Ep61&62

71 9 2
                                    


قسمت شصت و یکم
وقتی چشم هاشو باز کرد، سهون هنوز خواب بود. لبخندی به صورتش زد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه. با حس هم دما بودن بدن هاشون لبخند زد. هرچند هیچکدوم از لبخند هاش از روی خوشحالی نبود. همه اشون به حدی تلخ بودن که لوهان آب دهنش رو هم به زور قورت میداد. دست سهون که دور کمرش بود رو بلند کرد و خدارو شکر کرد که اون تب بر خواب آور بوده و سهون قرار نبود حالا حالاها بیدار بشه.  دلش میخواست یه دل سیر بشینه و به صورت سهون خیره بمونه و تو دلش قربون صدقه اش بره ولی نمیتونست. ساعت نزدیک 9 بود و لوهان میدونست الاناست که سر و کله ی لوشینگ پیدا بشه تا لوهان رو به زندانش برگردونه و ماموریتش رو به پایان برسونه. پالتوش رو برداشت و تنش کرد. تو اون خونه هیچ چیز متعلق به لوهان نبود پس فقط با برداشتن موبایلش از اتاق بیرون رفت. حتی دلش نمیومد دوباره نگاهی به سهون بندازه. حتی دلش نمیومد با یه بوسه ازش خداحافظی کنه. اصلا دلش نمیخواست خداحافظی کنه. اون مرد لعنتی که روی اون تخت خوابیده بود، تمام زندگیش بود که لوهان داشت رهاش میکرد.
حتی به اشک هاش که پشت حصار پلک هاش حبس شده بودن هم اجازه بیرون اومدن نداد. اون مرد کوچولوی سهون بود. نمیخواست به این زودی وا بده.
وقتی از ساختمون بیرون رفت، لوشینگ تکیه داده به ماشینش، منتظرش بود. برف آروم آروم میبارید و روی موهای یخی لوهان مینشست. برخلاف روز های قبل که خوشحال بود و برف میبارید، اینبار با وجود درد عمیقی که روی قلبش سنگینی میکرد، باز هم برف میبارید. شاید اینبار میخواست یکم از درد تو قلبش رو تسکین بده.
دستش رو بلند کرد و اجازه داد دونه برف کوچیکی روی پوست سفیدش فرود بیاد. به برفی که حالا به آب تغییر شکل داده بود خیره شد و زمزمه کرد
-سفید یعنی پاکی و صداقت...
نفس عمیقی کشید و به سمت هیونگش رفت...چند ساعت هم نبود به سهون گفته بود جایی نمیره ولی دوباره اون صداقت رو زیر پا گذاشته بود و سهون رو رها کرده بود.
کنار هیونگش روی صندلی کمک راننده جا گرفت و به روبرو خیره شد.
لوشینگ با دیدن قیافه ی گرفته ی لوهان با احتیاط پرسید
-حالت خوبه؟
لوهان تلخندی زد و گفت
-بستگی داره تعریفت از خوب چی باشه.
لوشینگ با عصبانیت دستش رو مشت کرد و لب زد
-متاسفم. ولی اونقدر قدرت ندارم که بتونم تو تصمیم پدر دخالت کنم.
لوهان به برادرش نگاه کرد و لبخند زد
-مشکلی نیست هیونگ. بهت که گفتم...تو زندان زندگی کردن، تخصص منه.
/////////////////
وقتی وارد خونه شد، انتظار نداشت پدرش رو اونموقع صبح، اونطور بهم ریخته ببینه. پدرش روی مبل تو هال نشسته بود و با هر دو دستش موهاشو چنگ زده بود و کلافه تر از همیشه به نظر میرسید. درسته دل خوشی ازش نداشت ولی هر چی که بود، باز هم پدرش بود. بدون توجه به لوشینگ که پشت سرش وارد خونه شده بود، جلو رفت و روی نزدیک ترین مبل به پدرش نشست.
-آبوجی...حالتون خوبه؟
سر پدرش بالا اومد و به صورت ناراحت و بی فروغ لوهان خیره شد. سرشو به دو طرف تکون داد و گفت
-نه...خوب نیستم.
دوباره سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. لوهان لبهاشو تو دهنش کشید و تکیه داد. خواست دلیل حال بد پدرش رو بپرسه که پدرش به حرف اومد.
-انقدر...انقدر دوستش داری؟
با سوال پدرش، به چشم هاش خیره شد. نگاه پدرش پر بود از درموندگی و ناباوری.
-انقدر دوستش داری که به خاطر دیدنش، کل عمر خودتو تو این خونه زندانی کنی؟ این چند ساعت ارزش کل عمرت رو داشت؟
لوهان با یادآوری شب قبل و حرفای سهون و لبخند های بی ریایی که با مهربونی تو صورتش میپاشید، لبخند زد
-آره. ارزشش رو داشت. ارزش دیدن لبخندش رو داشت.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-گفتین عاشق مامان بودین. پس...مطمئنا درک میکنین چی میگم. شما هم به خاطر دیدن لبخند مامان زندگی منو ازم گرفتین...
چشم های لرزون پدرش تو چشم هاش نشسته بودن و قرار هم نبود نگاه بینشون رو قطع کنن. لبهاش رو با زبونش تر کرد و گفت
-دیشب...من دیدمتون.
لوهان با تعجب به پدرش خیره شد. پدرش نگاهش رو از چشم های لوهان گرفت و گفت
-دنبالتون کردم. البته...به اصرار لوشینگ. بهم گفت باید یه چیزی بهم نشون بده و من و جنگ لین، دنبالتون کردیم. وقتی حال اون پسر رو دیدم...
