Part 3

1.2K 466 277
                                    

فرمانده جدید ادم عجیبی بود. برای اشنایی با اردوگاه همه افسرهای همراه رو مرخص کرده بود تا تنها اوه سهون راهنماش باشه. حرفی نمی‌زد، برعکس فرامانده­‌های دیگه جلوتر قدم برنمی­داشت، فقط چند قدم عقب­تر از افسری که انتخاب کرده بود راه می­‌رفت و به توضیحات نصفه­‌و نیمه ستوان دوم اوه در مورد اردوگاه گوش می­‌داد. صدای خورد شدن سنگریزه­‌ها زیر فشار پوتین‌هاش نشون می­‌داد که چه قدر قدم‌هاش رو محکم روی زمین می‌ذاره.

سهون نمی­‌دونست این بازدید تا کی قراره ادامه پیدا کنه. بخش زیادی از اردوگاه باقی مونده بود. هوا هر لحظه سردتر می­‌شد و بارون که چند ساعتی بند اومده بود دوباره شروع به بارش کرده بود. تن و بدنش زیر بارون به لرزه افتاده بود. حس می‌کرد پاهاش توانایی حرکت کردن ندارن، اما مجبور بود مقاومت کنه. نمی­‌تونست ضعف نشون بده، هرچند وقتی مجبور بود حرف بزنه از نفس‌های بریده و صدای لرزانی که رو به تحلیل می­‌رفت می­‌شد به حال بدش پی برد.

روبه روی انبار تسحیلات توقف کرد، مطمئنا بازدید فرمانده از این بخش قرار بود طولانی باشه، اما قبل از اینکه بخواد به سرباز نگهبان انبار حرفی بزنه، فرمانده راهش رو کج کرد و به سمت دیگه­‌ای از اردوگاه رفت.

اون مرد قدم‌هاش رو اهسته برمی­‌داشت طوری که انگار با زیر بارون موندن هیچ مشکلی نداره....

دست‌هاش رو پشت کمرش زده بود و با نگاه بی­‌روحش به اطراف نگاه می­‌کرد.

-کشتن یه ادم از خراب کردن یه پل منطقی­‌تر نیست؟

با سوال ناگهانی که مرد بزرگتر پرسید، نفس توی سینه سهون حبس شد. بعد از بیشتر از یک­‌ساعت سکوت و راه رفتن زیر بارون اون مرد مکالمه بینشون رو این طوری شروع کرده بود؟!

اب دهانش رو قورت داد و از گوشه چشم به مردی که دوشادوشش حرکت می‌کرد نگاه کرد. نمی­‌دونست باید چه جوابی به این سوال بده، پس ترجیح داد تا مستقیما دستوری دریافت نکرده سکوت کنه.

-خراب کردن پل جایی که شاهراه اصلی عبور و مروره، در زمان موقعیت جنگی مثل این می‌مونه یکی انگشتش رو فرو کنه توی چشم خودش، همین قدر احمقانه....

روبه­‌روی ساختمان بهداری ایستاد و سمت مرد جوانی که به وضوح برای سرپا ایستادن داشت از اخرین توان خودش استفاده می­‌کرد برگشت و با نگاهی تاریک شده زیر لب گفت: و من از ادم‌های احمق متنفرم.

پریدن پلک چپ سهون از چشم مرد بزرگتر دور نموند ولی عکس­‌العملی هم نشون نداد.

به داخل بهداری رفت و بدون حرف منتظر موند زیردستش ورودش رو اعلام کنه. در جواب سلام نظامی افسران پزشک، ازاد باش بی­‌حوصله‌ای گفت و نگاهش رو توی اتاق گرمی که از بوی اتانول و کلروفوم پر شده بود چرخوند درحالیکه از گوشه چشم حواسش به افسر جوانی بود که کنار در ورودی ایستاده و صورتش با دونه­‌های درشت عرق پوشیده شده بود.

the nepentheWhere stories live. Discover now