سلام جوجوهااا... من اومدم با قسمت جدید😍🐣💓دوستتون دارم وت و کامنت فراموش نشهههه💋😍
.
.
.
.یک هفته بعد
Taehyung's povدرک نمیکنم چرا ازم عصبانیه؟ فقط نگاهش میتونه منو بترسونه....حس میکنم با چشماش داره سوراخم میکنه... حیف دوستش اومده وگرنه ازش میپرسیدم چه خبره....خدای من هیچوقت اینقدر از کسی نترسیدم...امیدوارم چیز دیگه ای باعث حال الانش شده باشه...یواشکی دیدش میزدم....تو آشپزخونه بود و داشت برای دوستش نسکافه آماده میکرد.... آخه چرا باید توی خونه هم از لباسای تنگ استفاده کنه؟ اون میخواد منو دیوونه کنه خودشم خوب میدونه...بس کن ته! فقط یه هفته با هم نبودین و الان تو نمیتونی آب دهنتو جمع کنی!!
اون فقط یه پیرهن سرمهای تنگ و یه شلوار جین زاپ دار پوشیده. لعنتی چرا آستینارو بالا میزنی آخه؟ فقط من میتونم تتوی دستتو ببینم اَه! آروم باش ته اون فقط مرد توعه الآنم یکم عصبانیه... فقط یکم....
با ترس به طرفش رفتم و از پشت بهش چسبیدم. امیدوارم برنگرده و بزاره خودمو حداقل با گرمای تنش آروم کنم. دستامو به کمرش قفل کردم. صدای بازدمشو که از روی بیحوصلگی بیرون داد و شنیدم... تهیونگ تو به فاک رفتی! تمومه کارت!
-ولم کن تهیونگ!
منو پس زد؟ چرا این کارو با قلبم میکنه.... من فقط خیلی بهش وابسته شدم و دوسش دارم...
-چرا ددی؟ از چیزی ناراحتی؟...
دستاشو دور دستام پیچید و با یه حرکت دستاشو آزاد کرد و به طرفم برگشت.
-یه نگاه به خودت بنداز!! با یه هودی و یه شرتک لعنتی داری جلوی دوستم راه میری! فاک تهیونگ تو واقعا یه بچهی احمقی!
جملاتشو با بیحوصلگی و عصبانیت گفت و حس ترس منو پررنگ تر کرد:
-ددی...من....من...فقط....
-وقتمو نگیر دوستم منتظره... بعد این مهمونی کذایی قول میدم به این مورد رسیدگی کنم!
خیلی میترسیدم ولی دوست داشتم حرف بزنم....اون حق نداشت با من اونجوری صحبت کنه...لباسای من اونقدرا هم بد نبودن!
-ددی...ببین....لباسام...خیلیم بد نیستن...خب دوستتم یه مَرده مثل ما....
منو محکم به دیوار آشپزخونه چسبوند و پاشو بین پاهام گذاشت. سرمو چرخوند و موهای کنار گوشم و با دست کنار زد. چشمامو از شدت ترس بستم....اون وقتی عصبانیه واقعاً ترسناک میشه....چه غلطی کردم کاش هیچی نمیگفتم...با حس لبای نرم و داغش روی گوشام تنم لرزید ولی هنوزم جرئت نمیکردم چشمامو باز کنم.
-تهته عزیزم....منو تو هم مردیم... ولی حدس بزن چی...من اون سوراخ خوشگلتو جوری به فاک میدم که اسمتم یادت میره....
أنت تقرأ
our little secret (Kookv)
أدب الهواةاستادش هر چند دقیقه یه بار با زبونش لبهاشو خیس میکرد... چقدر این عادتش برای تهیونگ شیرین و خواستنی بود..تهیونگ دوباره اون لبهای خوش حالتو صورتی رو روی لباش میخواست. با متوقف شدن ماشین تهیونگ فهمید که رویای شیرینش تموم شده و بازم باید به خونهی کوچو...