قسمت شصت و سوم
چانیول با عصبانیت بکهیون رو داخل خونه هل داد و در رو محکم پشت سرشون بست. یک ساعت از حرف زدنش با اون دکتر میگذشت اما هنوز نتونسته بود خودش رو آروم کنه.
بکهیون کل راه مطب تا خونه رو حرف نزده بود و فقط با سر پایین افتاده، زیر چشمی نگاهش میکرد.
با عصبانیتی که نمیدونست کی قراره از بین بره، کتش رو در آورد و روی مبل انداخت. دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و بعد از چند بار یادآوری اینکه باید آروم باشه، به سمت بکهیون برگشت و گفت
-برو لباساتو عوض کن. زنگ میزنم برای شام یه چیزی بیارن.
بکهیون بدون هیچ حرفی سر تکون داد و به سمت اتاقی رفت که بعد از برگشتنشون از بوچئون، تبدیل شده بود به یه اتاق دونفره. نمیدونست چی باعث شده چانیول انقدر عصبانی بشه چون وقتی خستگیش رو دیده بود، اونقدرها هم عصبانی نبود، ولی بعد از حرف زدنش با آقای سون، ته عصبانیتش رو به نمایش گذاشته بود.
سریع لباس هاشو با یه هودی و شلوارک عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. چانیول روی مبل نشسته بود و آرنج هاشو به زانو هاش تکیه داده بود و دست هاشو تو هم قفل کرده بود. با احتیاط به سمتش رفت و کنارش نشست.
-حالت خوبه؟
چانیول با شنیدن صدای بکهیون سرشو بلند کرد. نگاهی به سنجابک خوردنیش تو اون هودی طوسی انداخت و ناخودآگاه لبخندی به قیافه نگرانش زد.
-خوبم. ببخشید ترسوندمت.
بکهیون دستش رو گرفت و گفت
-نمیگی دلیل عصبانیتت چی بوده؟
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت
-نمیخوام دیگه بهش فکر کنم.
بکهیون لبهاشو تو دهنش کشید و سر تکون داد. چانیول دست بکهیون که روی دستش بود رو گرفت و بدن کوچیکش رو بغل کرد. دستش رو روی بازوش کشید و گفت
-به اون دکتر....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-بهش گفتم دیگه نمیری سر کار. لازم نیست دیگه منشی اون عوضی باشی.
بکهیون که میدونست امکان نداره کار زیاد و خسته شدنش دلیل این عصبانیت باشه، لب زد
-ولی من دوست دارم کار کنم.
چانیول نگاهی به قیافه گرفته اش انداخت و گفت
-منم نگفتم کار نکن سنجابک غرغرو. گفتم دیگه اونجا کار نکن. با سهون حرف میزنم. تو اون مجتمع به اون بزرگی بالاخره یه کار مناسب برای تو پیدا میشه.
بکهیون با همون لبهای آویزون سرش رو به شونه چانیول تکیه داد و گفت
-خب من از فضولی میمیرم که....نمیشه بگی چرا انقدر عصبانی شدی؟
چانیول با عصبانیت گفت
-فقط نمیخوام دیگه کسی به دوست پسرم چشم داشته باشه بک. نمیخوام دیگه بری اونجا.
بکهیون با تعجب سر تکون داد و به این فکر کرد که اون دکتری که داشت پدرش رو با کار زیادی که سرش میریخت، در میاورد، بهش چشم داشته؟ واقعا بهش نمیخورد یه همچین افکار شومی تو اون ذهن پلیدش خونه کرده باشه!
چانیول بدن بکهیون رو روی مبل هل داد و وقتی سر بکهیون روی دسته مبل قرار گرفت، از جاش بلند شد. پاهای نیمه لخت بکهیون رو بلند کرد و روی مبل گذاشت و گفت
-میرم لباسامو عوض کنم. تا موقع شام یکم استراحت کن. چشمات خستگی رو داد میزنن بک.
با یه بوسه کوتاه روی پیشونیش حرفشو تموم کرد و مقابل چشم های متعجب بکهیون به سمت اتاقشون رفت. بک قدم هاشو دنبال کرد و تا وقتی فیگور تراشیده نردبونش پشت در اتاق مخفی نشده بود، به خیره نگاه کردنش ادامه داد. سعی کرد همونطور که چانیول گفته چشم هاشو ببنده و یکم استراحت کنه ولی خودش هم میدونست اگه چشم هاش گرم بشه، فیل هم نمیتونه تکونش بده چه برسه به زرافه ای به اسم چانیول!
