Ep53&54

73 11 4
                                    

قسمت پنجاه و سوم
-بفرمایین...
سهون با لبخند درخشانی روی لبهاش صندلی پشت میز رو بیرون کشید و لوهان روش نشست و تشکر کرد. سهون وقتی مطمئن شد لوهان راحته، به سمت مخالف رفت و پشت میز گرد بینشون نشست. اونا دقیقا تو بالاترین لژ نزدیک ترین رستوران به هتل نشسته بودن و به چراغ های روشن خیابون و برفی که از صبح دوباره باریدن گرفته بود خیره شده بودن. فضای گرم رستوران گرون قیمت روسی و طبقه ی آخری که از مشتری خالی بود، قلب لوهان رو آروم میکرد. اونجا فقط خودش بود و سهونش...
چیزی نگذشته بود که به دستور سهون، میز روبروش پر شد از غذاهایی که تاحالا خیلی هاشو ندیده بود. البته سهون هنوز یادش بود که لوهان نمیتونه میگو بخوره پس بجز ماهی های بی بو که حسابی پخته بودن، غذای دریایی دیگه ای روی میز نبود. لوهان با تعجب به میزی که تو کمتر از پنج دقیقه پر شده بود نگاه میکرد و نگاه متعجبش رو هر از چندگاهی به سهون میدوخت و لبخندی که به خاطر خوشحالی بیش از حد روی لبهای سهون نشسته بود رو جواب میگرفت.
-سهونا... مگه چند نفریم اینهمه غذا سفارش دادی؟
سهون شونه بالا انداخت و گفت
-دلم میخواست شب آخر مسافرتمون ولخرجی کنم. ارزشش رو داره...
لوهان نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو روی میز چرخوند.
به ظرف بزرگ میوه اشاره کرد و با تعجب پرسید
-میوه؟
سهون کاسه ی سوپ بُرش مخصوص روسیه رو به لوهان نزدیک کرد و بدون توجه به حرف لوهان گفت
-شروع کن لوهان. خوب غذا بخور چون بعدش باهات کلی کار دارم.
لوهان ابرو بالا داد و گفت
-پس برای بعدش نقشه کشیدی...معلوم نیست تو این هوا قراره تا کجا منو پیاده ببری..
سهون خندید و قاشقش رو برداشت و یکم از سوپش رو خورد.
لوهان هم یکم از سوپش رو خورد و با پیچیدن طعم خوب گوشت قرمز و خامه ی ترش تو دهنش، ناخواسته لبخند زد اما با پیچیدن طعم تند تو دهنش متوجه شد تو سوپ فلفل ریختن. بلافاصله به سهون نگاه کرد که داشت بدون توجه به تند بودن سوپ، کم کم ازش میخورد. با استرس نیم خیز شد. دستش رو جلو برد و دست سهون رو گرفت و گفت
-سوپ تنده. نباید بخوریش...
سهون با لبخند سر تکون داد و گفت
-نگران نباش. قبلا بهشون گفتم به فلفل حساسیت دارم، سوپ من فلفل نداره.
لوهان نفس راحتی کشید و دوباره سر جاش نشست. کم کم سوپش رو خورد و وقتی نیمی ازش مونده بود، کنار کشید. نگاهش رو بین غذا های روی میز چرخوند و با چنگالش، تیکه ی کوچیکی از غذای نامعلوم روبروش رو تو دهنش گذاشت. با پیچیدن طعم ماهی تو دهنش،تازه متوجه شد غذایی که بیشتر به یه کیک خامه ای شباهت داشت، در اصل ماهیه.
-اسمش شاه ماهی شوره. سر آشپز گفت معروف ترین غذای اینجاست.
سهون قبل از اینکه لوهان سوالی بپرسه توضیح داد و خودش هم کمی از ماهی رو چشید. لوهان سر تکون داد و یکم دیگه از ماهی رو تو دهنش گذاشت و گفت
-خیلی خاصه. طعم ماهیش اصلا اونقدر زیاد نیست که اذیتم کنه.
