قسمت بیست و یکم
-حالش...خیلی بده.
بکهیون با شنیدن حرف چان تا ته قضیه رو خوند. پس سهون فهمیده بود لوهان درواقع یه پسره...
-سهون کجاست؟
بک پرسید و چانیول که روی مبل تو هال دراز کشیده بود گفت
-نمیدونم. فکر کنم تو همون بار بمونه.
تلخ خندید و ادامه داد
-باورت نمیشه بک...من زدمش. برادرمو زدم. سهون...سهونو زدم.
بکهیون که متوجه گریه ی چان شده بود لبشو گزید. اون شب، شبی بود که هیچوقت یادشون نمیرفت...شبی که همه چی بهم ریخت. شبی که خوشی لوهان هیونگش خراب شد...شبی که سهون شکست...شبی که نردبون عزیزش از همیشه غمگین تر بود.
-من...همین الان راه میوفتم. باید لوهان رو ببینم. از کنارش جم نخور نردبون. باشه؟
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت
-مگه میتونم جایی برم؟ لوهانو با این حال اینجا تنها بزارم که چی بشه؟
بک با کلافگی گفت
-خیلی خب. پس من دارم راه میوفتم. شاید رفتم دنبال سهون. وقتی سوار قطار شدم بهت خبر میدم.
چانیول باشه ای گفت و قطع کرد. صدای باز شدن در اتاق باعث شد از جاش بلند شه. لوهان با موهایی که نامرتب بالای سرش بسته شده بود، از اتاق بیرون اومد. کت سهون رو تو بغلش گرفته بود و هنوز هم بالا تنه اش لخت بود. چانیول از جاش بلند شد و به سمت لوهان رفت.
-لوهان...
لوهان نگاه تهی اش رو تو چشم های چان انداخت.
-چرا اینجایی؟
چانیول نفس عمیقی کشید تا با آرامش توضیح بده.
-سهون بهم زنگ زد. گفت بیام باهم حرف بزنیم.
لوهان تلخندی زد
-مگه حرفی هم مونده؟
چانیول جلو رفت و سعی کرد دست لوهان رو بگیره که پسر بزرگتر، عقب رفت.
-بهم دست نزن.
چانیول پلک هاشو محکم روهم فشرد
-لوهانم.
-بهت گفتم من ماله تو نیستــــــــــم.
چانیول با عصبانیت گفت
-ماله سهونم نیستــــــــــی.
-هستم. الانم فقط منتظرم سهون برگرده و تصمیم بگیره قراره از این به بعد چطور زندگی کنیم. میخواد منو بندازه بیرون یا دلش میسوزه و میزاره تو همین خونه زندگی کنم.
چانیول باعصبانیت گفت
-تو غلط میکنی. سهونم بزاره، من دیگه نمیزارم.
-به تو ربطی نداره.
لوهان با بی حسی تمام گفت و پشت به چانیول خواست برگرده تو اتاق که چان نذاشت
-تو با من میای خونه ی من. نمیزارم اینجا بمونی. سهون گفت زندگیتو جهنم میکنه. و من قرار نیست اجازه اشو بدم.
لوهان قدم رفته رو برگشت و به چان خیره شد. خندید و گفت
-این لقمه ایه که خودت برام گرفتی.
چانیول چنگی تو موهاش انداخت و گفت
-من کف دستمو بو نکرده بودم جنابعالی قراره عاشقش بشی.
نفس عمیقی کشید و با آرامش ادامه داد
-بکهیون داره برمیگرده. احتمالا فردا صبح میرسه. میاد پیشت تنها نباشی. تا اونموقع هم من همینجا میمونم.
لوهان پوزخند زد
-بود و نبودت برام مهم نیست. دیگه برام اهمیت نداره. اینجا خونه ی سهونه نه من. پس هرکاری دوست داری بکن.
لوهان گفت و پشت در مخفی شد و چانیول بهت زده رو پشت در جا گذاشت.
//////////
با کلی عجز و لابه و التماس از زنی که زمان حرکت قطار هارو تنظیم میکرد و بلیط میفروخت، تونست یه بلیط عادی برای سئول پیدا کنه. سفر خیلی طولانی ای نبود ولی بلیط برای نیمه شب بود و احتمالا ساعت 4 صبح میرسید و بعد میرفت خونه تا ماشین خودش رو برداره.
