قسمت سیزدهم
اگه میگفت قلبش با حرفای سهون گرفته دروغ نگفته بود. فکر نمیکرد سهون اینطوری حقیقتی که سعی تو فراموش کردنش داشت رو تو سرش بکوبه. وقتی با سهون برگشتن هتل، فقط دلش میخواست یه راه فرار داشته باشه و خودشو از سهون قایم کنه چون به شدت دلش میخواست تنها باشه. وقتی دید سهون قصد داره بخوابه، گفت
-من...میرم دوش بگیرم.
سهون بی توجه سر تکون داد و کت پاییزه اشو در آورد. لوهان لباس هاشو برداشت و داخل حموم رفت. در رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد. قلبش درد میکرد. تا چند ساعت پیش با خودش میگفت چقد خوبه که کسی که باهاش زندگی میکنی مثل سهون دوستت داشته باشه و الان دلش فقط برای چانیولی که بی حد و مرز دوستش داشت پر پر میزد. آب رو باز کرد و بدون عوض کردن لباس هاش زیر دوش رفت. وقتی کامل خیس شد تازه به خودش فرصت داد تا یکم آروم شه. روی زمین نشست و موبایلش رو از روی میز توالت برداشت. براش مهم نبود ساعت چنده. اون لحظه به یه نفر نیاز داشت...
////////////
همزمان با پسر بزرگتر روی مبل خودشو رها کرد وبه بکهیون خیره شد که با لبخند کمرنگی نفس نفس میزد و نگاهش میکرد.
-آروم شدی؟
بکهیون با لبخند پرسید و چانیول خندید.
-آره. حس بهتری دارم. ممنون.
بکهیون خندید و گفت
-خوبه. کارائوکه همیشه رو آدما جواب میده.
چانیول سر تکون داد و میکروفون رو برداشت تا آهنگ بعدی رو انتخاب کنه که زنگ موبایلش مانعش شد. موبایلش رو از تو جیبش بیرون کشید و با دیدن اینکه لوهان بهش زنگ زده تماس رو برقرار کرد.
-چان....
صدای ناراحت لوهان بین یه عالمه صدای آب...باعث میشد استرسی ناشناخته به جونش بیوفته.
-لوهان..حالت خوبه؟
چان نمیدونست گوش هاش اشتباه شنیدن یا پسر پشت خط واقعا هق هق کرد. دلش میخواست این قدرت رو داشت که از تو موبایلش بره اونور و لوهان رو بین بازوهاش بگیره تا بفهمه یه تکیه گاه محکم مثل چانیول داره و نیازی نیست گریه کنه. با ترس به حرف اومد.
-لوهان...عزیزم. حرف بزن جون من...جون چانیول حرف بزن. حالت خوبه؟
لوهان با نفس عمیق و لرزونی گفت
-من...میخوام برگردم. نمیخوام اینجا بمونم. چانیول. دلم واسه قبل تنگ شده. نمیخوام کنار سهون باشم...میترسم...
چانیول ترسیده درحالی که نگاهش بین چشم های نگران بکهیون میچرخید عربده زد.
-لوهـــــــان... به جون خودت که میدونی چقد واسم مهمی...اگه بفهمم سهون بهت دست زده زنده اش نمیـــــــزارمممم...
لوهان ترسیده جواب داد
-نزده...بهم دست نزده چان. من فقط...دلم نمیخواد دیگه اینجا باشم. سهون اذیتم میکنه. وقتی کنارشم...وقتی حرف میزنه حس میکنم....
نفس عمیقی کشید و با گریه ادامه داد
-چان من نمیتونم دیگه تحملش کنم...دارم له میشم...حس میکنم دارم خورد میشم و نمیتونم جلوشو بگیرم.
چانیول چنگی توموهاش انداخت و گفت
-چرا؟؟ چرا لوهانم؟ چی شده که انقدر بهم ریختی؟ بهم نمیگی؟ نمیخوای کمکت کنم؟
لوهان با گریه گفت
-من نمیدونم چمه فقط...میخوام برگردم. میخوام تا میتونم ازش دور باشم.
چانیول با عصبانیت پیک روبروش رو پر از الکل کرد و سر کشید. باید سرش رو خالی میکرد. لوهان زنگ زده بود و گریه میکرد. دلش میخواست دنیا رو بهم بریزه و دوباره جوری بچینه که لوهان حتی یه لحظه هم به خاطرش اخم نکنه چه برسه به گریه...
-زود تموم میشه. زود برمیگردین. باشه؟ آروم باش عزیز دلم. آروم باش.
انگار داشت با خودش حرف میزد و خودش رو دلداری میداد..."زود تموم میشه. اونا زود برمیگردن....باید آروم باشم...!"
-چرا گریه میکنی لوهانم؟ آخه تو که داری قلب منو از جاش در میاری با این گریه کردنت.
لوهان با صدای آروم گفت
-بهم...بهم گفت خوشحاله که همسرم نیست...گفت خوشحاله چان...من..من نمیدونم چیکار کنم. اگه سهون دیگه شوهرم نباشه چی؟ اگه دیگه بغلم نکنه چی؟اگه دیگه دوستم نداشته باشه چی؟
بکهیون با دیدن خشک شدن یه دفعه ایه چانیول وحشت زده از جاش بلند شد و کنار چانیول نشست. حس میکرد تو یه لحظه یه جریان برق فشار قوی از بدن چانیول رد شد و یه پسر تاکسیدرمی شده از خودش جا گذاشت.
-چانیول...؟حالت خوبه؟
با تلنگری که به پسر کنارش زد، نگاهش رو جلب کرد. چانیول لبخند عمیقی زد و شروع به خندیدن کرد و باعث شد بکهیون وحشت زده از جاش بلند شه...اگه یکی همون لحظه بهش میگفت چانیول دیوونه شده حرفش رو رد نمیکرد.
چانیول تو پس زمینه صدای گریه ی لوهان رو میشنید و با خندیدن سعی داشت یکم از حرف هاشو هضم کنه ولی نمیتونست. وقتی انقدر خندید که خسته شد، نفس عمیقی کشید وبا آرامش گفت
-لوهان. لوهان. لوهان....