سهون لبخند زد و همونطور که گلس پایه بلندش که با یه نوع شراب قدیمی روسی پر شده بود رو روبروی بینیش گرفته بود، ابرو بالا انداخت و گفت
-حالا کجاشو دیدی..امشب همه ی این غذاها به طور خیلی مخصوص واسه دوست پسر من آماده شدن.
چشمکی زد و یکم از شراب قرمز رنگش رو خورد. لوهان لبهاشو با خجالت تو دهنش کشید و سراغ مرغ رفت. مرغ روبروش یکم عجیب غریب درست شده بود ولی خوشمزه بودن رو داد میزد. داشت فکر میکرد چطور باید یه تیکه ازش رو بخوره که سهون از جاش بلند شد. با کارد روی میز، رون مرغ رو از بدنش جدا کرد و تو بشقاب لوهان گذاشت. لوهان تشکر کرد و سهون دوباره روی صندلیش برگشت.
لوهان بعد از خوردن مرغ، واقعا حس میکرد دیگه جای هیچ غذای دیگه ای رو نداره و به تمام غذاهای روی میز، دست رد زد. به صندلی تکیه داد و مشروبش رو مزه کرد. طعم گس مشروب دقیقا باب میلش بود.
سهون که زودتر کنار کشیده بود، با دست هایی که زیر چونه اش ستون شده بودن، بهش نگاه میکرد و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت. بعد از چند لحظه، دور دهنش رو با دستمال روی پاهاش پاک کرد و دستمال رو کنار میز گذاشت. به ظرف بزرگ میوه ی روی میز که پر بود از میوه های تیکه تیکه شده و به سیخ کشیده شده و یه آووکادوی سالم اشاره کرد و پرسید
-میوه نمیخوری؟
لوهان نگاهش رو که خیلی وقت نبود به چراغ های تو خیابون دوخته بود، به سهون داد و بعد از خوردن جرعه ی کوچیک دیگه ای از شرابش جواب داد
-میوه برای قبل غذا نیست آقای اوه؟
سهون سر تکون داد و گفت
-اما...این میوه ها فرق دارن آقای لو. باید امتحانشون کنین.
لوهان خندید و پرسید
-باید؟
سهون سر تکون داد و دست به سینه به صندلی تکیه داد. لوهان نفس عمیقی کشید و گفت
-فکر نمیکنم تفاوت عظیمی بین میوه های روسیه و کره باشه.
سهون که تقریبا داشت ناامید میشد سر تکون داد و با صدای آروم گفت
-ولی تو گفتی آووکادو دوست داری...
لوهان نگاهی به ظرف میوه انداخت و به این فکر کرد که شاید سهون نقشه ای کشیده که انقدر اصرار روی میوه خوردنش داره. آووکادو...تنها میوه ای که خورد نشده بود، آووکادو بود. لوهان گلسش رو روی میز گذاشت و جلوتر نشست. دستش رو دراز کرد و بعد از نگاه کردن به قیافه بی حس سهون، آووکادو رو برداشت. چرخوندش و از همه طرف نگاهش کرد. هیچ چیز نامعقول و عجیبی روش نبود. دوباره به صورت سهون نگاه کرد و اینبار تونست لبخند سهون رو که روی لبهاش برگشته بود، ببینه.
-خب...چیکارش کنم؟
پرسید و سهون چاقو رو روی میز گذاشت
-ببرش دیگه.
لوهان با چشم های مشکوک به سهون نگاه کرد و بعد، چاقو رو به کنار آووکادو فشرد. نیاز نبود خیلی زور بزنه چون اون میوه ی سبز تو دستش، بلافاصله از هم شکافت و به دو نیم تقسیم شد و وسط بشقابش افتاد و لوهان دیگه نتونست نفس بکشه...
اصلا مگه ریه هاش یادشون بود چطور باید اکسیژن های بلاتکلیف رو داخل بکشن؟ نگاهش رو بالا برد و به صورت سهون دوخت. سهون لب پایینش رو بین دندوناش گرفته بود و با چشم های امیدوار بهش خیره شده بود.
