Ep97&98

51 6 0
                                    

قسمت نود و هفتم
نگاهی به بکهیونی که مشغول پشمک خوردن بود انداخت و با دیدن چشم های ستاره بارونش لبخند زد و تو ذهنش ثبت کرد"بکهیون مثل بچه های دو ساله پشمک میخوره"
بکهیون که سنگینی نگاه چانیول رو روی خودش حس میکرد، لب زد
-چراغ سبز شد نردبون.
چانیول نگاهش رو از بکهیون گرفت و همونطور که سرعت ماشین رو بالا میبرد گفت
-انقدر بامزه پشمک میخوری که نمیتونم نگاهت نکنم.
بکهیون که حس میکرد پشمک های تو شکمش از خوشحالی دارن عروسی میگیرن، لبخند نامحسوسی زد و بی توجه به چانیول، یکم دیگه از پشمکش رو خورد.
-هوای اینجا حتی با اینکه زمستونه هم گرمه.
چانیول نیم نگاهی به بکهیون انداخت و گفت
-به خاطر حضور منه.
بکهیون نگاه پوکرش رو به چانیول انداخت و بهش فهموند اصلا وقت خوبی رو برای دلبری انتخاب نکرده. دوباره نگاهش رو به بیرون داد و گفت
-دمای هوا 16 درجه اس. اینجا با کره زمین تا آسمون فرق داره.
به چانیول نگاه کرد و پرسید
-کریسمس های اینجا بدون برفن مگه نه؟
چانیول سر تکون داد و گفت
-آره. هر 5 یا 6 سال یه بار ممکنه برف بیاد که اونم زود آب میشه چون اینجا هوا کلا گرمه.
بکهیون چوب پشمک تموم شده اش رو روی داشبرد گذاشت و گفت
-ایول. همیشه دوست داشتم یه بار یه کریسمس گرم رو ببینم. اینجا شبا سرده اما تو طول روز حتی میتونم آستین کوتاه بپوشم.
با شوق به سمت چانیول برگشت و گفت
-میای امشب بریم کلاب؟
چانیول نگاه متعجبی تحویلش داد و دوباره به روبروش خیره شد و پرسید
-کلاب؟ اینهمه جای دیدنی تو میامی هست ، اونوقت تو میخوای بری کلاب؟
بکهیون عینک آفتابیش رو روی چشم هاش گذاشت و دست به سینه به صندلی تکیه داد
-میدونی...کلاب های اینجا مطمئنا حس و حالشون با کلاب های کره فرق داره. اصلا از همین الان یه حس خفن بودن خاصی بهم القا میکنن.
چانیول با دیدن قیافه ی متفکری که بکهیون به خودش گرفته بود، کوتاه خندید.
-خیلی خب. به اوما میگم امشب شام نمیریم خونه. اول یه شام درست حسابی میخوریم، بعدش هم میریم کلاب. خوبه؟
بکهیون تند تند سر تکون داد و گفت
-آره. خوبه.
عینکش که فقط برای تاثیر گذاری حرفش روی چشمهاش بود رو در آورد و روی یقه اش آویزونش کرد.
-خب...الان کجا میریم؟
چانیول راهنمای سمت راست رو روشن کرد و توی یه بریدگی وارد شد.
-یکی از سواحل معروف کالیفرنیا.
بکهیون با ذوق نگاهش رو از چانیول گرفت و به روبروش داد. ماشین از خیابون کوتاهی رد شد و بکهیون تونست آبی بی انتهای روبروشون رو به وضوح ببینه. چانیول ماشین رو تو یکی از پارکینگ های ساحلی پارک کرد و به سمت صندلی عقب برگشت. کلاه کپ قرمز رنگی رو برداشت و به سمت بکهیون گرفت و جواب نگاه سوالیش رو داد
-نور خورشید خیلی قویه. اینو بذار سرت نسوزی.
بکهیون که غرق اینهمه توجه حس میکرد پشمک های تو شکمش دارن با آنزیم های هضم کننده ی غذا تانگو میرقصن، لبش رو گزید و سعی کرد به اینکه چقدر قند بدبخت دارن تو شکمش آب میشن، بی توجه باشه.
