part 21(همخونه‌ی جدید)

2K 299 48
                                    

خب بچه‌ها من با این که از وتها اصلا راضی نیستم و واقعا از دستتون ناراحتم ولی دوست داشتم آپ کنم😑🐣میترسیدم از ذهنم بپره.... لطفاً شما هم برای کار من ارزش قائل باشین و وت و نظر بدین....واقعا کار سختی نیست! من نمی‌فهمم چرا مثلا ۷۰ نفر میان میخونن ولی فقط ۲۰ نفر وت میدن! خب اگه دوست نداری چرا تا اینجای داستانو خوندی؟! عجب! اون ستاره‌‌ی لعنتی رو بفشارین😑😂🥺🐣نویسنده عصبانی میشود...

Author's pov

یسول صداشو صاف کرد و ادامه داد:

-البته مسئله‌ی مهمی نیست و میتونم از پسش بربیام ... امروز میگردمو تا شب بالاخره یه جایی رو پیدا میکنم...

جانگکوک که با شنیدن وضعیت دختر واقعا متاثر شده بود لب زد:

-یسول من میدونم تو دختر قو‌ی‌ای هستی و از ترحم متنفری...پس می‌خوام بهت یه پیشنهاد بدم...

-چه پیشنهادی استاد؟

-اینکه تا وقتی میتونی خونه پیدا کنی بیای خونه‌ی من..‌.درعوض میتونی برام آشپزی کنی و خونرو تمیز کنی هان؟

دختر با شنیدن پیشنهاد استادش شوکه شده بود ولی با خیره شدن به چشمای تیز مرد متوجه شد که تو پیشنهادش مصممه .خجالت زده نگاهشو به زمین دوخت .

-نمیدونم چی بگم استاد...

-فقط قبول کن! آدما تو شرایط سخت باید کمک همدیگرو قبول کنن... منظورم اینه که خب زندگی همینه...بعضی وقتا قوی بودن آدمارو از پا درمیاره دختر...

دختر که از دیدن این وجه با ملاحظه و کمک کننده‌ی استادش متاثر شده بود چشماش از هیجان و شوق برق زد.جئون از یه دردسر بزرگ نجاتش داده بود. حالا خیالش راحت بود که چند روزی برای پیدا کردن خونه توی سئول گرون و بی‌رحم وقت داره و چی از این بهتر که کنار مرد مورد علاقش کمی وقت بگذرونه...

-ممنونم استاد...نمی‌دونم لطفتونو چطور جبران کنم...

جانگکوک لبخند مهربونی زد و جواب داد:

-فقط تلاش کن!
.
.
.

کلاساش تموم شده بودن و تو راه خونه بود و نمیتونست برای دیدن جانگکوکی که سر کلاسش مسخرش کرده بود صبر کنه. حس عجیبی داشت.... ترکیبی از دلتنگی مفرط و کینه.... زنگ در و به صدا دروورد و در باز شد ولی وقتی داخل خونه شد با دیدن منظره‌ی رو به روش شوکه شد و چند بار پلکاشو باز و بسته کرد تا از اینکه خواب نمی‌بینه مطمئن بشه. اون یسول بود که کنار عشقش روی مبل نشسته بود؟

-ی...یسول....تو...اینجا....

جانگکوک نزاشت حرفش تموم شه و شروع به توضیح دادن کرد:

-یسول چند روزی رو پیش ما میمونه ته....راجع به ما هم می‌دونه...نیازی نیست نگران باشی....

نیازی نیست نگران باشه؟ تهیونگ همین الان فهمیده بود که کسی که عاشق مردش بوده قراره چند روزی و تو اون خونه بگذرونه! چطور می‌تونه نگران نباشه! جانگکوک استریت نبود ولی ترس از دست دادنش لحظه‌ای تهیونگ و راحت نمیزاشت. اون همیشه فکر میکرد برای جانگکوک کافی نیست.... به اندازه‌ی کافی زیبا نیست....قوی نیست....خوش هیکل نیست....باهوش نیست.... حس میکرد لیاقت جانگکوک بیشتر باشه...خیلی بیشتر....ولی بازم اونو میخواست....

our little secret  (Kookv)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