نفس عمیقی کشید و به سختی لب زد
-راستش اگه میدونستی همراهتم و سهون رو اونطوری میدیدم، حتما خودمو متقاعد میکردم که داره نقش بازی میکنه ولی...من از پا افتادنش رو دیدم. اشک هاشو دیدم. آروم شدنش کنار تو رو دیدم. علاقه اشو...تو نگاهش به تو دیدم.
لوهان متوجه حرف های پدرش نمیشد. نگاهش با خنگی تمام بین لوشینگ و پدرش میچرخید. انقدر گیج بود که نمیفهمید پدرش داره درباره چی حرف میزنه. تو مغزش هیچ جایی برای باور کردن حرف های پدرش نبود. اصلا انگار ذهنش این قابلیت رو نداشت که حرف های الان پدرش رو پردازش کنه.
تو گیجی دست و پا میزد که پدرش رو روبروی خودش دید. سرش رو بالا برد و به پدرش خیره شد. ناخودآگاه از روی مبل بلند شد و به پالتوی تو تنش چنگ انداخت تا هیجان و ناآرومی قلبش رو با جیغ و داد تخلیه نکنه.
دست پدرش بالا اومد و روی گونه اش نشست. نوازش دست پدرش رو پوست گونه اش بهش آرامش میداد ولی لوهان باید با اونهمه هیجان فشرده شده تو قلب کوچیکش چیکار میکرد؟
صدای گرم پدرش به آرومی راه خودش رو تا گوشش باز کرد
-از دیشب پلک روهم نذاشتم و کل شب با خودم، وجدانم و عقلم جنگیدم تا یه تصمیم درست بگیرم و آخر به این نتیجه رسیدم که...باید بزارم بری.
بزاقش رو به زور همراه با بغضش قورت داد و ادامه داد
-هربار که مغزم جلوی این تصمیم وایمیستاد، یاد سوها میوفتادم و خودمو آروم میکردم. فکر میکنم این تنها کاریه که میتونم بکنم تا سوها...حداقل بعد از مرگش خوشحال باشه...
لوهان با چشم هایی که دیگه جایی برای درشت شدن نداشتن به پدرش خیره شده بود و نمیتونست حرف هاشو هضم کنه. فکر میکرد داره خواب میبینه و این یه رویای شیرینه که نتیجه ی خوابیدنش تو بغل سهونه.
البته حال لوشینگ بهتر از اون نبود. فکر میکرد رفتار عاشقانه سهون روی پدرش تاثیر بذاره ولی نه انقدر...
لوهان دست هاشو بالا برد و روی شونه های پدرش گذاشت. خیره تو چشم های پدرش، مسخ شده تکرار کرد...
-میزارین برم؟
پدرش سر تکون داد و موهای لوهان رو نوازش کرد با لبخند کمرنگی گفت
-آره. میزارم بری. به قول خودت، 5 ماه دیگه 30 سالت میشه، من...اجازه ندارم واست تصمیم بگیرم.
وقت زیادی لازم نبود تا لوهان تو شوک فرو بره و به صورت هیستیریک و بی وقفه اشک بریزه. پدرش که با دیدن اشک های لوهان، دوباره احساساتی شده بود، پسر کوچیکش رو تو آغوشش گرفت و به خودش فشرد. بیست سال از عمر سوها و سی سال عمر لوهان رو بهشون بدهکار بود و این تنها کاری بود که میتونست بکنه. بدن کوچیک لوهان بین بازوهاش میلرزید و برخلاف همیشه که با مظلومیت و تو سکوت اشک میریخت، اینبار با صدای بلند گریه میکرد و بدن پدرش رو به خودش میفشرد.
لوشینگ هیچکاری نمیتونست بکنه بجز لبخند زدن. اون تونسته بود با کشوندن پدرش به مجتمع سهون، بهش عشق واقعی اون دوتا رو نشون بده و کمکشون کنه و این براش خوشحال کننده بود. حس میکرد دینی که تو این دو سال به گردنش بود، برداشته شده. با همون لبخند و بی سر و صدا از خونه بیرون رفت.
اشک های لوهان تمومی نداشتن و با سرتقی تمام از پلک هاش سر میخوردن و روی پیراهن پدرش میوفتادن. صدای هق هق های کوتاهش باعث میشد پدرش برای بار هزارم خودش رو به خاطر اذیت کردنش، لعنت کنه. لوهان جوری گریه میکرد که انگار میخواد تمام آب بدنش رو از طریق چشم هاش تخلیه کنه. بالاخره بعد از چند دقیقه گریه کردن، تونست خودش رو کنترل کنه.
با آروم شدنش از پدرش فاصله گرفت. هنوز هق هق میگرد و چشم های عسلیش سرخ بودن اما دیگه خبری از اشک های گرمش نبود.
پدرش با دیدن صورت قرمزش لبخند زد و گفت
-بهتره قبل از برگشتن به خونه ات، صورتت رو بشوری. اگه سهون اینطوری ببینتت، مطمئنا وحشت میکنه.
لوهان با شوخی پدرش لبخند زد. لبهاشو از هم فاصله داد و گفت
-دوست دارم آبوجی.
پدرش با لبخند گونه ی خیسش رو خشک کرد و به آرومی گفت
-منم دوست دارم پسره ی خیره سر.
لوهان لبخند مهربونی زد و پدرش بعد از بیرون دادن نفس عمیقش گفت.
-گاهی بیا اینجا. اینجا هم خونه ی توعه.
لوهان سر تکون داد و روی پنجه هاش بلند شد و گونه ی پدرش رو بوسید. با همون لبخند ازش فاصله گرفت و همونطور که به سمت در میدوید،گفت
-ممنونم آبوجــــــییی....
