Ep99&100

63 5 7
                                    



قسمت نود و نهم
چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به فضای نیمه تاریک اتاق انداخت. حس میکرد به اندازه ی کافی خوابیده ولی فضا برای صبح بودن، زیادی تاریک بود. آروم بدنش رو از بین دست های سهون آزاد کرد و روی تخت نشست. دستی به موهاش کشید و از روی تخت بلند شد. پاهای کوچیکش رو تو دمپایی رو فرشی های سفیدش فرو برد و به سمت پنجره راه افتاد. پرده سفید رنگ رو کنار زد و تونست متوجه دلیل تاریکی بیش از حد اتاق بشه...
-داره برف میاد...
لبخند بزرگی ناخودآگاه روی لبهاش نشست...
از وقتی با سهون آشنا شده بود، برف واسش خوش یمن بود و هر بار که زمین رو سفید پوش میکرد، باعث میشد لوهان از یه پسر متمدن، به یه زن سن بالای خرافاتی تبدیل بشه که به نظرش بارش برف باعث خوش شانسیش میشه!
لوهان هر چقدر هم سعی میکرد این قضیه رو مخفی کنه، نمیتونست از این موضوع که جدیدا عاشق برف شده، چشم پوشی کنه.
نگاهش رو از زمین سفید پوش و ابرهای ضخیم تو آسمون گرفت و به سمت تخت برگشت. نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عدد9، متوجه شد بیشتر از همیشه خوابیده و احتمالا پدر سهون بدون صبحونه رفته مجتمع.
بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت تا به سهون وقت بیشتری برای خوابیدن بده. وارد آشپزخونه شد و قهوه ساز رو روشن کرد. کره رو از یخچال بیرون کشید و روی نون های تستشون کره مالید. شیشه ی عسل رو هم کنار وسایل روی میز گذاشت و ماگ خودش و سهون رو روبروی قهوه ساز گذاشت. بعد از دم اومدن قهوه، مشغول پر کردن ماگ ها شد که حس کرد از پشت تو آغوش همیشه گرم سهون فرو رفته.
-کریسمس مبارک.
سهون همونطور که صورتش رو تو گردنش فرو برده بود، زمزمه کرد و لوهان با یه لبخند خوشحال، جواب داد
-کریسمس تو هم مبارک سهون.
سهون با صدای آرومی گفت
-باید بیشتر میخوابیدی. من هنوز خوابم میاد.
لوهان قهوه ساز رو خاموش کرد و به سمت سهون برگشت. انگشت هاشو زیر چشم های پف کرده ی سهون کشید و گفت
-میخواستم بذارم بیشتر بخوابی ولی خودت زود بلند شدی.
سهون دوباره بغلش کرد و مثل یه گربه ی لوس بهش چسبید.
-وقتی تو بغلم نیستی، نمیتونم بخوابم. همش حس میکنم یه چیزی کمه.
لوهان صورت سهون رو قاب گرفت و خندید
-اوه...دوست پسرم شرطی شده؟
سهون با چشم های نیمه باز تند تند سر تکون داد و لوهان رو به خنده انداخت. دوباره به سهون نگاه کرد و لبهاش رو کوتاه بوسید.
-برو صورتت رو بشور.
سهون "هوم"ای به عنوان جواب تحویلش داد و ازش فاصله گرفت. لوهان بعد از رفتن سهون، ماگ هاشون رو برداشت و روی میز گذاشت. بعد از چک کردن همه چیز، پشت میز نشست و منتظر سهون موند.
سهون بعد از چند دقیقه، با حوله ی سفیدش که روی شونه اش گذاشته بودش، وارد آشپزخونه شد و روبروی لوهان نشست.
-به خاطر صبحونه زود بیدار شدی؟
سهون پرسید و لوهان سرش رو به چپ و راست تکون داد
-نه. وقتش بود بیدار بشم دیگه. تازه از همیشه دیرتر بیدار شدم.
سهون نیشخند زد و گفت
-بذار یه بار نبودنت رو حس کنه.
لوهان که میدونست سهون داره مستقیما به پدرش اشاره میکنه، چنگالش رو رها کرد و دست هاش رو زیر چونه اش ستون کرد.
-همیشه فکر میکردم اگه پدرت باهام مخالف باشه، یه روز میشینه روبروم و یه پاکت پول پرت میکنه روبروم و میگه" دست از سر پسر من بردار"
سهون خندید و گفت
-فکر کنم قبلا خیلی فیلم میدیدی.
