قسمت هفتاد و پنجم
سهون با دیدن ایستادن همه از جمله پدر خودش، گفت
-بفرمایین بشینین خواهش میکنم.
رو به پدر لوهان گفت
-ایشون پدرم هستن آبونیم. متاسفانه فرصت نبود زودتر بهمدیگه معرفیتون کنم.
پدر لوهان سر تکون داد دستش رو به سمت پدر سهون دراز کرد.
-خوشحالم میبینمتون آقای اوه.
سهون تو دلش داشت به پای پدرش میوفتاد که دست پدر لوهان رو کوتاه نکنه که خوشبختانه مثل اینکه پدرش هنوز از آداب معاشرت یه چیزایی سرش میشد چون بلافاصله دستش رو جلو برد و دست پدر لوهان رو فشرد و گفت
-همچنین.
سومین سه فنجون دیگه به فنجون های روی میز اضافه کرد و چند تا پیشدستی اضافه و چنگال برای کیک آورد. لوهان همونطور که هنوز هم نگران برخورد بین پدر خودش و پدر سهون بود، روبروی هر سه نفر کیک گذاشت و فنجون هاشون رو با چای پر کرد.
لوشینگ که فضارو بیش از حد سنگین میدید، پیشدستی کیکش رو برداشت و گفت
-بازم از این کیک خوشمزه ها واسه سهون درست کردی؟ دیگه سهون هست منو یادت نمیاد. وگرنه مطمئنا میدونستی منم عاشق کیک شکلاتیم.
لوهان لبخند مهربونی زد و گفت
-حواسم بود گه گه. ولی نمیدونستم از چین برگشتی.
لوشینگ کیک تو دهنش رو قورت داد و گفت
-دیروز برگشتم.گفتم بیام ببینمت که آبوجی گفت دلش واست تنگ شده. شینگجه گه هم گفت میخواد ببینتت پس سه تایی باهم اومدیم.
لوهان سینی کیک رو به سمت لوشینگ که داشت آخرین تیکه کیک تو پیشدستیش رو میخورد هل داد و پرسید
-پس جنگلین گه کجاست؟
باز هم لوشینگ جواب داد
-سر پستش. اگه بفهمه بدون اون اومدیم، کلی سرمون غر میزنه.
عجیب بود که پدر سهون هیچ حرفی نمیزد و فقط به اون سه تا مهمون ناخونده ی روبروش خیره شده بود. سهون تمام مدت حرکات پدرش رو زیر نظر داشت و خدا خدا میکرد که حرفی نزنه و آبروی تازه جمع شده اش رو پیش خانواده لوهان نبره. هرچند لوشینگ انقدر تند تند حرف میزد که به کسی اجازه اظهار نظر نمیداد.
-بعدش هم به گه گه گفتم دست از لجبازی باهات برداره که گفت زندگی تو به خودت ربط داره و اون به عنوان برادرت هیچ حقی نداره که جلوی زندگی جدیدت رو بگیره.
سهون با شنیدن جمله ی لوشینگ به شینگجه نگاه کرد و بعد از دیدن نگاه بزرگترین برادر لوهان روی خودش، با لبخند گفت
-ممنونم که اومدی هیونگ. لوهان خیلی دلش برات تنگ شده بود.
شینگجه نگاهش رو از سهون گرفت و با صدای آروم گفت
-به نفعته مراقبش باشی. وگرنه به جرم هایی که حتی به ذهنت هم نمیرسه میتونم بندازمت زندان.
لوهان اعتراض کرد
-شینگجه گه گه...
پدر لوهان یکم از چایش رو خورد و گفت
-بس کنین پسرا. نیومدیم اینجا که همدیگه رو ناراحت کنیم.
لوشینگ تند تند سر تکون داد و گفت
-آبوجی راست میگه. اومدیم اینجا کیک دستپخت لوهان رو بخوریم.
لوهان خندید و گفت
-پس زیاد بخور. من میتونم بازم واسه سهون کیک درست کنم ولی تو کم پیدایی.