با این حال چشم هاشو بست. صدای قدم های چانیول تو گوشش میپیچید و بکهیون سعی داشت تمام حواسش رو روی اون قدم ها بذاره تا یوقت خوابش نبره. خیلی نگذشته بود که گرمای ملایمی روی بدنش خیمه زد و بوسه ی خیسی روی گونش نشست. با تعجب چشم هاشو باز کرد و به چانیولی خیره شد که بالای سرش، چهار دست و پا ایستاده بود و با لبخند نگاهش میکرد. ناخواسته با دیدن لبخند چانیول خندید و دست هاشو بالا برد تا دور گردن دوست پسرش حلقه اشون کنه.
-خودت گفتی استراحت کنم، اونوقت خودت نمیذاری؟
چانیول سرش رو جلو برد و رو لبهای بکهیون لب زد
-گفتم استراحت کن. نگفتم بخواب که.
با تموم شدن جمله اش، لبهاشو رو بین لبهای بکهیون هل داد و بوسه ی ملایمی از لب هاش گرفت. بکهیون با بوسه ی چانیول، چشم هاشو بست و سعی کرد همراهیش کنه.
باز هم لبهای دوست داشتنی چانیول و بوسه های ملایم و معصومانه اش. چانیول جوری لبهاش رو میبوسید که انگار اولین باره که لب هاش با لب های بکهیون برخورد میکنه. همونطور آروم و با ملایمت و بدون عطش. صادقانه بکهیون دلش میخواست یه بار، فقط یه بار چانیول با شوق و ذوق به سمتش بیاد و لبهاش رو محکم ببوسه و نفسش رو حبس کنه. اما انگار این خواسته اش کاملا محال بود.
میدونست تا زمانی که چانیول نخواد، این لب ها حتی راهشون رو به گردنش پیدا نمیکنن ولی بدجور دلش میخواست لب های دوست پسر هاتش گردنش رو رنگ آمیزی کنه. بوسه اشون همونطور ک بی مقدمه شروع شده بود، بی مقدمه هم تموم شد. چانیول ازش فاصله گرفت و از بالا به صورت منتظر بکهیون خیره شد.
-امروز...برای گرفتن پاسپورتت اقدام کردم. فردا باید بیای کارهای اداریش رو انجام بدی.
بکهیون با تعجب به چانیول خیره شد. یادش نمیومد از چانیول خواسته باشه جایی برن.
-پاسپورت؟ پاسپورت واسه چی؟
چانیول دستش رو روی موهای بکهیون کشید و گفت
-سنجابک فراموش کار. چیزی به کریسمس نمونده.
بکهیون با یادآوری مسافرتی که خودش یه مدت خیلی طولانی منتظرش بود ولی با اتفاقای زیادی که براشون افتاده بود، فراموشش کرده بود، لبش رو گزید. اونا میخواستن هفته ی قبل کریسمس برای دیدن مادر چانیول برن میامی...لبهاشو آزاد کرد و لب زد
-یه ماه مونده.
چانیول سر تکون داد و گفت
-آره. من که پاسپورت دارم. ولی از اونجایی که سنجابک وطن پرستِ من کل عمرش رو از کره تکون نخورده، باید پاسپورتش حاضر بشه که خودش کم کم دو هفته طول میکشه. پس باید از فردا دست به کار بشیم.
بکهیون با خوشحالی سر تکون داد و همونطور که هنوز دست هاش دور گردن چانیول قفل شده بودن، گفت
-منم که به لطف دوست پسر غیرتیم از فردا بیکارم.
چانیول خندید و سر تکون داد. خیلی نگذشته بود که زنگ آیفون باعث شد از روی بکهیون بلند شه و همونطور که به سمت در ورودی میره، با صدای بلند بپرسه
-کی اینجا عاشق سوپ خرچنگه؟
///////////////
-عصر بخیر رئیس.
منشی لی همونطور که به سمت میز سهون قدم برمیداشت،گفت و به محض رسیدن روبروی میز سهون، برگه های خرید ماه بعد رو روی میز گذاشت
-اینا اسنادین که خواسته بودین. بودجه این ماه، هفته پیش به حساب مجتمع واریز شد و مدارک وامی که به بانک خصوصی جکوک درخواست داده بودین هم دیروز به دستمون رسید.
سهون نگاهی به برگه های تو پوشه انداخت و فیش بانکی رو از توش بیرون کشید. همونطور که ارقامش رو با حساب بانکی مجتمع تطبیق میداد، گفت
-ممنون خانم لی. این مدت واقعا خیلی زحمت کشیدین.
