Ep105&106

48 5 0
                                    

قسمت صد و پنجم
-الان بریم؟
سهون با شنیدن صدای لوهان، نگاهش رو از موبایلش گرفت و به روبروش داد؛ جلوی در سرویس بهداشتی توی اتاق، جایی که لوهان با سرم دومش که از یه میله ی ایستاده آویزون بود، ایستاده بود. دمپایی های پلاستیکی سفید برای پاهاش بزرگ بودن و لباس سفید آبی بیمارستان تو تنش زار میزد. آستین های پیراهنش روی دست های بانداژ شده اش رو پوشونده بودن و فقط انگشت هاش بیرون مونده بودن. موهای لختش بهم ریخته بودن و از روی نخ های سفید رنگی که بهشون آویزون بود میشد فهمید چقدر سعی کرده با دست های بسته صافشون کنه اما نتونسته.
لبخندی به مظهر بامزگی روبروش زد و از روی تخت لوهان بلند شد. جلو رفت و روبروش ایستاد. دستش رو بالا برد و نخ های سفید رنگ رو از روی موهاش برداشت و گفت
-با دستات کاری نکن. نمیخوام بخیه هاش باز بشن و مجبور بشی یه بار دیگه درد بکشی.
وقتی مطمئن شد هیچ نخی روی موهاش نیست، آروم با دستش موهاشو مرتب کرد و نگاهی به صورتش انداخت.
-بذار هر چی میخواد بگه. مهم نیست. مهم اینه که تو نجاتش دادی و اون کل زندگی آینده ش رو به تو مدیونه.
بوسه ای روی بینیش زد و تونست لبخند رو به لبهاش برگردونه. لبخندش رو هم بوسید و با شیطنت گفت.
-فکر نمیکردم یه نفر تو لباس های رنگ و رو رفته ی بیمارستان انقدر خوردنی باشه.
لوهان لبهاش رو تو دهنش کشید و حرفی نزد. سهون بازوش رو کنار بدنش نگه داشت تا لوهان با حلقه کردن بازوش تو بازوی سهون، یه تکیه گاه داشته باشه. لوهان دستش رو از بازوی سهون رد کرد و بهش چسبید.
سهون میله ی سرم لوهان رو گرفت و گفت
-قدم های کوتاه برمیدارم که زانوهات اذیت نشن. باشه؟
لوهان که حسابی از سهون به خاطر توجهاتش ممنون بود، سرش رو به معنی "باشه" تکون داد و سهون راه افتاد. راه زیادی از طبقه ی اول تا طبقه ی دومی که پدرش اونجا بستری بود، نبود. سهون برای دیدنش نرفته بود اما با چیزهایی که از یونا شنیده بود، میدونست پدرش ظهر بعد از هوشیاری کامل و گذشتن 12 ساعت از به هوش اومدنش، به بخش منتقل شده.
هر دو بعد از چند لحظه، وارد آسانسور شدن و یه طبقه رو با آسانسور بالا رفتن.
وقتی در آسانسور با صدای "دینگ"  باز شد، سهون با یه دست میله ی سرم و با دست دیگه، لوهان رو به سمت بیرون هدایت کرد. سهون حتی شماره اتاقی که پدرش توش اقامت داشت رو نمیدونست اما از همونجا هم میتونست یونایی که روی صندلی های بیرون اتاق نشسته بود، رو ببینه. با قدم های کوتاه و هماهنگ با لوهان، جلو رفت. روبروی اتاق ایستاد و به سمت چپشون و یونایی که با شرم سرش رو پایین انداخته بود، خیره شد.
-سلام.
لوهان گفت تا بتونه یونا رو ببینه. اما یونا بدون اینکه سرش رو بالا ببره جوابش رو خیلی کوتاه داد.
-س..سلام.
لوهان نگاهی به سهون انداخت و وقتی هیچ حس تنفر یا انزجاری تو صورتش ندید، از بهم نخوردن رابطه ی دوست پسرش با دختر روبروش مطمئن شد. قدم هاش رو به سمت یونا برداشت و روبروش ایستاد.
-روزی که گفتی کاش پدر سهون بمیره، ازت پرسیدم شوخی میکنی و تو جواب دادی جدی گفتی اما من بازم باور نکردم.
یونا با یادآوری اون روز، بیشتر تو خودش فرو رفت.