بعد از اینکه حس کرد داره از بی اکسیژنی خفه میشه، دهنش رو باز کرد و با صدای بلندی یه عالمه هوا رو توی ریه هاش کشید. چشم هاش کم کم ابری شدن و لوهان فقط تونست تا قبل از باریدنشون، سرشو پایین بندازه و به آووکادوی نصف شده ی روی میز خیره بشه. آووکادویی که هسته اشو از دست داده بود و مثل یه جعبه جواهر، از یه حلقه ی ظریف مردونه تو دلش محافظت میکرد. اون حلقه، حلقه ی خودش نبود و لوهان اینو میدونست. با یه نگاه هم میشد فرق این حلقه درخشان رو با اون حلقه ی دخترونه فهمید.
دست لرزونش رو جلو برد و حلقه رو از توی آووکادو بیرون کشید و بهش نگاه کرد. میتونست اسم خودش و سهون رو خیلی کمرنگ داخلش ببینه. یه حلقه ی ساده که داخلش اسم هاشون بود و روش، یه قلب نصفه ی کوچیک کشیده شده بود و لوهان میتونست حدس بزنه نیمه ی دیگه ی قلب، روی حلقه ی سهونه.
-لوهانم...
با شنیدن صدای سهون اونم دقیقا از سمت راستش، نگاهش رو از حلقه گرفت و به سهونی که روی زمین زانو زده بود، داد. هنوز مغزش اونقدر راه نیوفتاده بود که بهش بفهمونه چه اتفاقی داره میوفته. سهون بزاقش رو قورت داد و گفت
-سعی کردم خاص باشه چون تو خاصی ولی...فکر نمیکنم خیلی موفق شده باشم.
شرمگین خندید و دستی به گردنش کشید. بعد انگار چیز جدیدی یادش اومده باشه، دستشو بلند کرد و روبروی لوهان گرفت و لوهان تونست حلقه ی جفت حلقه ی خودش رو تو دست سهون ببینه.
-من، اوه سهون، امروز...امروز ازت میخوام که برای همیشه و همیشه و همیشه... لوهانه من بمونی.
لبهای خشکش رو با زبونش خیس کرد و پرسید
-قبولم میکنی؟با همه ی اون اذیتا...با همه ی اون اشتباهاتی که داشتم...قبولم میکنی لوهانم؟قبول میکنی بشی تنها دوست پسرم و در آینده ی نزدیک...تنها همسرم؟
لوهان حتی نمیتونست زبونش رو حرکت بده. یه حس بی حسی کل بدنش رو گرفته بود و لوهان حتی برای پلک زدن هم قدرت نداشت. فقط به چشم های نگران و صورت پر استرس سهون نگاه میکرد و منتظر بود مغزش بهش دستور حرف زدن بده. سرمای حلقه ی تو دستش رو حس میکرد...
لوهان عاشقش بود...لوهان عاشق سهون روبروش بود پس قبول میکرد. اصلا مگه دلیلی برای رد کردن سهون، برای رد کردن تنها عشقش داشت؟
به زور دستش رو حرکت داد و حلقه رو به سهون داد و دستش رو روبروش گرفت
-حلقه مو...دستم میکنی؟
به زور پرسید و سهون با ناباوری خندید. دست لوهان رو تو دستش گرفت و بوسه ی محکمی پشت دستش زد. حلقه رو تو انگشت لوهان انداخت و به صورت خوشحالش خیره شد. نمی تونست به چشم های عسلی آهوکوچولوش نگاه کنه و نبوستش...
از جاش بلند شد و یه دستش رو پشت صندلی لوهان و دست دیگه رو روی میز ستون کرد و روی لوهان خم شد.
-عاشقتم لوهان...عاشقتم...
لوهان نخودی خندید و سهون بلافاصله لبهاشو روی لبهای کوچیک و خوش فرم لوهانش کوبوند. دستش روی میز مشت شد و پارچه ی رومیزی رو تو مشتش فشرد.