لوهان سعی کرد نفس هاشو منظم کنه.
-تو...عاشق سهون شدی...انقدر درکش سخته؟
بکهیون با ناراحتی لبهاشو گزید و سعی کرد به اشک هایی که بدون پلک زدن گونه های چانیول رو میگرفتن و پایین میرفتن توجه نکنه. لوهان پشت خط خشک شده بود...و واقعا حتی تا ده دقیقه بعدش هم نفهمید که تماس قطع شده. چانیول از جاش بلند شد و میکروفون رو برداشت و آهنگ شادی انتخاب کرد. حرکاتش باعث میشد بکهیون هر لحظه به دیوونه شدنش بیشتر شک کنه. جلو رفت و بازوی چانیول رو گرفت. نگاه پسر قد بلند روی صورتش کشیده شد.
-چانیولا...میشه...یکم بشینی؟
چانیول بازوش رو آزاد کرد و بدون اینکه متوجه گریه کردنش باشه گفت
-میخوام آهنگ شاد بخونم.نمیدونم چرا یه حس عجیب غریبی دارم...
بکهیون با نگرانی تلوزیون رو خاموش کرد و چانیول رو به سمت مبل ها کشید. پسر بلندتر رو روی یکیشون نشوند و کنارش نشست. دست های بزرگش رو تو دستش گرفت و از سرماشون بیشتر نگران شد.
-چانی...منو ببین.
چانیول خیره به میز پر از مشروب روبروش گفت
-گریه میکرد...
بکهیون با نگرانی دست دوستش رو فشرد. چانیول خندید
-میدونی بک...لوهان گریه میکرد...چون سهون بهش گفته بود خوشحاله که شوهرش نیست...
بکهیون لبهاشو محکم تر گزید و دستش رو دور شونه ی چانیول حلقه کرد. سر چانیول روی سینه اش قرار گرفت و دست های بزرگش به تیشرت تو تن بک چنگ زدن. بکهیون انگشت های کشیده اش رو بین موهای چان فرو برد.
-میترسه که سهون دوستش نداشته باشه... این انصاف نیست...لوهان فقط سه هفته اس سهون رو میشناسه...من...4ساله دارم کنارش میسوزم و از اینکه لوهان دوستم نداره مطمئنم ولی اون...از این احتمال که سهون دوستش نداره میترسه و گریه میکنه...
بکهیون با یه دست شونه اش رو میفشرد و بی توجه به بزرگتر شدن لحظه ای شعاع خیسی روی تیشرتش و سینه اش موهای چانیول رو نوازش میکرد. اون پسر قد بلند برخلاف چیزی که نشون میداد خیلی شکننده بود. کم کم صدای گریه های چان بلند شد و باعث شد بکهیون بدون اینکه دلیلش رو بدونه پا به پاش اشک بریزه و سرش رو بین بازوهاش پنهان کنه...
///////////
با تعجب به دیوار روبروش خیره بود...اون چی گفته بود؟ عاشق؟ عشق؟ لوهان؟
خندید و با خودش گفت
-امکان نداره.
از جاش بلند شد و لباس های خیسش رو در آورد و شستشون. بدن و موهای خیسش رو با حوله خشک کرد وبعد از لباس پوشیدن بیرون رفت. سهون روی تخت خواب بود...
-دوستش دارم؟
با تعجب از خودش پرسید و خودش جواب داد
-آره...فکر کنم...دارم...
///////////////
نگاه نگرانش رو روی چانیولی که با مظلومیت تمام و رد اشک های روی صورتش خوابش برده بود چرخوند. پتو رو روی بدنش کشید و از اتاق بیرون رفت...وقتی لوهان بعد ازدیدار اول با سهون میگفت اون آدم براش فرق میکنه باید میفهمید تهش چی میشه...خودشو روی مبل انداخت و به سقف خیره شد. خونه ی چانیول با وجود شیک و مرتب بودنش، بیش از حد سرد بود.
دلش میخواست یه توانایی عجیب غریب داشته باشه تا بتونه قلب لوهان روعوض کنه جوری که فقط و فقط برای پسر بچه ی قد بلند قایم شده بین یه عالمه ملحفه و پتوی روی تخت بتپه. چانیول به طرز عجیبی شبیه پسر بچه های بی پناه گم شده، شده بود و بکهیون خالصانه دلش برای اون پسر بچه بی پناه میسوخت. موبایلش رو برداشت و شماره لوهان رو گرفت. دلش میخواست لوهان هیچوقت به اون تماس جواب نده چون نمیخواست جواب سوالش رو به این زودی بشنوه...
-بله؟
و با جواب دادن لوهان فهمید هیچوقت زمین به دلخواه اون نچرخیده.
-لوهان...خوبی؟
لوهان با ناراحتی جواب داد
-فکر میکنم خوب باشم. مطمئن نیستم.
بکهیون نفس عمیقی کشید و بی مقدمه پرسید
-توواقعا سهون رو دوست...
-دوستش دارم بک...
حرف بکهیون رو قطع کرد و باعث شد نفس تو سینه ی بکهیون حبس بشه.
-دوستش دارم ولی نمیدونم چرا...خیلی دوستش دارم بکهیون. و نمیدونم چطور انقدر یهویی این حس به وجود اومده.
بکهیون لبهاشو تو دهنش کشید. بی هوا فکرش میرفت سمت حرفایی که به چانیول زده بود...به شوخی گفته بود چانیول اگه میخواد دل لوهان رو ببره باید شبیه سهون باشه و ازش یاد بگیره و الان....واقعا سهون دل لوهان رو لرزونده بود...بدجور هم لرزونده بود. بکهیون نفس لرزونی کشید و گفت
-پس...چرا یادم نمیاد اونی که میگفت زندگی کردن با یه مرد و عاشق یه مرد شدن رقت انگیزه، کی بود...!
لوهان با شنیدن حرفش دهنش رو بست...بکهیون خیلی مستقیم حرف خودش رو به خودش برگردونده بود.
-من. من نمیدونم چرا اینجوری شده بک. من....فقط میدونم سهون رو دوست دارم.
بکهیون پلک هاشو روی هم فشرد و با یه دست موهاشو عقب فرستاد.
