Part 40

895 310 228
                                    

خبر جنگ شبیه ناقوس مرگ به صدا در اومده‌ای بود که اردوگاه رو در وحشت و هیاهو فرو برده بود. فرمانده وطن‌فروشی که سربازهای کشورش رو برای جنگیدن توی جبهه جنگ ژاپنی‌ها می‌برد مورد تنفر ساکنین اردوگاه بود.

راه رفتن توی کوچه پس کوچه‌های اردوگاه برای دخترک کم سن و سالی که گوشهاش شنوای توهینهای سنگین علیه فرمانده بود، اسون نبود.

هرکجا که پا می‌ذاشت نفرین مرگ برای مردی می‌شنید که این روزها قلبش رو با امنیت داشتن یک خانواده گرم کرده بود.

مینجی هم نگران بود، مثل تمام زنانی که همسرها، پدرها، پسرها، برادران و معشوقهاشون رو در خطر از دست دادن توی جنگی ناعادلانه می‌دیدن و مقصر همه این دل اشوبها رو در مردی می‌دیدن که با صورتی سنگی و چهره‌ای خالی از هر احساسی توی میدان اصلی سخنرانی کرده بود و خبر از اعزام به جنگی رو داده بود که همه ازش متنفر بودن.

مینجی هم نگران بود، برعکس تمام ادمهای توی اون اردوگاه نگران فرمانده‌ای بود که حتی نفس کشیدنش بوی مرگ می‌داد. از لحظه‌ای که خبر اعزامش به جنگ رو شنیده بود می‌دونست این سفری بی‌بازگشت برای مردیه که چند ماه گذشته چیزی که تمام این سالها ارزوش رو داشته بهش داده.

توی وجودش احساس تهی بودن می‌کرد، فکر کردن به شمار دوستها و اشناهایی که ممکن بود در این جنگ خانمان‌سوز ازدستشون بده قلبش رو مچاله می‌کرد.

شبیه پرنده‌ای توی سرما مونده بود که بالهای یخ‌زده‌اش توان پرواز رو ازش گرفته بودن. قدم برمی‌داشت شبیه ادمی در انتظار مرگ. سنگین، سخت و ناتوان.

جلوی زمین تمرین سربازها ایستاد و به جوانهایی که چهره‌اشون کم سن و سال بودنشون رو فریاد می‌زد خیره شد.

می‌لرزید، از سرما یا وحشت مرگی که همه جا رو فرا گرفته بود، خودش هم نمی‌دونست. شالش رو دور تنش بیشتر پیچید و در انتظار دیدن مردی که برای ملاقاتش اومده بود گوشه‌ای خلوت ایستاد.

یکی از سربازها که متوجه حضورش شده بود دوان دوان سمت افسر مافوقش رفت و کمی بعد اوه سهون با اخمهایی گره خورده و نگاهی نامطمئن جلوش ایستاده بود و برای این حضور بی‌موقعش توی زمین تمرین نظامی بازخواستش می‌کرد.

صحبت کردن براش سخت بود، بغض سنگینی که گلوش رو می‌فشرد مانع از رسا بودن صداش شده بود، اما هرچند سخت با صدایی گرفته توضیح داد: برای دیدن افسر کیم جونگین اومدم.

قیافه درهم و صدای گرفته‌اش به نظر مرد عبوس مقابلش رو اروم کرده بود که اخمهاش رو از هم باز کرد و با لحنی کمی ملایمتر گفت: جونگین این جا نیست برای ماموریت به بیرون اردوگاه اعزام شده.

انگشتهای مینجی دور بقچه‌ای که همراه اورده بود گره خورد. چرا باید توی همچین روزی به ماموریت می‌رفت؟

the nepentheWhere stories live. Discover now