینم آخرین باریه که من تورو اینجا میبینم هیونگ. لوشینگ متعجب به سمتش برگشت و پرسید
-منظورت چیه؟؟
سهون لبخند کمرنگی زد و گفت
-هیچی. نگران نباش هیونگ. فردا میبینمت.
لوشینگ سر تکون داد و سهون به سمت راهی که پدرش رفته بود چرخید.
/////////////////
در رو باز کرد و با خستگی وارد خونه شد. همه ی چراغ ها خاموش بودن و این بهش میفهموند که چانیول هنوز برنگشته. کفش هاشو در آورد و بدون پوشیدن دمپایی روفرشی، وارد خونه شد. بعد از بحث کوتاهی که با لوهان هیونگش داشت، برنگشته بود مجتمع و ترجیح داده بود کل بعد از ظهر تا غروب رو تو خیابونای پوشیده از برف سئول بگذرونه و به آینده ی مبهمش فکر کنه. از دست چانیول ناراحت بود و دلش میخواست زودتر کریسمس برسه و از طرفی دلش میخواست زمان متوقف بشه و کریسمسی که چانیول درباره اش حرف میزنه، هیچوقت نرسه. بکهیون از مواجه شدن با مادر چانیول واقعا میترسید و میدونست که مادر چانیول با مادر خودش، زمین تا آسمون فرق داره و حالا بعد از دیدن عکس العمل خانواده ی لوهان و پدر سهون به رابطه اشون، بیشتر از قبل هم میترسید.
چانیول هم تو یه خانواده پولدار بزرگ شده بود. چانیول هم یه مادر داشت که میتونست مثل پدر سهون یا لوهان کاری کنه از هم دور بشن و خب...این ترسناک بود. برای بکهیونی که خیلی وقت بود دلش رو راضی کرده بود تا شب ها بدون هیچ فکر خبیثانه ای کاملا معصومانه تو بغل چانیول بخوابه، جدایی ترسناک بود.
به سمت مبل ها رفت و خودش رو روی یکیشون سرنگون کرد. نمیدونست باید چیکار کنه. نمیدونست ته رابطه اش با چان چی میشه و اصلا چانیول واقعا دوستش داره یا تو کل رابطه اشون هربار بهش دروغ گفته؟
صورتش رو تو کوسن روی مبل فرو برد و داد زد. صدای خفه شده اش تو اون فضای ابری کوسن، خیلی کم اطراف پخش میشد ولی واسه بکهیون مهم نبود چون انقدر راجع به موضوعات حول محور رابطه اش با چان فکر کرده بود که داشت کم کم رد میداد.
وقتی تصمیم گرفت از جاش بلند شه و بره تو اتاق تا لباس هاشو عوض کنه، در خونه با صدای آرومی باز و بعد بسته شد و قامت بلند و خسته ی چان تو راهرو پیدا شد.
-سلام.
چانیول تو تاریکی سرش رو بلند کرد و به بکهیون خیره شد. سعی کرد لبخند بزنه ولی نتونست چون میدونست الان فقط و فقط دلش میخواد یه کار انجام بده. کفش هاش رو در آورد و به سرعت جلو رفت. دست بکهیون رو محکم گرفت و به سمت خودش کشید و باعث شد پسر بزرگتر با تعجبی با چاشنی ترس بین بازوهاش اسیر بشه.
قلبش به شدت میزد. نمیدونست به خاطر نزدیکی به سنجابکشه تا به خاطر هیجانیه که کل سلول های بدنش منتظرشن. عطر تن خسته ی بک از بین پره های بینیش بالا میرفت و تا مغزش رو درگیر میکرد و بهش میفهموند چقدر الکی تعلل کرده و چقدر به آرامش تن دوست پسر شیطونش نیاز داره.
-امروز...چندمه بک؟
چانیول با نفس عمیقی پرسید و بکهیون ناخودآگاه جواب داد
-27 ام.
چانیول لبخند آرومی زد.
-من، پارک چانیول، امروز 27 نوامبر،عاشقتم بک.
بک با تعجب خواست عقب بکشه که چانیول اجازه نداد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-من، پارک چانیول، قول میدم فردا، 28 نوامبر هم عاشقت بمونم. من، پارک چانیول، 25 دسامبر، قول میدم بازهم نردبون احمق تو بمونم.
بکهیون نمیدونست چانیول چشه...فقط میدونست اون نردبون احمق داره کاری میکنه که قلبش از شدت خوشحالی دیگه نتپه...
چانیول بی توجه به تپش قلب خودش و بکهیونی که تو بغلش داشت غرق میشد لب زد
-من...پارک چانیول....قول میدم تا آخر عمرم...عاشقت بمونم.
بکهیون پلک هاشو محکم روی هم فشرد تا حرف نزنه و جو عاشقانه ی بینشون رو خراب نکنه و چان به زور لب زد.
-بیا فکر کنیم امشب کریسمسه...
بکهیون با ناباوری عقب کشید و به چشم های جدی چانیول خیره شد. چانیول نگاه خیره اش رو تو چشم های بک انداخت و گفت
-بیا...مرز هامون رو بشکنیم. مال من شو. همین امشب...
YOU ARE READING
Snowy Wish
FanfictionSnowy wish آرزوی برفی کاپل: هونهان، چانبک، چانلو ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfic سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com اینستاگرام: @hunhanfanfiction