سلااامم من اومدم با پارت جدید 🐣بچهها لطفا اگه داستانو میخونین و پیگیری میکنین وت بدین. این حداقل کاریه که میتونین بکنین. واقعا تفاوت بین وتها و ویوها خیلی زیاده.
Author's povپسر ترسیده بود...شاید گرفتن کمی توجه از جانگکوک ارزش این همه وحشت رو نداشت...
-ف..فقط همینه ددی؟ ...مطمئنی که چیزی جا نمونده؟
-هیچوقت تو زندگیم اینقد از چیزی مطمئن نبودم بیبی! حالا بیا شروع کنیم!
تهیونگ که هنوز به دیوار چسبیده بود سرشو به عقب برگردوند و با استرس گفت:
-خ..خب....کانادا؟
جانگکوک نیشخندی زد و پسر و از حالت صورتش ترسوند... حالا میفهمید که چه اشتباهی کرده چون با این ورژن از مرد قبلا ملاقات کرده بود و میتونست عاقبت کارشو حدس بزنه.
-نه بیب! اشتباه بود...حالا من باید جایزمو بگیرم...
جانگکوک همزمان با اتمام جملش چوب بیسبالو بالا برد و ضربهای دردناک به باسن پسر زد و باعث شد تهیونگ از درد جیغ بزنه و تعادلش به هم بخوره.
-آااااخ!!!
پسرک بیچاره خم شده بود و از درد به خودش میپیچید که جانگکوک با حفظ خونسردیش ادامه داد:
-بسه...صاف بایست و حدس بعدیتو بگو!
تهیونگ که اشکاش جاری شدن و صداش میلرزید جواب داد:
-د...درد...دارم...هقق...چرا اینکارو ...میکنی...ددی..
-من فقط دارم جایزمو میگیرم...صاف وایسا! تو که نمیخوای عصبانی تر شم بیبی؟
از چشمای جانگکوک آتیش میبارید ...واقعا مگه از این عصبانی ترم میشد بشه؟ تهیونگ نه ضعیفی گفت و سعی کرد به حرف مرد گوش کنه و عصبانیترش نکنه.
-ایتالیا.....
-او بیب ... نه! بیشتر تلاش کن...
جانگکوک با پوزخند گفت و تهیونگ که از قصدش مطلع بود چرخی زد و درحالیکه میلرزید با دستاش برای خودش سپر ساخت.
جانگکوک جلوتر اومد و دستاشو کنار زد. چونهی لرزونشو با دست بالا گرفت.
-به من نگاه کن کیمتهیونگ!
لحن مرد اصلا شبیه اون مردی نبود که بهش گفته بود دوسش داره و باکرگیشو بهش تقدیم کرده بود...اون یه غریبه بود...یه غریبهی سادیسمی...
-خ...خواهش میکنم..ادامه...ندیم...من..میترسم..هقق..
جانگکوک گونشو نوازش کرد و جواب داد:
-او بیب! تو اشتباه جواب دادی! زود باش برگرد و وقتمونو تلف نکن!
پسر یه بار دیگه نگاه ملتمسانشو به جانگکوک داد و با چشمای اشکیش بهش زل زد و سعی میکرد دلشو به رحم بیاره..
BINABASA MO ANG
our little secret (Kookv)
Fanfictionاستادش هر چند دقیقه یه بار با زبونش لبهاشو خیس میکرد... چقدر این عادتش برای تهیونگ شیرین و خواستنی بود..تهیونگ دوباره اون لبهای خوش حالتو صورتی رو روی لباش میخواست. با متوقف شدن ماشین تهیونگ فهمید که رویای شیرینش تموم شده و بازم باید به خونهی کوچو...