لوهان سر تکون داد
-اوهوم. لوجینگ خیلی سریال دوست داشت. از این سریالا که مامان بابای پسره هیولان و کلی دختر بدبخت رو اذیت...
دستش رو روی دهنش گذاشت و با چشم های درشت شده به سهون خیره شد. سهون با دیدن صورت ترسیده ی لوهان، با تعجب پرسید
-چی شده؟ خوبی؟ زبونت رو گاز گرفتی؟
لوهان دستش رو از روی دهنش برداشت و گفت
-متاسفم. منظورم این نبود که پدرت هیولاس. من فقط داشتم درباره ی شخصیت های توی سریال حرف میزدم.
سهون که حالا متوجه دلیل ساکت شدن و ترسیدن لوهان شده بود، خندید و گفت
-مهم نیس لو. غذاتو بخور. نمیخوام اولین کریسمس دو نفره مون با حرف زدن درباره اش خراب بشه.
لوهان لب هاش رو جمع کرد و گفت
-متاسفم.
سهون چنگالش رو آروم به دیواره ی ماگش زد تا نگاه لوهان رو به خودش جذب کنه.
-هی...امروز این قیافه ی گرفته رو نبینما. امروز قراره حسابی خوش بگذرونیم. نه اینکه کل امروز به منت کشیِ من ازتو بگذره.
لوهان لبخند نصفه و نیمه ای زد و سرش رو بالا پایین کرد.
-باشه.
سهون دستش رو جلو برد و دست لوهان رو تو دستش گرفت. لوهان لبهای کوچیکش رو با نوک زبونش یکم خیس کرد و بعد گفت
-خب...حالا برنامه ات واسه امروز چیه؟
سهون کجخندی روی لبهاش کشید و پرسید
-نظرت درباره ی یه تور سئول گردی ، پیاده توی این برف، همراه یه تورلیدر خوشتیپ، چیه؟
/////////////////
-اومونییییی...چانیول منو اذیت میکنهههه...
بکهیون با صدای بلند و ناله مانند گفت و از پله ها پایین دوید. چانیول همونطور که دست هاش رو تو جیب شلوار خاکیش مخفی کرده بود، از پله ها پایین رفت و حتی سرعتش رو بیشتر نکرد تا جلوی چوغولی کردن بکهیون رو پیش مادرش، بگیره.
-اوما. چانیول میگه میخواد کل امروز رو تو خونه بمونیم و بهم اجازه نمیده برم بیرون.
بکهیون که به تازگی یاد گرفته بود چطور با لوس کردن خودش پیش مادر چانیول، چانیول رو مجبور کنه به حرفش گوش بده، با لبهای آویزون و مثل یه بچه ی پنج ساله گفت و با چشم های ملتمسش به زن روبروش خیره شد. مادر چانیول نگاه برزخیش رو به چانیول که چند قدم عقب تر ایستاده بود، داد و به سمت بکهیون رفت.
-میخوای پسرم رو کل روز تو خونه نگه داری چان؟
چانیول با ناباوری خندید
-اوما...من پسرتم.
مادر چانیول چشم چرخوند و دست بکهیون رو گرفت
-بکهیون هم پسر منه. اگه تو نبریش بیرون، من خودم میبرمش. نظرت چیه؟
چانیول با کلافگی دستی به موهاش کشید و با صدای آروم گفت
-حس میکنم به جای دوست پسر، یه بچه رو به سرپرستی گرفتم..!
بکهیون با همون لبهای آویزون گفت
-دارم میشنوم چی میگی نردبون.
چانیول نفس عمیقش رو با صدا بیرون داد و گفت
-قبلا کار هاتو با چشمات پیش میبردی، حالا با لوس کردن خودت پیش مادرم. و من بدبخت هم همیشه کم میارم.
بکهیون دست هاش رو دور کمر مادر چانیول حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت.
-اگه به حرفم گوش میکردی، منم پای اوما رو وسط نمیکشیدم.
مادر چانیول با لبهای غنچه شده دستی به سر بکهیون کشید و گفت
-آیگو. معلومه که باید به حرفت گوش کنه. چند روز دیگه برمیگردین کره، دیگه دست من بهش نمیرسه تنبیهش کنم.