لوشینگ یه تیکه دیگه کیک تو دهنش گذاشت و با دهن پر گفت
-فک کنم اگه یه ماه دیگه همینطور ادامه بدین، سهون به رژیم گرفتن نیاز پیدا کنه.
سهون دستش رو پشت کمر لوهان برد و بدنش رو به سمت خودش کشوند و گفت
-حسودی نکن هیونگ. به جاش یه زن درست حسابی برای خودت پیدا کن.
لوشینگ تکیه داد و گفت
-خیلی ممنون. ولی هنوز نتونستم کارخونه ی چسب دوقلویی که شما دوتا استفاده میکنین رو پیدا کنم.
لوهان وقتی فنجون پدرش رو خالی دید، رو بهش پرسید
-براتون چای بریزم آبوجی؟
پدر لوهان گفت
-نه ممنون.
نگاهش رو از لوهان گرفت و به جیهون داد و ادامه داد
-چرا انقدر ساکتین آقای اوه. اولین باره که همدیگه رو میبینیم. به نظرم فرصت خوبیه تا باهم آشنا بشیم. مخصوصا که روز عروسی نتونستیم همدیگه رو ملاقات کنیم.
جدا از صورت بی حس پدر سهون، سهون و لوهان هردو از حقیقتی که ممکن بود هر لحظه افشا بشه، یخ زدن.
البته پدر سهون فکر میکرد حتما سهون بعد از طلاقش از همسرش، واقعا با لوهان ازدواج کرده و به این حرف شک هم نکرد.
-چی باید بگم؟
پدر لوهان بعد از مکث کوتاهی جواب داد
-ما مطمئنا به خاطر روابطمون در آینده بیشتر همدیگه رو میبینیم پس...
-از اینکه پسرتون با یه پسر رابطه داره، خجالت نمیکشین؟
جیهون وسط حرف پدر لوهان پرید و بعد از پرسیدن سوالش، فنجون چایش رو روی میز گذاشت.
این دقیقا همون چیزی بود که سهون ازش میترسید. با چشم های ترسیده و نگران به پدرش زل زد و با صدای ترسیده اعتراض کرد
-آبوجییی...
پدر لوهان بدون هیچ تغییری توی تن صداش جواب داد
-راستش...هفته اولی که فهمیدم، خجالت کشیدم و خیلی بهشون سخت گرفتم. چون فکر میکردم کل رابطه اشون بجز هوس چیز دیگه ای نمیتونه باشه و برای من، به عنوان یه پدر سخت بود که بفهمم پسرم با یه پسر دیگه رابطه داره. هر تهدیدی که بگین به کار بستم ولی هیچکدومشون کارساز نبودن. حتی قانون هم طرف من که یه ارتشی با افکار قدیمی و زنگ زده بودم رو نمیگرفت.
لوهان با شنیدن جمله ای که خودش تحویل پدرش داده بود، لبش رو گزید. فکر نمیکرد اون جمله که تو عصبانیت به پدرش گفته، کاملا تو ذهنش حک شده باشه.
-باهاش کنار نیومدم...تا وقتی که دیدم وقتی از همدیگه دورن، چطور بی قراری میکنن. با خودم گفتم...این عشقه. یه هوس معمولی نمیتونه باعث بشه آدم بعد از سه روز تب کنه و حتی نتونه روی پاهاش راه بره.
سهون با یادآوری اون روز، به لوهان نگاه کرد و لوهان با نیمچه لبخندی بهش اطمینان داد هیچ اتفاق بدی نمیوفته.
-بعد...فقط بهش اجازه دادم خودش زندگی خودش رو انتخاب کنه. مگه پدر مادرها بجز خوشبختی بچه هاشون چی میخوان؟
پدر سهون انگار که تمام مدت منتظر همین جمله بود، پوزخند زد و تکرار کرد
-خوشبختی؟
نگاه خیره اشو روی صورت پدر سهون انداخت
-خوشبختی پسرت زیر پسر منه؟
سهون دیگه نتونست تحمل کنه. پدرش رسما قصد داشت گند بزنه به هرچیزی که تا الان ساخته بود. از جاش بلند شد و به سمت پدرش که دو تا مبل باهاش فاصله داشت رفت تا کاملا محترمانه از جمع بیرونش کنه.