-امیدوارم...دیگه هیچوقت با زندگی آدما به خاطر خودت بازی نکنی. 
نفس عمیقی کشید و وقتی حس کرد سرزنش کردن دختر روبروش کافیه، گفت
-حالا هم سرتو بلند کن. اتفاقی نیوفتاده. همه چیز خوبه و...احتمالا حالا دیگه میتونی برگردی پیش کسی که عاشقشی. چون بعید میدونم پدر سهون بخواد اینجا نگهت داره.
یونا بالاخره سرش رو بلند کرد و به لوهان خیره شد. لوهان میتونست قطره های اشک روی صورت دختر روبروش رو ببینه ولی دست های پوشیده شده اش بهش اجازه نمیدادن پاکشون کنه.
-بهم قول میدی دیگه اینکارو نکنی...مگه نه؟
یونا لبهاش رو روی هم فشرد و سر تکون داد.
-متاسفم. من واقعا متاسفم.
با گریه گفت و دوباره سرش رو پایین انداخت. لوهان دیگه حرفی نزد و به سمت سهون برگشت. سهون میخواست دوباره دستش رو تو بازوی خودش گیر بندازه اما لوهان نمیخواست وقتی میره توی اون اتاق، به سهون تکیه کرده باشه. درسته که تمام روز گذشته رو فکر میکرد باعث شده اون مرد بمیره و کلی به خاطرش عذاب وجدان داشت، اما بعد از شنیدن حرف های سهون متوجه شده بود که هیچی تقصیراون نبوده و حتی باعث شده پدر سهون از مرگ نجات پیدا کنه.
با استرس و دست هایی که میلرزیدن، جلوی در اتاق ایستاد. سهون با یه قدم فاصله ازش، در حالی که هنوز میله ی سرمش رو تو دستش داشت، پشت سرش ایستاد. در رو به سمت چپ هل داد تا کنار بره و راه ورود برای لوهان و خودش باز بشه.
با باز شدن در روبروش، نگاه مردی که با یه ماسک اکسیژن و پیراهنی شبیه پیراهن خودش روی تخت دراز کشیده بود، به صورتش افتاد و لوهان تونست عصبانی بودن رو از نگاهش بخونه.
سعی کرد خودش رو نبازه. نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه و قدم های بی تعادلش رو به داخل برداشت. سهون بی اهمیت به پدرش که حالا میتونست ببینه حالش خوبه، جلو رفت و تمام حواسش رو به لوهان داد. لوهان بیشتر از چند قدم نتونست جلو بره و با فاصله از جیهون ایستاد...انگار که اگه جلو بره، ترکش های بمب ساعتی روی تخت میگیرتش و دوباره زخمیش میکنه. به سمت سهون برگشت و تقریبا خواهش کرد
-میشه بیرون بمونی؟
سهون با تعجب پرسید
-چی؟
لوهان لبخند زد تا بهش اطمینان بده قرار نیست اتفاق بدی بیوفته و اون میتونه بهش اعتماد کنه. سهون با نگرانی نگاهی به پدرش انداخت و بعد از مطمئن شدن از آروم بودنش، سر تکون داد
-باشه.
بازوی لوهان رو آروم نوازش کرد و به سمت بیرون قدم برداشت و در رو پشت سر خودش بست و اون دو رو همراه پرستار، داخل اتاق تنها گذاشت. لوهان نگاه خیره شو از مرد روی تخت گرفت و به پرستاری که به سمتش میومد، داد
-زیاد نمیتونه حرف بزنه. میدونین که به خاطر عمل خیلی اکسیژن کم میاره به خاطر همین اجازه نداره ماسکش رو برداره. حدالامکان کوتاه باهاش حرف بزنین. درحد یه ربع و ازش جواب نخواین.
لوهان سر تکون داد و خیلی کوتاه تعظیم کرد. زن روبروش با لبخند جوابش رو داد و از اتاق بیرون رفت.
-حالتون...چطوره آبونیم؟
لوهان با مهربونی پرسید در حالی که حالا دلش برای مرد روبروش که هیچکس رو کنار خودش نداشت، میسوخت. وقتی نگاه خیره و بی حس مرد رو روی خودش دید، سرش رو پایین انداخت.
-من...راستش من...