لوهان بعد از چند بار مکیده شدن لبهاش توسط سهون، دست هاشو دور گردن سهون انداخت و سر سهون رو بیشتر به سمت خودش کشید. انگار یه جورایی خیال لوهان از همه جهت راحت شده بود و حالا بدون هیچ مراسم و تعهدی، فقط با یه حلقه ی نقره ای که تو انگشت دومش میدرخشید، دوباره شده بود همسر سهون.
سهون لب پایینش رو گرفته بود و محکم میمکید. دلش هر لحظه به خاطر حس های عجیب و دوست داشتنی که جدیدا به لوهان داشت، تکون های شدیدی میخورد. زبونش رو انگار که داره بستنی مورد علاقه اشو میلیسه، روی لبهای لوهان میکشید و لوهان انگار که میدونست سهون قصد نداره زبونش رو داخل دهنش ببره، لبهاشو بهم چسبونده بود و اجازه داده بود سهون هرچقدر دوست داره، لبهاشو با زبونش بچشه.
زبونش رو آروم روی لبهای لوهان میکشید و هر از چند گاهی لبهاشو میبوسید. دست هاش کم کم روی صندلی و میز به لرزه افتادن و سهون نتونست بیشتر از اون خودشو کنترل کنه. لبهاشو از لبهای شیرین لوهان عقب کشید و به چشم های خمارش خیره شد. لوهان منتظر بود سهون برگرده سر جاش اما سهون یه همچین تصمیمی نداشت. دست هاشو به کمر لوهان گرفت و تو یه حرکت بلندش کرد و جاشو با لوهان عوض کرد. روی صندلی لوهان نشست و وقتی باسن لوهان روی رون هاش قرار گرفت، دستش رو پشت گردنش برد و لبهاشو دوباره تو دهنش کشید. لوهان با خنده دست هاشو دور گردن سهون حلقه کرد و سرشو به سمتی که سهون راحتتر بود، چرخوند. صدای بوسه های خیسشون کل سالن خالی اجاره شده رو گرفته بود و سهون هنوز از لبهای لوهانش سیر نشده بود. اصلا مگه میتونست از اون لبها دست بکشه؟
اینبار زبونش رو داخل دهن لوهان هل داد و مشغول بازی با زبون کوچیکش شد. لوهان ناخواسته چنگی تو موهای مرتب سهون انداخت و لبهاشو آروم تکون داد تا با سهون همکاری کنه.
وقتی از هم فاصله گرفتن، هیچکدوم نمیدونستن چه زمانی رو مشغول بوسیدن هم بودن. اما از نفس های تیکه تیکه اشون میشد فهمید زمان طولانی بوده. پیشونیش رو به پیشونی لوهان تکیه داد و نفس های عمیق و کوتاه کشید تا خودشو آروم کنه.
حالا دیگه هیچ جلودارشون نبود و فقط میموند گفتن حقیقت به خانواده ی لوهان...
سهون کم کم پلک هاشو از هم فاصله داد و از همون فاصله نزدیک به صورت سرخ لوهان خیره شد. لبهاشو روی گونه هاش گذاشت و بوسیدش.
-کمتر خجالت بکش لوهانم.
لوهان بی صدا خندید و صورتش رو تو گردن سهون قایم کرد. سهون کمرش رو نوازش کرد و نگاهش رو به برفی که بیرون از رستوران، بی توجه به بقیه، مشغول سفید کردن خیابونا بود، داد.
قلبش گواه بد میداد و سهون اصلا نمیخواست به احتمالات بد فکر کنه...نفس عمیقی کشید و موهای لوهان رو نوازش کرد.
سهون از سخت ترین مرحله گذشته بود. حالا فقط میموند پدر لوهان که یه جورایی حکم غول مرحله آخر زندگیشون رو داشت...!
//////////////////
پارچه ی مرطوب رو روی دست پدرش کشید و انگشت هاشو تمیز کرد.
-آپا...میشه بیدار شی؟ خیلی دلم میخواد بغلم کنی و من مثل بچگیام خودمو واست لوس کنم.