-پس...بالاخره توهم عاشق شدی لوهان...تبریک میگم.
لوهان ناراحتی بکهیون رو درک میکرد. فقط و فقط بکهیون بود که میدونست لوهان چقد از زندگی با یه مرد بیزاره و به نظرش همه ی مردای دنیا نفرت انگیزن...
-من باید برم نونا...خوش بگذره.
بکهیون حتی اجازه نداد لوهان ازش خداحافظی کنه و تماس رو قطع کرد. قلبش بیش از حد تند میزد و نمیذاشت تمرکز داشته باشه. صادقانه بعد از شنیدن حرفای لوهان، براش خوشحال شده بود ولی الان حس میکرد بیشتر از خوشحال بودن، غمگینه...پس چانیول چی میشد؟؟
///////////////
با تعجب موبایلش رو از کنار گوشش پایین آورد و تماس رو قطع شده دید. بکهیون چش شده بود؟
داشت حس میکرد کم کم داره سردش میشه که دست های بلندی دور بدنش حلقه شدن و کمر و کتفش به بدن گرمی چسبید. بوی عطر آشنای اون شخص، کاملا باعث شد بفهمه پسر پشت سرش همون اوه سهونی عه که هنوز دو ساعت هم نبود فهمیده بود دوستش داره.
-متاسفم لوجینگی...
صدای ناراحت سهون تو گوشش پیچید و باعث شد یخ بزنه. دست های سهون محکم تر دور بدنش چفت شدن و صدای گرمش دوباره به گوش رسید.
-متاسفم که انقدر احمقم که نتونستم زودتر بهت بگم دوست دارم...
نفس لوهان گرفت و چشم های درشت شده اش به روبرو خیره موندن. حصار دست های سهون از دور بدن برداشته شدن و لوهان بدون اینکه بفهمه به سمت پسر کوچیکتر چرخونده شد. سهونی که روبروش داشت لبخند میزد...!
دست گرمش بالا اومد و موهای تو صورت لوهان رو عقب برد و پشت گوشش انداخت.
-میدونم فالگوش وایستادن خیلی کار درستی نیست ولی...همونطور که گفتم من آدم حسودی ام...میخواستم بدونم اونی که دوستش داری کیه و حتی یه درصد هم فکر نمیکردم اسم منو بیاری...
لوهان سرشو پایین انداخت چون اصلا دلش نمیخواست پسر روبروش نگرانی رو از تو چشم های شیشه ایش بخونه.
دست سهون زیر چونه اش نشست و سرشو بلند کرد. نگاه لوهان تو چشم های وحشی و مخور سهون افتاد...و دروغ نبود اگه میگفت توشون غرق شد...
انگشت گستاخ سهون روی لب لوهان کشیده شد و ثانیه ی بعدی، لوهان سهونی رو میدید که داره کم کم بهش نزدیک میشه.
و یه معجزه اتفاق افتاد....
لبهای نرمش بین لبهای کوچیک سهون بوسیده شدن و قلبش پر شد از یه حس ناشناخته ی شیرین...یه چیزی شبیه همه ی اولین هایی که با سهون امتحانشون کرده بود...
چشم هاش رو نمیبست چون حس میکرد این فقط یه بازی مسخره از طرف ذهنشه و چند دقیقه دیگه با صدای سهون از خواب بلند میشه ولی...این یه توهم و رویا نبود...حس دست های سهون زیر چونه و دور کمرش واقعی بود... حس انگشت های گرمش که روی کمرش کشیده میشدن و لبهای نرمش روی لبهای یخ زده ی لوهان. انقدر هیجان زده بود که دست هاش بین بدن خودش و سهون بلاتکلیف مونده بودن و نمیدونستن باید کجا تکیه داده بشن.
اتصال گرم بین لبهاشون قطع شد و لوهان رو از خلسه بیرون کشید. سهون به آرومی سرش رو عقب کشید و گفت
-میدونم یه مرد باید رو قولش وایسته ولی...قبول کن اولین نفری که این قولو شکست من نبودم لوجینگ...تو با دلبری های ناخواسته ات قولمونو شکوندی...و منو قلبمو گیر انداختی...
لوهان بار دیگه نفسش رو حبس کرد. با چشم های متعجب سهون رو خیره نگاه میکرد و نمیدونست دقیقا باید چی بگه... سهون لبخند دلربایی زد و گفت
-ولی من حواسم هست نترسونمت و فراریت ندم...پس انقدر نگران نباش...
لبخند کجی روی لبهاش کشید و با فشار آرومی که به کمر لوهان وارد کرد، پسر بزرگتر رو تو بغلش کشید و لبهاشو مهر لبهای شیرینش کرد. دست های لوهان حالا روی بازوهاش نشستن و یکی از دست های سهون جاشو از چونه به پشت گردن لوهان تغییر داد. سهون سرش رو کج کرد و لبهای لوهان رو تو دهنش کشید. نمیتونست منکر حس شیرین پرواز پروانه های تو شکمش بشه و هر بار بعد از هر مک آرومی که روی لبهای شخص بین بازوهاش میزاشت، خودشو لعنت میکرد که چرا زودتر این حس رو تجربه نکرده و اون آهوی رام رو مزه نکرده...
زبون شیطونش از بین لبهای صورتیش بیرون اومد و روی لبهای لوهان کشیده شد. لب پایینش رو با لبهاش گرفت و با زبونش لمسش کرد. اگه ازش میپرسیدن لمس لبهای فرشته ی تو بغلت چه حسی داره، چی میتونست جواب بده؟ اصلا مگه میشد با چیزی مقایسه اشون کرد. درسته لوجینگ اولیش بود ولی بازم سهون میتونست تک بودن دختر روبروش رو حس کنه...
مطمئنا هیچ کس دیگه ای مثل لوجینگ نبود...
وقتی لبهاشو از لمس بیشتر لبهای لوجینگ محروم کرد، متوجه صورتی شدن گونه های لوجینگ شد و بوسه ی معصومانه ای روی اونا نشوند. دست های لوجینگ روی بازوهاش کم کم گرم میشدن و نشون میدادن دختر روبروش حتی بیشتر از قبل خجالت زده شده.