بزاق خشک شده اش رو به زور قورت داد و سرش رو بالا آورد. خیره به صورت مرد روبروش با صداقت تمام گفت
-من متاسفم. سهون میگه دکتر جراحتون گفته من و احیای قلبیم نجاتتون دادیم اما...من به عنوان یه دکتر که تاحالا هیچوقت تو یه همچین موقعیتی نبوده، ازتون معذرت میخوام. به خاطر چند لحظه تردیدم و زیر پا گذاشتن باوری که همیشه داشتم.
نمیدونست بغض کرده و سنگینی گلوش به خاطر همینه، فقط وقتی بین کلماتش، گونه اش خیس شد، فهمید قلبش خیلی سنگین شده و هنوز باید گریه کنه تا احساس بهتری داشته باشه.
نیمچه لبخندی روی لبهاش کشید و خیره به ساعت نیمه خواب روی دیوار که عقربه اش تو جاش میلرزید و صدای تیک تاکش تو اتاق میپیچید اما نه جلو میرفت و نه عقب، ادامه داد
-کل زندگیم جوری زندگی کردم تا همه رو راضی نگه دارم و به خاطر همین درجا زدن هام، هیچوقت نتونستم حق خودم رو بگیرم. فکر میکردم وقتی با شما حرف بزنم، وقتی راضیتون کنم که عمل بشین، میتونم رضایت شما رو هم داشته باشم. فکر کردم میتونم انقدر شجاع باشم که از زندگیم با سهون دفاع کنم. ولی...
تلخ خندید و آب دهن گس شده اش رو پایین داد.
-ولی اشتباه میکردم. چون هیچوقت تو زندگیم، مثل امروز و انقدر شجاع نبودم.
با کمک ساعد دستش، پایه ی سرم رو به سمت صندلی هل داد و روی صندلی روبروی تخت نشست. دست هاش رو روی هم گذاشت و خیره به باندهای سفید، ادامه داد
-من و سهون از اول همدیگه رو دوست نداشتیم. سهون میخواست ازدواج کنه چون خاله اش اصرار میکرد نباید تنها باشه و مدام میفرستادش سر قرار های از پیش تایین شده و من...دندونپزشک 29 ساله ای بودم که کل عمرم رو باید به خاطر زنده موندن، نقش یه دختر رو بازی میکردم و با توجه به قوانین قدیمی خونه مون، باید حتما ازدواج میکردم.
میدونست مرد روبروش رو شوکه کرده اما این دیدار رو به عنوان آخرین دیدارشون در نظر گرفته بود و میخواست تمام حقیقتی که برای پنهان کردنشون چند ماه زحمت کشیده بود رو ،به پدر سهون بگه.
-سهون نمیدونست من در واقع یه پسرم. اصلا...هیچکس نمیدونست بجز یکی از دوستام و کوچیکترین برادرم. من و سهون ازدواج کردیم. به شرط اینکه عاشق هم نشیم. میخواستم بعد از چند ماه ازش طلاق بگیرم و برم یه کشور دیگه و به عنوان یه پسر...بعد از 29 سال دختربودنم زندگی کنم اما...
با یادآوری گذشته، با صدا خندید و با باند پشت دستش، قطره اشک روی گونه اش رو پاک کرد.
-اما لیز خوردم. عاشق سهون شدم. به عنوان یه پسر حبس شده تو کالبد یه دختر. من عاشقش شدم و سهون عاشق من. اما...ما هیچوقت بجز بغل کردن همدیگه، کاری نمیکردیم.
سرش رو بالا برد و به اخم بین ابروهای اوه جیهون خیره شد.
-تا اینکه سهون ازم خواست رابطه مون رو پیش ببریم و من فهمیدم دیگه آخر خطه و خوشی هام تموم شدن. یه شب...وقتی 6 ماه از رابطه مون میگذشت، بهش واقعیت رو گفتم و زندگیمون از هم پاشید. بعد از سه هفته، با کمک یکی از همکلاسیام، یه سری فرم پر کردم برای تغییر جنسیتم.
خندید.
-الان که بهش فکر میکنم میبینم خیلی دل و جرعت داشتم..مگه نه آبونیم؟
خیره تو نگاه مرد دراز کشیده، با چشم هایی که کلی غم رو توی خودشون قایم کرده بودن، گفت
-به خاطر عشقم و سهونی که پسر بودنم رو قبول نمیکرد، تصمیم گرفتم دختر بشم. کی میفهمید بعد عملم؟ هیچکس...حتی پدرم هم نمیدونست من در واقع یه پسرم.