وقت اضافه ای که داشت رو تو محوطه گذروند و هر لحظه با نفس خودش مقابله کرد تا به چانیول یا لوهان زنگ نزنه. دلش میخواست زودتر از اینا برمیگشت که یه همچین شبی کنار لوهان باشه ولی اون پسره ی لجباز لعنتی حتی بهش خبر نداده بود که داره حقیقت رو به سهون میگه و اعصاب نداشته ی بک رو خط خطی تر کرده بود.
وقتی وارد قطار شد و تو کوپه، روی صندلی خودش نشست، موبایلش رو بیرون کشید وبه چان پیامک داد که راه افتاده و به ثانیه نکشید، گوشیش شروع به زنگ زدن کرد. نفس عمیقی کشید و تماس رو قبول کرد.
-هی نردب...
چانیول حتی فرصت نداد که بکهیون کامل صداش بزنه و شروع کرد به ناله کردن.
-بکهیونااا...من من چیکار کنم؟ لوهان بعد از اینکه با هم حرف زدیم از اتاق اومد بیرون. هر چقدر بهش گفتم باید باهام بیاد خونه ام گفت نمیاد. باورم نمیشه تو روم وایستاد و گفت ماله سهونه و سهون باید تصمیم بگیره که چیکار میخواد بکنه از این به بعد. من نمیدونم چیکار باید بکنم. الان دو ساعته تو اتاقه و ....
-هی هی هی چانیول. آروم باش.
صدای نفس نفس زدنای چانیول بهش میفهموند که اون پسر لنگ دراز الان چه زمان سختی رو میگذرونه. نفس عمیقی کشید و گفت
-همه چی درست میشه چان. تو باید الان لوهان رو درک کنی. خودت میدونی وقتی کسی که عاشقشی ردت میکنه چه حس بدی داره. لوهان الان حالش خوب نیست. خودت گفتی حالش بده. انتظار نداشته باش باهات مهربون باشه. اون الان فکر میکنه همه این اتفاقا تقصیر توعه چون تو متقاعدش کردی با سهون ازدواج کنه. تو سهون رو بهش معرفی کردی. یادت نرفته که...
درسته که همه ی حرفای بکهیون درست بودن، ولی چانیول الان از یه بچه هم، بچه تر بود. این حرفا مطمئنا نمیتونستن باعث بشن چانیول بتونه به خودش مسلط باشه. بکهیون با مهربونی، انگار که واقعا داره با یه بچه حرف میزنه پرسید
-حالت خودت چطوره؟ فکر میکنی بتونی این اوضاع رو درست کنی؟
چانیول با غمی که به طور واضحی تو صداش موج میزد، جواب داد
-من حتی نمیتونم حال خودمو درست کنم بک...من یه احمق بی دست و پا ام. حتی نمیتونم از کسی که دوستش دارم همایت کنم. رفتم سراغ سهون...تنها برادرم و بعد از اینکه زدمش، تو بار رهاش کردم و الان حتی نمیدونم حالش خوب هست یا نه...دیگه فاصله چندانی با دیوونگی کامل ندارم.
-چانیولا...تو مرد قوی ای هستی. باید مراقب سهون و لوهان باشی. منم تا چند ساعت دیگه میرسم. اول میام پیش تو و لوهان. اونموقع تو برو پیش سهون. اون االان بیشتر از لوهانن، به تو نیاز داره.
چانیول بعد از بالا کشیدن بینیش گفت
-باشه. منتظرتم بک.
-اوهوم...زود میام. سعی کن یکم بخوابی...
چانیول حرفی نزد و بکهیون که سکوتش رو دید، خداحافظ کوتاهی گفت و تماس رو قطع کرد.
بالاخره قطار بعد از نیم ساعت تاخیر، راه افتاد و بکهیون کل اون سه ساعت راه رو به این فکر کرد که یعنی آخر داستان زندگی لوهان چی میشه.
خیلی دلش میخواست یه قدرت خارق العاده داشته باشه تا زمان رو برگردونه. بره سال قبل و به لوهان بقبولونه که با چانیول از کشور برن. یا اصلا بره زمانی که لوهان داشت به دنیا میومد و میوفتاد به جون پدرش که نذاره لوهان اینهمه سال به عنوان یه دختر زجر بکشه.