-متاسفم که بی اجازه ات بوسیدمت ولی....تو بیش از حد خواستنی هستی...
لوهان نتونست به نگاه کردن تو چشم های سهون ادامه بده. دست هاشو از رو بازو های سهون برداشت و صورتش رو باهاشون پوشوند. سهون لبخندی به پاکی دختر روبروش زد و با گرفتن بازوش، اونو تو بغلش کشید.
-متاسفم که امروز با حرفام ناراحتت کردم. قول میدم دیگه اتفاق نیوفته.
لوهان خیلی دلش میخواست بهش بگه قولی نده که نتونی بهش عمل کنی ولی نگفت. میترسید...
اون تازه حس کرده بود علاقه و دوست داشتن و دوست داشته شدن چطوریه. نمیخواست همین اول کار سهون رو از دست بده.
سهون...مطمئنا با فهمیدن اینکه همسرش در واقع یه پسره، ازش ناامید میشد... و لوهان واقعا دلش نمیخواست الان به این چیزا فکر کنه...
-دوست دارم...
سهون با شنیدن اعتراف لوجینگ لبخند زد و محکمتر بغلش کرد...
حس خوبی داشت... با تشکر از چانیول....اینکه همه چیز رو داده بود دست دلش...حس خوبی داشت....
Love is like war.
Easy to start…
Difficult to end…
Impossible to forget…
عشق مثل جنگه...
شروعش آسون...
تموم کردنش سخت...
فراموش کردنش غیر ممکن...
قسمت چهاردهم
"پنج ماه بعد"
-آخ...
سومین با شنیدن صدای لوهان به سمت آشپزخونه دوید.
-اونی...حالت خوبه؟
لوهان با دیدن سومین لبخند زد
-آره. فقط دستمو یکم سوزوندم. چیزی نیست.
سومین با ناراحتی نفس عمیقی کشید.
-اونی...من اینجا خدمتکارم. اگه قرار باشه هر شب تو شام درست کنی پس من اینجا چیکار کنم؟ میخوای تورنیم منو بندازه بیرون؟
لوهان لبخند زد و گفت
-خودت گفتی به سهون نشون بدم چقدر دوستش دارم. منم اینجوری بهش نشون میدم دیگه.
سومین به سمتش رفت و گفت
-لوهان اوپا...نمیخوای تمومش کنی؟
لوهان به سمتش برگشت و گفت
-گاهی اوقات از اینکه بهت گفتم درواقع کی هستم پشیمون میشم. دلم نمیخواد با اون اسم صدام بزنی. من فقط لوجینگم...لوجینگ...گات ایت؟
دوباره به سمت گاز برگشت و مشغول هم زدن سوپش شد
-فکر میکردم دلت میخواد از این کشور بری و با اسم خودت زندگی کنی ولی مثل اینکه کاملا اشتباه میکردم. انگار خوشت میاد مثل یه زن باهات برخورد بشه.
سومین قدم های کوتاه برداشت تا از آشپزخونه بره بیرون که صدای لوهان نذاشت.
-مگه یه زن چشه؟ 29 سال به عنوان یه زن زندگی کردم در حالی که نمیخواستم. ولی الان میخوام لوجینگ باشم. میخوام چون سهون رو میخوام...
سومین چشم چرخوند
-هیچوقت باور نمیکردم وقتی میگفتن عاشقا دیوونه ان. ولی الان دارم به چشم میبینم.
لوهان ریز خندید و موهاشو که به خاطر سهون دوباره فندقی کرده بود، عقب داد. حالا موهاش تا باسنش میرسیدن و سهون دوست نداشت حتی یه سانت کوتاه بشن.
صدای وارد کردن رمز تو گوشش پیچید و یه لرز کوتاه به بدنش انداخت. یکم از خورشتش رو چشید و مطمئن شد که نمکش به اندازه باشه. لبهاشو با زبونش پاک کرد و از آشپزخونه بیرون رفت.
-سلام. خسته نباشی.
با لبخند به سهون گفت و یه بوسه روی گونه اش بهش جایزه داد.
-ممنون. توهم.
سهون به سمت اتاقش رفت تا لباس عوض کنه. لوهان به آشپزخونه برگشت و با کمک سومین میز رو چید.
-بکهیون امروز میگفت خیلی اذیتش میکنی. موضوع چیه؟خانم دکترمون دیگه نمیخواد مثل قبل به کارش اهمیت بده؟
سهون بعد از نشستن پشت میز گفت و نگاهش رو بین غذاها چرخوند. میدونست همه اشون رو همسر خوش سلیقه اش درست کرده و همین باعث میشد لبخند روی لبهای بیاد.
-کدوم احمقی تو مخ من چپونده بود که زندگی عاشقانه بده؟
سهون با خنده پرسید و گونه های لوهانی که چند لحظه هم نبود پشت میز نشسته بود رو صورتی کرد.
سومین نگاهش رو بینشون چرخوند و بعد از تعظیم کوتاهی، از آشپزخونه خارج شد. سهون کاسه برنجی که لوهان روبروش گذاشته بود رو برداشت و با یکم از خورشت روبروش مشغول خوردن شد.
-اوممم.. خیلی خوشمزه اش...
سهون گفت و باعث شد لوهان با لبخند و چشم هایی که ازشون یه سری قلب و ستاره میزد بیرون بهش خیره بشه. سهون وقتی محتویات دهنش رو قوت داد پرسید
-ساعت چند اومدی خونه؟
لوهان موهاشو از روی شونه اش عقب داد و گفت
-حدودا5. چرا میپرسی؟
سهون لبخند زد و با شیطنت پرسید
-به خاطر من زود اومدی..؟
لوهان لبهاشو تو دهنش کشید و بعد از چند ثانیه گفت
-خب...میشه اینطور گفت.
سهون دستشو جلو برد و گونه اشو نوازش کرد.
-ممنون.
لوهان لبخند گرمی زد و مشغول خوردن شد.
غذایی که با دستای لوهان برای سهون پخته میشد، همیشه برای پسر کوچیکتر یه طعم خاص داشت. یه گرمای خاص و یه توجه خاص...