دوباره سرش رو پایین انداخت و لبهای ترک خورده شو با زبونش تر کرد.
-چانیول و یکی از دوستام فهمیدن دارم چیکار میکنم و جلومو گرفتن. بعد از اینکه فهمیدم هیچ جوره نمیتونم کنار سهون باشم، تصمیم گرفتم برم. فرقی نداشت کجا...فقط میخواستم برم. یه جای دور که کسی نباشه بشناستم.
صافتر روی مبل نشست و دوباره به پدر سهون نگاه کرد.
-میخواستم برم روسیه اما سهون نذاشت. اومد دنبالم و بهم گفت براش فرقی نداره دختر باشم یا پسر. اون دوستم داره.  بعدش ما باهم رفتیم روسیه.
لبخند شیرینی زد و به مرد روبروش نشون داد از اون به بعد زندگی چقدر براش قشنگتر شده.
-لباسای دخترونه مو ریخت دور. واسم لباسای پسرونه خرید و چند تا آرایشگر آورد تو هتل تا موهای بلندم رو کوتاه کنن. و من بعد از 29 سال آزاد شدم. حتی بهم جرعت روبرو شدن با پدری که از پسر بودنم بی اطلاع بود رو داد و من برخلاف اینکه میدونستم احتمالا پدرم تو خونه حبسم میکنه، بهش گفتم عاشق سهونم. درگیریم با پدرم خیلی طول نکشید چون پدرم هونطور که گاهی بهم میگفت، واقعا دوستم داره.
نفس عمیقی کشید
-حالا میتونین متوجه حرف هام بشین. سهون برای من فقط کسی که دوستش دارم نیست. کسیه که نجاتم داده. زندگیمو از این رو به اون رو کرده و کاری کرده شجاعت این رو داشته باشم که راحت حرف هامو بزنم و از چیزی که هستم، نترسم.
خندید و گفت
-اون حتی منو مرد کوچولو صدا میزنه چون از اینکه من حتی یه لحظه به یاد اون سال ها و دختر بودنم بیوفتم، متنفره.
اینبار حتی مهربون تر از قبل به اوه جیهونی که دیگه اخم نکرده بود، خیره شد.
-سهون منو نجات داد و در عوض...ازم فقط یه چیز خواست. اینکه ترکش نکنم و تنهاش نذارم.
با سر انگشت های بیرون مونده از باند، یه تیکه نخ آویزون از باند دست مخالفش رو بازی داد و گفت
-شما وقت نداشتین بزرگ شدنش رو ببینین اما، باید بگم هنوز برای دیدن رشد کردنش دیر نشده. سهون هنوز هم مثل یه پسر بچه ی 10 ساله ی رها شده، به توجه شما نیاز داره.
از جاش بلند شد و به عنوان آخرین جملات، گفت
-من هیچوقت سهون رو تنها نمیذارم...و دلم هم نمیخواد شما تنهاش بذارین. سهون، به هردوی ما نیاز داره.
بدون حرف دیگه ای، دستش رو به میله گرفت و بدون اینکه به زخم های روی دستش فشار بیاره، به سمت در راه افتاد. آروم با دستش در رو کنار زد و تونست سهون رو روبروش، سمت مخالف راهرو، تکیه داده به دیوار ببینه. سهون با دیدن بیرون اومدنش، با نگرانی تکیه شو از دیوار گرفت و به سمتش رفت. روبروش ایستاد و نگاهش رو روی صورتش چرخوند و وقتی اثری از استرس و نگرانی تو صورتش ندید، نفس راحتی کشید.
-خوبی؟
سهون پرسید و لوهان با لبخند سر تکون داد
-آره. خوبم. فقط...
سهون که با شنیدن کلمات اول، خیالش راحت شده بود، با شنیدن آخرین کلمه، دوباره نگران شد.
-فقط چی؟
لوهان جلوتر رفت و بی فاصله از سهون ایستاد. سرش رو روی شونه اش تکیه داد و با صدای آروم شده، گفت
-بیا برگردیم خونه مون.
/////////////////////
دو ساعت بود که چانیول پشت فرمون بود. اونا بلافاصله بعد از رسیدن به اینچئون، با یه تاکسی تا خونه رفته بودن و چانیول بعد از گذاشتن چمدون هاشون تو صندوق عقب ماشینش، بدون اینکه وارد خونه بشه و بدون حتی چند لحظه استراحت، به سمت بوچئون راه افتاده بود.