چانیول وقتی هیچ عکس العملی از بکهیون ندید، پرسید
-بریم؟
بکهیون نیم نگاهی بهش انداخت و بعد کلاه رو گذاشت سرش و گفت
-اوهوم. بریم.
و قبل از چانیول، در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. چانیول بلافاصله بعد از بکهیون از ماشین پیاده شد و دنبال دوست پسرش راه افتاد. با اینکه زمستون بود و کمتر از 5 روز به کریسمس مونده بود ولی میشد آدم های زیادی رو دور تا دور ساحل دید که بعضی ها مشغول بازی کردن بودن و بعضی ها لمیده زیر آفتاب زمستونی، مشغول استراحت.
بکهیون بعد از چند قدم جلو رفتن، سرعت قدم هاش رو کم کرد تا چانیول کنارش قرار بگیره. وقتی دوست پسرش شونه به شونه اش مشغول قدم زدن شد، دستش رو جلو برد و انگشت هاش رو بین انگشت های چانیول قفل کرد و جواب نگاه خوشحال چانیول رو اینطور داد
-میخوام گم نشم..!
چانیول که میدونست بکهیون سعی داره نشون بده اصلا دلش نمیخواد دست چانیول رو بگیره، خندید و گفت
-بله بله. میدونم. پس سفت بگیره چون اینجا جمعیت زیاده. خطرناکه.
بکهیون از خدا خواسته، دست دیگه اش رو هم به بازوی چانیول گرفت و خودشو بهش چسبوند.
هر دو با قدم های نیمه کوتاه و آروم به سمت ساحل راه افتادن و بی توجه نسبت به آدم های اطراف که هرکدوم مشغول خوش گذرونی به سبک خودشون بودن، جلو رفتن.
هوا گرم نبود اما اصلا سرد نبود و اون اعتدال هوایی تو بازه ی زمانی که بکهیون واقعا به یه نقطه ی تعادل کوچیک برای تکیه دادن بهش نیاز داشت، بهش کلی حس خوب میداد و باعث میشد بیشتر از قبل به بازوی دوست پسرش تکیه کنه.
چانیول با فشرده شدن سر بکهیون به بازوش، بدون اینکه از حرکت بایسته، پرسید
-سردته؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و نم هوای شرجی اطراف ساحل رو توی ریه هاش کشید.
-نه. هوا خیلی خوبه.
نگاهش رو به آفتاب زمستونی روبروش داد و لبخند بزرگی روی لبهاش کشید.
-آهههه خیلی خوبه...همیشه آرزو داشتم پولدار بشم و با زنم بیام یه همچین جای خفنی.
نگاه شیطونش رو به چانیول داد و گفت
-کی فکرش رو میکرد آرزوم با یه نردبون به جای همسر آینده ام به حقیقت بپیونده؟
چانیول نگاه کوتاهی بهش انداخت و پرسید
-چطور میتونی اینو بگی وقتی دست منو گرفتی و مثل یه سنجاب سمج بهم چسبیدی؟
بکهیون ابروهاش رو بالا برد و گفت
-به راحتی.
زبونش رو کوتاه برای چانیول درآورد و دوباره سرش رو به بازوی چانیول تکیه داد. چند قدم بعدی رو تو سکوت طی کردن و جایی که جزر و مد دریا باعث خیس شدنشون نشه، ایستادن.
به نظر بکهیون اینکه اون ساحل آزاد بود و دختر و پسر ها به راحتی و با کمترین لباس توش رفت و آمد میکردن، خیلی مدرن و خفنش میکرد اما از طرفی یکم ترسناک هم بود و بکهیون رو مجبور میکرد مثل یه پسر بچه که ماشین جدیدش رو تو بغلش گرفته تا دوست هاش ازش نگیرنش، به چانیول بچسبه و بازوش رو مال خودش کنه و با چشم هاش برای هر دختر و پسری که قصد نزدیک شدن به نردبونش رو دارن، خط و نشون بکشه.