از خونه بیرون زد و هول هولکی کفش هاشو پوشید. برف زمین رو سفید کرده بود و حالا لوهان میفهمید چرا امروز آسمون تصمیم گرفته بود زمین رو سفیدپوش کنه. امروز بهترین روز زندگی لوهان بود...
طول حیاط رو دوید و نمیدونست که یه جفت چشم، نگران از احتمال زمین خوردنش، از پشت پنجره بهش خیره شدن. حالا که خوشحالی لوهان رو میدید، خودش رو به خاطر این دیر رضایت دادن، سرزنش میکرد.
لوهان با بستن در ورودی پشت سرش، متوجه لوشینگ هیونگش شد و لبخند زد.
-لوگه...
لوشینگ با لبخند در ماشین رو براش باز کرد و گفت
-بشین که تا قبل بیدار شدن سهون و سکته کردنش، برسونمت خونه.
لوهان با لبخند بزرگی تو ماشین نشست و لوشینگ در رو بست.
/////////////
نیم ساعت بود که بیدار شده بود و با نگرانی کل خونه رو زیر و رو کرده بود ولی خبری از لوهان نبود. اگه حوله های سفید کنار تختش رو نمیدید، مطمئن میشد که توهم زده و اصلا لوهانی وجود نداشته و اتفاقات شب قبل همه اش یه رویا یا توهم شیرین بوده.
از کلافگی زیاد داشت گریه اش میگرفت. یادش نمیومد از کِی گریه کردن انقدر براش آسون شده. آخه یه موقعی به خودش میگفت نباید گریه کنه اما با وجود لوهان مگه میتونست جلوی فوران احساساتش رو بگیره؟
بدنش از صبح دوباره به لرز افتاده بود و بی دلیل سردش بود. وقتی به این فکر میکرد که قبلا چهار ماه بدون لوهان زندگی کرده، دیوونه میشد. حتی نمیتونست به این موضوع که ممکنه مجبور باشه بقیه عمرش رو بدون لوهان بگذرونه فکر کنه.
چنگی تو موهاش انداخت و تصمیم گرفت بره خونه پدر لوهان. دیگه نمیتونست تنهایی رو تحمل کنه.
هنوز قدم اول رو به سمت اتاق برنداشته بود که صدای ورود رمز در خونه به گوشش رسید. داشت به این فکرمیکرد که یا سومین پشت دره یا چانیول، که در باز شد و صورت دوست داشتنی لوهانش به چشمش اومد. باورش نمیشد لوهان روبروش باشه. تک قدم لرزونی به سمتش برداشت و با تعجب اسمش رو زمزمه کرد
-لوهان...
لوهان با خوشحالی به سمتش دوید و خودش رو تو بغلش پرت کرد. دست هاشو دور گردن سهون حلقه کرد و بدنش رو محکم بهش چسبوند. سهون هنوز تو بهت فرو رفته بود. دست هاش کنار بدنش افتاده بودن و داشت به این فکر میکرد که یعنی الان داره توهم میزنه یا خواب میبینه؟؟
با فاصله گرفتن لوهان ازش، چشم هاشو به صورتش دوخت. لوهان متعجب از خشک شدن سهون بهش خیره شد. لب های سرخش رو از هم باز کرد و پرسید
-سهونا...حالت خوبه؟
سهون لبهای خشکش رو حرکت داد و نالید
-دارم...خواب میبینم مگه نه؟
لوهان لبخند زد و رو پنجه هاش بلند شد و لبهاشو روی لبهای سهون چسبوند. بوسه ی محکمی بهش زد و گفت
-نه. خواب نیستی سهون. من برگشتم واسه همیشه کنارت بمونم.
سهون با شنیدن حرفش، لبخند زد. انگار سهون تو فضای گرم خونه اشون کلماتی که لوهان گفته بود رو با رنگهای سفید دید و کلمه ی "واسه همیشه" به محض بیرون اومدن از لب های سرخ لوهانش با رنگ طلایی قشنگی درخشید..! چطور امکان داشت کلمات از دهن لوهان با رنگهای سفید براق و طلایی بیرون بیان؟
سهون سعی کرد توجهی به این معجزه های ردیف شده تو ذهنش نکنه و فقط اون جمله درخشان رو تکرار کرد.
-واسه همیشه کنارم...میمونی...
لوهان سر تکون داد و صورتش رو تو سینه سهون قایم کرد. دست هاش دور کتف سهون محکم شده بودن و نیمی از وزنش رو روی سهون انداخته بود. سهون هنوز به خاطر تب دیشبش ضعف داشت اما وزن لوهان، اونقدری نبود که نتونه تحمل کنه.  دست هاشو دور کمر لوهان حلقه کرد و صورتش رو تو گردن لوهان فرو برد. بینیش رو روی گردنش کشید و عطر تنش رو تو ریه هاش.
میتونست قسم بخوره اگه عطری با این اسانس سرد وشیرین ساخته بشه، باید اسمش رو بذارن "زندگی"
-داشتم از ترس سکته میکردم.
آروم زمزمه کرد و صدای آروم لوهان رو شنید.
-متاسفم.
بوسه ای روی گردنش زد و همونطور که لبهاشو روی گردنش میکشید لب زد
-دیگه حق نداری قبل از من از خواب بیدار شی.
لوهان لبخند زد و زمزمه کرد
-باشه.
سهون چشم هاشو بست و غرق تو آرامش تن کوچیکش ادامه داد
-نمیدونی چقدر دیوونه اتم لوهانم...
