Part 39

954 326 242
                                    

برودت هوا تحمل انتظار در کلبه یخ‌زده رو سخت کرده بود، اما بکهیون علاقه‌ای به روشن کردن بخاری هیزمی و جلب توجه با دود خارج شده از دودکش رو نداشت.

مدتی که اونجا تنها بود جای جای کلبه خالی و کوچیک رو از نظر گذرونده بود. جز چند صندلی و کاغذهای باطله‌ای که به نظر می‌رسید برای یادداشت نوشتنهای کیونگسو توی جلساتشون باشه چیز دیگه‌ای پیدا نکرده بود.

با شنیدن کوبیدن به در و زیر و بم صدایی که مخصوص خودش و کیونگسو بود سریع در و برای مرد باز کرد. گونه‌های رنگ پریده و بینی سرخ شده از سرما نشون می‌داد ساعتهای زیادی اون بیرون بوده.

خودش رو کنار کشید و فرصت داد تا دوست قدیمیش وارد کلبه بشه.

-این جا چرا انقدر سرده؟

دستهای کیونگسو که روی سینه‌اش جمع شده بود کبودی انگشتهاش رو به رخ می‌کشید. با دیدن وضعیت اون مرد، سریع کتش رو از تن بیرون اورد و روی شونه های دوستش انداخت.

-بپوش گرم شی.

لبخند رضایتبخش کیونگسو که روی لبهاش نشست با خیال راحت شده‌ای سمت در رفت تا اون رو ببنده اما قرار گرفتن یک پا بین در و فشار به نسبت محکمی که به در چوبی داده شد، فرمانده رو به عقب هول داد.

-اینجا چه خبره؟

کیم جونگین که در استانه ورودی کلبه ایستاده بود، با چشمهایی متعجب و صورتی برافروخته خیره به صورت دو کیونگسو پرسید.

دو مرد بزرگتر نیم نگاهی به هم انداختن و کیونگسو بدون اینکه چیزی بگه سمت تنها اتاق کلبه رفت.

-با توام می‌گم اینجا چه خبره؟

صدای فریاد مرد جوانتر سکوت سنگین کلبه رو در هم شکست، اما در جواب سوال پر از کنجکاویش، فرمانده به در باز پشت سر جونگین اشاره کرد و با اخمهایی درهم رفته گفت: ببیندش و دنبالم بیا.

بکهیون رنگ نگاه کیونگسو رو می‌شناخت نیشخندی که پشت چهره سنگیش پنهان شده بود رو از مردمکهای مشکیش می‌خوند و خونسردیش رو از دستهایی که روی سینه‌اش گره خورده بودن.

رو به پنجره ایستاد و به رد پاهای به جا مونده روی برفهای جلوی کلبه چشم دوخت. پشتش به دو نفری بود که با نگاهشون در حال دوئل بودن اما گوشش شنوای نفسهای سنگین کیم جونگین که به نظر می‌رسید حتی با گذشت چندین دقیقه طولانی هنوز ارام نگرفته.

-شما دو نفر اینجا چی کار می‌کنید؟ شما توی این کلبه چی کار می‌کنید؟

انگشت اشاره‌اش رو روی رد بخار به جا مونده روی شیشه کشید و به چکیدن قطره کوچیک اب از انتهای اون باریکه کوچیک خیره شد.

-تو یکی از باهوشترین افسرهای منی خودت فکر می‌کنی اینجا چه خبره؟

در جواب سکوت طولانی کیونگسو، خودش کسی بود که این سوال رو مطرح کرد. نیاز نداشت به عقب برگرده و چهره درهم اون پسر رو بشنوه، نفسهای سنگین شده‌اش گویای همه چیز بود.

the nepentheWhere stories live. Discover now