بکهیون سر تکون داد و گفت
-اوهوم. میترسم با این نردبون تنهایی برگردم. از وقتی اومدیم اینجا اصلا حرفمو گوش نمیده.
چانیول کلافه با صدای بلند گفت
-از بس به مامانم میچسبی، منو یادت میره. من چرا باید به حرف کسی گوش کنم که بیست و چهار ساعته به مامانم چسبیده و یادش نیست یه دوست پسر لعنتی داره که منتظرشه؟
بکهیون دوباره لبهاش رو آویزون کرد.
-الان سرم داد زدی؟
چانیول چشم هاش رو بست تا صحنه ی روبروش رو نبینه.
-میتونم بپرسم چرا انقدر لوس شدی بک؟
بکهیون ریز خندید و دست هاش رو از دور کمر مادر چانیول باز کرد.
-نه نمیتونی.
مادر چانیول که حس میکرد بحث بین پسراش تموم شده، گفت
-من میرم تونی رو بیدار کنم. دیگه داره غروب میشه.
بکهیون وقتی مطمئن شد مادر چانیول ازشون فاصله گرفته، به سمت چانیول رفت و از کنار بغلش کرد و صورتش رو به بازوش چسبوند.
-بریم بیرون؟
چانیول نفس عمیقی کشید و به صورت مظلوم شده اش خیره شد.
-تو یه هیولا کوچولوی چند رویی بک. هر بار یه جور رفتار میکنی که گاهی حس میکنم اصلا نمیشناسمت.
بکهیون خندید و ازش جدا شد. روبروش ایستاد و بعد از بلند شدن روی پنجه هاش، دست هاش رو دور گردن چانیول حلقه کرد و ازش آویزون شد.
-هرجوری هم که باشم، آخرش همون سنجاب کوچولوی مورد علاقه ی توام.
چانیول که کم کم داشت تسلیم اون نگاه و گرمای بدنی که بهش چسبیده بود، میشد، دست هاش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و بدنش رو بالا کشید.
-الان پادشاهی کن. شب بهت نشون میدم. میدونی که امشب...
با صدای آروم، خیره تو نگاه براق بکهیون گفت
-کریسمسه.
بکهیون لبهاش رو گزید تا لبخند نزنه. چانیول هربار درباره ی رابطه شون لاف میزد اما هیچوقت دلش نمیومد بکهیون رو اذیت کنه.
بکهیون بعد از چند ثانیه ، لبهاش رو از اسارت دندون هاش بیرون کشید و گفت
-برم لباس بپوشم...؟
چانیول سرش رو به دو طرف تکون داد
-نه.
بکهیون که فکر میکرد موفق شده چانیول رو راضی کنه، اینبار بی اختیار لبهاش آویزون شدن.
-ولی فکر کردم امشب میریم بیرون.
چانیول سر تکون داد
-اوهوم. میریم بیرون. ولی حق نداری تا بوسه مو ندادی از جات تکون بخوری.
بکهیون با فهمیدن منظور چانیول، نیم نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد مادر چانیول نمیبینتشون، بوسه ی کوتاهی روی لبهای چانیول نشوند و عقب کشید. با قدم های تند و کوتاه به سمت پله ها دوید و با صدای بلند گفت
-پنج دقیقه طول میکشه. الان میام.
و چانیول رو پشت سر خودش جا گذاشت.
////////////////
دستی به ژیله ی سفید تو تنش کشید و روبروی شومینه نشست. بعد از یه پیاده روی طولانی تو خیابونای غرق نور سئول، بین کلی آدم کوچیک و بزرگ که خنده از روی لبهاشون کنار نمیرفت، دست تو دست لوهان، برگشته بودن خونه و گوشت خوک ترش و شیرینی که لوهان درست کرده بود رو خورده بودن.
البته سهون دوست داشت امشب رو کنار پدر لوهان بگذرونن اما لوهان بهش گفته بود که برادر بزرگش،شینگجه، همه ی خانواده رو فردا شب دعوت کرده و پدرش رو برده پیش خودشون تا شب کریسمس تنها نباشه.
صدای آهنگ کریسمس که تو خونه پخش شد، باعث شد نگاهش رو از شعله های آتش روبروش بگیره و به سمت چپش، جایی که لوهان روبروی لپتاپش روی زمین زانو زده بود و مشغول انتخاب آهنگ بود، بده. لوهان اسپیکر کنار تلوزیون رو به لپتاپش وصل کرد تا صدای آهنگ بلند تر بشه و بعد، چراغ های ریز و رنگی هالوژن بالای شومینه رو با کلید کنارش روشن کرد و باعث شد کل خونه ی گرمشون، رنگ کریسمس به خودش بگیره.