و سهون بی بروبرگرد عاشق مجموعه این چیزای خاص بود.
اونا بعد از ماه عسلشون کلی مهمونی دوتایی رفتن. خونه ی خاله ی سهون و بعد خونه برادرای لوجینگ و سهون فهمید معمار معروف خانواده لو، درواقع خیلی هم ازش خوشش نمیومده و راضی به ازدواج خواهرش نبوده. ولی بعد از یکی دوماه لوشینگ هم با سهون احساس صمیمیت میکرد و حتی قرار بود سهون برای ساخت شعبه پکن، از برادر همسرش کمک بگیره.
چند وقتی بود که لوجینگ دیگه مثل قبل به مطب اهمیت نمیداد و اکثرا وقتی نبود، یکی از کارآموزاش مطب رو میگردوند. درسته که سهون اصلا از این موضوع ناراحت نبود و گاهی حتی احساس خوشحالی میکرد ولی، بازهم حس میکرد نکنه داره باعث میشه همسرش از اهداف خودش دور بشه.
-بکهیون ازت دلخوره. انقدر اون منشی بیچاره رو حرص نده. درسته که من عاشق غذاهایی ام که تو درستشون میکنی ولی بهتره به خودت سخت نگیری. انقدرم اون مریضای بیچاره رو اذیت نکن.
لوجینگ لبهاشو آویزون کرد.
-خب...خودم خسته میشم. احتمالا از این به بعد به بک میگم ساعت کاریمون 8صبح تا 5عصر عه که بعدش برای هیچ مریضی نوبت نذاره.
سهون نفس عمیقی کشید و صورت لوجینگ رو برانداز کرد.
-اون لوجینگی که میگفت من زن خونه نیستم کجاست؟
لوجینگ صاف نشست و بعد از براندازه کردن ساعتی که 8 رو نشون میداد گفت
-اوه راست میگی...اون اوه سهونی که میگفت قبل 10 خونه نیستم کجاست؟
سهون سر تکون داد.
-خیلی خب...مثل اینکه هردومون عوض شدیم.
لوجینگ چاپستیک هاشو توی برنج فرو برد و گفت
-من که بدم نمیاد. زندگی متاهلی اونقدرام بد نیست.
سهون سر تکون داد و تائید کرد. البته نمیخواست اعتراف کنه که زندگی الانش در مقابل جهنمی که قبلا بود، بهشت برین عه!
بعد از شام، سومین میز رو جمع کرد و ظرف هارو شست و سهون روبروی تلوزیون نشست و لپتاپش رو روی پاهاش گذاشت.
-امروز چطور بود؟ همه چیز اونجور که میخواستی پیش رفت؟
لوجینگ همونطور که کنارش ایستاده بود پرسید و سهون سر تکون داد.
-آره. تقریبا. البته یکی از قسمت های آکواریوم خیلی یهویی نشت کرد و یه سری از دلقک ماهی هامون به خاطر کم آبی مردن. ولی بجز اون اتفاق خاصی نیوفتاد.
لوجینگ سر تکون داد و به صفحه لپتاپ خیره شد. سهون داشت گذارش کار های امروز رو چک میکرد تا برای پدرش بفرسته.
-کِی کارت تموم میشه؟
سهون چشم هاشو ریز کرد که تمرکزش رو به رخ لوهان بکشه.
-حدودا نیم ساعت دیگه.
لوجینگ سر تکون داد و ترجیح داد تا کار سهون تموم میشه به تلوزیون نگاه کردنش برسه. به سمت یکی از کاناپه های یاسی رفت و روش نشست. شبکه هارو گشت تا یه برنامه فوتبالی پیدا کرد و مشغول دیدن شد.
بیست دقیقه هم نگذشته بود که سهون با عصبانیت موبایلش رو خاموش کرد و صفحه ی لپتاپ رو بست و اونو روی میز گذاشت و مشغول فشردن شقیقه هاش شد. لوجینگ خیلی وقت بود که میدونست سهون با پدرش مشکل داره و به لطف چانیولی که جدیدا دوباره مثل قبل به لوجینگ توجه نشون میداد، فهمیده بود پدرش همه اش درحال اذیت کردن و به سخره گرفتن سهون عه.
لوجینگ از جاش بلند شد و به سمت سهون رفت. برق ناخنش رو به دست سهون داد و گفت
-اینو برام بزن.
سهون سرش رو بلند کرد و با تعجب به اون قوطی بیرنگ که یه فرچه توش بود نگاه کرد.
-چیکار کنم؟
لوجینگ دستش رو جلو برد.
-اونی که تو دستت عه یه جور لاکه. بزن رو ناخنام.
سهون با قیافه شبیه علامت سوال بهش خیره موند...مدیر مجموعه کوئکس برای دختر روبروش لاک بزنه؟؟؟؟
-من؟
با تعجب پرسید و لوجینگ سر تکون داد. سهون تند پلک زد.
-خب...چرا به سومین نمیگی برات بزنه؟
لوجینگ با چشم هایی که برق میزدن گفت
-چون میخوام همسرم واسم بزنه.
سهون به چشم های خوشحال لوجینگ خیره شد و گفت
-من بلد نیستم...تاحالا از این کارا نکردم.
لوجینگ بیشتر بهش نزدیک شد و دستش رو روبروی صورتش گرفت.
-عیبی نداره. یاد میگیری.
سهون نفسش رو با فوت بیرون داد و دست لوجینگ رو گرفت و روی پای خودش گذاشت. لاک رو باز کرد و سمت فرچه مانندش رو بیرون آورد. با راهنمایی لوجینگ یکم فرچه رو به دیواره لاک مالید تا بیش از حد روی ناخنش لاک نماله. تمرکز کرد و آروم فرچه رو روی ناخن شست لوجینگ کشید و لبخند به لب هاش هدیه کرد. انقدر تمرکز کرده بود که لوهان مطمئن بود تونسته ذهنش رو از پدرش پرت کنه...