لوهان هم چشم هاشو بست و پرسید
-چقدر؟
سهون لبخندی به شیطنت لوهان زد و زمزمه کرد
-انقدر که اگه نباشی، نه میتونم چیزی بخورم، نه میتونم بخوابم، نه میتونم کار کنم، نه میتونم راه برم...قسم میخورم تا دیشب حتی نمیتونستم درست نفس بکشم. توی لعنتی انقدر تو وجودم حل شدی که با یه لحظه نبودنت، بدنم تمام انرژیش رو از دست میده و از هم میپاشه. کدوم دیوونه ای رو دیدی مثل من باشه؟
لوهان همونطور که با خجالت به حرف های سهون گوش میداد، به این فکر میکرد که اگه پدرش نبود و این سه روز از همدیگه دورشون نمیکرد، مطمئنا هیچکدوم نمیفهمیدن چقدر تو همین مدت کم بهم وابسته شدن.
سهون نمیخواست رهاش کنه اما لوهان با بهونه "گرمم شده" از سهون فاصله گرفت و پالتوش رو در آورد. سهون با شیفتگی بهش خیره بود و تو ذهنش مشغول نقشه کشیدن برای امروزشون شد. لوهان با دیدن نگاه سهون روی خودش، دستش رو گرفت. سهون رو به سمت اتاق خواب کشوند و وقتی روبروی تخت ایستاد،با دست های کوچیکش، به بدنش فشار آورد. انقدر که سهون مجبور بشه روی تخت بشینه.
-یه لحظه وایستا.
لوهان گفت و به سمت کمد جدیدشون رفت. کشو های لباس رو باز کرد و دوتا از تیشرت های سهون رو بیرون آورد. یه شلوارک برداشت و یه لباس زیر برای سهون و یکی برای خودش. حوله هاشون هم از کمد بیرون کشید و همراه لباس های تو دستش تو رختکن برد و شیر آب تو حموم رو باز کرد تا وان پر بشه.
سهون با لبخند کوچیکی روی لبهاش، حرکات لوهان رو دنبال میکرد. همیشه فکر میکرد این کاریه که خودش باید تو آینده اش و بعد از ازدواجش با یه دختر، انجامش بده ولی لوهان خوب بلد بود چطور وجه شیطونش رو به رخش بکشه و کارهاش با زبون بی زبونی این حقیقت رو که "لوهان یه مرده" تو سرش میکوبیدن.
-سهونااا...شامپوی گل رزم نیست...
با صدای لوهان به خودش اومد و نگاهش رو به صورت لوهان داد. لوهان با لبهای آویزون تو چهارچوب مستر اتاق ایستاده بود و باعث میشد سهون یه خط قرمز گنده روی جمله ی قبلی که تو ذهنش بولد شده بود بکشه. با این قیافه، لوهان فقط یه بچه بود!
انقدر تو فکر بود که جمله لوهان رو اصلا نشنیده بود.
-چی؟
لوهان تکرار کرد
-شامپوی گل رزم نیست. این شامپویی که اینجاست بدون اسانسه.
سهون با فهمیدن موضوع از جاش بلند شد و همونطور که به سمت لوهان میرفت، پیراهن تو تنش رو در آورد و روی تخت انداخت.
-شامپوی اسانس دار لازم نیست لوهان.
لوهان همونطور که به مارک کمرنگ شده ی کنار سینه سهون نگاه میکرد با لبهای آویزون نالید
-ولی من دوستش داشتم.
سهون که حالا روبروش ایستاده بود، دست هاشو روی سینه های لوهان گذاشت و آروم به عقب هلش داد. با ورودشون به حموم، سهون بینیش رو تو موهای روی پیشونی لوهان فرو برد و گفت
-متاسفم ولی من تورو بیشتر دوست دارم...
لوهان که از نفس های عمیق سهون فهمیده بود منظورش چیه، رنگ پوست صورتش رو با رنگ یه گوجه فرنگی رسیده طاق زد..!
سهون با دیدن قرمز شدن پوستش، خندید و ازش جدا شد. صورتش رو قاب کرد و بوسه ی محکمی روی لبهاش زد.
نگاهی به وان انداخت و وقتی دید پر شده، بعد از چک کردن دماش، فوم حموم رو توش اضافه کرد. قبل از اینکه خودش تو وان بشینه، لوهان رو صدا زد.
-بیا اینجا لوهانی.
با صدای شیرینی گفت و لوهان رو به خنده انداخت. لوهان پیراهنش رو در آورد و کمربندش رو باز کرد.
-فکر کن یکی از کارمندات ببینن اینطوری حرف میزنی سهون. مطمئنم از فردا واست تره هم خورد نمیکنن.
سهون پلک هاشو محکم روی هم فشرد و گفت
-فکرش هم وحشتناکه.
لوهان با دیدن بسته بودن پلک های سهون، شلوارش رو در آورد و سریع تو وان نشست. سهون که عمدا چشم هاشو بسته بود، با شنیدن تکون خوردن آب، بازشون کرد و به لوهان که تو آب نشسته بود و به سطح چرمی پشت سرش تکیه داده بود، نگاه کرد و فقط یه لحظه طول کشید تا یه جمله تو ذهنش شکل بگیره. "پوست سفید لوهان با قطره های آبی که روش سر میخورن میتونه قاتل من باشه!"
با گیجی سرش رو به دو طرف تکون داد تا این افکار رو از خودش دور کنه و شلوارش رو در آورد و تو آب، کنار لوهان نشست و تکیه داد.
نگاه شیفته اشو روی بدن لوهانش چرخوند. صورتش که برای سهون زیباترین شاهکار خلقت بود، گردن کشیده و سفیدش که انگار برای بوسیده شدن به پاش افتاده بود و التماسش میکرد، ترقوه های برآمده اش که سهون هر لحظه آماده بود تا با دندوناش ازشون پذیرایی کنه، سینه های کوچیک و بامزه اش و شکم پاستیلیش... فوم های روی آب اجازه نمیداد چیز بیشتری ببینه و فقط داشت تو ذهنش تصور میکرد که پاهای تراشیده اش چطور کنار این بدن طراحی شده، خودنمایی میکنن و هوش از سرش میپرونن.