لبخندی زد و به سمت دختر بهت زده برگشت و گفت
-برگه های فروش لوازم آرایشی بهداشتی رو مثل قبل به آقای چویی تحویل بدین و لطفا یه قهوه برام بیارین، با دوقاشق شکر.
نگاهش رو از لی گرفت و به مانیتور برگردوند. چند لحظه صبر کرد ولی دختر روبروش تکون نخورد. با تعجب نگاهش رو به صورت دختر برگردوند. چشم های متعجب دختر، باعث میشد سهون یه گذری به جمله هایی که به زبون آورده بود بزنه، اما خب هیچ خبری از هیچ چیز نامعقول تو جمله هاش نبود.
-چیزی شده خانم لی؟
منشی با تعجب پرسید
-میخواین...اخراجم کنین؟
سهون ابروهاشو با تعجب بالا برد و گفت
-کی یه همچین حرفی زده؟ برای چی باید اخراجتون کنم؟
دختر با چشم هایی که درموندگی توش مشخص بود گفت
-آخه...بعد از4 سال، این اولین باره بهم میگین...یعنی اولین باره ازم اینطوری تشکر میکنین.
سهون خندید و دست هاشو تو هم قفل کرد
-نه خانم لی. اخراجتون نمیکنم. الانم فقط به خاطر صبوری و کار تون تو این چند ماه بی نظمی خودم ازتون تشکر کردم.
لی نفس عمیقی کشید و تعظیم کوتاهی کرد
-خیلی ممنون آقای رئیس. پس من میرم.
سهون سر تکون داد و با بیرون رفتن منشی، دوباره خندید. بیدار شدن کنار لوهان مطمئنا باعث میشد عین دیوونه ها حالش خوب باشه و از منشی که 4 سال بود رنگ خوش رویی رو ندیده بود، تشکر کنه..!
نگاهش رو به مانیتور برگردوند و عدد هارو وارد کرد. حساب شخصیش رو چک کرد و تصمیم گرفت به جای گرفتن وام برای بودجه خرید سال نو، از حساب شخصیش پول برداره چون فعلا نیازی بهش نداشت و میتونست بعد از گرفتن مرحله دوم بودجه دولتی، اون پول رو به حساب خودش برگردونه. تلفن رو برداشت
-خانم لی، لطفا به آقای پارک و چویی بگین بیان اتاقم.
با شنیدن جمله "بله.همین الان" از منشی، تلفن رو قطع کرد.
خیلی نگذشته بود که در با تقه کوتاهی باز شد و اول منشی و بعد چانیول وارد شدن. منشی قهوه ارو روی میز روبروی سهون گذاشت و چانیول روی یکی از مبل های روبروی میز سهون نشست.
سهون منتظر موند تا منشی بره بیرون و بعد لب باز کرد.
-چه خبرا؟
چانیول به پشتی مبل تکیه داد و گفت
-به خاطر خبردار شدن از زندگی من بهم گفتی بیام اتاقت؟
سهون یکم از قهوه اشو خورد و گفت
-نه. میخواستم درباره مجتمع حرف بزنم ولی فعلا باید صبر کنیم تا مینهو هیونگ هم بیاد.
چانیول سر تکون داد و گفت
-بکهیون رو از مطب قبلی لوهان بیرون کشیدم. دکتر عوضیش به دوست پسرم چشم داشت.
سهون خندید و گفت
-چه غیرتی...
چانیول چشم چرخوند و گفت
-انگار این خود تو نبودی که وقتی عاشق لوهان بودم میخواستی کله امو بکنی.
سهون با شنیدن حرفش، لبخندش رو خورد و نفس عمیقی کشید. چانیول بدون توجه به قیافه توهم سهون پرسید
-هیونگ...بالاخره از اون بند اسارت آزاد شد؟
سهون سرش رو بلند کرد و به چانیول نگاه کرد و گفت
-آره. پدرش بالاخره راضی شد باهم باشیم.
چانیول لباشو جمع کرد
-آقای لو خیلی عوض شده. یعنی چی تونسته قلب اون مرد سنگدل رو بلرزونه؟
-لوهان...
چانیول خیره به لبهای سهون که یه لبخند کمرنگ روش بود، سر تکون داد.
-راست میگی...اسم لوهان رو روی سنگ بنویسی، سنگ آب میشه لامصب.
سهون جلوی لبخندش رو با گزیدن لبهاش گرفت و فنجون قهوه اشو بلند کرد. در با تقه ای باز شد و مینهو وارد شد.