سهون با دقت هر 5 انگشتش رو با برق ناخن پوشوند و انگار که کار سختی کرده باشه، چنگی تو موهاش انداخت و به دست دیگه ی لوجینگ خیره شد. لوجینگ مشغول فوت کرد دستش شد و دست مخالف رو روی پای سهون گذاشت. سهون دوباره فرچه رو درآورد و با دقت روی ناخن لوجینگ کشید. برق ناخن زدنش از حالت عادی بیشتر طول کشید ولی برای لوهان حس قشنگی داشت. اینکه تونسته بود ذهن سهون رو از پدرش و توهین هاش خالی کنه خیلی حس قشنگی بود.
وقتی تمام ناخن هاش با برق ناخن پوشونده شدن، تشکر کرد و دست هاشو جلوی صورتش گرفت و مشغول فوت کردنشون شد و توجه سهون رو جلب کرد. لبهای غنچه شده و سرخش و لپ های باد کرده اش ازش یه تصویر کیوت ساخته بود و سهون خیلی سختش بود که خودشو کنترل کنه...
-نکن.
سهون گفت و برق ناخن رو بست.
-چی؟چیکار نکنم؟
سهون بدون نگاه کردن بهش گفت
-فوتشون نکن. خودش خشک میشه.
لوجینگ با تعجب گفت
-خب. من فوت میکنم که زودتر خشک بشه.
دوباره لبهاشو جمع کرد و هوای تو ریه هاشو با فشار روی انگشت هاش خالی کرد. دوباره نفس عمیقی کشید و آماده فوت کردن شد که بدنش هل داده شد و روی کاناپه دراز شد. سهون روش خیمه زد و لبهای غنچه شده اش رو به دندون گرفت و محکم مکید و باعث شد لوجینگ با درد یه دفعه ای که تو لبهاش پیچید، چشم هاشو ببنده. سهون دست های لوجینگ رو بالا سرش نگه داشت تا دوباره مجبور به لاک زدنشون نشه. لبهاشو با حرص رو لبهای لوجینگ حرکت میداد و میبوسیدش.
لوجینگ هیچوقت نمیتونست با برنامه قبلی دلبری کنه...کل وجود اون دختر پر بود از دلبری های ناخواسته و نادانسته و همین بود که از بقیه متمایزش میکرد. نیاز نبود کیوت بازی دربیاره چون آویزون شدن لبهاش به قدر کافی کیوت بود. نیاز نبود نشون بده خیلی هاته چون دقیقا وقتایی که از حموم میومد بیرون بیش از حد هات بود. نیاز نبود حتی از لوازم آرایشش استفاده کنه. اون دختر بدون هیچ سرخاب سفیدآبی زیبا بود.
وقتی حس کرد لبهای دختر زیرش کاملا متورم شدن، ازشون دل کند. پلک های لوجینگ محکم بهمدیگه فشرده میشدن و نمیخواستن به هیچ وجه باز بشن چون به اندازه کافی خجالت کشیده بود.حالا دلیل حرف سهون رو میفهمید.
-فکر کنم خشک شدن.
سهون از روش بلند شد و گفت
لوهان با خجالت سر جاش نشست و بعد از براشتن قوطی لاک گفت
-من...میرم بخوابم. شب بخیر.
سهون سر تکون داد و خودشو مشغول تلوزیون نشون داد. به محض شنیدن بسته شدن در، چنگی به قلبش انداخت و نفس عمیقی کشید. اون لعنتی خیلی خواستنی بود و این باعث میشد سهون گاهی یادش بره که بهش قول داده بینشون هیچ رابطه ی جنسی ای نباشه.
چند تا نفس عمیق کشید و خودشو آروم کرد. دلش نمیخواست تنها کسی که واقعا دوستش داشت رو بترسونه و فراریش بده. از جاش بلند شد و بعد از خاموش کردن تلوزیون بدون توجه به سومین که تو حال ایستاده بود، وارد اتاقشون شد. اتاق لوجینگ فعلا بلا استفاده بود چون سهون بعد از دوماه و با کلی قول که به همسرش داده بود، تونسته بود بهش اطمینان بده که اگه تو یه اتاق بمونن هیچ اتفاق بدی واسشون نمیوفته.
لوجینگ مشغول بافتن موهاش بود که سهون وارد شد. بعد از 5 ماه هنوزم به بوسه های یهویی سهون عادت نکرده بود و همیشه بعدش تا چند ساعت قرمز میموند و باعث میشد کلی شیرینی و شکلات تو شکم سهون ذوب بشن.
وارد مستر تو اتاقش شد و مسواکشو برداشت. هنوز خمیر دندون تو دستش بود که لوجینگ داخل شد و کنارش ایستاد و باعث شد با تعجب بهش خیره بشه. لوجینگ خمیردندون رو ازش گرفت و روی مسواک خودش زد و مشغول مسواک زدن شد در حالی که سهون همچنان با تعجب بهش خیره مونده بود. بعد از دو دقیقه مسواک زدن دهنش رو شست و بدون نگاه کردن به سهون بیرون رفت و پسر کوچیکتر رو تو بهت گذاشت...
سهون بعد از بسته شدن در پشت سر لوجینگ، به خودش اومد و مشغول تمیز کردن دندوناش شد. لوجینگ اونروز به طرز عجیبی راحت تر از روزای قبل باهاش رفتار میکرد. بعد از شستن صورتش و دندوناش، صورتش رو با حوله خشک کرد و بیرون رفت. لوجینگ تو تخت دراز کشیده بود و با موبایلش ور میرفت. حوله رو روی صندلی گذاشت تا خشک بشه و بعد از خاموش کردن چراغ، به سمت تخت رفت و کنار لوجینگ دراز کشید. لوجینگ بلافاصله موبایلش رو خاموش کرد و به سمت سهون برگشت و خودشو بهش چسبوند. سهون طبق عادت این چند ماه دست هاشو باز کرد تا نوناش بتونه راحت بین بازوهاش به خواب بره...
//////////
مشتی به میز زد و از جاش بلند شد. به سمت پنجره اتاقش رفت و چنگی تو موهاش انداخت. اعصابش حسابی به خاطر مادرش که انگار بعد از ازدواج سهون، به فکر ازدواج پسر خودش افتاده بود خورد بود و فشار های کمپانی انگلیسی همکارشون تو زمینه ی وسایل الکترونیک، همه چیز رو بد تر میکرد. با شنیدن صدای موبایلش با عصبانیت سمتش رفت تا خاموشش کنه که دید برخلاف سه دفعه قبلی، به جای مادرش این بکهیونه که داره باهاش تماس میگیره. نفس عمیقی کشید و پشت میز نشست.