برف نمیبارید اما اطراف جاده هنوز پر بود از برف هایی که شاید عمقشون به بیست سانت میرسید. بکهیون به اندازه ی یک روز کامل عذاب کشیده بود. بعد از تماس نگران کننده ی سومین، دیگه نتونسته بود با خواهرش تماس بگیره و نگرانی مثل خوره به جونش افتاده بود. داشت دیوونه میشد و هیچ راه فراری از این اضطراب لعنتی نداشت.
میدونست چانیول خیلی خسته اس و پرواز 14ساعته، حسابی خسته اش کرده اما نردبونش بهش اجازه نداده بود بشینه پشت فرمون و بهش اطمینان داده بود تو کمترین زمان میرسونتش به خونه.
کم کم میتونست خیابون های آشنا رو تشخیص بده. نمیدونست حالا که نزدیک خونه پدر مادرشن، باید خوشحال باشه یا ناراحت. قلبش انقدر تند میتپید که به سختی وقت میکرد توجهش رو از اون تپش بگیره و نفس بکشه. انقدر انگشت شستش رو بین دندون هاش فشرده بود که میتونست متوجه فرورفتگی ناخنش بشه اما دردی حس نمیکرد.
چانیول انقدر سریع رانندگی کرده بود که راه سه ساعته رو، تو دو ساعت طی کرده بود تا دوست پسرش، زمان کمتری رو صرف نگرانی ها و افکار مسمومش بکنه.
چانیول با دیدن کوچه ای که انتهاش، خونه ی بکهیون قرار داشت، سریع فرمون رو به سمت راست چرخوند و وارد کوچه شد. ساعت 7 و نیم بود و خورشید تازه داشت طلوع میکرد و نور مستقیم خورشیدِ آخرین روز دسامبر، جوری تو چشم هاشون میتابید که انگار ازشون یه بهار و تابستون طلبکاره! بکهیون که حس میکرد ممکنه چانیول خوب روبروش رو نبینه، سریع سایبون بالای سرش رو براش پایین کشید تا چشم های نردبونش اذیت نشن. چانیول اخم بین ابروهاش که به خاطر نور شکل گرفته بود، رو باز کرد و بلافاصله روبروی خونه ی پدر و مادر بکهیون توقف کرد.
قلب بکهیون با دیدن آمبولانس روبروی خونه شون، تقریبا ایستاد. بزاقش رو به سختی قورت داد و سریع از ماشین بیرون پرید. چانیول پشت سرش از ماشین بیرون اومد و در رو بست. بکهیون زنگ در رو زد و منتظر صدای پایی موند که مطمئنا به سمت در میدوید تا بازش کنه.
چیزی نگذشته بود که بکهیون تونست اون صدا رو بشنوه و قلبش تند تر از قبل تپید. میترسید در باز بشه و با یه چیز بد روبرو بشه. از آمبولانسی که کنار ماشین چانیول پارک شده بود، میترسید.
در با صدای "تق" کوتاهی باز شد و بکهیون تونست سومینی که گریه میکرد رو ببینه. دستش رو به در فلزی گرفت تا نیوفته.
-چی...چی شده سو؟
سومین با هر دو دست اشک هاش رو پاک کرد.
-چیزی نیست بکهیون فقط...آبوجی به هوش اومده.
بکهیون ناگهان حس کرد زیر پاهاش خالی شدن. خوش شانس بود که کامل پخش زمین نشد و چانیول با بغل کردنش، بهش اجازه افتادن نداد. به سختی روی پاهای ژله ایش ایستاد و با لکنت پرسید
-وا..واقعا؟ را...ست م...میگی سومین؟
سومین با خوشحالی، همونطور که گریه میکرد سر تکون داد
-آره. حالش خوبه. الان هم دکتر بالای سرشه.
بکهیون به سمت چانیول برگشت و نگاهی به صورت متعجب و خوشحالش انداخت.
-پدرم بهوش اومده چان.
چانیول محکمتر کمرش رو بغل کرد و گفت
-بهتره زود بریم ببینیمش. مطمئنم خیلی منتظر تو بوده.