چانیول که از توجه بکهیون و چسبیدناش به خودش تو پوست خودش نمیگنجید، سعی میکرد کمترین حرکت رو داشته باشه تا یوقت بکهیون رهاش نکنه و ازش جدا نشه.
بکهیون خیره به آبی روبروش، بدون توجه به تفکرات شیرین چانیول لب زد
-کاش میشد بریم تو آب.
چانیول نگاهی به بکهیون انداخت و گفت
-اگه سرمایی نبودی حتما میرفتیم. اما متاسفانه محدوده ی مجاز ورود بکهیون به ساحل، تا همینجاست.
نگاهش رو به بکهیون داد و نوک بینیش رو بین دو انگشت شست و سبابه اش گرفت.
-اصلا دلم نمیخواد کل این یه هفته ای که اینجاییم مجبور شم از دوست پسر مریضم مراقبت کنم.
بکهیون لبهاش رو جوید تا چیزی نگه اما نتونست. لب پایینش رو از بین دندون هاش بیرون کشید و بعد از کنار زدن دست چانیول، گفت
-خیلی هم دلت بخواد. اصلا ببین من بهت اجازه میدم ازم مراقبت کنی یا نه.
چانیول خم شد و بوسه ی سطحی روی بینیش، همونجایی تا چند ثانیه قبل با انگشت هاش لمس شده بود، گذاشت.
-قهر نکن.
بکهیون چشم چرخوند
-قهر واسه بچه هاست. من قهر نمیکنم...عوضش...
نگاهش رو به چانیول داد و با صدای خیلی آروم لب زد.
-گاز میگیرم...
چانیول خیره به چشم های شیطون بکهیون منتظر ادامه ی حرف بکهیون موند که کاملا ناگهانی مورد حمله ی دندون های محکم بکهیون روی بازوش قرار گرفت.
-آی آیییی بککککک...
بکهیون وقتی مطمئن شد جای دندون هاش روی بازوی دوست پسرش حداقل برای یه هفته موندگار شده، از چانیول فاصله گرفت و گفت
-بیا برگردیم. حوصله ی ساحلی که توش اجازه ی شنا کردن بهم نمیدن، رو ندارم.
بکهیون گفت و روی پاشنه چرخید و با لبخندی پر از شیطونی روی لبهاش، به سمت پارکینگ راه افتاد و چانیولی که هنوز بازوش رو گرفته بود و با تعجب بهش نگاه میکرد، رو پشت سرش جا گذاشت...
////////////////////
رو به مشتری روبروش لبخند زد و سر خم کرد.
-کریسمس مبارک.
زن روبروش لبخند زد و سر تکون داد و همراه دوست پسرش بیرون رفت. دست به گردنش کشید و صاف ایستاد. نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عدد 5 نقش بسته روی ساعت، لبخند زد.
به سمت ته ها نوناش رفت و چند لحظه صبر کرد تا جواب یکی از مشتری هارو بده. بلافاصله بعد از آزاد شدن نوناش، دو قدم فاصله ی بینشون رو پر کرد و گفت
-نونا من دارم میرم. زمان تعویض شیفته. یه هفته هم که مرخصی ام.
ته ها نگاهی به سهون انداخت و سر تکون داد
-باشه برو. کریسمس مبارک.
سهون لبخند زد و گفت
-ممنون نونا. همینطور برای تو و دخترات.
ته ها لبخند زد و گفت
-ممنون.
سهون خواست چیزی بگه که ته ها، انگار که چیز جدیدی به یاد آورده باشه، لب زد.
-آه. یه لحظه وایسا.
پشت میز خم شد و یه جعبه ی متوسط رو از زیر میز بیرون آورد. سهون با تعجب نگاهش رو بین زن روبروش و جعبه ی قرمز رنگ با تم کریسمس میچرخوند. ته ها صاف ایستاد و جعبه رو روبروی سهون گذاشت.
-اینم از کادوی کریسمس. برای توعه.
سهون با تعجب به ته ها خیره شد و ته ها جواب نگاه پرسشیش رو داد
-لوهان بهم گفته بود ژیله ی جفت ماله خودش رو برای تو نگه دارم.