-هی نردبون. چطوری؟
بکهیون فول انرژی پرسید و چانیول سعی کرد عصبانیتش از مادرش رو سر بک خالی نکنه.
-خوبم بک. تو چطوری؟
بکهیون که مطمئنا فهمیده بود چانیول یه چیزیش هست گفت
-ولی به نظر خوب نمیای...
چانیول هوفی کرد و گفت
-اگه میخوای چرت و پرت بگی حوصله اتو ندارم. کاری داری بگو، اگه نه قطع کن.
-اوووو...خب بابا. حالا انگار چه تحفه ای هست....قرض از مزاحمت اینکه...از اونجایی که حسابی از تنهایی خسته شدم، تشریف گرامت رو میاری شام خونه ی من. بعدم منو میبری کلاب چون اصلا حوصله خونه موندن ندارم.
چانیول دستی به پیشونیش کشید و گفت
-ببین بکهیون. من الان اصلا حال و حوصله این مسخره بازیا رو ندارم. من مثل تو ساعت کاری کوتاه و مشخص ندارم که بعدش هر غلطی خواستم بکنم....خودت برو. شنیدی؟
بکهیون که دید یار همیشه پایه اش دست رد به سینه اش زده حسابی حالش گرفته شد. نگاهش رو تو خونه ی تازه تمیز شده اش چرخوند و بعد از فرو بردن آب دهنش گفت
-خیلی خب ببخشید مزاحمت شدم. به کارت برس. شب بخیر.
تماس قطع شد و چانیول با ناراحتی موبایلش رو روی میز انداخت و تا جایی که میتونست صندلیش رو به عقب خم کرد.
///////
نگاهش رو تو خونه چرخوند و روی کیسه زباله ی بزرگی که کنار در بود متوقف شد. بعد از اینکه لوهان رو رسونده بود خونه، زود برگشته بود خونه ی خودش و همه ی خونه رو تمیز کرده بود و حتی جارو کشیده بود چون میخواست چانیول رو شام دعوت کنه. برخلاف چیزی که روزای اول به چانیول گفته بود، هیچ دوستی بغیر از اون و لوهان نداشت. اصلا کی بجز این دوتا احمقِ دلرحم با یه منشی روستایی دوست میشد؟
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. نمیشد که همه اش به امید چانیول بمونه. وارد اتاقش شد و لباس هاشو با یه کت جین و شلوار سفید عوض کرد و بعد از برداشتن کیف پول و کلید خونه، بیرون زد.
هوای سئول برای اواسط تابستون بودن یکم زیادی سرد بود. یا شایدم این سرمایی که تن بکهیون رو میلرزوند از تنهاییش بود. نگاهش رو بین اکیپ پسرای دبیرستانی که صدای خنده اشون سقف آسمون رو سوراخ کرده بود و زوج جوونی که سفت و سخت دست همدیگه رو گرفته بودن و بی توجه به بقیه راه میرفتن، چرخوند. سرشو بلند کرد و به آسمون نگاه کرد. ستاره ها تو هوای آلوده ی شهر کمتر دیده میشدن. دروغ بود اگه میگفت دلش برای مادر خونده، پدرش و خواهر ناتنی و دوست داشتنیش تنگ نشده. لوهان بهش گفته بود این هفته میتونه از مرخصی تابستونیش استفاده کنه و برای یه هفته برگرده بوچئون و بکهیون با شوق و ذوق از دوروز قبل چمدونش رو حاضر کرده بود. قدم هاشو به سمت سوپر مارکت سر خیابون برداشت و واردش شد. لبخندی به تعظیم پسر دبیرستانی فروشنده زد و به سمت ردیف رامیون های لیوانی رفت.
-جاجانگ یا کانجانگ؟؟شایدم نودل گوشت...!
با خودش زمزمه کرد و در آخر تصمیم گرفت نودل گوشت برداره چون حوصله طعم مصنوعی سس لوبیای صنعتی رو نداشت. پول نودل و بسته کیمچی یه نفره به همراه یه بطری سوجو رو پرداخت کرد و درپوش نودل رو برداشت و از دستگاه آب جوش تو مغازه، به میزانی که میخواست، توش آب ریخت. حالا فقط باید یه ربع صبر میکرد. پشت میز های پلاستیکی دم در نشست و بسته نودل و کیمچی رو روبروش گذاشت. دست هاشو تو جیب های کت جینش فرو برد و به ظرف خیره شد. امشب هم مثل بقیه شب های هفته تنها بود. چانیول بعد از عاشق شدن لوهان، خیلی کمتر باهاش تماس میگرفت در حالی که همچنان با لوهان مثل قبل خوب بود و بهش اهمیت میداد. همین تبعیض باعث میشد بکهیون دوباره به خودش و دل زودباورش لعنت بفرسته. چه خوش خیال بود که فکر میکرد یه دوست باحال مثل چانیول پیدا کرده و دیگه مثل قبل تنها نمیمونه.
نفس عمیقی کشید و خودش رو بغل کرد و سرش رو روی میز گذاشت. نمیدونست چرا ولی...حس میکرد یکم زیادی تنها شده....حتی بیشتر از زمانی که با چانیول دوست نشده بود.
//////////////
خیلی با خودش کلنجار رفت تا به خاطر رد کردن درخواست بکهیون با اون لحن خودشو سرزنش نکنه ولی نتونست. دلش برای بکهیون سوخته بود. خوب میدونست بک هیچ کس دیگه رو تو سئول نداره. از جاش بلند شد و کتش رو برداشت و به سمت خونه ی بکهیون راه افتاد. تو راه همه اش فکر میکرد چطوری از اون سنجاب کوچولو عذرخواهی کنه که چشمش به یه رستوران معقول افتاد. غذا همیشه چیزی بود که اون کوچولوی همیشه گرسنه رو راضی میکرد. ماشین رو پارک کرد و وارد رستوران شد و دو مدل مختلف از مرغ سوخاری سفارش داد و بعد از خریدن چند بطری کولا، از رستوران بیرون رفت. غذاهارو روی صندلی شاگرد گذاشت و به سمت خونه ی بکهیون راه افتاد.
