Part 24

996 358 271
                                    

هفتمین روز بود که مراسم صبحگاهی و سان دیدن از سربازها رو هیروشی به جای فرمانده بیون انجام می‌داد. درست بعد از عملیات شکست خورده اون شب و اسیب فرمانده، خونه‌نشینیش به قیمت زمامداری هیروشی توی اردوگاه تمام شد.

فرمانده بیون هرگز نمی‌خندید، نگاه مبحت‌امیز به کسی نداشت و در رفتارهاش هیچ نشانی از تخفیف و اسون گرفتن دیده نمی‌شد ولی تک تک سربازها می‌تونستن تفاوت رو احساس کنن. بی‌حسی نگاه فرمانده حس به مراتب بهتری از نگاه پر از کینه و تحقیر هیروشی داشت.

ارامش اردوگاه بهم ریخته بود. اون فرمانده ژاپنی برای پیدا کردن مقصر دست به هر کاری می‌زد و گردنکشی و زورگویی سربازهای ژاپنی به بیشترین حد خودش در چند ماه گذشته رسیده بود.

چانیول تجربه کار کردن با فرمانده‌های ژاپنی رو داشت، این طور نبود که هیروشی براش اولین نفر باشه، اما به طرز عجیبی نفرت‌انگیزترینشون بود. دوست نداشت به اون دفتر بره و برای چندمین روز متوالی اون اشغال ژاپنی رو پشت میز فرمانده ببینه، اما مجبور بود. بی حوصله خودش رو روی صندلی رها کرد و به انبوه نامه‌هایی که باید بهشون رسیدگی می‌شد نگاه کرد.

هیروشی دیر کرده بود و چانیول از این بابت اصلا ناراضی نبود.

مدادش رو برداشت ولی قبل از اینکه بخواد چیزی بنویسه در اتاق باز شد. چانیول باید بلند می‌شد و به اون عوضی سلام نظامی می‌داد، کاری که این اواخر برای فرمانده خودش نمی‌کرد اما در مقابل هیروشی مجبور به انجامش بود.

مداد رو روی میز رها کرد و از پشت میز بلند شد، اما حتی قبل از اینکه بخواد دستش رو بالا ببره با دیدن بیون در مقابلش دستش مشت شد و بی‌توجه به اینکه از در باز مونده اتاق ممکنه صداش بالا بره با حرص پرسید: اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه نباید خونه استراحت می‌کردی؟

بکهیون سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و درحالیکه دست سالمش رو توی جیبش فرو برده بود با پشت پا در باز مونده رو بست.

دست زخمیش دور گردنش اویزون بود و لباسش که به وضوح گشاد شده بود نشون می‌داد چه قدر وزن کم کرده.

اون خونسرد بود، مثل همیشه خودش. مثل هرباری که برای تنبیه کردن سرجوخه برای یه مدت طولانی جواب سوالاتش رو نمی‌داد این بار هم فقط در سکوت کلاه از سر برداشته بود و پشت میزش نشسته بود.

اما چانیول قرار نبود مثل همیشه منتظر جواب بمونه. هم خودش هم اون مرد می‌دونستن بینشون یه چیزایی تغییر کرده. اونها فقط یه مافوق و زیردست نبودن به همین خاطر چانیول جواب می‌خواست. نگران بود و خوب می‌دونست دیشب که به اون مرد سر زده مطمئن شده بود که امروز هم قراره توی خونه‌اش استراحت کنه.

دستش رو بین موهاش کشید و کلافه پرسید: فرمانده چرا اومدی؟ مگه دکتر تذکر نداد باید ده روز حداقل استراحت کنی؟

the nepentheWhere stories live. Discover now