دلش میخواست لوهان هیونگش، یه زندگی درست و حسابی داشته باشه. حالا که فکرشو میکرد میفهمید خودش به عنوان یه پسر روستایی خیلی آزاد بوده. اون هر هفته با پدرش میرفته حموم عمومی و لوهان این موهبت رو نداشته. اون همیشه به عنوان یه پسر کلی آتیش میسوزونده در حالی که لوهان به عنوان تنها دختر اون خانواده، یه جورایی حکم زندانی رو داشته و هر روز کلی چشم مراقب حرکاتش بودن. اون حتی نتونسته با برادراش، درست وقت بگذرونه چون هرروز هر کدومشون یه جوری ازش مراقبت میکردن که انگار یه دختر بچه است و نمیتونه از خودش دفاع کنه. و چه زندگی سختی میشه وقتی خودت تنها کسی هستی که میدونی این محبتا و علاقه برای کسیه که مرده و تو داری جای اون و با اسم اون زندگی میکنی. جای کسی که حتی به اندازه یه دقیقه هم تو این دنیا زندگی نکرده و نفس نکشیده.
اون حتی از اولین عشق زندگیش هم دل کند چون میدونست نمیتونه به عنوان یه پسر با اون دختر زندگی کنه و برای رد شدنش تو تنهایی ساعت ها اشک ریخت تا به خودش بقبولونه که باید چیزی باشه که بقیه ازش میخوان...یه دختر...
زندگی لوهان هیونگش پر بود از تلخی و ناراحتی و حس اضافه بودن و بکهیون الان فقط دعا میکرد که هیونگش فقط یه فرصت برای زندگی کردن با سهون داشته باشه و صادقانه بعد ازاین همه سال زندگی اجباری، چند سال آرامش حقش بود...نبود؟
بکهیون اعتراف میکرد که برای هرگونه جنگ و دعوا آماده اس. حتی اگه لازم بود پای لوشینگ رو هم وسط میکشید تا لوهان فقط یه فرصت برای زندگی کردن کنار سهون داشته باشه.
هرچند سهون هم حق داشت. اون تو یه عمل انجام شده قرار گرفته بود واز اون بدتر عاشق لوهان شده بود. عاشق یه دختر...
و حالا یهو فهمیده بود اون دختر در واقع اونی نیست که همیشه نشون میداده و بهترین دوستش و کسی که عاشقش بوده بهش دروغ گفتن. درسته سهونم حق داشت...ولی مگه عاشق نبود؟ مگه عشق شوخی داره؟ مگه میشه این کلمه مقدس رو همینطوری به کار ببری در حالی که زیر بار هیچکدوم از معذوریتا و مسئولیتاش نری..؟ مگه میشه هیچکدوم از وظایفت به عنوان یه عاشق رو انجام ندی؟ عشق مگه الکی عه؟
اصلا مگه میشه آدم عاشق بشه و بعد به خاطر یه دروغ، عشق و علاقه اش یادش بره؟
راستش انقدر بکهیون تو فکر بود که حتی نفهمید رسیده سئول...
چمدون کوچیکش رو برداشت و از قطار بیرون رفت. هوا گرگ و میش بود و خورشید هوز قصد نداشت زمین سئول رو گرم کنه. خیلی تند رفت سمت تاکسی ها و دستشو برای اولین ماشین زرد رنگی که دید تکون داد. ماشین جلوی پاش نگه داشت. بکهیون چمدونش رو تو صندوق عقب گذاشت و بعد از لرز کوتاهی که باد کم جونی که میوزدی به تنش انداخت، روی صندلی عقب ماشین نشست و آدرس خونه اش رو داد. سرش رو ناخود آگاه به شیشه تکیه داد وبه خیابون خلوت دم صبح خیره شد.
یعنی الان حال لوهان و سهون چطور بود؟ حال نردبونش چی؟ یادشه آخرین بار نردبونش داشت گریه میکرد و بکهیون حس کرد که قلبش داره تو تپیدن هم کم کاری میکنه. میدونست الان لوهان دیگه سهون رو نداره و به بودن چان کنار خودش نیاز داره و از طرفی از لجبازی های هیونگشم خبر داشت. لوهان نمیخواست الان چانیول شکست خوردنش رو ببینه پس خودشو تو اتاقش حبس میکرد. حتی بکهیون هم مطمئن نبود که اگه بره خونه ی لوهان، اون پسر راهش بده داخل و باهاش حرف بزنه و از اینکه چان هنوز اونجا بود، خیالش راحت و از طرفی ناراحت بود. اگه سهون دوباره پیش لوهان برنمیگشت به این معنی بود که چانیول لوهان رو تصاحب میکرد و این وسط... بکهیونی که تازگی به نردبونش یه حس خاص پیدا کرده بود چی میشد؟
ماشین دقیقا روبروی خونه اش نگه داشت و بک بعد از حساب کردن کرایه، چمدونش رو برداشت و داخل خونه رفت. میز وسط آشپزخونه، هنوز کله پا بود و خاطره های ناراحت کننده ای رو به یاد بک می انداخت ولی خود بکهیونم میدونست که الان وقت خاطره بازی نیست. پس سریع رفت تو حموم و بعد از یه دوش سریع، سویچش رو برداشت و از خونه بیرون زد.