وقتی رسید، ماشینش رو دقیقا کنار در ورودی پارک کرد و بعد از دیدن ساعتی که نه ونیم رو نشون میداد، ناراحت از دیر کردنش، از ماشین بیرون رفت. پاکت غذارو برداشت و به سمت خونه ی بکهیون رفت. زنگ در رو فشرد و با لبخندی که خالصانه برای طلب بخشش روی لبهاش اومده بود، به آیفون زل زد...وقتی بعد از بار سوم زنگ رو زد و در باز نشد، موبایلش رو بیرون آورد و به گوشی بکهیون زنگ زد. ولی اون جقله حتی تماسش رو هم جواب نمیداد. هوفی کرد و دست هاشو تو جیبش فرو برد و تو ماشین نشست. باید منتظر میموند تا ببینه اون منشی کوچولو کی برمیگرده.
/////////
با سرمایی که تو بدنش پیچید، سرشو بلند کرد. خوابش برده بود و با یه نگاه به اطرافش میتونست بفهمه که مغازه بسته شده و اون مثل بی خانمان ها روبروی مغازه روی میز خوابش برده. نگاهی به نودل سرد شده و ماسیده انداخت و بطری سوجو رو باز کرد. با شکم خالی نمیتونست الکل بخوره ولی خورد. میخواست یکم سبک بشه وگرنه شب خوابش نمیبرد. یه بطری چیزی نبود که بکهیون باهاش مست بشه پس همونطور که به بسته ی کیمچی باز نشده و نودل سرد شده نگاه میکرد، کل بطری رو بالا داد. شکمش به خاطر بی ملاحظه بودنش با درد کوچیکی ازش شکایت کرد ولی بک بهش توجه نکرد. از جاش بلند شد و بسته ی نودل و کیمچی رو تو سطل آشغال انداخت و به سمت خونه به راه افتاد. اینبار مسیر خلوت تر بود و دیگه خبری از اکیپ پسرای دبیرستانی و زوج خوشبخت نبود. بکهیون بی توجه به اطرافش جلو میرفت. بعد از رد کردن یه خیابون، تو کوچه ی منتهی به خونه ی خودش پیچید و تلو تلو خوران جلو رفت. روبروی خونه رسید و هنوز پاشو رو اولین پله ی منتهی به در ورودی نذاشته بود که حس کرد یکی صداش میکنه. با بی حوصلگی و چشم های خسته اش به سمتش برگشت و بهش خیره شد.
چانیول بود....
-هی بک...کجا بودی؟ 40 دقیقه اس منتظرت....
چانیول با دیدن صورت خسته ی بکهیون از ادامه دادن حرفش سر باز زد. جلو رفت و سعی کرد بازوشو بگیره
-حالت خوبه بک؟
بکهیون تکون خورد و خودشو از دست چان آزاد کرد.
-خوبم.
کلیدش رو در آورد و در رو باز کرد و داخل شد. چانیول پشت سرش وارد خونه شد و در روبست. نگاهش رو تو خونه ی مرتب چرخوند و با تعجب به کیسه زباله های پر از آشغال کاغذی و پلاستیکی خیره شد. بکهیون کل خونه رو تمیز کرده بود چون دفعه قبل چانیول بهش گفته بود دیگه تو آشغال دونیش پا نمیزاره...
با نگاه متاسفش بکهیون رو دنبال کرد که به سمت اتاقش میرفت.
-بکهیوناا...
بکهیون قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه متوقف شد. به سمتش برگشت و با بی حسی بهش خیره شد. چانیول با حس گندی که داشت سعی کرد توضیح بده
-من..متاسفم. باشه؟
دستش رو بالا برد تا بهش نشون بده براش غذا گرفته و از دلش در بیاره.
-ببین. واست مرغ و کولا خریدم. گفتی دوست داری. یکم سرد شدن ولی فقط کافیه دوباره گرمشون کنیم.
بکهیون با بی حسی تمام به سمت اتاق برگشت و گفت
-شام خوردم.
-با کی؟
چانیول سریع پرسید و بکهیون پوزخند زد. به سمتش برگشت و جواب داد
-با یکی از دوستام
-کی؟ تو دوستی نداری...
بکهیون با تمسخر گفت
-یه جوری رفتار نکن که انگار برات مهمه. همونطور که گفتی تو پر مشغله تر از این حرف هایی.
چانیول بزاق سنگ شده اش رو قورت داد و گفت
-من متاسفم. به خاطر یه چیز دیگه ناراحت بودم. نباید سر تو خالی میکردم.
بکهیون چشم چرخوند.
-من اذیت نشدم. فقط فهمیدم نباید مثل احمقا به همه دوستام اعتماد کنم.
چانیول نزدیک تر رفت جوری که فقط نیم متر باهاش فاصله داشت
-با کی رفتی شام خوردی؟ اصلا کجا خوردی؟ تو حتی اگه تا خرخره هم پر باشی به مرغ نه نمیگی.
-حالا که گفتم.
چانیول با حس بوی الکل اخم کرد
-الکل خوردی؟
بکهیون نفس عمیقی کشید
-حالا داری نقش پدرمو بازی میکنی؟ من یه بچه ی لعنت شده ی 14 ساله نیستم پارک چانیول. حتی6 ماه از تو بزرگترم. پس اگه اجازه بدی میخوام برم کپه مرگم رو بزارم.
بکهیون با حرص گفت وبه سمت اتاقش رفت و چانیول رو بهت زده از این واقعیت که همین الان فهمیده بود بکهیون از خودش بزرگتره، پشت سرش جا گذاشت.
Sometimes...you got to pretend everythings is okay…
بعضی وقتا...باید وانمود کنی همه چی روبراهه....
ESTÁS LEYENDO
Snowy Wish
FanficSnowy wish آرزوی برفی کاپل: هونهان، چانبک، چانلو ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfic سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com اینستاگرام: @hunhanfanfiction