-فکر میکنم بهتره بقیه کارای مجتمع رو تو اتاقتون انجام بدین.
جیهون حتی نگاهش هم نکرد
-چیه؟ نکنه میترسی دوباره حال همسر نازک نارنجیت بد بشه و کیفیت سرویس دهیش پایین بیاد؟
سهون حس میکرد بدنش داره گرم میشه. قرمز شدن پوستش به وضوح تو چشم میزد اما پدرش حتی سرش رو هم بلند نمیکرد تا ببینه چی به سر پسر خودش آورده. لوهان از جاش بلند شد و به سمت سهون رفت. دستش رو گرفت و بدنش رو به سمت خودش برگردوند ولی نتونست کاری کنه از اون حال بدش بیرون بیاد. صورت سهون رو قاب گرفت و تو چشم هاش خیره شد.
-سهونا. سهون منو نگاه کن. سهون عزیزم. نگاهم کن.
وقتی چشم های عصبانی سهون تو چشم هاش افتادن، با صدایی که به گوش جیهون برسه گفت
-مهم نیست. اصلا مهم نیست. تو فقط آروم باش. این چیز مهمی نیست که به خاطرش عصبانی میشی.
جیهون خواست حرفی بزنه که اینبار شینگجه نذاشت.
-تهدید کردن یه سری آدم بیگناه که کسی رو برای دفاع از خودشون ندارن، خیلی کار پستیه آقای اوه.
وقتی صورت سرخ مرد روبروش رو دید، از جاش بلند شد و گفت
-من دارم میرم لوهان. بعدا وقتی مهمون نداشتین بهتون سر میزنم.
لوهان منتظر موند تا لوشینگ و پدرش هم از جاشون بلند شن و پالتوهاشون رو بپوشن. لوشینگ لحظه آخر جلو اومد و بدن کوچیکش رو تو بغلش گرفت
-تو پسر محکمی هستی لوهان. بهت افتخار میکنم داداش کوچیکه.
لوهان لبخند زد و متقابلا لوشینگ رو بغل کرد.
-برام آرزوی موفقیت کن.
لوشینگ سر تکون داد و از لوهان دور شد. لوهان خواست بدرقه اشون کنه که پدرش گفت
-همینجا بمون. به نظر میاد حال سهون خوب نیست.
لوهان نگاهی به سهون که به زور روی پاهاش بند بود انداخت و گفت
-متاسفم آبوجی.
پدرش دستی به موهاش کشید و بعد از نوازش کردنش گفت
-هیچی تقصیر تو نیست.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-مراقب هر دوتون باش. کاری داشتی بهم زنگ بزن. باشه؟
لوهان سر تکون داد و پدرش پشت سر لوشینگ و شینگجه بیرون رفت. لوهان تا بسته شدن در، با نگاهش بدرقه اشون کرد و بعد به سمت سهون برگشت. دست سهون روی استخوان سنگی مبل سفید شده بود و این فشاری که روش بود رو کاملا به لوهان نشون میداد.
لبخندی به صورت ناراحتش زد و جلو رفت و دست سهون رو گرفت و دور شونه اش گذاشت و کمرش رو با دست دیگه بغل کرد. رو به پدر سهون گفت
-اگه کاری داشتین سومین رو صدا کنین. سهون باید استراحت کنه.
پدر سهون که دوباره لپتاپش رو روی پاهاش گذاشته بود و مشغول زیر و رو کردنش بود، به طعنه گفت
-از پسر قویِ من هیچی نمونده. با دو تا جمله کل بدنش تحلیل رفت. معلوم نیست چه بلایی سرش آوردی که اینطوری شده.