با آخرین سرعت سمت خونه لوهان روند و بعد از رسیدن، به چان پیام داد که پایین ساختمون ایستاده. چانیول شماره واحد رو براش پیامک کرد و بعد در ورودی رو برای ورود بکهیون باز گذاشت و دوباره روی کاناپه برگشت. بکهیون بعد از ایستادن آسانسور تو طبقه سوم، ازش خارج شد و با دیدن باز بودن یکی از در های واحد مسکونی، وارد اون خونه شد و در رو پشت سرش بست. از همونجا هم میتونست نردبونش رو روی مبل ببینه. به سمت چان رفت و روبروش ایستاد.
-من اومدم چان...
چانیول حتی دستش رو از روی چشم هاش بلند نکرد. بکهیون کنارش رو زمین نشست و انگشت های ظریفش رو تو موهای چانیول فرو کرد.
-پاشو نردبون. باید بری پیش سهون. اون الان بهت نیاز داره. منم پیش لوهان میمونم. باشه؟
چانیول بدون تکون خوردن گفت
-نمیتونم. میترسم برم و نخواد منو ببینه.
بکهیون نفس عمیقی کشید و گفت
-اگه تو این حسو داری، پس لوهان الان چه حس افتضاحی داره...
چانیول سرشو بلند کرد و روی مبل نشست. بکهیون لبخند بیجونی رو لبهاش کشید تا بهش امیدواری بده.
-پاشو چان. من و تو باید کمک کنیم تا لوهان و سهون دوباره با هم باشن...تو که نمیخوای تنها عشق لوهان رو ازش بگیری...میخوای؟
چانیول خیره به چشم های بکهیون، در حالی که هر لحظه به گریه نزدیکتر میشد زمزمه کرد
-پس...پس من چی میشم؟
بکهیون دستشو رو زانوی چان گذاشت و همونطور که روی زمین نشسته بود گفت
-تو...مگه تا الان چیکار میکردی؟ تو تو قلبت لوهان رو به سهون بخشیدی وخودتم میدونی. تو این موقعیت...تو نمیتونی لوهانو داشته باشی نردبون دل نازکم...
نفس عمیقش رو با آه بیرون داد و ادامه داد
-لوهان...دیگه برای تو تموم شده ست...البته تو هنوزم وقت داری. میتونی دوباره عاشق بشی. میتونی اصلا اینبار واقعا با یه زن قرار بزاری...یا به گفته مامانت زن بگیری...هوم؟
چانیول پوزخند زد
-توهم منو درک نمیکنی.
بکهیون لبخند بی منظوری رو لبهاش کشید
-خودتم میدونی که بهتر از من هیچکس تو این دنیا پیدا نمیشه که درکت کنه نردبون. و اینم میدونی که لوهان، محاله ممکنه بهت اجازه بده بهش نزدیک بشی. چون اون الان دیگه سهون رو صاحب قلب و بدنش میدونه.
چانیول نمیخواست ولی داشت قانع میشد چون حرفای بکهیون بدجور قانع کننده به نظر میرسیدن. بکهیون که دید داره موفق میشه چانیول رو متقاعدکنه، اضافه کرد
-عشق به این معنی نیست که همیشه کنار معشوقت باشی. گاهی عاشق واقعی باید معشوقه اشو رها کنه تا عشقش رو ثابت کنه. لوهان اون عشقی نیست که تو نگهش داری...اونیه که باید رهاش کنی تا بتونه زندگی کنه و خفه نشه.
و چانیول ناک اوت شد...
دلیل دیگه ای وجود نداشت که چانیول به خاطرش بخواد آویزون لوهان بشه. اون سهون رو شکونده بود، پس حالا باید هر دوشون رو نجات میداد...خودشم میدونست نمیتونه اجازه بده لوهان آسیب ببینه پس باید سهون رو راضی میکرد که برگرده سر خونه زندگیش و پیش عشقش...