در آخر، بطری مارگون متالیک خاطره انگیزشون رو برداشت و با دوتا گلس پایه بلند، به سمت سهون رفت و کنارش رو زمین جا گرفت.
هر دو ژیله ی سفید رنگشون رو پوشیده بودن و چتری های بهم ریخته شون رو تو صورتشون ریخته بودن. انگار میخواستن به کسایی که اونجا نبودن هم بفهمونن "ما سرکش تر از این حرفاییم!"
لوهان وقتی دقیقا کنار سهون نشست، کادوی بزرگ زیر درخت که با یه روبان سبز رنگ تزئین شده بود رو برداشت و اونو به سهون داد.
-اینم از کادوی من. بازش کن.
سهون با تعجب به کادوی مستطیلی تو دستش نگاه کرد و پرسید
-این واقعا ماله منه؟
لوهان سر تکون داد و سهون همونطور که مشغول باز کردن روبان روی کادو بود،گفت
-فکر میکردم ماله پدرته. آخه کنار کادوی پدرم گذاشته بودیش.
لوهان خیره به حرکات دست سهون، سرش رو به بازوش تکیه داد و گفت
-برای پدرم کادو خریدم ولی گذاشتمش تو اتاق. زیاد بزرگ نیست.
سهون روبان رو کنار زد و گفت
-یعنی چی میتونه باشه؟ شبیه قاب عکسه.
لوهان ریز خندید و سهون کاغذ روی کادو رو کنار زد اما نتونست بیشتر از اون تکون بخوره و تقریبا یخ زد. نگاهش روی قاب سفید رنگ تو دستش میخکوب شد و دست هاش بی حرکت، همونطور که قاب رو نگه داشته بودن، موندن.
اصلا فکرش رو هم نمیکرد که لوهان بخواد برای کریسمس اینطوری غافلگیرش کنه...
قاب تو دستش، با ظرافت تمام، از یه نقاشی مراقبت میکرد. سهون با دیدن اون نقاشی، داشت تو خاطرات اون روز سرد روسیه غرق میشد. شیطنت لوهان و برف بازیشون. غلت خوردن روی برف ها و در آخر، آدم برفی عجیب و غریبشون با چشم های آبی و قرمز و دماغ قندیل بسته!
دقیقا یادش بود لوهان اونروز اون عکس رو گرفته بود تا برای بکهیون بفرستتش اما حالا میتونست اون عکس رو توی این نقاشی کامل ببینه. نگاه خندونش و لوهانی که با تمام وجودش لبخند زده بود و چشم هاش خط شده بودن.
لوهان با دیدن بی حرکت بودن سهون، با نگرانی بیشتر بهش چسبید و با صدای آروم پرسید
-خوشت نیومد؟
سهون نگاهش رو برای بار هزارم تو اون یک دقیقه روی نقاشی چرخوند و گفت
-این...خیلی قشنگه لوهان.
لوهان لبهاش رو با لبخندی کشیده تر کرد و بعد از چند ثانیه مکث، لب زد
-خوشحالم که دوستش داشتی.
سهون قاب رو کاملا از کاغذ رنگی بیرون کشید و با هر دو دست بلندش کرد و روبروشون گرفت.
لوهان خیره به رنگ های نقاشی روبروش گفت
-راستش واسم خیلی سخت بود که یه هدیه ی خوب برات پیدا کنم. آخرش هم هرچقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم تا اینکه این عکس رو تو گوشیم دیدم و فهمیدم هیچی برای ما باارزش تر از اون یه هفته ی سرد نیست. به خاطر همین یه نقاش پیدا کردم و ازش خواستم این عکس رو به نقاشی تبدیل کنه تا هرروز جلوی چشممون باشه.
با شرمندگی تکیه شو از سهون برداشت و گفت
-دوست داشتم خودم بکشمش ولی نقاشیم اصلا خوب نیست.
سهون بالاخره از نقاشی دل کند و به لوهان نگاه کرد.
-خیلی دوستش دارم. ممنون.
لوهان لبخند زد
-خواهش میکنم.