لبخند کوچیکی زد و پارچه رو توی آب تمیز فرو برد و آبش رو گرفت. آروم روی صورت پدرش کشید و همونطور که چشم هاشو روی چشم های بسته ی پدرش ثابت نگه داشته بود، به حرف اومد
-آپا...میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
با پارچه روی گونه ی پدرش کشید
-من عاشق شدم. میدونم همیشه میگفتی من هیچوقت نباید عاشق بشم چون کسی کنارم نمیمونه و زود رهام میکنن...
آروم خندید
-ولی آپا...یکی پیدا شده که حتی بعد از چند ماه هم رهام نکرده. اونم دوستم داره. باورت میشه آپا؟
شونه رو برداشت و موهای پدرش رو مرتب کرد
-چانیول...کسیه که من دوستش دارم. من و اون باهم زندگی میکنیم. البته خیلی وقت نیست ولی...میدونی آپا، من واقعا دوستش دارم.
بوسه ای روی پیشونی پدرش زد و به ظاهر مرتبش خیره شد. نفس عمیقی کشید و گفت
-ازم خواست ببینتت ولی من بهش گفتم صبر کنه تا دوباره چشماتو باز کنی. آپا...قول میدی زود پاشی و نردبون منو ببینی؟
منتظر موند اما هیچ صدا و حرکتی مبنی بر تائید پدرش ندید. دستش رو نوازش کرد و پتو رو روی بدنش مرتب کرد
-استراحت کن آپا.
از روی زمین بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چانیول که کنار سومین نشسته بود و دوتایی مشغول تمیز کردن کاهو برای درست کردن کیمچی بودن، با دیدن بکهیون، از جاش بلند شد و همونطور که دستکش های کثیف شده با سس کولی و پودر فلفلش رو بالا گرفته بود منتظر حرف زدن بک موند.
بکهیون لبخند زد و جلو رفت و دست هاشو دور کمر چانیول حلقه کرد و سرشو روی سینه اش تکیه داد. چانیول همونطور که دست هاشو بالا نگه داشته بود تا لباسای بک رو کثیف نکنه، پرسید
-خوبی؟
بکهیون ازش جدا شد و با لبخند سر تکون داد. بوسه ای روی لبهای چانیول زد و گفت
-بشین بقیه اشو درست کنیم.
به سمت سومین برگشت
-به منم دستکش میدی؟
سومین سر تکون داد و با دستی که دستکش نداشت، یه بسته دستکش جدید رو به سمت بک گرفت. بک دستکش هارو پوشید و کنار چانیول روی زمین نشست.
-وقتی بچه بودم، آخرین شنبه ی ماه اینطوری با آپا و اوما و سومین مینشستیم دور همین میز و همه باهم کیمچی درست میکردیم.
کاهوی جدیدی برداشت و برگ هاشو کند و تو سبد چانیول گذاشت تا چانیول اونارو همونطوری که سومین بهش یاد داده بود، تو ظرف مایع قرمز رنگ و تند فرو ببره.
-اوما به خاطر من هیچوقت کیمچی خیار درست نمیکرد. راستش کیمچی ترب هم خیلی دوست نداشتم و اونم به ندرت درست میکرد. ولی کیمچی کاهو ژاپنی همیشه تو لیست غذاهامون بود.
سرشو چرخوند و به مادرش که تو آشپزخونه مشغول پختن شام براشون بود، خیره شد. هنوز عصر بود ولی مادرش از یه ساعت قبل تو آشپزخونه بود. بکهیون دلیلش رو نمیدونست ولی چانیول از سومین شنیده بود که مادرش میخواد امشب شروع رابطه اشون رو جشن بگیره و این واقعا خجالت زده اش میکرد و باعث میشد به این فکر کنه که اگه با هم برن آمریکا و مادرش با رابطه اشون مخالفت کنه، چقدر جلوی بکهیون خجالت زده میشه. مادر بکهیون یه زن روستایی بود و اینطوری با رابطه اشون کنار اومده بود و مادر خودش، کسی که از جوونیش مشغول مسافرت رفتن های طولانی تو کشورای مختلف و خوش گذرونی بوده و مطمئنا بیشتر از مادر بکهیون روابط بین همجنس هارو دیده...