سومین تائید کرد
-آبوجی خیلی منتظرت بود اوپا. از وقتی به هوش اومده، یه بند میپرسه "بکهیون کجاست؟"
بکهیون که تا الان نمیتونست روی پاهاش بایسته، سریع خودش رو از حصار دست های چانیول بیرون کشید و داخل حیاط دوید و به خواهرش و دوست پسرش فهموند چقدر دلش برای پدرش تنگ شده.
چانیول و سومین هم پشت سرش حرکت کردن. سومین که میتونست ببینه دوست پسر برادرش داره از استرس به لرز میوفته، لبخند زد و بین گریه گفت
-نگران نباش. بابام اصلا آدم سخت گیری نیست. مطمئنم بکهیون درباره اش باهات حرف زده.
چانیول نگاهی به سومین انداخت و آب دهنش رو به زور قورت داد. سومین به قیافه ی ترسیده اش خندید و گفت
-بابام غول نیست اوپا.
سومین گفت و جلوتر از چانیول دنبال برادرش رفت.  بکهیون بی وقفه میدوید. نمیدونست چرا فاصله ی 100 متری در ورودی تا خونه شون انقدر طولانی شده. حس میکرد پاهاش میلرزن و هر لحظه ممکنه سر نگون بشه اما نمیتونست بایسته و برای قطع شدن لرزششون دعا کنه چون میدونست اگه دویدن رو متوقف کنه، دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته.
روبروی پله ها، سریع کفشش رو در آورد و سه پله رو بالا رفت و خودش رو تقریبا داخل خونه پرت کرد و باعث شد دکتر و پرستاری که داخل بودن، مادرش و پدری که خیلی وقت بود ندیده بودش، با تعجب بهش نگاه کنن.
بکهیون تقریبا هیچی نمیفهمید...هیچی نمیشنید و هیچی بجز مرد روبروش که حالا بدون ماسک اکسیژن نفس میکشید و هیچ دستگاهی بهش وصل نبود، نمیدید. همونطور با پاهای لرزونش جلو رفت. مادرش با دیدن حال بهم ریخته اش، بدون حرف عقب رفت تا بکهیون بتونه کنار پدرش بشینه.
بکهیون با رسیدن به یه قدمی پدرش، روی زانو هاش افتاد. نگاه نم دارش رو بین چشم های باز پدرش که بعد از یک سال و چهار ماه باز شده بودن، میچرخوند و نمیتونست حرکت دیگه ای بکنه.
دلش میخواست دست هاش رو دور گردن پدرش حلقه کنه و محکم بغلش کنه اما میترسید. میترسید بهش دست بزنه و محو بشه...
لبهای خشک شده اش رو باز کرد و با صدای آرومی، زمزمه کرد
-آبوجی...
مرد روبروش با خنده دست هاش رو بالا برد و صورت بکهیون رو قاب گرفت. اشک هایی که روی گونه هاش میریختن رو با انگشت های شستش پاک کرد و خیره تو چشم هاش گفت
-بزرگ شدی بکهیون.
بکهیون با شنیدن صدای خش دار پدرش، نتونست خودش رو کنترل کنه. بی تعادل خودش رو به سمتش کشید و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد. صورتش رو تو فاصله ی بین گردن و شونه اش فرو برد و با گریه گفت
-دلم واست تنگ شده بود آپاااا...خیلی دلم واست تنگ شده بود.
با گریه گفت و بیشتر از قبل بدنش رو به بدن گرم پدرش چسبوند. داشت با تمام وجود عطر تنش رو تو ریه هاش میکشید که دستی مانعش شد.
-ببخشید اگه میشه از بیمار فاصله بگیرین. باید سرمشون رو عوض کنیم.
بکهیون به سختی از پدرش دل کند و عقب کشید. پدر بکهیون که بعد از مدت ها بود بکهیون رو میدید، لبخند مهربونی به صورتش پاشید و گفت
-میبینی بک؟بهم کلی سیم وصل کردن. شبیه ربات شدم دیگه.
بکهیون گونه هاش و در آخر بینیش رو با آستیش پاک کرد و پدرش رو به خنده انداخت.
-آیگو...بزرگ شدی بچه. پس دستمال کاغذی به چه درد میخوره؟
بکهیون بین گریه، خندید و گفت
-این راحت تره.
