part 25(اون بلایی سر من نمیاره)

2.1K 293 94
                                    

سلام بچه‌ها من اومدم با پارت جدید 💋🐣وت و کامنت فراموش نشه 😂🐣 ماچ به کله‌هاتون♥️

Author's pov

قلب تهیونگ در طول مسیر محکم به سینش میکوبید و نمیتونست از دست فکرای منفی تو ذهنش خلاص شه. اون حتی به اینکه ممکنه جانگکوک دور از چشم اون با یسول خوابیده باشه هم فکر کرده بود. فکر کردن به هر نوع خیانت از طرف جانگکوک قلبشو به درد میوورد و باعث می‌شد دست و پاش شل بشن. اون نمیتونست این کارو باهاش بکنه. نه حالا که تهیونگ گاردشو پایین آورده بود و عاشقش شده بود.

اون دیگه نمیتونست صبحا بدون دیدن جانگکوک روزشو شروع کنه. دیگه نمیتونست تنها غذا بخوره. اون حتی به تنبیه‌کردنای جانگکوک هم عادت کرده بود. استرسش باعث می‌شد که حالت تهوع بگیره و بخواد زودتر همه‌چیز رو بفهمه. اصلا حس خوبی نسبت به پیامک یسول نداشت و میدونست قرار نیست چیزای خوبی بشنوه.
.
.
.

وقتی یسول داشت حرف میزد همون‌طور که حدس میزد حالت تهوعش تشدید شده بود و معدش پشت هم با بالا آوردن اسید گلوشو میسوزوند حتی لرزش بدنش هم اضافه شد تا عذابش رو بدتر کنه. چیزی که شنید بدترین سناریوی ممکن بود که حتی به ذهنش خطور نکرده بود.

-چ...چی میگی یسول؟ داری میگی جانگکوکِ من یه نفرو تو خونش زندانی کرده و علاوه بر رابطه داشتن باهاش زخمیش میکنه؟

یسول سرشو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و جرئت نداشت چیز بیشتری بگه. دختر از حال پسر روبه‌روش ترسیده بود و دعا می‌کرد از حال نره.

تهیونگ خنده‌ی عصبی ای کرد و رو به یسول گفت:

-دختره‌ی احمق! تو فکر کردی من حرفاتو باور میکنم؟ میدونم جانگکوک و دوست داری.... ولی فکر نمی‌کردم که برای جدا کردنش از من همچین چرندی سر هم کنی!!

تهیونگ با عصبانیت ادامه داد:

-آره جانگکوک تو سکس آروم پیش نمیره ولی چاقو و کتک و این داستانات واقعا مسخرس... ببینم عاشق رمانای جنایی هستی نه؟ ...واقعا که احمقی! اون هیچوقت به من آسیب نزده‌‌...

دختر که نگران حال تهیونگ بود نمیدونست چطور مکالمرو ادامه بده....همین حالا هم رفتار تهیونگ به کلی عوض شده بود و مثل دیوونه ها رفتار میکرد. یسول هیچوقت فکر نمی‌کرد که پسر تا این حد درگیر شده باشه و از ته قلبش ناراحت بود.

-من دیگه میرم... برو خودتو به فاک بده بابا...

یسول دیگه کلافه شده‌بود و نمیتونست توهین و تحقیرای تهیونگو از این بیشتر تحمل کنه پس دستشو کشید و صداشو بالاتر برد:

-تهیونگ صبر کن!! من دیدمش!! با چشمای خودم!! اون توی آشپزخونه‌ی لعنتی خونش یه اتاق دیگه داره!! منظورم اینه که ...اون جا یه زیرزمینه که به یه اتاق ترسناک و قرمز میرسه....

our little secret  (Kookv)Where stories live. Discover now