-تموم شدم.
لوهان خیلی جدی گفت و با اخم کمرنگی روی پیشونیش به سهون نگاه کرد. سهون نگاهش رو به چشم های لوهان داد و نفسش رو حبس کرد. چطور اون اخم کمرنگ بین ابروهاش میتونست انقدر خوردنیش کنه.
-میتونم...ببوسمت؟
لوهان با شنیدن سوال سهون ابروهاشو بالا داد. کم کم از حالت متعجب بیرون اومد و تو چشم های منتظر سهون خیره شد. دستش رو بالا برد و روی گونه ی سهون کشید.
-چرا میپرسی؟معلومه که میتونی.
سهون با شنیدن حرفش حتی بهش برای نفس کشیدن مهلت نداد و با گرفتن چونه اش، لبهاشو رو لبهای لوهان کوبوند. بوسه های محکم و مکنده اشو رو روی لبهای لوهان مینشوند و بین بوسه زبون شیطونش رو روی لبهاش میکشید. بودن لوهان کنارش بعد از سه روز باعث شده بود بیشتر از قبل نسبت بهش بیقرار باشه. بازی ملایم لبهای لوهان با جنگ مستقیم لبهای سهون همخونی نداشت ولی چه اهمیتی داشت؟ لوهان از رقص سریع لبهای سهون و عادت همیشگی کشیده شدن زبونش روی لبهاش، لذت میبرد. دست سهون روی چونه اش کم کم شل شد و لبهاش آروم از لبهای لوهان جدا شدن. نفس های عمیق و تند سهون بهش میفهموند دوست پسرش چقدر دلتنگش بوده...
-دلم میخواد بخورمت لوهان...


Being in love is when he looks at you and says:
I would like to be a cannibal.

عاشق بودن زمانیه که اون بهت نگاه میکنه ومیگه:
دلم میخواست آدم خور باشم


قسمت شصت و دوم
-آی سهوننننن...چشمممم....
سهون با شنیدن ناله لوهان دوش رو تو صورتش گرفت و کف های تو صورتش رو کنار زد. با نگرانی دستش رو روی صورت لوهان کشید و پرسید
-حالت خوبه لو؟ هنوزم میسوزه؟ آره؟
لوهان با دست هاش صورتش رو تمیز کرد و گفت
-بهتره.
سهون دوش رو روی موهاش گرفت و کف روی سرش رو آروم شست. انگشت هاشو تو موهای لوهان فرو برد و گفت
-به خاطر همین بهت گفتم چشم هاتو ببند.
لوهان که به خاطر آب نمیتونست حرف بزنه، به زور دهنش رو باز کرد
-اما..تقص.....ممم....
سهون خندید و آب رو بست. لوهان با هر دو دست آب روی صورتش رو کنار زد و بعد از نفس عمیقی، گفت
-تقصیر توعه. انقدر شیطونی میکنی نمیتونم تمرکز کنم.
سهون با خنده ابروهاشو بالا انداخت و پرسید
-من شیطونی میکنم؟
لوهان با لبهای جمع شده گفت
-اوهوم.
سهون با دیدن لب های غنچه شده اش، بوسه ی محکمی روشون گذاشت و گفت
-ولی تو بیشتر شیطونی میکنی. کاری میکنی دلم بخواد واقعا بخورمت.
لوهان نفس عمیقی کشید و با مظلومیت گفت
-من یه آهوی کوچولو ام که تازه دارم مرد میشم. نمیشه یکم بیشتر صبر کنی تا بزرگتر بشم بعد منو بخوری؟ آخه من هنوز کلی آرزو دارم...
سهون با شنیدن حرف هاش با صدای بلند خندید و لبخند به لبهاش هدیه کرد. دستش رو روی موهای خیس لوهان کشید و گفت
-هرچی آرزو داشته باشی خودم واست برآورده اشون میکنم آهو کوچولوی من.
لوهان خندید
-بعدشم منو میخوری؟
سهون که با چشم های شیطون بهش خیره شده بود گفت
-اوممم...احتمالا...
لوهان صلیبی روی بدنش کشید و بعد از قفل کردن دست هاش توهم، با چشم های بسته گفت
-خدایا خودت منو از دست این گرگ گرسنه نجات بده.
سهون با خنده دوش رو روی سر لوهان باز کرد و بعد از دوباره خیس کردنش، آب رو بست. لوهان هنوز به همون حالت قبلی مونده بود با این تفاوت که چشم هاشو محکم بسته بود و لبهاشو تو دهنش کشیده بود و نفسش رو حبس کرده بود.
سهون با لبخند صورتش رو جلو برد و لبهاشو روی گونه ی خیس لوهان چسبوند. لوهان با حس لبهای سهون روی گونه اش چشم هاشو باز کرد. سهون موهای یخی تو صورتش رو بالا زد و لبهاشو رو پیشونیش چسبوند و دست هاشو دور کمر لوهان حلقه کرد و بدنش رو به سمت خودش کشید. گرمای پوست کمر لوهان روی شکمش نشست و کتف لوهان رو به سینه اش تکیه داد. لبهاشو اینبار روی شونه اش گذاشت و بوسیدش.
-دلم یه فنجون قهوه میخواد. با دوتا قاشق شکر. اونم وقتی رومبل، دقیقا همینطوری تو بغلم نشستی...