سهون بعد از نشستن مینهو روی مبل روبروی چانیول شروع کرد
-راستش، من متوجه شدم مرحله دوم بودجه دولتی، 20 دسامبر به حساب مجتمع واریز میشه. با توجه به اینکه اوج خرید سال نو مربوط میشه به 10 تا 25 دسامبر، پس اون بودجه عملا به درد خرید ماه بعد ما نمیخوره و ما باید این پول رو برای ژانویه خرج کنیم.
مینهو همونطور که به برگه روی میز نگاه میکرد، گفت
-پس...پولی که باید برای خرید ماه بعد بذاریم، از کجا تامین میشه؟
سهون فیش بانکی زیر دستش رو به مینهو داد و گفت
-سه هفته پیش با بانک خصوصی جکوک صحبت کرده بودم و رئیس بانک بهم قول یه وام با بازپرداخت کوتاه مدت و کم بهره رو داد، اما با دیدن این فیش که امروز به دستم رسید، متوجه شدم همون بهره کم هم میتونه ضرر زیادی به مجتمع بزنه.
چانیول فیش رو از مینهو گرفت و به عدد نجومی وام نگاه کرد
-ما واقعا برای ماه دسامبر به یه همچین بودجه ای نیاز داریم؟
سهون سر تکون داد
-آره. پارسال با 50 میلیون ون کمتر، نتونستیم جوابگوی نیاز همه باشیم و مجبور شدیم تو دو مرحله و با دو قیمت متفاوت سفارش اجناس رو بدیم. یادت که نرفته چان؟
چانیول سر تکون داد و گفت
-درسته. یادم میاد.
سهون نفس عمیقی کشید و گفت
-خب، من فکر کردم که به جای وام، میتونیم بودجه رو از حساب شخصی من برداریم.
چانیول و مینهو هر دو با چشم های درشت شده به سهون خیره شدن. مینهو طاقت نیاورد و گفت
-دیوونه شدی؟ این یعنی کل پولی که تو کل عمرت جمع کردی. علنا هیچی تو حسابت نمیمونه سهونا.
سهون سر تکون داد و گفت
-میدونم. ولی کاریش نمیتونم بکنم. امروز فکر کردم و دیدم واقعا فعلا، حداقل تا 20 دسامبر که بودجه دولتی رو میگیریم به این پول نیازی ندارم.
چانیول با نگرانی از جاش بلند شد.
-اما سهون، اگه محاسباتت اشتباه در بیاد، ما حتی نمیتونیم وام بگیریم چون فقط حساب شخصی تو میتونه پشتوانه یه وام درست حسابی باشه. یعنی حتی احتمال ورشکستگی مجتمع هم هست.
سهون لب های کوچیکش رو با زبونش تر کرد و جواب داد
-ببین چان. من گفتم فقط تا 20 ام. میشه زمانی حدود 40 روز. 40 روز حساب من خالی بمونه، هیچ اتفاقی نمیوفته.
مینهو دوباره مخالفت کرد
-این خیلی ریسک بزرگیه. بودجه دولتی ممکنه برخلاف چیزی که ما فکر میکنیم، بعد از سال نو برسه دستمون. اونوقت چی؟ ما برای خرید ژانویه دستمون به کجا بنده؟
سهون نفس کلافه ای کشید و گفت
-ببین هیونگ. من دارم بهت اطمینان میدم که این اتفاق نمیوفته. از 4 سال پیش که کوئکس رو بهم سپردن، به خودم قول دادم به خاطرش هر کاری بکنم. تصمیم الان هم جزو اون "هر کاری" عه.
مینهو سرشو پایین انداخت و سهون ادامه داد
-نگران چی هستین؟ بالاخره بودجه دولت واریز میشه و منم پول خودم رو از رو بودجه برمیدارم.
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت
-خیلی خب. اگه این تصمیمیه که تو گرفتی، ما هم حمایتت میکنیم.
مینهو سر بلند کرد و به چانیول خیره شد. میدونست چانیول هم راضی نیست اما به خاطر سهون چیزی نمیگه. با نارضایتی گفت
-باشه. پس منم هستم.
سهون سر تکون داد و گفت
-خوبه. پس من به خانم لی میگم کارای مربوطه رو انجام بده.
فنجونش رو برداشت و همونطور که از مایع غلیظ سرد شده ی توش میخورد، به پشتی صندلیش تکیه داد و به بیرون رفتن مینهو و چانیول از اتاقش خیره شد.
///////////////
نخودفرنگی دیگه ای برداشت و دونه هاشو از توی پوست سبزش بیرون کشید.