با دست به جعبه اشاره کرد و ادامه داد
-آخریشه. ماله تو.
سهون دست برد و در جعبه رو باز کرد. بافت تا شده ی تو جعبه، دقیقا همرنگ بافتی بود که لوهان خریده بود. سفید بودنش و طرح های گوزن روش سهون رو یاد لوهانی مینداختن که تو اون لباس هم میدرخشید.
لبخند کمرنگی تحویل نوناش داد و گفت
-ممنون نونا.
ته ها با لبخندی جوابش رو داد و دستش رو جلو برد. دست راست سهون رو تو دستش گرفت و خیره به دست هاشون، لب زد.
-امیدوارم بعد از کریسمس...بعد از تموم شدن برف و رسیدن بهار، زندگی تو و همسرت هم عوض بشه. همیشه همینطور قوی برای زندگیتون بجنگ سهون. باشه؟
سهون سر تکون داد و نیمچه لبخندی روی لبهاش نشوند.
-ممنون نونا. به خاطر همه چیز ممنونم. کریسمس مبارک.
ته ها حرفی نزد. دستش رو عقب کشید و اجازه داد سهون جعبه رو ببنده و با یه دست تکون دادن ساده، تو جمعیت گم بشه...
سهون خیره به جعبه ی تو دستش، جلو میرفت. میتونست حدس بزنه لوهان چقدر برای کریسمسشون برنامه داشته اما به خطار دلایلی تمامشون بهم ریخته و اونا مجبورن تو خونه بمونن.
نفس عمیقی کشید و وارد اتاق تعویض لباس کارکنان شد. کت و شلوارش رو با لباس های اسپرت خودش عوض کرد و جعبه رو تو لاکر خودش گذاشت. درش رو باز کرد و ژیله رو از توش بیرون کشید. خیره به طرح های ریز روش، به این فکر کرد که آیا اون بافت به خودش هم به اندازه ی لوهان میاد؟
ژیله رو روی تیشرتش پوشید و بعد کاپشنش رو روش پوشید و زیپش روبالا کشید. اگه با جعبه میرفت خونه، نمیتونست لوهان رو غافلگیر کنه.
نیشخندی به تفکراتش زد و در لاکر رو بست. برای یه هفته بهش هیچ نیازی نداشت...
با خوشحالی موبایلش رو برداشت و وارد مخاطبینش شد و شماره ای که با اسم "مرد کوچولوی من" ذخیره شده بود رو لمس کرد. با نقش بستن عکس لوهان روی صفحه، همونطور که از بخش کارکنان خارج میشد، موبایلش رو کنار گوشش گرفت و منتظر موند.
بعد از چند بوق، بالاخره لوهان تماس رو جواب داد.
-سهوناااا...
سهون ناخواسته لبخند زد.
-کجایی؟
لوهان همونطور که به مغازه های روبروش نگاه میکرد، گفت
-فکر کنم گم شدم. تاحالا نیومده بودم طبقه دوم.
سهون متوقف شد و به جای راه خروج، به سمت پله ها رفت و گفت
-همونجای که هستی وایستا. دارم میام.
لوهان بی حواس سر تکون داد و گفت
-اینجا روبروی مغازه ی تیسوتم.
سهون که میدونست لوهان دقیقا کجاست، قدم اولش رو روی پله برقی گذاشت و منتظر بالا رفتنش شد.
-میدونم کجایی. چند ثانیه منتظر بمونی میرسم بهت.
لوهان "هوم" ای گفت و تماس رو قطع کرد. چند قدم به سمت عقب برداشت و روی یکی از صندلی های فلزی روبروی بخش فروش تیسوت نشست.
سهون با دیدن لوهان درست روبروش با چند متر فاصله، موبایلش رو توی جیبش انداخت  و قدم هاش رو تند تر برداشت تا زودتر بهش برسه.
-میبینم که یه پسر کوچولو راه خونه شون رو گم کرده.