لوهان پوزخند زد
-من؟ اوه آره درسته. من این بلا رو سرش آوردم. یه بلایی شبیه بی مادر کردنش تو 7 سالگیش. تنها گذاشتنش تو 10 سالگیش. هر هفته چند بار زنگ زدن و تخریب شخصیت کردنش. داد زدن سرش. تحقیر کردنش اونم وقتی بیشتر از 20 سالشه. دخالت کردن تو زندگیش اونقدر که حتی نتونه برای زندگی عاشقانه ی خودش تصمیم بگیره. بازم بگم یا خودتون متوجه شدین کی این بلاهارو سرش آورده...آبونیم...؟
لوهان حتی منتظر نموند تا بازخورد حرف هاشو ببینه. فقط دلش میخواست سهون رو از اون موقعیت دور کنه چون از وقتی برگشته بودن پیش هم، سهون اینطوری نشده بود و این یعنی سهون واقعا از اینکه پدر لوهان از حرف های پدرش ناراحت بشه و بخواد دوباره از هم دورشون کنه میترسید و همین ترس باعث شده بود این بیماری کهنه دوباره بیاد سراغش.
وقتی وارد اتاقشون شد، یه راست به سمت تخت رفت و کمک کرد سهون روی تخت دراز بکشه. بعد از مطمئن شدن از راحت بودن سهون، کنارش دراز کشید و به چشم های بسته اش خیره شد. نمیدونست باید چیکار کنه که این مریضی دست از سر سهون برداره. اینکه فشار عصبی اینطور بهم میریختش و تمام عضلات پاهاش رو سفت میکرد، باعث میشد لوهان دلش بخواد بعد از تقدیم یه کتک جانانه به مسببش، به حال سهون مظلومش گریه کنه.
-بغلم...نمیکنی؟
صدای گرفته ی سهون تو گوشش پیچید و باعث شد یه قطره اشک دزدکی از گوشه چشمش فرار کنه و بین موهاش گم بشه.
-خودت قول دادی...تا آخر عمر...بغلم میکنی...
لوهان با یادآوری اون شب و قولی که به سهون خوابآلود داده بود، لبخند زد. خودش رو جلو کشید و سر سهون رو روی سینه ی خودش گذاشت و بغلش کرد.
-من و تو...کاملا مکمل همیم سهون. هر جا من کم میارم، تو هستی که دستم رو بگیری و نجاتم بدی. هر جا هم تو کم میاری، من میام و بغلت میکنم.
سهون بالاخره لبخند زد
-راست میگی. من و تو اگه همدیگه رو نداشتیم، چیکار باید میکردیم؟
لوهان انگشت هاشو بین موهای سهون فرو برد.
-یکم استراحت کن. به حرفای پدرت هم توجه نکن. نکنه یادت رفته ما زبون گورخرا رو بلد نیستیم؟
سهون سر تکون داد
-آه. چند دقیقه پیش یادم رفته بود. خوب شد یادم انداختی.
لوهان لبخند زد و بوسه ای روی موهای سهون نشوند. همینکه سهون دیگه تیکه تیکه حرف نمیزد نشونه ی خوبی بود.
//////////////
-بعدش هم سهون اوپا رو برد تو اتاق که استراحت کنه. من نمیفهمم این مادر پدرا مشکلشون با بچه هاشون چیه؟
بکهیون خندید و گفت
-من و تو درک نمیکنیم چون بچه مایه دار نیستیم. چانیول میگه پدر سهون واسه تک تک روزای زندگیش برنامه ریزی کرده. همین که الان کنار لوهان هیونگه، یعنی سهون تمام اون برنامه ریزی هارو به یه ورش هم نگرفته وگرنه الان خبری از زندگی کردن با یه پسر نبود.
سومین همونطور که بسته ی گوشت خوک رو باز میکرد، گفت
-یعنی الان توهم همین نگرانی رو داری؟ اینکه مامان چانیول اوپا اجازه نده شما دوتا باهم باشین؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و گفت
-دست رو دلم نذار. چان تا وقتی مادرش قبول نکنه رابطه رو قدغن کرده. کل زندگیم انقدر آدم صبوری نبودم. نباید اینا رو به یه آدم سینگل بگم ولی...چان حتی منو درست نمیبوسه چون میترسه تحریک بشه.
سومین خندید و گفت
-فکر نمیکردم انقدر سنتی باشه.
