فرمانده جدید ادم عجیبی بود. برای اشنایی با اردوگاه همه افسرهای همراه رو مرخص کرده بود تا تنها اوه سهون راهنماش باشه. حرفی نمیزد، برعکس فراماندههای دیگه جلوتر قدم برنمیداشت، فقط چند قدم عقبتر از افسری که انتخاب کرده بود راه میرفت و به توضیحات نصفهو نیمه ستوان دوم اوه در مورد اردوگاه گوش میداد. صدای خورد شدن سنگریزهها زیر فشار پوتینهاش نشون میداد که چه قدر قدمهاش رو محکم روی زمین میذاره.
سهون نمیدونست این بازدید تا کی قراره ادامه پیدا کنه. بخش زیادی از اردوگاه باقی مونده بود. هوا هر لحظه سردتر میشد و بارون که چند ساعتی بند اومده بود دوباره شروع به بارش کرده بود. تن و بدنش زیر بارون به لرزه افتاده بود. حس میکرد پاهاش توانایی حرکت کردن ندارن، اما مجبور بود مقاومت کنه. نمیتونست ضعف نشون بده، هرچند وقتی مجبور بود حرف بزنه از نفسهای بریده و صدای لرزانی که رو به تحلیل میرفت میشد به حال بدش پی برد.
روبه روی انبار تسحیلات توقف کرد، مطمئنا بازدید فرمانده از این بخش قرار بود طولانی باشه، اما قبل از اینکه بخواد به سرباز نگهبان انبار حرفی بزنه، فرمانده راهش رو کج کرد و به سمت دیگهای از اردوگاه رفت.
اون مرد قدمهاش رو اهسته برمیداشت طوری که انگار با زیر بارون موندن هیچ مشکلی نداره....
دستهاش رو پشت کمرش زده بود و با نگاه بیروحش به اطراف نگاه میکرد.
-کشتن یه ادم از خراب کردن یه پل منطقیتر نیست؟
با سوال ناگهانی که مرد بزرگتر پرسید، نفس توی سینه سهون حبس شد. بعد از بیشتر از یکساعت سکوت و راه رفتن زیر بارون اون مرد مکالمه بینشون رو این طوری شروع کرده بود؟!
اب دهانش رو قورت داد و از گوشه چشم به مردی که دوشادوشش حرکت میکرد نگاه کرد. نمیدونست باید چه جوابی به این سوال بده، پس ترجیح داد تا مستقیما دستوری دریافت نکرده سکوت کنه.
-خراب کردن پل جایی که شاهراه اصلی عبور و مروره، در زمان موقعیت جنگی مثل این میمونه یکی انگشتش رو فرو کنه توی چشم خودش، همین قدر احمقانه....
روبهروی ساختمان بهداری ایستاد و سمت مرد جوانی که به وضوح برای سرپا ایستادن داشت از اخرین توان خودش استفاده میکرد برگشت و با نگاهی تاریک شده زیر لب گفت: و من از ادمهای احمق متنفرم.
پریدن پلک چپ سهون از چشم مرد بزرگتر دور نموند ولی عکسالعملی هم نشون نداد.
به داخل بهداری رفت و بدون حرف منتظر موند زیردستش ورودش رو اعلام کنه. در جواب سلام نظامی افسران پزشک، ازاد باش بیحوصلهای گفت و نگاهش رو توی اتاق گرمی که از بوی اتانول و کلروفوم پر شده بود چرخوند درحالیکه از گوشه چشم حواسش به افسر جوانی بود که کنار در ورودی ایستاده و صورتش با دونههای درشت عرق پوشیده شده بود.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...