دکتر سرم پدر بکهیون رو عوض کرد و بعد از نوشتن یه سری دستور العمل برای مصرف داروهاش گفت
-خوشبختانه مشکل خاصی ندارن. قرص هاشون رو سر وقت بدین. سعی کنین بلندش نکنین و فعلا رو پاهاشون نایستن چون ممکنه سرشون گیج بره و بیوفتن.
برگه ی تو دستش رو به مادر بکهیون داد و گفت
-غذا هم بیشتر مایعات فعلا بهش بدین. البته خورشت های سبک با برنج هم مانعی نداره.
مادر بکهیون سر تکون داد و تشکر کرد. دکترو پرستار، هردو بیرون رفتن و بکهیون اجازه پیدا کرد جوری بشینه که بتونه کنار پدرش باشه. بکهیون دقیقا کنار بدن پدرش نشست تا پدرش در صورت لزوم بتونه بهش تکیه بده.
پدر بکهیون با خوشحالی به بکهیون تکیه داد و با صدای گرفته پرسید
-مادرت گفت خیلی وقته خوابیدم.
بکهیون ناخواسته لبهاش رو آویزون کرد.
-اوهوم. خیلی وقته.
سرش رو به سر پدرش تکیه داد
-خیلی دلم واست تنگ شده بود. همش منتظر بودم بیدار شی و منو ببری حموم عمومی.
پدرش با شنیدن جمله اش، خندید و گفت
-پس حتما این هفته میبرمت. ببینم هنوزم ورودیش 7هزار وون عه؟
بکهیون بینیش رو بالا کشید و دست پدرش رو نوازش کرد.
-نه. الان 10 هزار وونه.
پدر بکهیون نفسش رو با آه بیرون داد
-پس واقعا خیلی وقته خوابیدم.
بکهیون سرش رو بلند کرد و موهای کوتاه پدرش رو نوازش کرد.
-آره. همه چیز عوض شده. تو این یه سال کلی اتفاق جدید افتاده. لوجینگ دیگه لوجینگ نیست. بالاخره تونست به پدرش واقعیت رو بگه و حالا اسمش لوهانه و با دوست پسرش زندگی میکنه. سومین پیش لوهان کار میکنه و قراره بهار برای ورود به دانشگاه درخواست بده. من الان منشی یه مجتمع خیلی بزرگم و کنار دوست پسرم کار میکنم. ماهی 5 میلیون وون حقوق میگیرم. باورت میشه آپا؟ اینجوری دیگه حتی لازم نیست تو و مامان و سومین کار کنین.
با خوشحالی و پشت سر هم جمله هاشو ردیف کرد و باعث شد دهن سومین و چانیول باز بمونه چون بکهیون همون وسط لو داده بود که دوست پسر داره و همراهش کار میکنه.
پدرش با یه خنده ی تقریبا بلند در جواب حرف های بکهیون گفت
-پس کلی اتفاق های جدید افتاده. و میبینم که بکهیونم یه دوست جدید پیدا کرده.
بکهیون رد نگاه پدرش رو گرفت و به چانیول که مودبانه نشسته بود و دست هاش رو روی زانوهاش گذاشته بود، رسید. چانیول که دید عملا مرکز توجه کل افراد خانواده اس، همونطور نشسته، تعظیم کرد و گفت
-خوشبختم آبونیم. چانیول هستم.
بکهیون لبش رو گزید و بعد از تموم شدن حرف چانیول، گفت
-چانیول... راستش بهتون درباره اش گفته بودم.
پدر بکهیون تکیه اش رو ازش گرفت و به صورت پسرش خیره شد و با تعجب پرسید
-کی گفتی؟
بکهیون سرش رو پایین انداخت
-وقتی خواب بودین. حتی بهتون معرفیش کردم.
پدر بکهیون با تعجب گفت
-انتظار داری وقتی خواب بودم شنیده باشم؟
بکهیون نگاهش رو به چانیول داد
-فکر میکنم شنیدین. آخه حرفام درباره ی چان چیزایی نبودن که راحت فراموش بشن.
دوباره سرش رو پایین انداخت
-عیب نداره اگه نمیشناسینش. دوباره معرفیش میکنم.
در کمال تعجب مادرش و سومین و نردبونش، لب زد
-چانیول همون دوست پسرمه که بهتون گفتم آبوجی. ما باهم زندگی میکنیم.

Love some one who belive in you when you don't…
عاشق کسی باش که باورت داشته باشه وقتی خودت خودتو باور نداری...

Snowy Wish Where stories live. Discover now