لوهان با شنیدن صدای سهون سر بلند کرد و به پسر روبروش خیره شد. لبخندی به صورتش که خستگی رو بازتاب میکرد، زد و از روی صندلی بلند شد.
-خسته نباشی.
سهون لبخند زد و جواب داد
-وقتی دیدمت همه ی خستگیام پر زدن و رفتن.
لوهان لبخند بزرگی تحویلش داد و گفت
-حالا که خسته نیستی، زودتر بریم که کلی کار دارم.
دست سهون رو محکم گرفت و به سمت مغازه ی ساعت فروشی معروف روبروش رفت. سهون همونطور که پشت سر لوهان کشیده میشد، داشت به این فکر میکرد که کارکنان اون طبقه درباره ی اون دوتا چه فکری میکنن و یعنی میتونن انقدر یک کلاغ چهل کلاغ کنن تا خبر خرید دونفره و عاشقانه شون به گوش پدرش هم برسه یا نه؟
لوهان اما بی توجه به تفکرات جنگنده و سلطه طلبانه ی سهون، مشغول ارزیابی ساعت های زیبای روبروش بود. با توجه به تک ساعتی که تو دست پدر سهون دیده بود، میدونست اون علاقه ی خاصی  به اون ساعت بند چرمی داره.
همونطور که به ساعت ها نگاه میکرد، متوجه یه ساعت طلایی با بند چرمی سورمه ای شد. دست سهون رو با خوشحالی تکون داد و مثل بچه ها لب زد.
-اینو بخریم؟ این خیلی خوشگله.
سهون نگاهش رو بین مرد ها و زن هایی که با تعجب نگاهشون میکردن، چرخوند و گفت
-نمیدونم. هرکدوم خودت دوست داری رو بخر.
لوهان دست هاش رو دور بازوی سهون پیچوند و با صدای آروم گفت
-ولی من دارم واسه پدرت انتخاب میکنم. اون احتمالا سلیقه اش شبیه توعه.
سهون نفس عمیقی کشید و گفت
-چرا فکر میکردم ما سر این موضوع بحث کردیم و قراره پدرم رو بیخیال بشیم و حالا اومدیم فقط واسه خودمون خرید کنیم؟
لوهان زیر خندید و دوباره دست سهون رو گرفت.
-اشتباه فکر کردی. من میخوام مثل قطره های آب به وجود پدرت نفوذ کنم و کاری کنم مثل پدر من دوستت داشته باشه.
سهون پوزخند زد.
-جوک میگی؟ پدر تو منو دوست داره؟
لوهان شونه هاشو با بیخیالی بالا انداخت و گفت
-پدرم منو دوست داره، منم عاشق توام...پس پدرم تورو هم دوست داره.
با دست به همون ساعت که انتخاب کرده بود، اشاره کرد و رو به مرد فروشنده ی روبروش پرسید
-امکانش هست از نزدیک ببینمش؟
مرد نگاهی به سهون که با بی حسی تمام بهش نگاه میکرد، انداخت و سر خم کرد.
-بله حتما.
لبخندی زد و ساعت رو زیر ویترین روی میز، بیرون آورد و روی میز ویترین شیشه ای گذاشت. لوهان با دست آزادش ساعت رو برداشت و بهش نگاه کرد. رنگ سورمه ای بند چرمی ساعت کنار رنگ طلایی بدنه اش، حسابی میدرخشید.
-خیلی خوشگله.
لوهان بی منظور گفت و دست سهون رو رها کرد، هرچند سهون فکر میکرد که حتما لوهان از اون ساعت خوشش اومده ولی به خاطر بی عرضه بودن اونه که نمیتونه بخرتش و نفسش رو با "آه" کوتاهی بیرون داد و به این فکر کرد که موجودی تو کارتش شاید کلا به اندازه ی خریدن سه تا از اون ساعتا باشه و اون نمیتونه ریسک کنه.
لوهان ساعت رو از تو جعبه بیرون کشید و جعبه ی چوبی رو روی میز برگردوند. ساعت رو با هر دو دست گرفت و بندش رو باز کرد. رو به سهون برگشت و گفت
-دستت رو بیار جلو.