بک هم خندید
-ولی متاسفانه هست. نگاه به قد دراز و هیکل گنده اش نکن. قلبش اندازه گنجشکه. از همه چی میترسه. حتی از پروانه ها. چانیول واقعا بچه ست. فقط هیکل گنده کرده.
سومین گوشت هارو روی میز گذاشت و با چاقو مشغول بریدنشون شد.
-همینش خوبه دیگه. با همه ی اون هیکل گنده اش، تو میتونی کنترلش کنی. تازه چانیول اوپا بهت زور هم نمیگه.
بکهیون نالید
-داره زور میگه لعنتی. تاحالا دیده بودی من به خاطر چیزی 4ماه صبر کنم؟
سومین که نمیتونست خنده اشو متوقف کنه، چاقو رو پایین گذاشت و گفت
-وای اوپا. انقدر خندیدم دلم درد گرفت.
-کوفت. بسه دیگه نخند. من هربار از ناراحتیام میگم تو فقط میخندی. این چه وضعشه آخه؟ اینم از خواهر بزرگ کردن من...اینهمه زحمت بکش کار کن پول مدرسه شو بده....
سومین بلافاصله گفت
-بله بله. دست شما درد نکنه که زحمت بزرگ کردن منو کشیدین اورابونی(لفظ محترمانه ی اوپا)
-نگران نباش. حساب پولایی که خرجت کردم رو دارم. بعدا با شوهرت تصویه میکنم.
-یااااا...
بکهیون خندید و گفت
-شوخی کردم. مراقب لوهان هیونگ و سهون باش.
-باشه. توهم مراقب خودت باش.
بکهیون نفس عمیقی کشید و گفت
-باشه. آخر هفته میبینمت.
-اوهوم. فعلا اوپا.
سومین گفت و تماس رو قطع کرد و مشغول خورد کردن بقیه گوشت ها شد.
-میتونم بیام تو؟
سومین با شنیدن صدای لوهان سر بلند کرد و لبخند زد.
-البته. خوب استراحت کردی؟
لوهان سر تکون داد و کنار سومین که مشغول خورد کردن گوشت ها بود ایستاد.
-آره. خوب بود. سهون هم حالش خوبه.
سومین سر تکون داد و گفت
-آقای اوه از وقتی رفته تو اتاقش بیرون نیومده.
لوهان نفس عمیقی کشید و با صدا بیرونش داد
-فکر کنم خیلی تند رفتم. کل حقیقت رو یهو تو صورتش کوبیدم. نه؟
سومین با بیخیالی شونه بالا انداخت
-چه اهمیتی داره؟ بالاخره که باید میفهمید با سهون اوپا چیکار کرده.
دست از بریدن گوشت ها برداشت و به لوهان نگاه کرد
-خیلی وقت بود اینطوری ندیده بودمش.
لوهان سر تکون داد که سومین گفت
-میدونی اولین باری که واقعا دلم واسش سوخت کی بود؟
لوهان به سومین خیره شد و سومین ادامه داد
-وقتی سه ماه پیش عصر اومد خونه و من بهش گفتم تو با چانیول اوپا رفتی. اول با دو اومده بود خونه ولی وقتی شنید رفتی، نمیتونست راه بره. اونجا برای اولین بار دلم واسش سوخت چون اون فهمیده بود دوست داره ولی فقط یکم دیر کرد بود. اگه فقط چند ساعت زودتر میومد، شاید هیچوقت مجبور نمیشدین یه ماه و خورده ای از هم دور باشین.
لوهان سرش رو پایین انداخت و به این فکر کرد که چطور همه چیز انقدر دقیق برنامه ریزی شده بود که اینطوری از هم دورشون کنه؟
سومین دوباره مشغول شد و پرسید
-حالا سهون اوپا کجاست؟هنوز خوابه؟
لوهان دست هاشو تو سینه اش قفل کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
-نه. بیدارش کردم و فرستادمش دوش بگیره. وقتی بدنش خشک میشه واقعا عضلاتش درد میگیره. آب میتونه یکم آرومش کنه.