/////////////
داشت کم کم بیهوش میشد که تلو تلو خوران سمت بار من رفت. کیف پولش رو در آورد و روی میز پرت کرد و گفت
-یه اتاق...میخوام.
دختر سر تکون داد و کیف پول رو برداشت و به میزانی که لازم بود، از توش اسکناس برداشت و بعد کیف رو همراه کارت کلید، به سهون داد. مرد مست، به سمت اتاقش رفت و بلافاصله بعد از باز کردن در اتاق، خودشو رو تخت انداخت. مغزش خالی خالی بود. سفید...
نمیدونست چرا اونشب اونجا مونده...اگه مثل قبل بود حتما چانیول میرفت دنبالش و میبردش خونه ولی امشب، همه چیز به طرز ناجوانمردانه ای از سهون گرفته شده بود. هم بهترین دوست و برادرش...هم عشق زندگیش...
حالش مثل آدمی بود که یه خونه ی خیلی قشنگ برای خودش میسازه و وقتی میخواد بره توش زندگی کنه، یهو یه زلزله کم جون میاد و خرابش میکنه چون از قبل نمیدونسته که داره اون خونه رو دقیقا رو گسل میسازه...
امشب حتی آرام بخش هرشبش هم تو بغلش نبود و سهون با هر بار یاد آوری اینکه تمام این مدت یه پسر رو بغل میکرده و میبوسیده، حالش بدتر میشد. فکر اینکه اون پسر خودشو یه دختر جا زده و تمام مدت درباره علاقه اش بهش دروغ گفته. اصلا چطور امکان داشت یه پسر...انقدر ظریف و دخترونه باشه؟
به فکر خودش خندید...29 سال مثل یه دختر زندگی کردن که شوخی نیست... آدم بعد از دو روز به یه تیکه کلام جدید عادت میکنه و ازش مدام استفاده میکنه. اخلاقای دخترونه ی لوهان که چیز جدیدی نبودن...باهاشون بزرگ شده بود پس طبیعی بود انقدر دقیق و بدون اشتباه دخترونه باشه...
لوهان...چه واژه ی جدیدی...تمام این مدت اون پسر دخترنما بهش دروغ میگفته. تمام این مدت گولش میزده. خب...اگه از همون اول میگفت که یه پسره چی؟ سهون برای کمک بهش هم که شده ازدواجشون رو قبول میکرد و حد و حدود خودشون رو رعایت میکردن و مثل دوتا پسر با همدیگه زندگی میکردن. اگه میدونست لوجینگ درواقع پسره، همه چی خیلی راحت تر میشد...
عاشق شدن؟ سهون نمیتونست قبول کنه عاشق لوجینگ شده...الان دیگه نمیتونست چون لوجینگی وجود نداشت. با اینکه قلب سهون هر لحظه پیش مغزش اعتراف میکرد که آغوش اون پسر، از یه آغوش مادرانه هم پر محبت تر بوده ولی بازم...مغزش عضو پیروز میدون بود...
لوجینگ هر کاری هم که میکرد، یه پسر بود...فقط یه پسر.
درسته که هربار خودشو راضی میکرد که لوهان هرچی هم که باشه، عشق زندگیشه. اولین عشق و احتمالا آخرین... اصلا کی دیگه میتونست اون تاثیر ناب رو روی قلب سهون بزاره؟ مطمئنا هیچکس... ولی بازم عقلش به قلبش اجازه نمیداد که خود نمایی کنه و برای لوهان بتپه.
حتی سهون به این فکر کرد که میتونه همینطور با لوهان ادامه بده چون مادر و پدرش بهش کاری نداشتن و خانواده لوهان هم که فکر میکردن دختره پس هیچکس اذیتشون نمیکرد ولی...با علاقه ساختگی لوهان نسبت به خودش چیکار میکرد؟ میتونست کاری کنه لوهان واقعا عاشقش بشه نه یه علاقه ی الکی که به خاطر جلو بردن نقشه هاش بهش ارزه میکرده؟
دستش رو بلند کرد و با تمام بی حسی بدنش، روی قلبش که داشت مثل ساعت کار میکرد گذاشت. هرکاری هم میکرد، این حقیقت که اون تیکه گوشت تپنده صاحب اصلی خودش رو پیدا کرده، کتمان نمیشد...