-پس سهون اوپا بهت درخواست ازدواج داد؟
همونطور که نخودفرنگی دیگه ای از تو سبد برمیداشت سر تکون داد و با گونه های سرخ گفت
-باورم نمیشد سهون اینکارو بکنه ولی اون به خاطرش کل طبقه دوم رستوران رو اجاره کرده بود و کلی پول برای اون سبد میوه داده بود.
دستش رو بالا برد و همونطور که به حلقه تو انگشتش نگاه میکرد ادامه داد
-هنوز فکر میکنم نکنه خوابم و سهونی وجود نداره.
سومین لبخند زد و نخودفرنگی هارو تو سبد قرمز رنگ ریخت و یه نخودفرنگی دیگه برداشت.
-خواب نیستی اوپا. نگران نباش.
لوهان لبخند زد و گفت
-سهون...قهرمان منه. حتی فکرش هم نمیکردم بتونم مثل یه پسر واقعی زندگی کنم.
سومین از جاش بلند شد و به سمت قابلمه رو گاز رفت و گفت
-همیشه میدونستم عاشقته ولی روش نمیشه بگه.
لوهان ریز خندید و گفت
-فکرشم نمیکردم اونروز بیاد دنبالم و سفر طولانیم به روسیه رو به 6 روز کاهش بده. وقتی دیدمش و بهم گفت دوستم داره، حس کردم رو هوام.
سومین لبخند زد و دوباره پشت میز نشست و مشغول کار شد
-وای سومینا. نمیدونی چطوری جلوی بابام وایستاد و گفت کل عمر همسرش هدر رفته.
سومین خندید و با یه نخودفرنگی درسته به صورت لوهان اشاره کرد و گفت
-از لپای قرمزت معلوم چقدر خوشحال شدی.
لوهان لبشو گزید و بعد از چند ثانیه لب زد
-آخه ما طلاق گرفت بودیم اما اون گفت من همسرشم.
سومین با صدا خندید و گفت
-وایی اوپا...جوری رفتار میکنی که واقعا دلم میخواد نونا صدات کنم.
لوهان دونه ی نخودفرنگی رو به سمتش پرت کرد
-یـــااااا...نونا خودتی. من دیگه یه مردم.
-معلومه که تو مردی. مرد کوچولوی من.
با شنیدن صدای سهون، دونه های نخود فرنگی تو دستش، تو سبد روی میز رها شدن و با تعجب به دست هایی خیره شد که دور گردنش حلقه شده بودن. نفس گرم سهون دقیقا پشت گوشش نشست و صدای گرمش کنار گوشش پخش شد.
-مرد من چرا داره کار میکنه؟ مگه سومین اینجا نیست؟
سومین لبهاشو جمع کرد
-اوپا... دیگه خیلی داری لوسش میکنیا.
سهون خندید و گفت
-برو به عمه ات حسودی کن دختر.
سومین چشم غره مصنوعی رفت و گفت
-عمه ام کجا بود آخه؟ مامان بزرگ من قبل اینکه دوتا عمه عمو واسمون بیاره، پس افتاد بیچاره.
لوهان با شنیدن لحن سومین که با لهجه روستاییش خنده دارتر شده بود، لبش رو گزید و سرش رو به سمت سهون برگردوند.
-کی رسیدی؟
سهون لبهاشو رو گونه اش چسبوند.
-همین الان.
لوهان لبخند زد و دستش رو روی بازوی سهون که دور گردنش بود گذاشت.
-برو لباست رو عوض کن، من و سومین میز رو میچینیم.
سهون سر تکون داد و بوسه ی مکنده ای روی لبهاش گذاشت و به سمت اتاق رفت. با رفتن سهون، سومین سریع پشت میز نشست و گفت
-فکر کنم بعد شام برنامه دارین.
لوهان با چشم های متعجب که نشون میداد هیچی از حرف سومین نفهمیده بهش خیره شد و سومین چشم چرخوند.
-فقط قبلش بهم یه اس بزن، گوش گیرامو بذارم بعد هر کاری خواستین بکنین. تضمین نمیکنم بعد از شنیدن صدای ناله هاتون بتونم تو صورتتون نگاه کنم.
لوهان با فهمیدن منظور سومین، درحالی که هیچ فرقی بین رنگ پوستش و یه سیب قرمز نبود، لب زد
-منحرف....
YOU ARE READING
Snowy Wish
FanfictionSnowy wish آرزوی برفی کاپل: هونهان، چانبک، چانلو ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfic سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com اینستاگرام: @hunhanfanfiction