سهون بوسه ای روی لبهای کوچیکش زد و خیلی سریع عقب کشید تا هدیه ی لوهان رو بهش بده. جعبه ی کادویی کوچیک قرمز رنگ رو برداشت و به لوهان داد. لوهان هیجان زده جعبه رو گرفت و گفت
-واقعا منتظرم ببینم چی خریدی واسم.
سهون زانوهاشو بغل کرد و پیشونیش رو روی زانو هاش تکیه داد
-امیدوارم از یه فروشنده ی ساده انتظار زیادی نداشته باشی...
لوهان بعد از شنیدن جمله ی سهون، متوقف شد. کادو رو روی زمین گذاشت و دست هاش رو دور بدن سهون پیچید و بدن گلوله شده اش رو بغل کرد. سرش رو روی بازوش گذاشت و گفت
-سهونا. نگاهم کن.
سهون سرش رو چرخوند و اجازه داد فقط چشم هاش از حفاظ دست هاش بیرون بیان. لوهان دستش رو روی سرش کشید و گفت
-من فقط تورو میخوام. نه پولت رو. متوجهی؟
سهون نفس عمیقی کشید و دوباره بین دست هاش پنهان شد.
-دلم میخواد بازم مثل قبل واست پول خرج کنم و کاری کنم هیچ کمبودی حس نکنی ولی نمیشه.
لوهان میدونست این وضعیت چقدر برای سهون سخته. چون اون از وقتی چشم هاشو باز کرده بود، جزو پولدارترین آدم های کره بوده، جوری که حساب شخصیش کفاف خرید یه ما کل مجتمع کوئکس رو میداده اما حالا به خاطر رابطه شون داشت در حد یه آدم کاملا معمولی زندگی میکرد که دخل و خرجش با هم نمیخونه.
دستش رو روی موهای شونه نشده ی سهون کشید و گفت
-یادته ماه پیش ازم خواستی فقط یه شب همه چیز رو فراموش کنم؟ حالا منم از تو میخوام فقط امشب همه چیزو فراموش کنی. میشه؟
لوهان با درموندگی گفت چون اصلا دلش نمیخواست کریسمسشون اینطوری تلخ بگذره...
سهون نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد.
-باشه.
سرش رو چرخوند و به لوهان نگاه کرد.
-تو واسم تو زندگی از همه چیز مهمتری لوهان.
لوهان لبخند زد و گفت
-میدونم و به خاطرش هرروز کلی خداروشکر میکنم.
دستش رو زیر چونه ی سهون کشید و نوازشش کرد.
-نمیدونی چقدر از خدا ممنونم که یکی مثل تورو بهم داده.
سهون با چشم هاش به کادوی روی زمین اشاره کرد.
-بازش کن.
لوهان دوباره جعبه رو از روی زمین برداشت.
سهون از فرصت استفاده کرد و دست هاش رو دور شونه ی لوهان حلقه کرد و از پشت بغلش کرد. لوهان بالاخره بعد از یکم تلاش، تونست جعبه رو باز کنه و جسم شیشه ای توش رو بیرون بیاره.
-وای سهون. چقدر نازه.
لوهان با دیدن گوی شیشه ای که یه فرشته وسطش به حالت دعا ایستاده بود و ذرات معلق توی مایع داخلش جوری پایین میومدن که انگار دونه های برفی ان که روی سر فرشته میریزن، با خوشحالی گفت و گوی رو روبروی صورتش تکون داد تا فضای داخل گوی، برفی تر از قبل بشه.
سهون خوشحال از خوشحالی لوهان گفت
-وقتی دیدمش یاد تو افتادم.
انگشتش رو جلو برد و به فرشته اشاره کرد.
-ببینش...این لوهانه. لوهانی که فکر میکنه برف با خودش معجزه میاره و هربار که برف میاد، مثل بچه ها زیرش می ایسته و دعا میکنه.
لوهان خندید و سرش رو یکم چرخوند و از گوشه ی چشمش به سهون نگاه کرد
-خودتم میدونی همه ی آرزو های برفی من برآورده میشن.
سهون لبهاش رو روی گونه اش چسبوند و همونطور که لبهاش روی پوست نرم صورت لوهان کشیده میشد، گفت
-امروز وقتی رفتم شکلات بخرم دیدم داشتی آرزو میکردی.
لوهان چشم هاش رو بست
-اوهوم. یه آرزوی برفی دیگه که منتظرم برآورده بشه.
سهون آروم بوسیدش اما عقب نکشید.