لوهان بی توجه به جمله آخر سهون، با تعجب پرسید
-مگه تو قهوه تلخ دوست نداشتی؟
سهون چشم هاشو بست و بینیش رو روی بدن لوهان کشید و گفت
-گفتم که...من تورو دوست دارم.
لوهان با حس تیری که انگار یهو از تو شکمش رها شد و مستقیم خورد به قلبش و یه حس شیرین رو تو وجودش پخش کرد، لبش رو گزید.
سهون نفس عمیقی کشید و گفت
-فکر کنم به اندازه کافی تمیز شدیم. بهتره بریم بیرون.
لوهان سر تکون داد و سهون دست هاشو باز کرد. لوهان ازش فاصله گرفت و به سمتش برگشت. با دیدن نگاه خیره سهون روی خودش، جلو رفت و لبهاشو رو گونه اش گذاشت و آروم بوسیدش.
با فاصله گرفتن از سهون لبخند زد و گفت
-منم دوست دارم.
و بعد بدون اینکه به سهون وقت پردازش جمله اشو بده، از تو وان بیرون رفت. دوش رو بالای سرشون ثابت کرد و آب رو باز کرد. سهون بهش ملحق شد و هر دو بدنشون رو آب کشیدن. لوهان زودتر از زیر دوش بیرون رفت و ربدوشامبرش رو پوشید و از رختکن بیرون رفت. سهون با تعجب به عجله اش خیره شد و دوش رو بست. بالاتنه اش رو خشک کرد و حوله اشو دور پایین تنه اش پیچید. دستی تو موهاش کشید و از حموم بیرون رفت. لوهان حتی تو اتاق هم نبود. به سمت در اتاق رفت و بازش کرد. لوهان تو آشپزخونه بود و مشغول ور رفتن با قهوه جوش. ناخودآگاه لبخند زد و در رو بست. سمت لباس هاش رفت و تیشرت خودش رو با شلوارکی که لوهان براش انتخاب کرده بود، پوشید. نگاهی به تیشرت دیگه اش که تو رختکن بود انداخت و به این فکر کرد که چقدر لباس هاش تو بدن لوهان قشنگترن. لباس های خودش فیت بدنش بودن ولی وقتی لوهان اونارو میپوشید، لباس های بزرگش تو تن ظریف لوهان جوری مینشستن که بدون اینکه بخواد چشم هاش روی بدنش قفل میشدن.
-سهونی...
با شنیدن صدای لوهان، روی پاشنه پاش چرخید و به لوهان که تو ربدوشامبر لیموییش به سمتش قدم برمیداشت خیره شد. لوهان با لبخند به سمتش رفت و گفت
-قهوه دم کردم. الان لباسامو میپوشم باهم بریم قهوه بخوریم.
سهون سر تکون داد و گفت
-بهتره بگی الان "لباساتو" میپوشم. باز تیشرت منو برداشتی...
لوهان خندید و گفت
-لباسای سهونی خودمه. دلم میخواد بپوشمشون.
لوهان بدون توجه به صورت هیجان زده و متعجب سهون، دست هاشو رو شونه هاش گذاشت و به سمت در هولش داد.
//////////////
-کجایی؟
بکهیون با نفس عمیقی جواب داد
-تو مطب.
چانیول همونطور که برگه های فروش نوامبر رو زیر و رو میکرد پرسید
-دکتر جدید چطوره؟
بکهیون لبخند زد
-به پای لوهان هیونگ نمیرسه، ولی چون من قبلا با هیونگ کار کردم و هیونگ هم خیلی سفارش منو پیشش کرده، باهام خیلی خوب رفتار میکنه.
چانیول گوشی رو بین شونه و گوشش گیر انداخت و با دست آزادش، خودکار آبیش رو برداشت و پای برگه فروش رو امضا کرد تا بعدا به سهون برسونه.
-خوبه. خوشحالم برگشتی سر کارت سنجابک.
بکهیون لبهاشو آویزون کرد و گفت
-مطب دلگیره...بدون هیونگ...
نفس عمیقی کشید و نگاهی به آدمای جدیدی که داخل میومدن انداخت.
-دیزاین عوض شده ولی حس و حالش همونه و لوهان رو کم داره.
چانیول همونطور که مشغول برگه های زیر دستش بود به حرفای بکهیون گوش میداد.
-دلم واسه آبنبات لیمویی های هیونگ هم تنگ شده.
چانیول که همیشه اون آبنبات هارو تو دست لوهان میدید، لبخند زد و گفت.
-دوست داری امروز واست بخرم؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و گفت
-از اسانس لیمو متنفرم. آبنباتا رو دوست داشتم چون لوهان هیونگ بهم میدادشون.
چانیول خندید
-نکنه توهم عاشقش بودی و رو نمیکنی؟
بکهیون با شیطنت گفت
-نگفته بودم بهت مگه؟گفته بودما...
چانیول با بهت برگه هارو رها کرد و موبایل رو تو دستش گرفت.
-چی؟
بکهیون بی صدا خندید و تصمیم گرفت نردبونش رو اذیت نکنه.
-چند ماه پیش بهت گفتم عیبی نداره اگه عاشقشی، چون منم حس میکنم بیشتر از یه دوست دوستش دارم. یادت نیست؟
چانیول بزاقش رو به زور قورت داد و بکهیون گفت
-نگران نباش...من هیچوقت هیچکس رو به اندازه نردبونم دوست نداشتم.
چانیول با شنیدن حرف بکهیون لبهاشو گزید تا از خوشی جیغ نزنه! بعد از مدت کوتاهی لب زد
-منم...دوست دارم.
بکهیون با صدای آروم خندید و گفت
-برو به کارت برس. شب میبینمت نردبون.
-اوهوم...
