خورشید درحال غروب بود و گرگ و میش هوا خبر از رسیدن به ساعات انتهایی روز رو میداد. خسته روی ایوان خانهاش نشسته بود و در حالیکه به اصوات نامفهوم کلاغی که روی شانهاش نشسته بود گوش میداد سیگار نامرغوبش رو دود میکرد.
خسته بود و روز طولانی رو پشت سر گذاشته بود، نیاز به کمی ارامش داشت اما صدای پا و شنیدن خرد شدن سنگریزهها زیر فشار پوتینهای نظامی نشون میداد قرار نیست ارامشی که دنبالش بود رو داشته باشه. خونهاش انتهای کوچه بود، جایی دور از رفت و امد عموم، پس اگر کسی به اونجا میومد یا با خودش کار داشت یا با پارکها.
-سرهنگ؟
شنیدن اون صدای منحوس نفرتانگیز بود. انتظار حداقل این یکی رو نداشت. چشمهاش رو باز کرد و با اهی که در سینه خفه کرده بود در مقابل مرد کوتاه قامت ژاپنی از جا برخاست. حرکت ناگهانیش باعث شد پرنده سیاهش ترسیده از روی شونهاش بپره و روی نردههای ایوان بنشینه. پاهاش رو بهم جفت و دستش رو کنار سرش قرار داد.
-فرمانده هیروشی.
هیروشی با دست به ازاد باش اشاره کرد و از پلههای کوتاه منتهی به ایوان بالا اومد. با هرقدمی که برمیداشت، نگاه بکهیون به رد پای گلیش میوفتاد که ایوان تازه تمیز شدهاش رو کثیف میکرد. حضور این مرد هربار توی زندگیش درست به اندازه پوتینهای گلی افتضاح به بار میاورد.
-داشتم از این سمت رد میشدم گفتم به دیدنت بیام. زخم بازوت چه طوره؟
-خوبه قربان.
حتی به نظر نمیرسید هیروشی اهمیتی به جوابش بده، فقط سر تکون داد و بی اجازه در خونهاش رو باز کرد و وارد خونهای شد که کمتر از یک روز پیش مینجی همه جاش رو تمیز کرده بود و اون حالا داشت با پوتینهای کثیفش خونهاش رو به گند میکشید.
با خشم دندونهاش رو بهم سابید کلاغش رو در اغوش گرفت و پشت سر اون مرد وارد شد.
پرنده رو که به خاطر حضور یه غریبه ناارام شده بود توی قفس گذاشت و سمت مرد ژاپنی رفت. هیروشی روی صندلی چوبی کنار پنجره نشسته بود و با نیشخند به پرندهاش نگاه میکرد.
-سلیقهات توی انتخاب زن و پسری که زیرخواب توی تختت بود، خیلی بهتر از سلیقهات توی انتخاب پرنده است. وقتی شنیدم یه کلاغ داری به سختی میتونستم باور کنم، اما حالا میبینم اون کلاغ حتی سالمم نیست. سلیقه زیباپسندت کجا رفته بیون؟
قصد هیروشی واضح بود، میخواست تحقیرش کنه اما قرار نبود توی بازی روانی که راه انداخته پیروز باشه، قرار نبود بتونه بهم ریختنش رو ببینه.
بکهیون با خونسردی یه صندلی از پشت میز برداشت و جایی نزدیک به هیروشی نشست. سیگاری از جیبش در اورد گوشه لبش گذاشت و بعد از روشن کردنش اون رو سمت مرد گرفت.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...