-آرزوت چی بود؟
لوهان چشم هاش رو باز کرد و سرش رو تا جایی که لبهای سهون از گونه اش فاصله بگیرن، عقب کشید.
-آرزو کردم همه چیز خوب پیش بره و پدرت...راحتمون بذاره و قبول کنه که عمل...
سهون قبل از تموم شدن جمله اش سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی لبهای لوهان چسبوند. دستش رو محکمتر دور بدنش پیچید و بدنش رو به بدن خودش پرس کرد.
لبهاش رو آروم مکید و به خودش اجازه داد آروم بشه. منبع آرامشش دقیقا بین بازوهاش بود و داشت از آرزوهای تقریبا محالش میگفت و اون نمیتونست کاری بکنه بجز بوسیدنش...
اصلا کاری هم از دستش بر نمیومد. خودش رو میشناخت...میدونست اگه حتی به مرگ تهدیدش کنن، لوهان رو رها نمیکنه پس پدرش هم از تصمیمش برنمیگرده چون سهون پسر همون پدر بود و لجبازیشون به یه اندازه...
به نظرش لبهای لوهان جدیدا حتی از قبل هم شیرینتر شده بودن. جدیدا دلش میخواست هر ثانیه ببوستش و هر بار بعد از شکسته شدن بوسه شون به خاطر کمبود اکسیژن، به ریه هاش لعنت میفرستاد و ازشون میخواست یکم بیشتر تحمل کنن و باهاش راه بیان چون اون هنوز سیر نشده.
لوهان اینبار زودتر عقب کشید و با دم عمیقی، کلی اکسیژن به ریه هاش تقدیم کرد. سهون نمیخواست فرصتش رو از دست بده پس به عادت همیشگیش، یکم جلوتر رفت و زبونش رو روی لبهای لوهان کشید. لوهان همونطور که نفس نفس میزد، به دوست پسرش اجازه داد تا باز هم ببوستش و لبهاش رو با زبونش مزه کنه. گاهی از اینهمه بوسه متعجب میشد اما از طرفی میتونست حس کنه سهون هربار با زیاد شدن استرس، بیشتر به سمتش کشیده میشه و اینطوری استرسش رو تخلیه میکنه و آروم میشه پس بهش اجازه میداد تا جایی که دوست داره ادامه بده، حتی اگه آخر اون بوسه ها به تختشون ختم میشد.
سهون وقتی حس کرد نمیتونه ادامه بده، عقب کشید و مشغول ریکاوری اکسیژن مورد نیازش شد.
لوهان با دیدن صورت سرخ و بی تابش خندید و گفت
-مجبور نیستی انقدر بی وقفه ادامه اش بدی سهون.
سهون پیشونیش رو روی شونه اش تکیه داد و گفت
-تقصیر توعه.
لوهان دستش رو به حالت نوازش روی موهای سهون کشید و گفت
-باشه. تقصیر منه. حالا بیا شامپینمون رو بخوریم.
یکم از بدن سهون فاصله گرفت و بطری شامپین رو برداشت و بازش کرد. هر دو گلس رو پر کرد و یکیشون رو به سهون داد. سهون منتظر موند تا لوهان به جای خودش، بین بازوهاش برگرده و بعد دست آزادش رو دور کمرش حلقه کرد.
یکم از مایع تو گلسش نوشید و چشم هاش رو بست. با یادآوری شبی که برای اولین بار این شراب رو دونفری چشیدن، گفت
-اون شب...کاری کردی یه هفته رو تو عذاب بگذرونم چون نمیدونستم منظورت از جمله ی "از دستم میدی" چیه. آخه من انقدر دوستت داشتم که نمیتونستم به از دست دادنت فکر کنم.
لوهان سرش رو از پشت به شونه ی سهون تکیه داد اما نگاهش رو از شومینه و رنگ قرمز شعله هاش نگرفت. نم شامپین روی لبهاش رو با زبونش گرفت و گفت
-هربار صدام میکردی نونا قلبم درد میگرفت.
سهون تلخندی زد و گفت
-کاش اونقدر اذیتت نمیکردم.
لوهان بدون اینکه به سمتش برگرده، زمزمه کرد
-مهم نیست. قرار شد فراموشش کنیم.
سهون با یادآوری گذشته شون و تمام بخشش های لوهان، بی اختیار اعتراف کرد
-عاشقتم.
-منم عاشقتم. خیلی زیاد.

Snowy Wish Where stories live. Discover now