سهون با تعجب پرسید
-من؟
لوهان سر تکون داد
-آره. میخوام ببینم تو دستت چطور میشه.
سهون که با هر بار یادآوری این موضوع که در اصل اونا دارن برای پدرش کادو میخرن، کلافه تر میشد، به حرف لوهان گوش کرد و دستش رو جلو برد. لوهان بلافاصله ساعت رو روی مچش بست و به تضاد پوست سفید سهون و بند چرمی و تیره ی ساعت نگاه کرد.
-خیلی خوشگله. بهت میاد.
نگاهش رو به چشم های بی علاقه ی سهون داد و گفت
-همینو بخریم.
سهون که دلش میخواست هرچه زودتر اون مکان رو ترک کنن و به خرید های دوتاییشون برسن، سر تکون داد و ساعت رو از دستش در آورد. لوهان ساعت رو ازش گرفت و دوباره تو جعبه گذاشت و جعبه رو به مرد داد.
-همین رو میخوام لطفا.
مرد سر تکون داد و ساعت رو درست بسته بندی کرد و توی یه پاکت کاغذی گذاشت و روش رو با یه روبان قرمز، به دستور لوهان، تزئین کرد.
-بفرمایین مشتری. میشه 4میلیون و 120هزار وون. با تخفیف کریسمس میتونین 4 میلیون پرداخت کنین.
سهون با شنیدن قیمت جلو رفت و دست لوهان که کارت زرد رنگش رو به سمت فروشنده میبرد، گرفت.
-بار جدید تیسوت کی رسیده؟
فروشنده ی روبروش که نمیدونست باید جواب سهون رو بده یا نه، با من من گفت
-من...راستش من نمیدونم.
سهون پوزخند زد
-باشه. تو گفتی و منم باور کردم.
دست به سینه شد
-تا جایی که من یادمه، بار آخر تیسوت واسه ماه پیش بود و تحت نظر خود من. قیمتا نمیتونن توی یه ماه اینهمه افزایش داشته باشن .میتونن؟
مرد که گیر افتاده بود، گفت
-من نمیدونم.
سهون سر تکون داد
-میدونم فکر میکنی من الان سطحم از تو پایین تره و لازم نیست بهم جواب پس بدی، اما یادت نره رئیس اینجا پدرمه، معاون برادرمه و مدیر خرید و فروش بهترین دوستم. به نظرت نمیتونم به راحتی گرون فروشیت رو گزارش کنم؟
مرد دست هاش رو بهم قفل کرد.
-من واقعا نمیدونم. من فقط یه فروشنده ی ساده ام.
سهون اخم کرد و یه درصد به این احتمال فکر کرد که شاید واقعا اون مرد بی گناهه.
-سهونا. مهم نیست. بیا زودتر بخریم و بریم.
لوهان لب زد اما سهون بی توجه بهش، موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و سریع شماره ی مینهو رو گرفت و تونست خیلی سریع باهاش صحبت کنه و بکشونتش طبقه ی دوم. تمام زمانی که سهون دست به کمر روبروی فروشنده ایستاده بود، لوهان با لبهای آویزون و بی علاقه نسبت به کار سهون، روی یکی از مبل های چرمی نشسته بود و با موبایلش بازی میکرد و به این فکر میکرد که چرا سهون باز هم به اون مجتمع علاقه نشون میده؟
البته به نتیجه ای نمیرسید اما سعی میکرد خودش رو با جمله ی "به رسیدگی به مجتمع عادت کرده" قانع کنه.
حتی 5 دقیقه هم نگذشته بود که سرو کله ی مینهو پیدا شد و جدول خرید محصولات تیسوت رو تو سایت اصلی و سرّی مجتمع به سهون نشون داد و به این نتیجه رسیدن که یه نفر این وسط درحال گرون فروشی و دزدیه.
