سئول، اکتبر 1944
نگاهش روی لامپ کمسویی که هر ازگاهی خاموشو روشن میشد ثابت موند و با بیقراری پوست گوشه ناخنش رو کشید. کمی از نیمهشب گذشته بود و اونها هنوز برنگشته بودن.
با احساس سوزش، مشت گره خوردهاش رو از هم باز کرد و به جای فرورفتگی ناخنهاش کف دستش نگاه کرد.
بوی دود سیگار حالش رو بدتر میکرد ولی نمیتونست به مردی که پشت پنجره ایستاده به سیاهی شب چشم دوخته بود چیزی بگه، همهاشون مضطرب بودن.
صدای جرقه و تاریک شدن ناگهانی اتاق خبر از سوختن لامپ میداد. صدای قدمهای شل و بعد بوی گوگرد کبریتی که فانوسها رو روشن میکرد کمی فکرش رو از اضطرابی که درگیرش بود رها کرد.
نفس عمیقی کشید و به تنها مردی که دوستش داشت فکر کرد، اون زنده برمیگشت، حتما زنده برمیگشت.
در اتاق با سروصدا باز شد و دو مرد درحالیکه یکیشون جسم بیحال مرد دیگه ای رو دنبال خودش میکشید وارد شدن. صدای نفس نفسهای اوه سهون درحالیکه بریده بریده میگفت: بیاید کمک زخمی شده، شنیده شد. با عجله به سمتشون رفت و سعی کرد برای خوابیدن روی تنها تخت فلزی گوشه اتاق کمکش کنه. خیسی خونی که توی نور زرد تابیده از فانوس به سیاهی میزد رو میتونست زیر دستهاش حس کنه.
نفسش داشت بند میومد، دیدنش توی این وضعیت سخت بود. چشمهای درشتش با بیحالی بهش دوخته شد و گوشه لبش برای یه لبخند بیجون بالا رفت.
-کشتیمش مینجی. اون اشغال و کشتیم.
*****
چمدان قهوهای چرمیش رو که گوشهاش پوسته پوسته شده و دسته فلزیش در آستانه جدا شدن بود گوشه اتاق رها کرد و از جیب شلوارش سیگارش رو با کبریتی که فقط یه دونه ازش باقی مونده بود بیرون کشید.
سیگار رو کنار لبش گذاشت و در کشویی ایوان رو باز کرد. به نردهای که بوی رنگش نشون میداد برای اومدنش تلاش کردن کمی نو نوارش کنن تکیه داد و به ماه نگاه کرد.
سیگارش بدون اینکه روشن بشه هنوز گوشه لبش بود و ذهنش خالی از هر فکری خیره به سیاهی شب. صدای محو دخترانهای که انگار در تلاش بود کسی رو از خودش دور کنه توجهاش رو جلب کرد.
سه پله کوتاه رو پایین رفت و به دنبال صدا قدمهای اهستهاش رو به سمت انتهای کوچه برداشت.
دختر لاغر اندامی بین دیوار پشتش و بدن یک سرباز ژاپنی گیر افتاده بود و با فشردن دستش به سینه مرد به ظاهر مست تلاش داشت خودش رو نجات بده.
سرفهای کرد تا توجهاشون رو جلب کنه. سرباز با بدخلقی پرسید: چی میخوای؟
سیگارش رو از روی لبش برداشت و به سمتشون رفت.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...