بکهیون با خداحافظ کوتاهی تماس رو قطع کرد و چانیول موبایلش رو روی میز گذاشت. میدونست تا وقتی که لوهان برنگرده پیش سهون، سهون رقبت نمیکنه پاشو تو مجتمع بذاره و اگر هم بخواد  به مجتمع سر بزنه، باید خیلی شانس بیارن که وسط سرکشی هاش از حال نره.
برگه های زیر دستش رو مرتب کرد و از جاش بلند شد. برگه هارو با گیره محکم کرد و به سمت بیرون اتاق راه افتاد. با ورود به سالن، متوجه منشی شد که داشت تند تند چیزی تو کامپیوتر تایپ میکرد و گوشی تلفن رو بین شونه وگوشش نگه داشته بود.
با قدم های آروم به سمتش رفت و منتظر موند تماسش که حدس میزد با سهونه، تموم بشه. خیلی منتظر نموند و منشی با خداحافظی کوتاهی، تماس رو قطع کرد. از جاش بلند شد و به چان خیره شد. چانیول برگه هارو روی میز گذاشت و گفت
-اینا برگه های فروش این ماهن. آقای اوه باید امضاشون میکرد ولی من به جاش همه چیز رو چک کردم.
دست هاشو تو جیب هاش فرو برد و پرسید
-با آقای اوه حرف میزدی؟
خانم لی سر تکون داد و گفت
-بله. گفتن امروز نمیتونن بیان مجتمع ولی فردا حتما میان و ازم خواستن بهتون بگم مجوز خرید درختای کریسمس رو امضا کنین چون همین الان هم یه هفته از روزی که باید خریداری میشدن، گذشته.
چانیول سر تکون داد و گفت
-خیلی خب. کارت تموم شد واسم بیارشون.
خانم لی سر تکون داد و چانیول به سمت اتاقش رفت. با شنیدن حرف های منشی فهمیده بود حتما سهون حالش خوبه و احتمالا پدر لوهان دست از لجبازی برداشته.
///////////////////////
تماس رو قطع کرد و لب هاشو روی موهای لوهان چسبوند. لوهان همونطور که سرش رو به شونه سهون تکیه داده بود و به سریال کلیشه ای آجوما پسندی که از تلوزیون پخش میشد نگاه میکرد، ماگ قهوه اشو به لبهاش نزدیک کرد. حس نوازش دست سهون بین موهاش انقدر آرامش بخش بود که دلش میخواست بیخیال قهوه و فیلم و فوتبال بعدش بشه و بعد از مسواک زدن دندوناش مثل یه پسر خوب، بره تو تختش و زیر پتو منتظر لالایی نفس های سهون کنار گوشش و ملودی که انگشتاش با تارهای موهای یخیش مینواختن بمونه تا بتونه راحت بخوابه و خوابهای رنگی رنگی ببینه.
اما لوهان اون کنار هم نشستنشون رو هم دوست داشت. دم های عمیق سهون که بهش میفهموند سهونش عاشق عطر تنشه و بازدم های آرومش بین موهاش رو دوست داشت. نوازش دستش بین موهاش و گرمای تنش پشت کتف و کمرش رو دوست داشت. با چشم های بسته زمزمه کرد
-قهوه ات سرد شد.
سهون همونطور که برای بار هزارم عطر موهای لوهان رو تو ریه هاش میکشید، لب زد
-مهم نیست.
لوهان لبهاشو آویزون کرد
-اما این اولین قهوه ایه که من برات درست میکنم.
سهون لبخند زد و گفت
-نمیتونم فقط به خاطر قهوه خوردن،  از این حس خوب تو بغلم دست بکشم.
لوهان که فهمیده بود سهون نمیخواد اون هم آغوشی رو بهم بریزه، ازش جدا شد. به سمت میز خم شد و ماگ سهون رو برداشت و به دستش داد و دوباره به حالت قبل تو بغلش نشست. سهون دوباره دست راستش رو تو موهای لوهان فرو برد و ماگ رو به لبهاش نزدیک کرد. عطر قهوه کنار عطر تن لوهان یه ترکیب ناب و تکرار نشدنی بود.
لوهان با تموم کردن قهوه اش، ماگ رو روی میز گذاشت و تصمیم گرفت تا تموم شدن سریال و شروع شدن فوتبال تیم محبوبش، چشم هاشو ببنده و بین بازوهای سهون آرامش بگیره.
دستش رو دور سینه ی سهون حلقه کرد و پای راستش رو روی پاهای سهون انداخت. سهون با دیدن یه کپه مو روی سینه اش، لبخند زد و ماگ رو روی دسته مبل گذاشت و بدن لوهان رو با هر دو دستش بغل کرد و گفت
-هنوز ظهر نشده لوهان. خوابت میاد؟
لوهان لبخند زد و گفت
-شاید چون بغلت خیلی گرم و نرمه نمیتونم چشم هامو باز نگه دارم.
سهون خندید و گفت
-میتونیم بخوابیم. ناهارمون رو ساعت 5 بخوریم و شام رو ساعت 12 شب. بعدشم دوباره بریم تو تختمون و تا صبح حرف بزنیم و کلی عشق بسازیم و صبح تاظهر بخوابیم.
لوهان سر تکون داد و گفت
-دوستش دارم. ولی الان وقتش نیست. شاید بعدا امتحانش کردیم.
سهون حرفی نزد و به نوازش موهای لوهان ادامه داد.
خیلی نگذشته بود که لوهان با شنیدن صدای گزارشگر های کره ای، چشم هاشو باز کرد و به سمت تلوزیون برگشت. سهون با دیدن توجه لوهان که حالا کاملا در گروی تلوزیون بود، گفت
-میشه وسط فوتبال ببوسمت؟
لوهان سرشو چرخوند و با شیطنت تو چشم هاش نگاه کرد
-آره میشه. ولی به شرطی که منم گازت بگیرم..!