لوهان کل مدت یه ربع بازجویی فروشنده ی بدبخت و درست کردن قیمت های ساعت ها، با بی حوصلگی، به مبل تکیه داده بود و صورتش رو روی مشت جمع شده اش تکیه داده بود و یه تصویر به شدت بامزه از خودش درست کرده بود. لبهای آویزونش. موهای فندقیش که روی دستش ریخته بودن و گونه ی برآمده اش که به خاطر دستش، بیش از حد به سمت بالا متمایل شده بود و تپل تر از همیشه نشونش میداد.
سهون با تموم شدن کارش، به سمت لوهان برگشت و پسر بزرگتر و بی حوصله رو غافلگیر کرد. سهون با دیدن صورت بامزه ی لوهان، بی صدا خندید و به سمتش قدم برداشت.
-متاسفم. کارمون تموم شد.
لوهان چشم غره ای تحویلش داد و از کنارش گذشت و کارتش رو به مرد روبروش داد تا قیمت ساعت رو که به طرز قابل توجهی کمتر شده بود، حساب کنه. سهون بین مینهو و لوهان ایستاد و گفت
-متاسفم لوهان.
لوهان نیم نگاهی بهش انداخت و گفت
-دیگه نمیام اینجا خرید. همیشه کلی وقتمون تلف میشه.
سهون نگاهی به مینهو انداخت و باعث شد مینهو هم پا به پاش بخنده و لوهان رو با یه خنده ی همصدای دونفره، عصبانی کنن.
-نخندین. کلی وقتمون تلف شد. من هنوز حتی گوشت ترش و شیرین هم نخریدم. چه برسه به جوراب پشمی و لباس.
لوهان بلافاصله بعد از حساب کردن پول ساعت، از مغازه بیرون رفت و سهون و مینهو رو پشت سر خودش جا گذاشت. مینهو که برای اولین بار بود، عصبانیت لوهان رو میدید، لبخند زد و گفت
-فکر کنم اگه تا یه دقیقه دیگه اینجا بمونی، امشب باید بری کنار پدر عزیزت بخوابی.
سهون نفس عمیقی کشید.
-فکرش هم عذاب آوره.
به مینهو نگاه کرد.
-من میرم. کریسمس مبارک هیونگ.
مینهو لبخند زد و گفت
-کریسمس توهم مبارک سهونا. خوش بگذره.
سهون دستی براش تکون داد و سریع از مغازه بیرون رفت. لازم نبود خیلی دنبال لوهان بگرده، چون دوست پسرش دقیقا روبروی مغازه ایستاده بود و به روبروش نگاه میکرد.
سهون جلو رفت و بی هوا دست آزادش رو گرفت و همونطور که به سمت پله ها قدم برمیداشت تا دوست پسرش رو از اون مجتمع خلاص کنه، گفت
-زودتر بریم که به اندازه ی کافی وقت تلف کردیم.
لوهان پشت سر سهون قدم برداشت و بهش اجازه داد تا هرجا دوست داره بکشونتش. سهون همونطور که جلو میرفت، سرعت قدم هاش رو کمتر کرد تا لوهان کنارش قرار بگیره.
-چرا باید سه میلیون بدی و برای پدر من ساعت بخری؟
لوهان دست سهون رو فشرد و لب زد
-تو هم 2هزار دلار دادی و برای پدرم یه خودنویس خیلی گرون خریدی.
سهون نفس عمیقی کشید.
-اونموقع نائب رئیس یه مجتمع به بزرگی کوئکس بودم.
لوهان لبخند نصفه نیمه ای زد
-منم یه دکترم. اگه قرارباشه فردا و پس فردا آرامش داشته باشیم، باور کن سه میلیون اونقدرا هم زیاد نیست سهون.
سهون نگاهی به صورت مصمم و مهربون لوهان انداخت و حرفی نزد. انگار اون چشم ها و اطمینانی که همزمان هم توشون مخفی شده بود و هم به وضوح قابل دیدن بود، زبونش رو قفل کرده بودن و داشتن بهش هشدار میدادن "منو دست کم نگیر، من میخوام زندگیمو اونجور که خودم میخوام بسازم"
و سهون تو مبارزه ی نگاه هاشون، بی شک ناک اوت شد...

Snowy Wish Where stories live. Discover now