تمام شب برای چانیول به بیخوابی گذشت. درست از لحظهای که انگشتهاش اسیر دست فرمانده شد و مرد بزرگتر بهش پیشنهاد یه اغوش برای راحتتر خوابیدن داد، ذهن اشفتهاش خواب رو از چشمهاش فراری داد. نمیتونست بیون رو درک کنه، اون مرد استعداد عجیبی توی به بازی گرفتن ذهن دیگران داشت و این موضوع سرجوخه جوان رو عصبی میکرد.
سر دردناک و چشمهایی که به سوزش افتاده بودن برای کمی خوابیدن بهش التماس میکردن اما درست لحظهای که مغزش داشت تسلیم خوابیدن میشد صدای مارش نظامی که توی اردوگاه پخش شد خبر از پایان فرصتش برای خوابیدن داد و اون ناگزیر با خستگی، بدنی که دردناکتر از چند ساعت قبل شده بود رو از تخت بیرون کشید و پشت کرده به فرمانده مشغول مرتب کردن لباسهاش شد.
طی کردن برنامه صبحگاهی ارتش ژاپن، غذا خوردن در کنار سربازهای دشمن درحالی که لباسهای اونها رو به تن داشتن احساس عجیبی بهش میداد. حسی شبیه سردرگمی همراه با نفرت.
دلش میخواست زودتر برگرده نیاز داشت افکارش رو سرو سامان بده و اطلاعاتی که به دست اورده بود رو دستهبندی کنه و به گروهشون اطلاع بده. وقتی بیون بهش گفت برای ملاقات مجدد ساکارو یوشی میره، اماده بود تا تمام تلاشش رو کنه به جای غرق شدن در جدیت بحث اون دو نفر اطلاعاتی که به دردشون میخوره رو به خاطر بسپاره، اما برخلاف انتظارش این بار فرمانده جلوی چادر بهش دستور داد که منتظر بایسته و خودش به تنهایی وارد مقر فرماندهی شد.
این افتضاح بود، چانیول فقط تا اونجا نیومده بود که نقش یه گروگان رو بازی کنه، اخمهاش توی هم رفته و چهرهاش خشمش رو فریاد میزد. بیون گاهی طوری رفتار میکرد که انگار بهش اعتماد داره و گاهی بیاعتمادیش رو همین قدر واضح توی صورتش میکوبید. از این جنگ روانی که اون سرگرد لعنتی به راه انداخته بود متنفر بود.
سرما، عصبانیت و خستگی ناشی از بیخوابی ته مونده انرژیش رو هم ازش گرفته بود. احساس میکرد سرپا ایستادن براش سخته شده و پاهاش تحمل وزنش رو ندارن. هرچند که قصد داشت تا بیشترین حد ممکن به چادر نزدیک بمونه و مکالمه اون دو نفر رو بشنوه ولی این ضعف بدنی مجبورش کرد خودش رو تا نزدیک دیوار مقابل برسونه و تکیهاش رو به دیوار بده. سرما و رطوبت اجرهای دیوار پارچه نازک لباسش رو خیس کرده بودن اما چانیول به کمک اون دیوار برای سرپا ایستادن نیاز داشت.
سقوط قطرات ریز بارون روی پوست صورتش رو حس میکرد. کلاهش رو کمی جلو کشید و سرش رو پایین انداخت تا چشمانش رو از گزند بارون در امان نگه داره. هرچند پلکهاش مقاومتش در مقابل باز نگه داشتن چشمهاش رو شکسته روی هم افتادن. نمیدونست چه قدر اونجا منتظر ایستاده فقط میدونست هرچه قدر که میگذره خستگیش، عصبانیتش رو از فرمانده که مجبورش کرده بود این بیرون به انتظارش بمونه بیشتر میکرد. سنگینی چیزی توی گلوش و سوزشی رو پشت پلکهاش احساس میکرد.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...