/////////////
با رفتن آخرین مریض از جاش بلند شد و به سمت آبدارخونه رفت. یه بسته کافی میکس برداشت و تو ماگش خالی کرد و تا نیمه توش آب جوش ریخت. همونطور که گردن خشک شده اش رو میمالید، پشت میزش برگشت. بلافاصله در اتاق دکتر باز شد و آقای سون ازش بیرون اومد. برگه های تو دستش رو به بکهیون داد و گفت
-آقای بیون... لطف کنین این اسامی رو به سیستم اضافه کنین.
بکهیون که از خستگی کلافه شده بود، سر تکون داد و گفت
-حتما تا شب واردشون میکنم آقای سون.
یونگهیون تشکر کرد و دوباره به اتاقش برگشت. بکهیون با خستگی کمی از قهوه اشو خورد و  بعد از مالیدن چشم هاش با دو انگشت، دوباره به مانیتور خیره شد.
نمیدونست چقدر گذشته ولی وقتی فقط دو تا برگه باقی مونده بود، با صدای آشنایی به خودش اومد.
-خب خب خب...میبینم که سنجابک من حسابی غرق کارش شده. انقدر که متوجه ورود دوست پسرش هم نمیشه.
بکهیون نگاه خسته اشو به صورت چانیول داد و با دیدن عوض شدن رنگ نگاه چانیول از شیطنت به نگرانی لبخند زد.
چانیول با دیدن چشم های خسته ی بکهیون لبخندش رو خورد و پرسید
-از کی پشت اون مانیتوری؟
بکهیون دوباره نگاهش رو به اسامی و شماره تلفن های روی مانیتور داد و گفت
-از یک ساعت قبل از حرف زدنمون.
چانیول با عصبانیت به سمتش رفت و دستش که روی دکمه های کیبرد حرکت میکرد رو گرفت.
-کافیه بک. چشم هات خون افتادن.
بکهیون سعی کرد دستش رو آزاد کنه
-ولم کن نردبون. فقط دو صفحه مونده.
چانیول با عصبانیت داد زد
-فردارو ازت نگرفتن بکهیون. بهت گفتم کافیه.
بکهیون با تعجب به صورت عصبانی چانیول خیره شد و لب هاشو بین دندوناش گزید. چانیول نگاه عصبانیش رو از بک گرفت و به سمت اتاقی که یه زمانی متعلق به لوهان بود رفت. تقه ای به در زد و واردش شد و بکهیون رو تو بهت و تعجب رها کرد.
تو اون ده دقیقه ای که چانیول تو اتاق دکتر بود، بکهیون با تعجب به در زل زده بود و حتی از روی صندلیش تکون هم نخورده بود. مدام یه جمله تو ذهنش بالا پایین میشد. "اون نردبون لعنتی با دکتر چیکار داره؟"
با باز شدن در و بیرون اومدن چانیول، نگاهش رو به صورتش که عصبانی تر از قبل بود داد و با ترسی که به جونش افتاده بود، رو پاهاش وایستاد. چانیول تو یه قدمیش ایستاد و با صدایی که سعی میکرد عصبانی نباشه گفت
-وسایلت رو جمع کن بک. دیگه حق نداری اینجا کار کنی.
//////////////////
-چرا نمیخوابی لوهانم؟
لوهان همونطور که با انگشت های سهون که روی شکمش بودن بازی میکرد گفت
-میترسم.
سهون بینیش رو روی گردن لوهان کشید و گفت
-از چی میترسی؟
لبهاشو خیس کرد و گفت
-میترسم چشمامو ببندم و ناپدید بشی. میترسم با بیدار شدنم بفهمم کل امروز رو خواب دیدم و هنوز تو خونه پدریم زندانیم.
سهون بدن لوهان رو بیشتر از قبل به خودش چسبوند و همونطور که چشم هاشو به خاطر آرامشی که از تن لوهانش میگرفت، میبست گفت
-تو اینجایی. خواب هم نیستی. نگران هیچی نباش. بهت قول میدم فردا که بیدار شدی، همینطوری تو بغلت باشم.
لوهان با اطمینان به حرف سهون، تصمیم گرفت چشم هاشو ببنده. دست هاشو روی بازوی سهون گذاشت و لبهاشو روی سر سهون گذاشت و بعد از بوسه کوتاهی که به موهاش زد هم سرش رو کنار نکشید.
نفس های گرم سهون روی گردنش بهش اطمینان میدادن. بدن گرمش چسبیده به بدنش بهش میفهموندن این آغوش گرم نمیتونه یه خواب باشه.
-بغل کردنت...خیلی حس خوبیه.
لوهان با شنیدن حرف سهون، ناخودآگاه لبخند زد.
-قول بده تا آخر عمرمون این حس خوب رو ازم دریغ نکنی.
سهون گفت و لوهان با همون لبخند کمرنگ لب زد
-قول میدم. قول میدم حتی تو زندگی بعدیمون هم اینطوری بغلت کنم.
منتظر موند تا سهون جوابش رو بده اما صدایی نشنید. با حس نفس های منظم سهون روی گردنش، لبخند زد. پس سهونش خوابش برده بود...
دستش رو تو موهای سهون فرو برد و بوسه ی دیگه ای روی موهاش زد و گفت
-عاشقتم...


My paradise is right here…
My head next to your neck…your breath in my face…
بهشت من همینجاست....
سرم کنار گردنت، عطر نفس هات تو صورتم...

Snowy Wish Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang