اینم از پارت هفتم🐣🥺♥️وت و کامنت یادتون نره لاولیاااا🐣
Taehyung's pov
تنها سوالی که اون لحظه تو ذهنم میچرخید " من چه غلطی کردم؟" بود.
استاد جئون در حالیکه سر تا پامو برانداز میکرد دستور داد:
-پاشو سر پا!
رو زانوهای لرزونم بلند شدم. خیلی ترسیده بودم. هیچوقت اندامهای خصوصیمو به کسی نشون ندادم. پس چرا الان اینجام؟ چی منو به اینجا کشونده؟ من داره یه چیزیم میشه که حتی نمیدونم چیه...یعنی به خاطر اینه که تا این سن چنین چیزایی رو تجربه نکردم؟
-حالا برگرد!
فقط اطاعت میکردم. ذهنم خالی بود. بدنم منقبض شده بود. حس کردم اونم بلند شده. آره بلند شده...اینو از حس نفسهای داغش درست کنار گوشم متوجه شدم. لعنتی یعنی انقد به من نزدیکه؟؟؟
-ششش تهیونگ... آروم باش.... من بهت صدمه نمیزنم... خودتو شل کن...
یه چیزی تو صدای بم و نفسای داغش کنار گوشم بهم حس اطمینان میداد. سعی کردم نفسامو منظم کنم و موفق بودم تا وقتی دستاش از پشت به کمربند شلوارم رسید. اون در حالیکه دستاشو از پشت دورم حلقه کرده بود سعی میکرد کمربندمو باز کنه. صدای باز شدن کمربند لرزی به تنم انداخت. من تسلیمش شدم؟ به همین زودی؟ کیم تهیونگ تو از این لحظه به بعد دیگه مایهی افتخار مادرت نیستی!! تو مایهی ننگی!! این اشتباهه!! گناهه!! بخشی از افکارم به زبونم اومدن.
-ای...این....اشتباهه استاد...
با دستام محکم کمربندی که باز شده بود و گرفتم و نمیخواستم به شلوارم اجازه بدم که بیوفته.
استاد جئون که مقاومتو دید چرخی زد و روبه روم قرار گرفت. اون خیلی نزدیک بود. با دو تا دستش صورتمو گرفت و کاری کرد بهش زل بزنم. لعنتی نباید این اتفاق میوفتاد!! حالا چطور در برابر نگاهش مقاومت کنم؟!!
استاد معروف دانشکده ادبیات با لحنی اغواگرایانه آروم زمزمه میکرد:
-تو میخوایش تهیونگ... میتونم حسش کنم.... اینکه چقد بد میخوای من همه جاتو ببینم...
-خواهش میکنم استاد...بزارید برم... اومدنم یه اشتباه بود...ما....داریم...اشتباه... میکنیم...این گناهه...
استاد جئون نیشخندی به حرفم زد و انگشتشو با حالتی رفت و برگشت روی لبهام کشید.
-گناه؟ بیخیال تهیونگ... دوس نداری بدونی جیمین چه حسی داره تهیونگ؟ وقتی لمسش میکنم از خود بیخود میشه.... قسم میخورم که اون لحظه تو آسموناست!
ترسیده بودم. قلبم تند میزد. سرمو از دستش جدا کردم و به عقب رفتم. اون لعنتی با هر قدمی که من عقب میرفتم با حفظ نیشخندش یه قدم به جلو برمیداشت. من براش حکم طعمرو داشتم و اون خوب میدونست که منو گیر انداخته.... هنوز با دستای سردم محکم کمربندمو گرفته بود که کمرم با جسم سردی برخورد کرد. شت لعنت! من به دیوار خوردم! دیگه نمیتونم عقب نشینی کنم!
YOU ARE READING
our little secret (Kookv)
Fanfictionاستادش هر چند دقیقه یه بار با زبونش لبهاشو خیس میکرد... چقدر این عادتش برای تهیونگ شیرین و خواستنی بود..تهیونگ دوباره اون لبهای خوش حالتو صورتی رو روی لباش میخواست. با متوقف شدن ماشین تهیونگ فهمید که رویای شیرینش تموم شده و بازم باید به خونهی کوچو...