Part 36

997 321 249
                                    

ساعت کمی از ظهر گذشته بود، اما بارش شدید برف و اسمان ابری، هوا رو تاریکتر از زمانی که واقعا بود نشون می‌داد.

تمام روز تمرکزی روی کارش نداشت، چانیول هنوز برنگشته بود، هر چه قدر هم که می‌خواست خوشبین باشه، نمی‌تونست به دیر کردن اون پسر توجه نکنه.

جا سیگاریش از پوکه‌های سیگار پر شده بودن و فضای دود گرفته اتاق نفس کشیدن رو مشکل می‌کرد.

پنجره رو کمی باز کرد، موج هوای سرد وارد شده به اتاق بدنش رو به لرز انداخت. خیره به سربازهایی که در حال پارو کردن برفهای جلوی ساختمان بودن داشت فکر می‌کرد فرستادن چانیول اشتباه بود. چند تقه به در خورد ولی قبل از اینکه اجازه ورود بده، در باز شد و قامت سرجوخه جوانش توی درگاه ظاهر شد.

نفس اسوده‌ای که از سینه‌اش خارج شد زیادی بلند بود، انقدر بلند که به گوش پسر یخ‌زده مقابلش برسه.

صورت چانیول از سرما سرخ و روی کلاه و شونه‌هاش از برف پوشیده شده بود.

سریع پنجره رو بست و سمت پسری که حالا وارد اتاق شده بود رفت.

-چرا دیر کردی؟

چانیول کلاه از سر برداشت و درحالیکه داشت با دست برفهای نشسته روی شونه‌اش رو پاک می‌کرد گفت: انقدرها که گفته بودی اسون نبود. محافظت از اون اردوگاه زیادی شدید بود.

نگاه بکهیون روی زخمهای دست پسر نشست. سرما زده شده بود.

-تمام شب رو بیرون بودی؟ توی برف؟

چانیول از جیب داخل کتش برگه‌هایی که برای پیدا کردنشون مامور شده بود رو بیرون کشید و سمت مافوقش گرفت. خسته بود، چشمهای گودافتاده‌اش نشان از بی‌خوابیش می‌داد. لبهاش خشک و صورتش سرما زده شده بود.

بکهیون برگه‌ها رو ازش گرفت و بدون اینکه بخونه روی میزش انداخت.

دست یخ‌زده سرجوخه رو گرفت و با کشیدنش سمت صندلی وادار به نشستنش کرد.

-از دیروز چیزی نخوردی مگه نه؟

دستش رو روی پیشانیش گذاشت تا از تب نداشتنش مطمئن بشه. چانیول حساس بود، زود مریض می‌شد، بکهیون تجربه خوبی از بیماری اون پسر نداشت.

چانیول مچش رو گرفت و با پایین کشیدن دستش بوسه‌ای پشتش نشوند.

-نمی‌خوای یه نگاه به مدارکی که اوردم بندازی؟

-وقت برای خوندن اونها هست. فعلا می‌خوام از وضعیت تو مطمئن بشم. مگه من بهت نگفتم اگر دیدی داره دیر میشه برگرد لازم نیست خطر کنی؟

چانیول کمی خودش رو بالا کشید و با گرفتن یقه فرمانده مجبورش کرد خم بشه، بوسه کوتاهی روی لبهاش کاشت. وقتی عقب کشید ابروهای مرد بزرگتر درهم شده بود ولی لبهای خشکیده سرجوخه به لبخند درخشانی طرح گرفته بود.

the nepentheWhere stories live. Discover now