سومین گوشت هارو تو یه ظرف بزرگ ریخت و بعد از شستن دست هاش پرسید
-قهوه میخوری؟
لوهان لبهاشو تو دهنش کشید و بعد از یکم فکر کردن گفت
-بدم نمیاد. برای سهون هم بریز. الان دیگه پیداش میشه.
سومین سر تکون داد و به سمت قهوه ساز رفت. سه تا کاپ رو پر از قهوه کرد و روی میز ناهارخوری که لوهان خیلی وقت نبود پشتش نشسته بود گذاشت و جای شکر رو روبروی لوهان گذاشت.
-یه راز دیگه بهت بگم؟
سومین بعد از نشستن کنار لوهان پرسید و لوهان منتظر بهش خیره شد
-چی؟
سومین یکم از قهوه اش رو خورد و گفت
-سهون اوپا از وقتی فهمید تو پسری، حتی اونموقعی که میگفت ازت بدش میاد هم قهوه اشو شیرین میخورد. درحالی که قبلش هیچوقت دلش نمیخواست قهوه اش شیرین باشه.
لوهان با تعجب پرسید
-پس چرا قبلا بهم نگفتی؟
سومین خندید
-چون اوپا هیچوقت نمیگفت شکر ببرم واسش. ولی هربار که از آشپزخونه میرفتم بیرون، خودش شکر برمیداشت که من نفهمم. منم به تو نگفتم که فکر نکنه فضولم.
لوهان خندید و دو تا قاشق شکر تو ماگش ریخت.
-چقدر هم که فضول نیستی.
سومین پشت چشم نازک کرد و گفت
-این کنجکاویه نه فضولی.
لوهان سر تکون داد
-بله بله. مطمئنا همینطوره.
با تموم شدن حرفش، متوجه ورود سهون شد. صندلی کنار خودش رو بیرون کشید و گفت
-سهونا بیا اینجا بشین.
سهون جلو رفت و همونطور که حوله رو روی موهای خیسش میکشید تا خشکشون کنه، کنار لوهان نشست. لوهان حوله رو ازش گرفت و همونطور که موهاش رو خشک میکرد، غر زد
-هربار منو مجبور میکنی موهامو خشک کنم ولی خودت با موهای خیس راه میوفتی تو خونه. نمیگی سرما میخوری؟
سهون دستش رو گرفت و گفت
-من سرما نمیخورم نگران نباش. خودش خشک میشه. حالا هم بیا بشین قهوه اتو بخور. سرد میشه.
لوهان با لبهایی که ناخودآگاه آویزون شده بودن حوله رو پشت صندلی خودش گذاشت و نشست.
-شکر میخوای؟
پرسید و سهون سر تکون داد. لوهان قهوه ی سهون رو هم شیرین کرد و بعد مشغول قهوه ی خودش شد. سومین که حس میکرد بهتره اون دوتا رو تنها بذاره گفت
-برای شام همه چیز رو آماده کردم. میرم یکم استراحت کنم.
لوهان سر تکون داد و با لبخند بدرقه اش کرد.
سهون با رفتن سومین پرسید
-واقعا رفت یا دوباره یه جا قایم شده به فضولیش ادامه بده؟
لوهان شونه بالا انداخت و گفت
-فضولی کردناش گاهی اوقات به درد میخوره.
سهون با کنجکاوی ابرو بالا انداخت و پرسید
-چطور؟
لوهان نمِ قهوه رو از روی لبهاش با زبونش گرفت
-مثلا همین امروز باعث شد بفهمم دوست پسرم چقدر سوییته.
سهون به خیره نگاه کردن بهش ادامه داد
-چرا؟
لوهان با شیطنت گفت
-لازم نیست بدونی...
YOU ARE READING
Snowy Wish
FanfictionSnowy wish آرزوی برفی کاپل: هونهان، چانبک، چانلو ژانر:رمنس.درام.اسمات نویسنده:@m_a_h_i_0_1 چنل: @hunhanerafanfic سایت آپلود:www.exohunhanfanfiction.blogfa.com اینستاگرام: @hunhanfanfiction