سعی کرد ذهنش رو از این افکار دور کنه. به بکهیون نگاه کرد که هنوز به مادرش خیره شده بود و بی حواس برگ های کاهو رو میکند. سومین از وقتی بکهیون اومده بود ساکت شده بود و اونم بی صدا به بکهیون نگاه میکرد. چانیول کاملا متوجه این میشد که سنجابکش یه رابطه ی خیلی قوی خانوادگی داره حتی با اینکه هیچ ارتباط خونی با سومین یا مادرش نداره. انگار قلب هاشون یه پیوند خیلی قوی داشت و این باعث میشد چانیول گاهی به همچین خانواده ای غبطه بخوره. انکار نمیکرد که عاشق مادرش بود و مادر و پدرش هیچی براش کم نذاشتن، اما بعد از طلاق پدر مادرش، دیگه خبری از اون رابطه خوب و قوی نبود. البته هنوزم هر از چندگاهی مادرش به یادش میوفتاد و از راه دور به چانیول و سهون گیر میداد و غر های مادرانه اشو سرشون میزد.
بکهیون نگاهش رو از مادرش گرفت و به چانیول داد و باعث شد چانیولی که به صورتش خیره بود، غافلگیر بشه.
بکهیون با دیدن غافلگیری دوست پسرش خندید و باعث شد لبهای چانیول به لبخند دندون نمایی باز بشه. برگ کاهوی دیگه ای از تو ظرف روبروش برداشت و تو سس قرمز رنگ فرو برد و پرسید.
-حال پدرت چطوره؟
بکهیون لبخند زد و همونطور که کل حواسش به کاهوی تو دستش بود، جواب داد
-مثل همیشه.
چانیول بی حرف سر تکون داد. دلش میخواست بیشتر از اینا با بکهیون حرف بزنه ولی دلیلی براش پیدا نمیکرد. سومین از جاش بلند شد و به سمت آبکش بزرگی که کاهو ها توش بودن رفت و اونو بین خودش و بک گذاشت. بعد از دوباره نشستن پرسید.
-خب...نمیخواین بگین برای شروع رابطه اتون به طور رسمی، چه برنامه ای دارین؟
چانیول لبخند زد و با استرسی که به طرز عجیبی به وجودش رخنه کرده بود، گفت
-فعلا که بکهیون پیش من زندگی میکنه. برای کریسمس هم میریم آمریکا دیدن مادرم.
سومین لبخند شیطونی زد و رو به چانیول گفت
-حواست هست که من میخوام عروسی تنها برادرم رو ببینم نه؟
چانیول که معنی حرف سومین رو فهمیده بود سر تکون داد و گفت
-اون که حتما. مگه میشه شروع زندگی مشترک با سنجابکم رو جشن نگیرم؟
بکهیون با خجالت نگاهش رو بین اون دوتا چرخوند و کاهوی دیگه ای برداشت. مدام فکر میکرد حتما مادرش از دستش ناراحته که از عصر تو آشپزخونه است و بیرون نمیاد. فکرش بیش از حد مشغول بود و نمیدونست باید چطور مغزش رو از اینهمه فکر چرت و پرت خالی کنه. خیره به کاهوی تو دستاش، یاد بچگیاش افتاد. وقتی برای اولین بار یاد میگرفت کیمچی درست کنه. کنار سومینی که فقط 6 سالش بود نشسته بود و مادر سومین روبروشون. خوب یادش بود پدرش به خاطر شیفتش نتونست بهشون کمک کنه و این موضوع که به خاطر نبودن پدرش، چقدر با سومین شیطنت کرد و مادر عزیزش رو عصبانی کرد هم یادش بود.
-نگران نباش اوپا. همه چی خوب پیش میره.
سومین با لبخند رو به بکهیون گفت و بهش خیره موند. بکهیون بهش نگاه کرد و نامطمئن سر تکون داد و لب زد
-امیدوارم...

Snowy Wish Donde viven las historias. Descúbrelo ahora