-باهام چیکار کردی لو...؟
آروم زمزمه کرد. انگار لوهان روبروشه و داره دوباره با اون چشمای عسلیش قلبشو به بازی میگیره.
نفهمید چطوری ولی در اتاق باز شد و دقیقه بعدی، قدِ بلند چانیول، سهونو از مستی در آورد. قیافه پشیمون چانیول چیزی بود که هر چندصد سال یه بار سهون افتخار دیدنش رو پیدا میکرد.
-چرا اینجایی؟
با صدای آروم پرسید و چانیول بعد از دراز کشیدن کنارش رو تخت دونفره جواب داد
-اومدم مراقب برادرم باشم.
سهون پوزخند زد و چان شنید ولی به روی خودش نیاورد.
-عاشقش بودم...به خاطر همین گفتم با تو ازدواج کنه. میخواستم در امان باشه چون تو گفتی عاشق بشو نیستی و منم میخواستم کمکت کنم که از زیر اجبارای اوما در بری. فکر نمیکردم عاشقش بشی و منو تو دردسر بندازی...هرچند...اینکه لوهان بتونه قلب یخ زده ی تورو به تپش بندازه چیز دور از انتظاری نیست.
سهون خندید و گفت
-پس شوخی نمیکردی وقتی میگفتی اگه ولش کنم، تو میدزدیش...
چانیول لبخند کمرنگی رو لبهاش کشید و به سقف خیره شد.
-نه.شوخی نبود. ولی الان که میبینم بجز تو به هیچکس دیگه ای محل نمیده، میفهمم که من هرچقدرم تلاش کنم، نمیتونم واسش اوه سهون باشم. اون تورو دوست داره...
سهون حرفی نزد و چان پرسید
-تاحالا شده....انقدر محو چشم هاش بشی که نفهمی داره درباره چی حرف میزنه؟
سهون بدون هیچ تغییری تو صداش گفت
-هر بار که نگاهم میکرد همین حسو داشتم...
چان لبخند زد...
-میبینی...توهم عاشقشی فقط برای اعتراف، یکم بزدلی. باید خداروشکر کنی که مادر پدرت عین خیالشون نیست داری چیکار میکنی و حتی شرط میبندم الانم نمیدونن تو ازدواج کردی. چرا به خودتون یه فرصت نمیدی؟
سهون با عصبانیت نیم خیز شد
-لعنتی اون یه پسره لعنت شده اس.
-خب باشه. رابطه دوتا همجنس انقدر برات غیر قابل درکه؟
سهون نالید
-من گی نیستم
-لوهانم نیست...اون فقط عاشق تو شده در حالی که اولین عشقش یه دختر بوده. باید خیلی به خودت ببالی که تونستی قلب یه آدم استریت رو بدزدی...اونم آدمی که 4 سال تمام توسط من دنبال میشد و هر روز و هر ساعت ابراز علاقه منو میشنید و میگفت نمیخواد با یه پسر زندگی کنه.
سهون حرفی نزد. تو دلش داشت به زمین و زمان میخندید. خودش میفهمید لوهان تمام مدت داشته نقش بازی میکرده. چرا چانیول اصرار داشت لوهان دوستش داره؟
نمیخواست به این راحتی اجازه بده همه چی به حالت اول برگرده. نمیتونست دوباره اجازه بده قلبش به بازی گرفته بشه. عصبانی بود. به طرز عجیبی عصبانی بود.
قلبش یه جورای عجیبی میتپید. یه لحظه انگار میخواست برگرده و لوهان رو تو بغلش بگیره و یه لحظه انگار میخواست تا جایی که میتونه از لوهان دور بشه.
دروغ...چه واژه کثیفی....
لوهان بهش دروغ گفته بود و باید تاوانشم میداد....
و سهون اصلا دلش نمیخواست به این راحتیا اون دروغگوی دلبر رو ببخشه.
////////////
The lie is hidden in the word "believe"
I didn’t see it and now I still am tricking myself into thinking it’s a lie that you lied me…
دروغ تو کلمه"اعتماد" پنهان شده. من ندیدمش و هنوز دارم خودمو گول میزنم تا باور کنم اینکه تو بهم دروغ گفتی، یه دروغه...
YOU ARE READING
Snowy Wish
FanfictionSnowy wish آرزوی برفی کاپل: هونهان، چانبک، چانلو ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfic سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com اینستاگرام: @hunhanfanfiction